گلدان چینی اثر جلال آل احمد
گلدان چینی
اتوبوس پر شد و راه افتاد . آخرین نفری که سوار شد یک گلدان چینی عتیقه و
گران بها در دست و از روی احتیاط در حالی که سعی میکرد تعادل خود را حفظ
کند به طرف عقب ماشین رفت .
مردم عقب اتوبوس جا به جا شدند و این نفر پنجمی را به زور جا دادند .
… مردی بود چهل و چند ساله؛ پالتو آبرومندی داشت و کلاهش نو و تمیز بود .
همان دستش که به گلدان چینی بند بود، با یک دستکش چرمی نو پوشیده شده بود .
در صندلی عقب ماشین، چهار نفر دیگر عبارت بودند از دوتا زن چادر نمازی که
با هم هرهر و کرکر میکردند و دوتای دیگر، یکی مردی بود پیر و در هم تا شده
و متفکر؛ و دیگری عاقل مردی بی قید و ولنگ و واز . نه یخه داشت و نه
کراوات . آستین های پیراهنش که دگمه های آن کنده شده بود از سر آستین
بارانی شق و رقش بیرون مانده بود . موهایش از زیر کلاه قراضه اش بیرون
ریخته بود. ته ریش جو گندمی او، کک مک صورتش را تا زیر چشم میپوشاند .
از وقتی که مردک نو نوار، گلدان به دست پهلویش نشست؛ تمام هوش و حواس او را جلب کرد و چشمش جز به دنبال آن گلدان نبود .
صاحب گلدان آرام نشسته بود . گلدان را روی زانوی خود گذاشته، پایه ی آن را
به دست گرفته بود . با دست دیگرش که دستکش نداشت با چند سکه ی پول سیاه
بازی میکرد .
این دیگری که دایم توی نخ گلدان بود، ناراحت مینمود . سر خود را بالا
میبرد، پایین میآورد، کج میشد، و میخواست به هر طریق شده، این گلدان
زیبا و ظریف را بیشتر و بهتر تماشا کند . انگار در تمام عمرش این اولین بار
بود که با زیبایی رو به رو میشد و یا نه، انگار اولین بار بود که زیبایی
را درک میکرد!
چینی ظریفی بود . روی دو دسته ی باریک آن به قدری عالی نقاشی شده بود که
دسته ها در زمینه ی نقاشی شده ی شکم گلدان محو میشدند و مجسم بودن آن ها
به سادگی دریافته نمی شد . چنان نازک و ظریف بود که نوری را که از شیشه ی
اتوبوس داخل میشد و به آن میتابید، از جدار خود عبور میداد و سایه ی
لرزان و متحرک نقوش خود را به روی دستکش چرمی دست صاحبش میانداخت .
مردک بارانی پوش، تمام جزییات آن ظرف گلدان را که به سوی خود او بود تماشا
کرد ولی هنوز راضی نبود . در هر پیچ که اتوبوس دور میزد و همه ی مسافرها
را روی هم، به طرف دیگر میریخت؛ او اگر میتوانست از موقع استفاده میکرد و
کمی بیشتر به روی صاحب گلدان خم میشد تا شاید بتواند چیزی از پشت گلدان
را هم ببیند .
خیلی کوشید ولی هنوز راضی نشده بود . عاقبت پس از این که دو سه بار خود را
حاضر کرد و سینه صاف کرد –در حالی که صاحب گلدان به ناراحتی اش پی برده
بود– گفت :
– آقا ببخشید! ممکنه بنده گلدون شما رو ببینم؟
– البته! بفرمایید . با کمال منت . قابلی نداره جانم!
و گلدان را دو دستی و با کمی احتیاط به مردک ولنگ و واز داد و افزود :
– ولی خواهش میکنم …
ولی آن دیگری مهلتش نداد . کلامش را بریده و گفت :
– چشم! مطمئن باشید . با کمال احتیاط .
و شروع کرد به برانداز کردن گلدان . از جلو و عقب، از زیر و بالا؛ حتی توی
آن را هم به دقت تماشا کرد . در همه ی این مدت چشم صاحب گلدان به دنبال دست
او بود . گرچه سعی میکرد خود را بی اعتنا نشان بدهد؛ ولی در حالی که سر
خود را به طرف جلو دوخته بود و میکوشید «ون یکاد»ی را که روی یک قطعه برنج
کنده شده، و مقابل شوفر بالای اتوبوس کوبیده شده بود، بخواند؛ از زیر چشم،
گلدان و حرکات دست آن مرد را میپایید .
اما این دیگری، همه جای گلدان را برانداز کرد . آن را جلوی شیشه گرفت . دست
خود را روی آن گذاشت و روشنایی صورتی رنگی را که دور و بر انگشت هایش، از
چینی رد میشد و سایه ی دست خود را، که داخل گلدان را کمی تاریک تر میکرد،
بررسی کرد . با جلو و عقب بردن گلدان به طرف شیشه ی اتوبوس این سایه و
روشن رنگین و دقیق را کم و زیاد کرد و …
… و سر یک پیچ دیگر که اتوبوس پیچید، و مردم که بی هوا بودند ناگهان روی هم
ریختند، او نیز کج شد . خیلی کج شد، و چون دستگیره و تکیه گاهی نداشت تا
تعادل خود را حفظ کند بی اختیار دست خود را از پایه ی گلدان رها کرد … و
گلدان افتاد و با یک صدای خفیف سه پاره شد!
هنوز اتوبوس پیچ خیابان را دور نزده بود که ناله ی صاحب گلدان بلند شد: –
آخ … و دیگر هیچ نگفت و تنها پاره های گلدان را با بهت زدگی تمام تماشا
میکرد . مردک لاابالی دولا شد و در حالی که تکه های گلدان را جمع میکرد
گفت :
– چیزی نیست . طوری نشد!
مردک صاحب گلدان که تازه حالش به جا آمده بود یک مرتبه مثل انار ترکید و با رنگی برافروخته فریاد کرد :
– دیگه چه طور میخواستی بشه؟! …
– هیچی آقا ! خوب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خوب، قضا و بلا بود!
– اهه! مردکه ی مزخرف دو قورت و نیمش هم باقیه!
– آقا جون احترام خودتون رو داشته باشید . چرا لیچار میگید؟
– لیچار میشنوی، مردکه! اگه نمیدیدیش چشم های باباقوریت کور میشد؟ …
تازه مردم ملتفت شده بودند . یکی از زن هایی که بغل دست آن ها نشسته بود قیافه ی دلسوزانه ای به خود گرفت و گفت :
– آخیش! چه گلدان قشنگی بود! حیف شد . ولی آقا راست میگه خوب قضا و …
صاحب گلدان حرفش را این طور برید :
– چی میگی خانم؟ هفتاد و پنج تومن خریده بودمش!
و مردک لاابالی افزود : – خوب چه کار میشه کرد؟ میدید بندش میزنند دیگه …
زنک دیگر از زیر چادر نماز صدای خود را بلند کرد که :
– خوب داداش مگه دستات چنگک شده بود؟ – و مردک لاابالی در حالی که با صاحب
گلدان کلنجار میرفت و بدون این که سر خود را هم به طرف او بکند این طور به
او جواب داد : – خانم کسی به شما نگفته بود نخود هر آش بشید .
– واه. واه! خدا به دور! راس راسی هم دو قورت و نیمش باقیه! میخواد آدمو بخوره!
صاحب گلدان تازه سر قوز آمده بود . دستکش را از دستش در آورده بود و در حالی که پاره های گلدان را در دست گرفته بود فریاد میکشید :
– آمدیم انسانیت بکنیم . ما ملت قابل هیچی نیستیم . حالا هم که شکسته میگه
قضا و بلا بود . مردکه خیال میکنه ولش میکنم! تا اون یک شاهی آخرش را
ازت میگیرم . مگر پول علف خرسه ؟ من گلدان بخرم تو بشکنی و بگی بندش
بزنند؟ مرکه ی چلاق، تو رو چه به چیز آنتیک؟ عرضه نداری نگاهش هم بکنی . من
احمق را بگو برای چه لندهوری انسانیت به خرج دادم … – و در حالی که اتوبوس
به ایستگاه میرسید افزود :
– آقا نگهدار . کلانتری نزدیک است . من تکلیفم را با این مردکه معلوم میکنم … – و در حالی که بلند میشد رو به شوفر گفت :
– آقا نگذارید پیاده بشه تا من پاسبان بیارم و از همه ی اهل ماشین شهادت
بگیرم … – و هنوز به در اتوبوس نرسیده بود که برگشت . وسط اتوبوس ایستاد و
رو به مسافرها، خواهش خود را تکرار کرد و رفت تا پیاده شود . ولی یک بار
دیگر هم از شوفر قول گرفت که مبادا راه بیفتد. شوفر قول داد و او پیاده شد .
مسافرها بعضی با هم درباره ی این واقعه بحث میکردند . یکی دو نفر فقط
تماشا میکردند و میخندیدند . آن دو زن هنوز کرکر میکردند ولی کسی به آن
ها توجه نمی کرد . مردک لاابالی با خود حرف میزد :
– خوب چه میشد کرد! من از قصد که نکردم . خوب افتاد و شکست …
شاگرد شوفر فریاد میزد و مسافر میطلبید . صاحب گلدان بیست قدمی از اتوبوس
دور شده بود . شوفر که چند دقیقه بی حرکت، در فکر فرو رفته بود تکانی خورد
. خود را روی صندلی، پشت رل، راست کرد؛ شاگرداش را صدا زد و گاز داد و راه
افتاد .
دهان همه ی مسافرها باز ماند . و شاگرد شوفر در جواب همه ی این اعتراض ها، در حالی که روی چارپایهی خود مینشست، گفت :
– خوب به ما چه؟ یکی دیگه گلدونو شکسته ما باید بیکار بمونیم؟
صاحب گلدان که به عجله به طرف کلانتری میدوید؛ تازه ملتفت شد . برگشت و
دست های خود را باز کرد تا جلوی ماشین را بگیرد ولی ماشین پیچ کوچکی خورد و
رفت و فریاد او بلند شد :
– آهای بگیر … بگیرین … گلدان … شوفر بدبخت … آهای آژدان …
از دیدن وضع او مسافرها به خنده افتادند . پاسبان ها به دور او ریختند و میپرسیدند چه شده، ولی او داد میزد :
– آهای بگیرین … هفتاد و پنج تومان … مردکه ی چلاق … گلدان چینی … آهای رفت … آخه نمره ی ماشین چی بود؟ … آی آژدان!
جلال آل احمد
برگرفته از کتاب دید و بازدید