گرگ و گوسفند اثر صمد بهرنگی
گرگ و گوسفند
روزی بود، روزگاری بود . گوسفند سیاهی هم بود . روزی گوسفند همانطوری سرش زیر بود و داشت برای خودش می چرید،
یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گله خبری نیست و گرگ گرسنهای دارد می آید طرفش. چشمهای گرگ
دو کاسهی خون بود .
گوسفند گفت : سلام علیکم .
گرگ دندانهایش را به هم سایید و گفت : سلام و زهر مار! تو اینجا چکار می کنی؟ مگر نمی دانی این کوهها ارث بابای من
است؟ الانه تو را می خورم .
گوسفند دید بدجوری گیر کرده و باید کلکی جور بکند و در برود . این بود که گفت : راستش من باور نمی کنم این کوهها مال پدر
تو باشند . آخر می دانی من خیلی دیرباورم . اگر راست می گویی برویم سر اجاق (زیارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا
من باور کنم . البته آن موقع می توانی مرا بخوری .
گرگ پیش خودش گفت : عجب احمقی گیر آوردهام . می روم قسم می خورم بعد تکه پارهاش می کنم و می خورم .
دوتایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گله در آنجا خوابیده بود و خواب هفت تا پادشاه را می دید . گوسفند به گرگ گفت:
اجاق اینجاست . حالا می توانی قسم بخوری .
گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت .
صمد بهرنگی
برگرفته از:قصه های صمد بهرنگی