چاه آخر دنیا اثر ویلیام موریس
چاه آخر دنیا
کتاب اول : به سوی عشق
بخش اول : جدا شدن راهها
در زمانهای بسیار دور سرزمین کوچکی بود که پادشاه کم اهمیتی بر آن حکم
میراند که شاه پیتر نام داشت، هر چند که سرزمینش کوچک بود . چهار پسر داشت
که به این نامها میخواندشان: بلایز، هاگ، گرگوری و رالف . و از این
چهار، رالف کهترین بود که بیست و یک زمستان به خود دیده بود و بلایز مهترین
که سی زمستان از سر گذرانده بود .
دست آخر کار بدان جا رسید که برای این جوانان سرزمین پدریشان به اندازهی
کافی پهناور نبود . و بسیار آرزومند دیدن روش زندگی دیگر مردمان و جهد و
تلاش برای زندگی کردن بودند . اگر چه فرزندان پادشاه بودند، از دار دنیا
ثروت چندانی نداشتند جز شاید، غذا و نوشیدنی خوب، و به قدر کفایت و حتی
شاید بیش از حد نیاز، خانه و اتاق از بهترینهایش، و دوستانی که با ایشان
شاد باشند، و بانوانی که ببوسندشان، و همه هم به بهترین وجه ممکن . و آزاد
بودند که هر وقت مایلند بیایند و بروند . آسمان بالای سرشان، و زمین هم زیر
پایشان . مرغزاریهای وسیع و جنگلها و جویبارهای پر آب و تپههای آپمیدز
. که این آپمیدز نام سرزمینشان بود و البته نام قلمرو شاه پیتر .
و چون چنین اندک داشتند مترصد فرصتی بودند . چون هرچند فرزندان پادشاه
بودند، هیچ چیز از آن خودشان نداشتند مگر اسبها و سگها . چون مردم آن
سرزمین سرکش و فرمانناپذیر بودند، و گرچه رفتار اشرافی را به کمال
میدانستند، جواب های را به هوی میدادند و حرف درشت را به ضربت مشت پاسخ
میگفتند . از این حیث، هیچ عجیب نبود که پسران شاه پیتر عرصه را در سرزمین
پدریشان بر خود تنگ میدیدند . که شهر نه تجارتخانهی بزرگی داشت و نه
برج و باروی قدرتمندی و نه حتی صومعهی ذی نفوذی از راهبان . نه هیچچیز جز
خانههای کشاورزان و به ندرت یک ملک اربابی کوچک متعلق به یک خرده مالک یا
شوالیه . و بسا کلیساهای خوب، و سرایی محل شارعان، آنانی که نه راه رم را
میدانستند و نه آگاه بودند چطور به درگاه پاپ اعظم راه یابند .
و برای مدت مدید چهار پسر با صحبت بر سر کسالتهایشان و اشتیاقشان برای ترک
آن سرزمین، پدر و مادرشان را خسته میکردند . تا این که دست آخر در یک بعد
از ظهر داغ و زیبای ماه ژوئن شاه پیتر از روی آن قالی برخاست که رئیس
صومعهی سنتجان که نزدیک پل واقع بود، به او داده بود (چه بر روی آن در
میانهی باغستانش پس از صرف غذا خوابیده بود)، و به سوی سرسرای خانهاش
روان شد که سرای برین آپمیدزش میخواندند و دستور داد چهار پسرش را به نزدش
فراخوانند . و ایشان آمدند و در برابر تخت رفیع وی ایستادند و او گفت :
«پسرانم، مدت مدیدی است که مرا با صحبت از اشتیاق رفتن و سفر کردن در
جادهها خسته کردهاید . اگر تا این حد مایل به رفتن هستید، حال بگویید
بدانم اگر امکان رفتن داشتید، چه زمان عازم میشدید؟»
پسران به یکدیگر نگاهی انداختند و سه برادر کوچکتر به بلایز که ارشدشان بود
سری تکان دادند و او سخن گفت : «جدای از عشق و افتخاری که نسبت به شما
احساس میکنیم، و نیز نسبت به مادرمان، همین الساعه، حتی با وجود غذای ظهر
در شکمهایمان . اما تو پادشاه این سرزمین هستی و تو باید فرمان دهی . نیک
نگفتم برادران؟»
و آنها هر سه گفتند : «آری… آری» . پس شاه گفت : «بسیار خب! هم اکنون
خورشید در فراز است و داغ، اما چنانچه به نرمی برانید شاید پیش از غروب
خورشید به جانپناهی دلپذیر رسید، بی آن که اسبها را خسته کنید . پس در
عرض یک ساعت به چهار راه بیایید و من به رفتنتان حکم خواهم کرد»
مردان جوان به شنیدن این حرفها بسیار خوشحال شدند و از سویی به دیگر سو
شتافتند و مشغول جمعآوری چیزهای کوچکی شدند که به کارشان میآمد و نیز سبک
بودند . و سپس لباس رزم پوشیدند و به مردانشان فرمان دادند که اسبهایشان
را حاضر کنند . ولی بدانها گفته شد که ملازمانشان به فرمان پادشاه همان
ساعت راهی چهار راه شدهاند؛ پس ایشان نیز بیدرنگ، پای پیاده در حالیکه
میخندیدند و گپ میزدند به همان سمت راهی شدند .
باید گفت که این چهار راه بیش از نیم مایل با خانه فاصله نداشت که در قوس
رودخانهای واقع بود که رود آپمیدزش میخواندند که در میان مرغزارهای
مفرحی در انتهای مزارع واقع بود . و زمین به آرامی به سوی شمال و کوههای
نادیدنی آن شیب میگرفت. ولی در سمت جنوب صخرههایی واقع بودند که در
امتداد آب از غرب به شرق کشیده شده بودند . فراسوی این صخره که وصف شد
تپههای بلندتری در سمت جنوب قابل مشاهده بودند که در دو سوی شرق و غرب
گسترده بود . البته این دیگر انتهای پادشاهی آپمیدز بود . همسایگان این
مرزها صلحطلب و مهربان بودند و گهگاه هم هدایایی برای شاه پیتر ارسال
میکردند . اما به سمت شمال چهار راه، شاه پیتر صاحب زمینهای نسبتا وسیع و
واقعا خوبی بود . با این وجود هرگز مردی ثروتمند نبود، چه حق مطالبهی
مالیات از مردمش را نداشت و نه اگر هم داشت، از این حق استفاده نمیکرد .
که مردی بد ذات نبود و بهعکس، مهربان و منطقی بود . در آن خلنگزارهای
شمالی زمانی جنگی در کار بود . آن خلنگزار به جنگلی میرسید پوشیده از
درختان، و مالکیت آن جنگل موضوع مناقشات بود . و شاه و پسرانش با احتیاط
بدان وارد میشدند . و در آن آهو و گوزن از هر دست و گراز و خرس و گرگ
فراوان بود . مالک آن سوی مرزها و سرزمین شمالی، مردی قدرتمندتر از شاه
پیتر بود . گرچه او اسقف و بارون کلیسای مقدس بود، لیک بدین شهره بود که
تندخو و آدمکش است . هر چند خونریزیهایش را نه به دست خود، که از طریق
سرسپردگانش به انجام میرساند . شوالیهها و مزدورانی که یا خویی همچون خود
او داشتند و یا او ایشان را بدان کارها وا میداشت .
در همان جنگل پدر شاه پیتر در نبردی کشته شده بود و پسر بزرگترش نیز که او
هم مردی صلحطلب بود . و خود شاه پیتر به ندرت در آن جنگل وارد میشد . اما
سه پسر بزرگترش در آن جنگل شجاعانه تاخته و به سلامت بازگشته بودند . هر
چند رالف که جوانترینشان بود، هنوز اجازه نداشت در آن جنگل مذکور وارد گردد
.
پس آن مردان جوان بدان چهار راه رسیدند و پدر را نشسته بر سنگی بزرگ یافتند
و در برابرش هشت اسب بود . چهار جنگی و چهار بارکش و چهار ملازم ایستاده .
پس آمدند و در برابرش ایستادند و منتظر فرمان او ماندند، در این اندیشه که
فرمان پدر چه باشد .
آن هنگام شاه پیتر چنین گفت : «پسران دلبندم! شما به سوی هر گونه ماجرایی
خواهید شتافت تا سرزمینهایی پهناورتر بیابید و زندگانی پر تنشتر از آنچه
در تالارهای من میتوانید یافت . پس چنین باشد! اما من با خود اندیشه
کردم که دیگر پیر گشتهام و از سنی که توانایی بچهدار شدن داشته باشم گذر
کردهام . یکی از شما پسرانم باید در خانه بماند و من و مادرتان را گرامی
بدارد . و چون مصیبت بر فراز سرمان بود مردانم را به سوی جنگ رهبری کند . و
در این زمان من نمیدانم چگونه انتخاب کنم؛ از میان شما پسرانم کدام
رهسپار شود و کدام یک در نزد من بماند . که شما هر یک را خوی متفاوتی است و
برخی را خوی شری هست که دیگری را نیست و برخی را خوی نیکی که دیگری فاقد
آن . بلایز خردمند است و محتاط، لیک مرد جنگ نیست . هاگ در سوارکاری
بینظیر است و در زور و بازو یکتا، لیک بیپروا و سرسخت و به سختی متقاعد
میشود . و گرگوری هم فروتن و سخنور است و لیک هنگام عمل سست . هر چند من
او را جبون نمیخوانم . و رالف خوشسیما است و شاید به اندازهی بلایز
خردمند و هم تراز هاگ دلاور و به قدر گرگوری چربزبان . لیک از این همه ما
هیچ نمیدانیم، چرا که او جوان و ناآزموده است و شاید در همهی اینها از
شما سرتر شود، چنان که من اینگونه میپندارم . هر چه باید گفته میشد را
گفتم و اینک با شما میگویم، من نمیدانم که چطور میان شما چهار تن انتخاب
کنم، پس بگذارید که بخت برای من انتخاب کند . برای انتخاب مسیر خود کمان
خواهید کشید . آن که دورتر از همه افکند به سوی شمال رود و دومین شما به
سمت شرق و سومین پرتاب، پرتابگرش را به غرب خواهد برد . و کوتاهترین
پرتاب؛ پرتابگرش از این پیشتر نرود، که با من به خانهام باز خواهد گشت و
همراه من فرصتها و گذران زندگی را نظاره خواهد کرد؛ به احتمال بسیار زیاد
پس از من بر جایگاهم تکیه خواهد زد و فرمانروای آپمیدز خواهد بود»
«خب پسرانم این قرار و فرمان شما را خوش آمد؟ که اگر نیامد همهتان با من
به خانهام باز میگردید و از غذایم میخورید و از پیالهام مینوشید و
اندک از سستی و خطا سرزنش خواهید شنید . چنان که پیش از این هم بر همین
منوال بوده است»
مردان جوان به یکدیگر نظر افکندند و بلایز پاسخ گفت : «قربان باید بگویم
همان کنیم که فرمان تو است تا راهی را در پیش گیریم که بخت پیش پایمان قرار
دهد یا بازگردیم و راه خانه در پیش گیریم»
و چون یکی پس از دیگری تأیید کردند، شاه پیتر گفت : «و اکنون پیش از کشیدن
کمان باید با شما بگویم که من برای هر یک از شما چهار تن ملازمی برگزیدم .
ریچارد سرخ با بلایز خواهد رفت که هر چند پا به سن گذاشته و بسیار عاقل
است، جنگجویی نترس و بیباک است و بر هر گونه ابزار جنگ تسلط دارد»
«لانسلوت زباندراز ملازم هاگ خواهد بود که ظاهری موجه دارد و بسیار نیک خو
است . و از منطق و قانون مطلع است . و نیز مردی توانمند است که لازمهی
همراهی هاگ است . که هر جا هاگ هست دردسر و منازعه است»
«کلمنت سیاه ملازم گرگوری خواهد بود که جنگجویی با چشمان مراقب است و کم
حرف که در ازای هر ده عمل، یک کلمه بر زبان میراند . خواه در نبرد یا کار و
فعالیت»
«و رالف جز نیکلاس درازپا ملازمی را ندارم که تو را همراهی کند، که هر چند
از من حرف برای گفتن بیشتر دارد، او را حکمت بیشتری نیز هست . و مردی است
دانش آموخته و راه آزموده و نیز دوستدار و وفادار خاندان ما»
«پسران چه میگویید، اینها همه شما را خوش آمد؟»
و چون هر چهار موافقت خود را اعلام داشتند شاه فرمود : «نیکلاس کمانها را به زه بیاور، تا آن را به پسرانم بدهم که تیر افکنند»
پس مردان جوان یک به یک بیامدند و پدرشان کمان به زه را به دست ایشان
میداد و تیر میافکندند و پدر در ایشان نگاه میانداخت . آنگاه گفت :
«پس هاگ به سمت شمال روانه خواهد شد با لانسلوت و گرگوری با کلمنت راهی غرب
خواهد بود» اندکی مکث کرد و بعد گفت : «بلایز و ریچارد نیز رهسپار شرق
خواهند شد . و اما تو رالف پسر عزیزم . تو باید با من به خانه بازگردی و
نزد من بمانی تا من هر روز به تو نظر افکنم . و به من کمک خواهی کرد که به
سلامت منزل پیری را بگذرانم و محبت تو امید من خواهد بود و شجاعتت
تکیهگاه.»
پس برخاست و دستهایش را گرد گردن رالف انداخت، اما او اندکی خود را پس
کشید و صورتش مکدر شد . شاه پیتر حرکتش را دید و متوجه حال وی شد و گفت :
«نه… نه فرزند . از برادران و فرصت ایشان برای قدم به راه گذاشتن کینه به
دل نگیر، از این که به دل نبرد میشتابند . دست کم در کنار من سفرهای
پربرکت خواهد بود و جامی پر، و عشق نزدیکان و خیرخواهانت و همراهی مردم . و
شاد خواهی بود فرزندم»
لیک مرد جوان ابروانش را در هم کشید و در پاسخ هیچ نگفت .
و سپس آن سه تن دیگر که عازم ماجراجویی بودند در برابر پدر حاضر شدند و هیچ
نمیگفتند . آن هنگام شاه خندید و گفت : «فرزندانم، اینجا در آپمیدز شما
هرچه اراده کنید را بدون نیاز به پول بدست میآورید، اما چون به سرزمینهای
خارج گام نهید به آن نیاز خواهید داشت . ناشایست نیست که کیسههاتان خالی
باشد؟ اندکی درنگ کنید، چه بدان نیز اندیشیدهام»
و بیدرنگ از همیان خویش سه کیسه به در آورد و گفت : «هر یک از شما یکی از
این کیسهها را برگیرد که این بیشترین چیزی است که این هنگام از خزانهی من
میتوان بیرون کشید . درون هر یک سکه است . هم نقره و هم مسین . و طلا هست
ضرب نشده . و حلقه و گل سینه اندکی . و به احتساب در هر یک همان اندازه
سکهی رایج آپمیدز و شهرهای دورتر هست که در دیگری . برگیرید و به درستی
به کار گیرید»
پس هر یک کیسهای بر گرفت . پدرش را در آغوش گرفته بوسید . بعد رالف را به
همان ترتیب و یک دیگر را نیز . و بعد هر یک بر اسبش نشست و با ملازمش به
مسیر خود وارد شد و نرم میراندند، چرا که آفتاب بعد از ظهر سنگین بود .
لیک نیکلاس بر اسب بارکش خود نشست و اسب جنگی رالف را به همراه او به سوی
خانه، به سرای شاه پیتر رهنمون شد…
*
در ادامه داستان میخوانیم که رالف که از سرنوشت خود ناخرسند است، به
تنهایی به سمت جنوب رهسپار میشود و از یکی از دوستانش داستان چاه آخر دنیا
را میشنود و به سوی آن در جنوب رهسپار میشود . در میانهی راه نیز با
مردان مرموزی برخورد میکند که نشان درخت مرده را بر سینه دارند . بانویی
را میبیند که از آب چشمه خورده است و تقریبا جاودانه است . رالف به او دل
میبندد . ولی وی بر اثر یک سری ماجراها کشته میشود . بعد رالف به همراهی
بانویی دیگر به چاه میرسد و به آب جادویی آن دست مییابد .
—————————–
درباره داستان
«چاه آخر دنیا» بلندترین کتاب ویلیام موریس، نویسندهی انگلیسی ویکتوریایی
است که به سال ۱۸۹۶ توسط انتشارات کلماسکات، که صاحب امتیاز آن ویلیام
موریس و دانته گابریل روستی بودند، به چاپ رسید. این کتاب بیش از دویست و
هشتاد هزار کلمهای، بلندترین رمان در ژانر فانتزی تا پیش از انتشار ارباب
حلقههای تالکین محسوب میشد. هر چند این رمان در سایت رسمی ویلیام موریس
با عنوان رومانس متأخر طبقهبندی شده است.
کتاب درون مایهای فانتزی با ساختار پویش دارد و داستان شوالیهی جوانی را
روایت میکند که برای ماجراجویی قصر پدری را ترک میکند و به جست و جوی
چاهی اسطورهای میرود که به چاه آخر دنیا معروف است. داستان بیش از همه بر
ماجراهای عاشقانهی قهرمان داستان با بانویی تمرکز دارد که پیش از وی به
چاه رسیده است و در اواسط داستان کشته میشود.
چاه آخر دنیا چاهی جادویی است که آب آن به گفتهی راوی اسطوره، قدرتی
شفابخش دارد. این کتاب در چهار بخش نوشته شده که در اینجا فصل اول داستان
از کتاب اول آمده است.
ویلیام موریس
William Morris
مترجم: فرزین سوری
برگرفته از ماهنامهی گمانهزن