پژواک اثر هری شانون
پژواک
اولین دفعهای که صدا را شنید، آن فریاد سوزناک مانند شیون یک زندانی
زیرشکنجه به گوش میرسید . موهای پشت گردنش سیخ شدند . انگار گلویش را در
درهی عمیقی صاف کرده باشد تا پژواکش همچون پژواک یک نعره بازگردد .
والت روزها بود که مست میکرد، و در این مدت، تنها چند ساعت خوابیده بود .
به شدت خسته و کوفته بود و تقریبا به اندازهای مست بود که دوباره احساس
هوشیاری بکند . یک عیاشی تمام عیار ذهن را به حال غریبی در میآورد . به
خودش آمد و دید دارد دور خودش میچرخد . میدانست هیچکس در خانه نیست –
زنش بچه، وسایل خانه و تقریبا همه چیز را با خود برده بود – که چه چیزی
چنان صدای وحشتناکی از خود درآورده بود ؟ شاید سگ یکی از همسایهها با
ماشین تصادف کرده بود و به زیر ایوان خزیده بود .
والت، بر خلاف ندای عقلش خود را در حال پایین رفتن از پلههای چوبی زیرزمین
یافت . کلید برق را زد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد . ترسیده بود، ولی خود را
مجبور کرد روی زمین سرد و مرطوب سیمانی زانو بزند . نور مهتاب برای دیدن
کافی بود . پشت ابزار زنگزده و جعبههای چوبی خردشده را نگاه کرد . تنها
تار عنکبوتهای ظریف، یک دوجین سوسک مرده و پوستهی حشرات خشکی را یافت که
عنکبوتهای گرسنه تهیشان کرده بودند .
صدای فریاد دوباره بلند شد، فریادی حاکی از درد و رنج . والت تلوتلوخوران
از پلهها بالا رفت و با چشمان خونگرفتهاش اطراف را نگاه کرد . شاید یک
راکون زخمی بود که حالا داشت برای فرار از دست او، به بالا و به سمت خانه
میرفت؟ ولی در اتاق نشیمن به جز آشغال و بطریهای خالی آبجو و مشروب، چیز
دیگری نبود . اتاق خواب هم خالی بود . درهای کمد کاملا باز بودند و چیزی جز
چوبلباسی و جعبههای خالی کفش در آن نبود . او آشپزخانه را هم گشت و حتی
زیر ظرفشویی هم نگاهی انداخت و میان مواد پاککننده و سمپاش را هم بررسی
کرد . به نظر میرسید همهچیز سرجایش باشد .
والت ناگهان سردش شد و حس کرد باید خیلی سریع به دستشویی برود . به خود لرزید و به سمت دستشویی چرخید. در بسته بود .
اما مگر او چند لحظه پیش، آن را باز نگذاشته بود؟
آیا در این خانه تنها بود، یا کس دیگری وقتی خواب بود، داخل آمده بود؟ آب
دهانش را قورت داد . اضطرار به ادرار کردن، به سرعت از بین رفت . میدانست
که دارد بزدلبازی در میآورد، اما از دستشویی فاصله گرفت . در وضعیتی نبود
که شجاعبازی در بیاورد، آنهم تفاوت چندانی با حماقت نداشت . به دنبال یک
اسلحه گشت . یک بیل نزدیک در عقبی دیده بود . در حالی که زیر نور زرد مهتاب
با احتیاط گام بر میداشت تا تختهی کف زمین غژغژ نکند، رفت دنبالش بگردد .
با وحشت نفسش را حبس کرد .
دو چهرهی رنگپریده، کنار هم در پنجرهی ایوان ایستاده بودند . سوراخهای
تیرهی بینی، لبهای بیرنگ و دندانهای سفید استخوانیشان به شیشهی گرد و
خاک گرفته چسبیده بود . والت سر جایش خشک شد . آنچه چشمهایش میدیدند را
باور نمیکرد . یکی از اشباح عقب رفت و شکل یک پسر نوجوان که پوزخند میزد
را به خود گرفت . دهانش میجنبید، گویی در حیاط روشن از نور مهتاب آدامس
میجوید . رویش را به سمت موجود دیگر کرد و با صدای زیر، بلند و واضحی گفت :
«توی دستشویی اتفاق افتاد» صدایش به طرز عجیبی مانند آن جیغ وحشتناک،
پژواک یافت .
والت پلک زد و دستی به صورتش کشید . داشت چیزهایی میدید و میشنید . چه
مدت داشته مینوشیده؟ گذر زمان از دستش در رفته بود . از همان وقتی که جانت
با بچه او را ترک کرده بود؛ اما آن یک هفتهی پیش بود؟ ده روز؟ حداقل
آنقدر، شاید هم بیشتر . مجبور بود بسوزد و بسازد و همه چیز را جفت و جور
کند . مجبور بود هرچه زودتر کار جدیدی پیدا کند . برای پرداخت اجاره به پول
نیاز داشت .
تلفن که قطع شده بود و حالا تمام بند و بساط دیگر مثل آب و برق نیز همینطور . به همین خاطر بود که کلید برق کار نمیکرد .
والت به آشپزخانه برگشت و کابینتها را جستجو کرد، اما مشروبش تمام شده بود
. چیزی برای خوردن هم نداشت . بهتره برم فروشگاه! شروع کرد به گشتن دنبال
کلیدهای ماشین، بعد به این نتیچه رسید احتمالا کلیدها را وقتی آخرین بار به
مشروبفروشی رفته، در فورد جا گذاشته است . در جلویی را باز کرد .
موجی از رعد و برق خانه را لرزاند و برقی در آسمان سیاه رنگ منفجر شد .
ناگهان باران شروع به باریدن کرد و هیکل بزرگ جلوی پلکان، مثل موش آب کشیده
شده بود . چشمش به بارانی زرد، شانههای فراخ و چشمانی آتشبار افتاد .
مرد پای عظیمش را بلند کرد و لگدی به او زد . در با شدت باز شد و والت به
عقب پرتاب شد . تلاش کرد فریادی برای کمک بکشد، اما به جایش تنها توانست
نالهای ضعیف بکند .
باران متوقف شد . آسمان صاف شد . تمام شده بود .
آن تصویر مانند نور فلاش دوربین برقی زد و تاریکی را روشن کرد، سپس به سرعت
در میان سایهها ناپدید شد . یک بار دیگر یک توهم عجیب و غریب او را
تقریبا کور کرده و دوباره به همان سرعت ناپدید شده بود . لعنتی، اینجا چه
خبره؟
در همان حال که تلاش میکرد، با خودش صحبت کند تا هوشیار شود، سینهخیز به
آشپزخانه رفت . به اندازهی کافی از الکل کشیده بود، فکر کرد: دیگه وقتشه
برم زور بزنم الکل ترک کنم و زندگی کوفتیم رو جمع و جور کنم . میدانست
هنوز جوان است و برای ازدواج و تشکیل یک خانوادهی دیگر وقت دارد . اینها
باید توهم و یا حتی هذیانات خمری [1] بوده باشند . بر روی کفپوش
چینخورده نشست، زانوهایش را بغل کرده بود و از ترس میلرزید . مگه اینکه
این جا تسخیر شده باشه . این فکر ناخوآگاه به ذهنش رسید، اما دیگر از ذهنش
خارج نمیشد: تسخیر شده؟
و دوباره آن فریاد خشن حاکی از رنج، داشت پژواک مییافت . حالا نزدیکتر به
نظر میرسید؛ بلندتر از قبل بود . به آرامی سرش را چرخاند و به دنبال صدا
گشت .
فریاد میزد: آآآآآآآههههههههه. همانطور که شخصی که زبان
ناشناختهای را فرا میگیرد، معنی عبارت نافهومی را که در گذشته شنیده،
درمییابد، ناگهان دریافت که شیون دارد میگوید: خدایا خواهش میکنم، دیگه
بسه، اوه خواهش میکنم، بذار بمیرم…
صدا از دستشویی میآمد؟
آن روح نوجوان گفته بود : توی دستشویی اتفاق افتاد .
در حالیکه وحشت او را فرا گرفته بود، به طرف در پشتی دوید دستگیرهی در را
چرخاند، اما نچرخید . به طرف در کناری دوید . صورتها به شیشه چسبیده
بودند و یکیشان به آرامی گفت : توی دستشویی اتفاق افتاد . صدا مانند بال
زدن پروانههایی بود، که گرد چراغی میچرخند که باعث مرگشان میشود . خودش
هم فریادی خاموش کشید و به سمت مرکز اتاق نشیمن عقب عقب رفت . به سمت در
جلویی چرخید .
افراد اورژانس به سرعت با برانکار وارد شدند . آنقدر نزدیک به او رد شدند
که توانست جزییات برچسبهای دوخته شده روی ژاکتشان و نام شرکت آمبولانس را
بخواند؛ بعد مثل فیلمهای قدیمی که متوقف میشدند و دوباره آغاز میشدند،
ایستادند و دوباره به سمت اتاق برگشتند، از کنار او رد شده و ناپدید شدند .
والت چشمانش را بست . وقتی دوباره آنها را باز کرد، جلوی در دستشویی
ایستاده بود . حالا میتوانست صدای موسیقی را بشنود . آهنگ ریف [2] کیبورد
قدیمی برادران دوبی بود، یکی از آهنگهای محبوبش، «چیزی که یک احمق باور
دارد»، از وقتی دوبیها از هم جدا شدن، گروهی که سرش به تنش بیارزه نبوده
والا . اما این ماجرا مربوط به سالها قبل بود .
حالا تمام چیزی که رادیوها پخش میکردند، آن رپ آشغال بود . شاید این ایستگاه از آن قدیمیها بود ؟ یا این بود و یا …
خانه تسخیرشده بود و رادیو هم داشت آهنگهای ربع قرن پیش را پخش می کرد .
البته، تنها یک راه برای فهمیدنش بود .
دوباره در حالیکه سرش را تکان میداد، عقبعقب رفت . زیادی نوشیده بود .
شاید کمی بلور آمفتامین زده بود که سر پا بماند و همین بود که داشت
دیوانهاش میکرد . فکر کرد، بهتر است برم بیمارستانی جایی، کمک بگیرم . و
صدای فریاد بار دیگر شنیده شد: آاااااااااههههههههه؛ و بیشک صدا
از دستشویی میآمد . حالا داشت به سمت در میرفت، انگار برخلاف میل خودش،
از پشت رانده میشد . فقط یه راه هست که سر در بیارم .
والت دوید و دوید و دوید، اما مانند یک کابوس بد، به نظر نمیرسید با دویدن
به جایی برسد . و در دوباره با شدت باز شد و هیکل تنومندی که بارانی به تن
داشت، از در جلو میآمد، و افراد اورژانس از در کناری داخل میآمدند و
نوجوانها دوباره پشت در بودند و او هیچ جایی برای رفتن نداشت غیر از
دستشویی . شاید دارم خواب میبینم…؟در را باز کرد و دهانش از تعجب باز ماند
.
جنت که لباسهای بیرونش تنش بود، بچه به بغل، روی توالت نشسته بود . موهای
قهوهای روشنش درست از وسط، جایی که گلوله محتویات مغزش را روی کاشیهای
صورتی خالی کرده بود، باز شده بودند . گلولهی دوم از میان بچه ردشده و
وارد بدن او شده بود . روی تن بچه تنها یک سوراخ آبی کوچک بود و کت بقیهی
حجم به همریختهای را که زمانی شکمهایشان بود، پنهان میکرد .
آن صدا دوباره میان دیوارهای کاشیکاری شدهی دستشویی پژواک مییافت :
آااااااااهههههههه. صدای شیون خودش بود، یکجورایی تمام مدت
میدانست که صدای خودش است . چرخید و بدن خالی خودش را لباس به تن در وان
قرمز دید؛ شکافهای روی مچ دستش مثل آبششهای دو ماهی سفید باز شده بودند و
کف خون به لب آورده، برای آخرین جرعهی آب لهله میزدند .
خانه روحزده بود . روحی شکنجهشده که هیچ وقت روی آرامش را نمیدید، آن را تسخیر کرده بود .
آااااااااهههههههه… خدایا خواهش میکنم، دیگه بسه، اوه خواهش میکنم، بذار بمیرم…
اولین دفعهای که آن صدا را شنید، فریاد سوزناک به نظر شیون یک زندانی
شکنجه شده میرسید . موهای پشت گردنش سیخ شدند . انگار گلویش را در درهی
عمیقی صاف کرده باشد تا پژواکش همچون یک جیغ بازگردد .
والت روزها بود که مست می کرد .
————————————————-
پانویس:
[1] هذیانگویی حاد در اثر مستی الکل
[2] یک بحش از موسیقی که دائم تکرار شود
هری شانون
مترجم: علیرضا اختری
- ۹۶/۰۴/۰۴