وسواس مجموعهدارها اثر راجر زلازنی
وسواس مجموعهدارها
«آی آدمیزاد! اینجا داری چی کار میکنی؟»
«قصهش مفصّله!»
«چه عیبی داره؟ من از قصههای طولانی خوشم میاد . بیا بشین تعریف کن!…نه ! روی من نه !»
«ببخشید! اوم…همهش تقصیر عموی عجیب ثروتمندمه که…»
«وایسا! ‹ثروتمند› یعنی چی؟»
«خب، یعنی کسی که پولش از پارو بالا میره»
«اون وقت اینی که گفتی یعنی چی؟»
«اوم…کسی که خیلی پول داره»
«پول چیه؟»
«بَهَع! دلت میخواد قصه رو بشنوی؟»
«آره! دلم هم میخواد از قصه سر در بیارم»
«ببخشید، صخره جان! میترسم خودم هم درست و حسابی ازش سر درنیاورده باشم»
«اسم من سنگه!»
«باشه، سنگ جان! عموی من، که آدم خیلی کلهگندهای هم هست، قصد داشت منو
بفرسته آکادمی فضانوردی، اما این کار رو نکرد . به نظرش رسید که علوم
انسانی چیز به درد بخورتریه . بابت همین من رو فرستاد به دانشگاه عهد بوق
خودش توی رشتهی علوم انسانی غیرانسانی . هنوز گوشت با منه؟ متوجه شدی؟»
«نه! اما خب درک کردن لزوماً این نیست که حرفهات رو تحسین کنم»
«منم همینو میگم . من هیچ وقت سر از کار عمو سیدنی درنیاوردم، اما
علاقههای عجیبغریبش رو تحسین کردم؛ مثلاً وراجیش یا فضولیش توی کار مردم .
اون قدر تحسینش میکنم که حالم به هم میخوره . کار دیگهای از دستم
برنمیاد . اون بَنای یادبود یه خونوادهی قدیمیِ گوشتخواره! و عاشق اینه که
کار خودش رو بکنه . بدبختی اینجاست که تمام ثروت و پول فامیل هم پیش اون
جمع شده»
«پس لابد این پول چیز خیلی مهمیه»
«اون قدر مهمه که من رو بفرسته ده هزار سال نوری اون طرف تر توی یه دنیای بی نام و نشون که از قضا بنده اسمش رو گذاشتم دانگهیل»
«با اون وسیلههه اومدی؟…که ارتفاع پروازش کمه؟ لابد یه بند داری باکش رو پر میکنی! البته میارزه به پروازش توی ارتفاع کم…»
«متوجه یه چیزی شدم…اینا خزه است؟ آره؟»
«آره!»
«خوبه! اون وقت بستهبندی کمتر مشکل پیدا میکنه»
«بستهبندی چیه؟»
«یعنی یه چیزی رو بگذاری توی جعبه و ببریش یه جای دیگه»
«مثل گردش بردن؟»
«آره!»
«حالا خیال داری چی رو بستهبندی کنی؟»
«خود تو رو، سنگ جان!»
«من هیچ وقت جوری نشده که از جام تکون بخورم یا از این جور…»
«گوش کن، سنگ جان! عموی من مجموعهدار سنگه؛ میدونی که یعنی چی؟ تو هم
تنها نوع کانی هوشمند توی کهکشانی . تازه، بزرگترین نمونهای هستی که تا
حالا دیدم . گرفتی چی میگم؟»
«آره! ولی نمیخوام بیام»
«چرا نمیخوای؟ تو آقای اون مجموعهی سنگ میشی . مثل همون قضیه که میگن
آدم یهچشم توی مملکت کورها، پادشاهه . البته امیدوارم استعارهی درستی رو
گفته باشم»
«خواهش میکنم این کار رو نکن . به نظر خیلی مزخرفه . بگو ببینم! عموت چطوری از دنیای ما خبردار شد؟»
«یکی از استادهای من توی یه سفرنامهی فضایی قدیمی راجع به اینجا خونده
بود . اون استاد ما، مجموعه دار دفتر ثبت وقایع و سفرنامههای فضاییه .
گزارش واسهی ناخدا فِرهیل نامی بوده که چند قرن قبل اینجا فرود اومد و کلی
با مردم شما نشست حرف زد»
«فرهیل! پیرمرد نازنین! یه تختهش هم کم بود! حالش چطوره؟ حتماً سلام منو بهش برسون…»
«اون که مرده»
«چی؟»
«مرده . رفته اون دنیا . سرش رو گذاشته زمین . عمرشو داده به شما . کله پا شده»
«آخآخ! کی این طوری شد؟ مطمئنم یه اتفاق زیبا بوده که اهمیت زیادی هم…»
«این طوریام نبود . به هر حال، من اطلاعات رو دادم به عمو سیدنی که اون هم
تصمیم گرفت تو رو به مجموعهش اضافه کنه . من واسه همین اینجام . اون من رو
فرستاده»
«هر چند من از تعارف شما خوشحال شدم، نمیتونم باهات بیام . تقریباً وقت کلهپا شدنه…»
«خبر دارم . من قبل از این که سفرنامهی فرهیل رو نشون عمو سیدنی بدم،
قضیهی کلهپا شدن رو توی سفرنامه دیدم و اون صفحهها رو پاره کردم .
میخوام وقتی تو اون طوری میشی عمو همون اطراف باشه . اون وقت من پولهای
اونو ارث میبرم و با ولخرجی، نرفتنم به آکادمی فضانوردی رو جبران میکنم و
دلم خنک میشه . اول از همه، میزنم تو خط الکل، بعدش میرم سراغ
دختربازی—یا شایدم یه جور دیگه…»
«اما من میخوام همین جا کلهپا بشم؛ وسط چیزایی که باهاشون بزرگ شدم!»
«اینی که میبینی دیلمه . میخوام درت بیارم»
«اگه این کار رو بکنی، همین الان کلهپا میشم»
«نمیشی . قبل از این که باهات حرف بزنم جرمت رو اندازه گرفتم . با شرایطی
که زمین داره، دست کم هشت ماه طول میکشه تا تو موقع کلهپا شدنت برسه»
«قبوله! چاخان کردم . ولی تو هیچ دلت نمیسوزه؟ من چند قرن اینجا بودم، از
همون موقع که قد یه قلوه سنگ کوچولو بودم؛ اجدادم قبل از من هم همین طور
بودند . اون قدر به مجموعهی اتمهام با دقت اضافه کردم که قشنگترین ساختار
مولکولی رو توی این اطراف ساختم . اون وقت بیان درست قبل از کلهپا شدنم
منو بقاپند—جدا این کار غیرسنگیه!»
«اون قدرهام بدک نیست . قول میدم شیکترین اتمهای زمین دم دستت باشه . جاهایی رو میبینی که هیچ سنگی قبلاً ندیده»
«دلم رو نرم نمیکنه . دلم میخواد رفقام رو ببینم»
«شرمندهم . این قضیه یهکم نامربوطه»
«تو جدا آدم ظالمی هستی . امیدوارم وقتی کلهپا میشم تو هم همون ورا باشی»
«قصد دارم یه مدت غیبم بزنه و وقتی اون اتفاق میافته مشغول خوشگذرونی باشم»
تحت شرایط گرانش دانگهیل که کمتر از زمین است، سنگ را خیلی آسان تا نزدیکی
فضاپیما غلتاندند و بستهبندی کردند و با کمک جرثقیل، در محفظهای کنار
راکتور اتمی قرار دادند . این امر که صاحب ناو فضایی بیشتر سپر محافظ آن را
برداشته بود تا آن را برای سفرهای فضایی کوچک، مدل اسپرت کند، باعث آن شد
که سنگ جریانی ناگهانی از نشئهی آذرین را کنار راکتور اتمی در خود حس کند و
به سرعت چیزهایی را به مجموعهی اتمهای خود بیفزاید و درجا کلهپا شود .
به شکل ابر قارچ منفجر شد و به شکل امواجی بزرگ در دشتهای دانگهیل پخش شد .
صدای گریهی چند بچهسنگ که از آسمان پر از غبار به زمین افتاده و دچار
دردهای زمان تولد بودند در میان اجتماع سنگها پیچید . یکی از همسایههای
دوردست سنگ، در میان سروصدا گفت : «منفجر شد . زودتر از وقتی بود که توقع
داشتم . چقدر بعدش باحرارت به نظر میرسید!»
یکی دیگر حرفش را قبول کرد و گفت : «کلهپا شدنش معرکه بود . همیشه معلوم بود که مجموعهش رو با وسواس جمع میکنه»
راجر زلازنی
Roger Zelazny
مترجم: حسین شهرابی