هاگفادر اثر تری پرچت
هاگفادر
توایلا از زیر پتو گفت: «سوزان؟»
«بله؟»
«یادته هفتهی پیش برای هاگفادر نامه نوشتیم؟»
«آره»
«قضیه اینهکه… ریچل توی پارک گفت که اون وجود نداره و بابای آدمه که نقشش رو بازی میکنه . و همه هم گفتن که راست میگه»
صدای خشخشی از تخت دیگر به گوش رسید . برادر توایلا غلت زده و قایمکی به حرفشان گوش میداد .
سوزان اندیشید، عجب بدبیاریای . امیدوار بود که کاش کار به اینجا
نمیکشید . اوضاع داشت مثل زمان کیکِ روح اردک از اول اول شروع میشد .
مستقیم رفت سر اصل مطلب و طمع را هدف گرفت و گفت : «وقتی هدیه رو میگیری مگه فرقی هم میکنه؟»
«آره»
عجب بدبیاریای، عجب بدبیاریای. سوزان روی تخت نشست، توی فکر بود که چطور
از پس این مشکل بر بیاید . روی آن دست دختر که بیرون از پتو بود، زد .
او گفت : «پس بیاین اینطور به قضیه نگاه کنیم» و در مغزش انگار نفس عمیقی
کشید . «هر جا مردم کرخت و ابله باشن… و هر جایی که حتی با یه دید سطحی هم
بشه دید که دامنهی توجه آدما به اندازهی یه جوجهی گیر کرده توی گردباد
باشه و قدرت تحقیقشون به اندازهی یه سوسک یه پا باشه و هر جایی که مردم به
طرز پوچی سادهلوح باشند و احمقانه به اصول ثابت پرستاری بچهها چسبیده
باشند و به طور کلی اندازهی درکشون از حقایق دنیای فیزیکی به اندازهی درک
میگوها از کوهها باشه، اون وقت، اون جا بله توایلا، هاگفادر وجود داره»
زیر لحاف و روتختی سکوت برقرار بود . ولی سوزان حس میکرد این طور حرف زدن
کار خودش را کرده است . کلمات هیچ معنیای نداشتند . همان طوری که اگر
پدربزرگش بود میگفت، این تمام و کمال انسانیت بود .
«شب بخیر»
سوزان گفت: «شب بخیر»
هر چیزی از جایی شروع میشود، هرچند خیلی از فیزیکدانها موافق نیستند .
اما مردم همیشه خواه ناخواه مجذوب معمای آغاز چیزها بودند . میاندیشند که
این ماشینهای برفروبی چطور کار میکنند یا لغتنامهنویسها چطور املای
کلمات را پیدا کردهاند . اما یافتن آن نقطه در شبکههای در همتنیده و
گرهخورده و درهمپیچیدهی فضاـزمان که اشارهی انگشتی استعاری به آن
باشد و بگوید اینجا، اینجا، همان جایی است که همه چیز شروع شد، میلی
نامیراست…
ماجرا از آنجا شروع شد که صنف آدمکشان نام آقای چایزمان را در فهرست وارد
کرد . او که چیزها را متفاوت از دیگر مردم میدید و یکی از روشهایی که او
چیزها را متفاوت از دیگر مردم میدید، این بود که مردم را چیز میدید .
(بعدها لرد داونی از بزرگان صنف گفت : «ما از این بابت که او در کودکی
والدینش را از دست داده بود، دلمان برایش سوخت . اما به گمانم برعکس به
همین خاطر باید برای پذیرفتن او تأمل بیشتری میکردیم»)
اما قضیه مال خیلی قبلتر از این بود، حتی قبلتر از وقتی که بیشتر مردم
یادشان رفت که قصههای بسیار قدیمی، دیر یا زود به خون منتهی میشدند .
بعدها خون را از قصهها خارج کردند که برای بچهها، یا حداقل آدمهایی که
بهجای خود بچهها آنها را میخواندند، قابل قبولتر باشد (آدمهایی که،
سر جمع شدیدا از ریخته شدن خون مستحقها ناراضی بودند ) و بعد میماندند که
داستانها کجا رفتهاند .
و کمی قبلتر از آن، از آن موقع که چیزی در تاریکی عمیقترین غارها و
مهگرفتهترین جنگلها اندیشید: اینها، این موجودات چه هستند؟ آنها را زیر
نظر خواهم گرفت .
و خیلی خیلی قبلتر از آن، وقتی که صفحهی جهان به پشت چهار فیل ایستاده
روی لاک سنگپشتی عظیم، آتوئین کبیر که شناکنان در فضا پیش میرفت، شکل
گرفت .
شدنی است که حین حرکتش، چونان مرد کوری باشد در خانه ای تارعنکبوت گرفته،
که تارهای بسیار اختصاصی فضازماناش را که پیوسته با تاریخ میپیوندد، کش
میدهد، میشکند و تایشان میکند تا به اشکال جدیدی تبدیل شوند .
یا البته، شدنی نیست . فیلسوف دیداکتیلوس نظریهای دیگری دارد که میگوید : «وقایع اتفاق میافتند، خب که چی؟»
جادوگران ارشد دارالعلوم ندیده و نشناخته ایستادند و به در چشم دوختند .
شکی نبود که هر که در را بسته بود، میخواسته در بسته بماند . چند دهتایی
میخ چارچوب در را محکم کرده بودند . رویش هم تخته میخ کرده بودند . و دست
آخر، تا همین امروز صبح، قفسهی کتابی جلویش گذاشته و پنهانش کرده بودند .
دین گفت : «و این علامته، ریدکالی . خوندیش دیگه . میدونی کدوم رو میگم؟
همون علامته میگه که “تحت هیچ شرایطی این در را باز نکنید”»
ریدکالی گفت : «معلومه که خوندمش . فکر نکردی چرا میخوام این دره باز شه؟»
مدرس رونهای معاصر گفت: «اِ… چرا؟»
«برای این که ببینم چرا بستنش »
به مودو، دورف باغبان و همهکاره و هیچکارهی دانشگاه اشاره کرد که آنجا دیلم به دست ایستاده بود .
«بیا جلو، جوونک»
باغبان درودی فرستاد : «چشم قربان»
ریدکالی درست از مقابل الوارهای خرد شده گذشت : «نقشهها میگن اینجا یه
حموم بوده . محض رضای خدایان! حموم که چیز ترسناکی نیست . من یه حموم
میخواستم . بسمه از بس با شما رفقا آبتنی کردم . غیربهداشتیه . بابام بهم
گفت که میتونین از وسایل همدیگه استفاده کنین . وقتی در کنار آدمهای
زیادی حموم کنی، نوم زگیل با اون کیسهی کوچولوش اون دور و اطراف میپلکه»
دین با طعنه گفت : «مثل قضیهی پری دندونه؟»
ریدکالی با قاطعیت گفت : «من اینجا دستور میدم و برای خودم یه حموم میخوام
. شیر فهم شد، نه؟ من برای شب هاگزواچ یه حموم میخوام، میفهمین؟»
و البته که این همان مشکل همهی آغاز کردنها بود . گاهی اوقات وقتی با
قلمروهای پنهانی سر و کار دارید که نسبت به زمان، طرز برخوردشان متفاوت
است، معلول را کمی قبلتر از علت پیدا میکنید .
از جایی نزدیک مرزهای شنوایی صدای جلینگ جلینگ جلینگی به گوش رسید، انگار که از زنگهای نقرهای کوچولو آمده باشد .
درست همان موقع که ریاست اعظم دانشگاه داشت شکستهنفسی میکرد، سوزان استوهلیت روی تخت راست نشسته بود و زیر نور شمع کتاب میخواند .
دانههای برف پشت پنجره پیچ و تاب میخوردند .
او از این ساعتهای آغاز شب لذت میبرد . بچهها را که به تختخواب
میفرستاد، دیگر کمابیش مال خودش بود . خانم گیتر بطرز رقتانگیزی از دستور
دادن به او طفره میرفت حتی با وجود اینکه دستمزد او را هم داده بود .
البته که دستمزد مهم نبود . مسألهی مهم، این بود که او شخصیت خودش باشد و
کار درست و حسابی انجام دهد . و مدیره بودن برای او کار درست و حسابی بود .
البته سوءتفاهم اندکی پیش آمد و کارفرمایش، فهمید که او دوشس است، چون توی
کتاب خانم گیتر ــ کتابی کوچک با نوشتههای بزرگ ــ طبقهی بالا نباید کار
کند . باید مفت بخورد و ول بگردد . تنها کاری که از سوزان بر آمد این بود
که نگذارد خانم به او تعظیم کند .
سوسویی او را به خود آورد .
شعلهی شمع افقی شده بود، انگار در مسیر بادی زوزهکش قرار گرفته باشد .
بالا را نگاه کرد . پردهها با حرکاتی موجوار از پنجره دور میشدند،
پنجرهای که خودش را با صدایی شبیه بهم خوردن بشقاب باز کرده بود .
اما باد نمیآمد .
حداقل، در این دنیا که باد نمیآمد .
تصاویری در ذهنش شکل گرفت . گویی سرخ… بوی تیز برف… و بعد آن تصاویر محو شدند و به جایش…
سوزان با صدای بلند گفت :«دندون؟ بازم دندون؟»
پلک زد . وقتی چشمهایش را باز کرد پنجره ــ همان طور که میدانست ــ محکم
بسته شده بود . پردهها با وقار آویزان بودند . شعلهی شمع معصومانه بالا
میرفت . اوه، نه، دوباره نه . نه بعد از این همه مدت . همه چیز که داشت
خوب پیش میرفت .
«ثوزان؟»
به اطراف نگاه کرد . در اتاقش با هل دادنی باز شده و پیکری کوتاه آنجا ایستاده بود، پابرهنهای در لباس خواب .
«ثوزان، من از اون هیولا توی سرداب میتئسم . میخواد منو بخوله» سوزان
کتابش را محکم بست و انگشت را به نشانه هشدار بالا آورد و گفت : «توایلا،
دربارهی خودشیرینی کردن چی بهت گفتم؟»
دختر کوچولو گفت : «گفتی من نباید این کار رو بکنم . گفتی نوک زبونی صحبت
کردن بیش از حد یه توهینه و من برای جلب توجه این کار رو میکنم»
«خوبه . میدونی این دفعه چه هیولایه؟»
«یه هیولای بزرگ پشمالو با هس…»
سوزان انگشتش را بالا برد و هشدار داد : «ها؟»
توایلا حرفش را تصحیح کرد: «هشت دست»
«چی، دوباره؟ آو، باشه»
از تخت بلند شد و خرقهی شبش را پوشید، زیر نگاه کودک سعی میکرد آرام باشد
. پس دوباره داشتند برمیگشتند . اوه، نه فقط هیولای توی سرداب . همهاش
کار یک روز بود . اینطور به نظر میرسید که دارد آینده را دوباره به خاطر
میآورد .
سرش را تکان داد. هرچقدر هم که به دور دستها فرار کنید، بالاخره گیر میافتید .
اما حداقل هیولاها آسان بودند . بلد بود چطور با آنها سر و کله بزند .
سیخ بخاری را از کنار بخاری اتاق کودک برداشت و به سوی پلههای پشتی رفت،
توایلا هم به دنبالش .
خانوادهی گیتر مهمانی شام داشتند . صداهایی گنگ از سمت اتاق پذیرایی به گوش میرسید .
و بعد، همان طور که از پشت آن میگذشت، دری باز شد و نور زرد رنگی بیرون زد
و صدایی گفت : «پناه بر خدایان! یه دخترک با لباس خواب و سیخ بخاری اون
بیرونه!» سوزان پیکرهای ضد نوری میان نور دید و صورت نگران خانم گیتر را
از میانشان تشخیص داد .
«سوزان… ا… داری چیکار میکنی؟»
سوزان به سیخ بخاری نگاه کرد و بعد به آن زن .
«توایلا گفت از هیولا توی سرداب میترسه، خانم گیتر»
یکی از مهمانها گفت : «و تو میخوای با سیخ بخاری بهش حمله کنی؟» بوی تند سیگار و برندی میآمد .
سوزان به سادگی گفت: «بله»
خانم گیتر گفت : «سوزان مدیر خانه است . ا… قبلا ازش براتون گفته بودم»
توی حالت صورتهایی که از اتاق پذیرایی بیرون زده بود، تغییری ایجاد شد و به احترام آمیخته با سرگرمی تبدیل شد .
یکی گفت : «او هیولاها رو با سیخ بخاری کتک می زنه؟ »
یکی دیگر گفت : «در حقیقت، ایدهی بسیار هوشمندانهای است . دخترک کوچولو
به سرش میزنه که توی سرداب یه هیولاه، بعد با سیخ بخاری میری و سر و صدا
به راه میاندازی و بعد بچههایی که میشنون، فکر میکنن همه چیز روبهراهه
. چه فکر خوبی، دختر . هم حساس و هم نوآور»
خانم گیتر مشتاقانه گفت : «تو همین کار رو میکنی سوزان؟»
سوزان مطیعانه گفت : «بله، خانم گیتر»
مرد پشت سر خانم گیتر گفت : «به ایو قسم که باید اینو تماشا کنم! دیدن کتک
خوردن هیولاها از یه دخترک چیزی نیست که هر روز بشه دید» صدای به هم کشیده
شدن ابریشم آمد و ابری از دود سیگار بههمراه مهمانان به راهرو سرازیر شد .
سوزان دوباره آهی کشید و به پلههای سرداب رفت، توایلا روی پلههای بالا زانو در بغل نشسته بود .
دری باز شد و بسته شد .
سکوت کوتاهی جریان یافت و بعد جیغی هراسناک . زنی غش کرد و چوب سیگار مردی از دستش افتاد .
توایلا با آرامش گفت : «نیاز نیست نگران بشین، همه چیز روبهراه میشه . اون همیشه برنده است . همه چیز روبهراه میشه»
صدای تپ تپ و جرنگ جرنگ آمد، و بعد صدای غژ غژ، و در نهایت یک چیزی شبیه قل زدن .
سوزان در را به بیرون هل داد . سیخ بخاری به زاویهی قائمه کج شده بود . به دنبالش تحسینهای عصبی جریان یافت .
یکی از مهمانان گفت : «خیلی عالی بود . خیلی روانشناسانه بود . اون کج کردن
سیخ بخاری خیلی هوشمندانه بود . دختر کوچولو، اِ، دیگه نمیترسی نه؟»
توایلا گفت: «نه»
«چه روانشناسانه»
توایلا گفت : «سوزان میگه نترس و عصبانی نشو»
خانم گیتر که دل رعشه گرفته بود، گفت : «اِ… ممنونم سوزان . و، اِ… حالا،
سر جفری، اگر همه مایلین برگردیم به اتاق من… منظورم، اتاق غذاخوریه»
گروه از راهرو گذشت و به بالا رفت . آخرین چیزی که سوزان پیش از بسته شدن
در شنید «آنطور که سیخ بخاری را خم کرده بود، ناامیدانه سعی در متقاعد کردن
داشت…» بود. منتظر ماند .
«توایلا، همهاشون رفتن؟»
«بله، سوزان»
سوزان به سرداب برگشت و چیزی بزرگ و پشمالو با هشت پا را به دنبال خود
کشید . تا بالای پلهها بردش و از راهروی دیگر به حیاط پشتی برد، آنجا
موجود را با لگد از خانه بیرون انداخت . تا قبل از طلوع به بخار تبدیل
میشد .
او گفت : «ما با هیولاها اینکار رو میکنیم»
توایلا با دقت تماشا کرد .
سوزان که او را بغل میکرد گفت : «وقت خوابته دختر کوچولوی من»
«میشه سیخ بخاری رو شب تو اتاقم نگه دارم؟»
«خیله خب»
کودک خوابآلود همانطور که در آغوش سوزان به طبقهی بالا میرفت گفت : «فقط هیولاها رو میکشه، نه…؟»
سوزان گفت : «درسته… همهجورشون رو میکشه»
دختر را توی تخت کناری تخت برادرش خواباند و سیخ بخاری را کنار گنجهی اسباببازیها تکیه داد .
سیخ بخاری از فلز ارزانی ساخته شده بود که در انتهایش گرهی برنجین داشت .
سوزان با خود اندیشید، حاضر بود چیزهای زیادی را بدهد تا آن را بر سر مدیر
قبلی خانه فرود بیاورد .
«شب بخیر»
«شبت بخیر»
به اتاق خواب کوچکش بازگشت و به تخت خواب رفت، با ظن و شک پردهها را نگاه میکرد .
چقدر خوب بود که بیاندیشد فقط خیال برش داشته است . البته احمقانه هم بود
که آنطور فکر کند . اما دوسال بود که زندگی معمولیای داشت، توی دنیای
واقعی کار خودش را میکرد، هیچ وقت آینده را به یاد نیاورده بود…
شاید فقط خواب دیده است (اما حتی خوابها هم میتوانند به حقیقت تبدیل شوند…)
سعی کرد رشتهی طولانی پارافین ذوب شده را که نشان میداد شمع چند ثانیهای توی باد بوده است نادیده بگیرد….
نویسنده: تری پرچت
مترجم: محمدرضا قربانی
تری پرچت
Terry Pratchett
مترجم : میلاد فرشتهنژاد