نزاع زیر درخت اثر جین ولف
نزاع زیر درخت
فضانورد گفت : «شب کریسمسه، فرمانده رابین . بهتره بری بخوابی وگرنه بابانوئل نمیاد»
مادر رابین گفت: «درسته رابین، دیگه وقته شب به خیر گفتنه!»
پسرکِ پیژامه آبی سری تکان داد، ولی تلاشی برای بلند شدن نکرد . خرس هم که
راه رفتنش اردک وار و بامزه بود گفت : «منو بوس کن!» و از کنار درخت عبور
کرد، دستش را دور گردن رابین حلقه کرد و ادامه داد : «ما باید به تخت خواب
بریم، منم میام»
این جملهای بود که او هر شب تکرار میکرد .
مادر حیران و ناامید سرش را تکان داد وگفت : «بهشون گوش کن برتا! نگاش کن؛
مثل یه شاهزادهی کوچیکه که یاراش احاطهاش کردهاند! وقتی بزرگتر بشه و
دیگه این یارای کوچولوی چاپلوسش نباشن که همش لوسش کنن، اون وقت چه احساسی
پیدا میکنه؟»
برتا، روبات خدمتکار، سرش را که تقریباً شبیه سر انسان بود تکان داد و سیخ
شومینه را در جای مخصوصش قرار داد و گفت : «حق با شماست خانم جکسون. کاملا
درسته!»
عروسک رقاص دست رابین را گرفت . دستش به قدری کوچک بود که انگار نیشگونی از
دست رابین گرفت . رابین برخاست . سربازانش پیش فنگ کردند .
مادر رابین گفت : «از طرف دیگه بجهها فقط مدت کوتاهی بچه هستند!»
برتا سرش را دوباره تکان داد : «مطمئناً اونا فقط یه بار جوون هستند خانم
جکسون . میشه بعد از این که رابین خوابش برد از این عروسکهای کوچک زیبا
بخوام تا در جمع و جور کردن به من کمک کنند؟»
فرماندهی سربازان با شمشیر نقرهایاش احترام نظامی گذاشت، بزرگترین سرباز
ضربهای روی نقش روی طبلش نواخت و مابقی به ستون دو آرایش گرفتند .
مادر گفت : «اون با خرسه میخوابه!»
«خوب خرس رو نمیخوام . بقیهشون که هستند»
فضانورد سگک کمربند ضدجاذبه اش را لمس کرد و مثل یک بالون بزرگ زیبا تا
ارتفاع 4 فوتی صعود کرد . رابین که عروسک رقاص در سمت چپ و خرس در سمت
راستش بودند، تلوتلوخوران پشت گارد سربازانش به راه افتاد .
مادرش آخرین سیگار آن روز عصر را خاموش کرد، به برتا چشمکی زد و گفت : «فکر
کنم بهتره من هم برم . نیازی به کمکت برای لباس عوض کردن ندارم، فقط وسایل
منو برای صبح مرتب کن»
«اوم، بله . خیلی بده که آقای جکسون هم اینجا نیس، شب کریسمسه و شوما هم انتظار دور هم بودن و از این چیزها رو داشت»
«اون تا هفتهی آینده از برزیل بر میگرده . همین الان بهت گفتم برتا!
عادتهای حرف زدنت روز به روز داره بدتر میشه . مطمئنی که نمیخوای مدتی
یه ندیمهی فرانسوی باشی؟»
«تو رو خدا نه خانم جکسون! وقتی فرانسوی هستم، تو حرف زدن با مردایی که میان دم در مشکل دارم»
مادر رابین گفت : «این دفعه که آقای جکسون ترفیع بگیره، یه راننده استخدام
میکنیم که باید ایتالیایی باشه . و ایتالیایی هم باقی میمونه»
برتا خروج کند او از اتاق را تماشا کرد و گفت: «خیلیخوب عروسکهای تنبل،
اون زیر سیگاریها رو توی آتیش خالی کنید و همه چی رو بریزید دور . من
میخوام خودمو خاموش کنم . ولی وقتی بیدار شدم، بهتره این اتاق رو به راه
شده باشه، وگرنه اینجا پر از اسباببازی شکسته میشه»
برتا آنقدر منتظر ماند تا سگ پارچهای محتویات بزرگترین زیر سیگاری را روی
هیزمهای پر سر و صدای شومینه پرتاب کرد، فضانورد به پرواز درآمد تا
مجلههای روی میز را مرتب کند و عروسک رقاص شروع به جارو کردن جلوی شومینه
کرد .
برتا به سربازان گفت : «خودتون برید تو جعبههاتون»
و سپس خود را خاموش کرد .
در کوچکترین اتاق، خرس روی بازوی رابین دراز کشیده بود که رابین گفت : «ساکت!»
خرس گفت: «من ساکتم!»
«همیشه تا می آد خوابم ببره تو یه صدایی از خودت در میاری!»
«نه، صدا در نمیآرم»
«در میاری!»
«نه!»
«آره!»
«رابین، خود تو هم بعضی وقتها برای خوابیدن مشکل داری!»
رابین با حاضرجوابی گفت : «من امشب مشکل دارم!»
خرس از روی بازوی رابین سر خورد و گفت : «میخوام ببینم برف میاد یا نه؟»
از روی تخت به بالای کشوی بازی پرید و از آنجا به روی دراور رفت . برف میآمد .
رابین گفت : «یکی از مدارهات شُل شده خرسی»
این چیزی بود که مادرش گاهی اوقات به برتا میگفت . خرس جوابی نداد .
رابین چند لحظه بعد خواب آلود ادامه داد : «خرسی، من میدونم چرا نگرانی . فردا تولدته و فکر میکنی من برات چیزی نخریدم»
«خریدی؟»
«میخرم . مامان منو میبره مغازه»
در عرض نیم دقیقه، تنفس رابین عادی شد؛ نفسهای سنگین یک کودک خوابیده .
خرس روی لبهی میز نشست . به رابین نگاه کرد و آرام زمزمه کرد : «من میتونم سرودهای کریسمس رو بخونم»
این اولین جملهای بود که او یک سال قبل به رابین گفته بود . دستانش را باز
کرد . همه جا آرام و روشن بود . این وضعیت او را به یاد نورهای درخت و
روشنایی آتش اتاق نشیمن انداخت . فضانورد آنجا بود . ولی از آنجا که او
تنها اسباببازی پرنده بود، دیگران از او دل خوشی نداشتند . عروسک رقاص هم
آنجا بود . او باهوش بود ولی … کلمهای به ذهن خرس نرسید .
خرس از بالای میز به روی دستهای از لباس زیرهای رابین پرید و از آنجا آرام به روی کف تیره و مفروش اتاق پا گذاشت .
به خودش گفت : «محدوده، عروسک رقاص محدوده!»
دوباره به آتش فکر کرد . سپس به عروسکهای قدیمی، به آنهایی که رابین پیش
از عروسک رقاص داشت و بقیه که بعداً آمده بودند، به مرد چوبی که سوار
دوچرخهی زردش بود و به عروسک آوازهخوان فکر کرد .
در اتاق تقریباً بسته بود . تنها باریکهی نور کوچکی وارد میشد تا رابین
نترسد . خرس هر شب شکاف در را کمتر میکرد . نمیخواست آن را حالا باز کند
. خیلی وقت بود که رابین دیگر راجع به مرد چوبی و عروسک آوازهخوان حرفی
نزده بود .
در اتاق نشیمن، عروسک رقاص مشغول صف آرایی سربازان بود و در تمام این مدت
فضانورد روی تاقچهی بالای شومینه، نظارت میکرد . فضانورد داد زد:
«میتونیم 3 یا 4 تاشون رو پشت کتابخونه بذاریم»
«یعنی همون جایی که نمیتونن چیزی رو ببینن»
خرس غرشکنان این جمله را گفت . عروسک رقاص روی یک پا چرخی زد و تعظیم بلندی کرد . گفت : «میترسیدیم نیای!»
خرس گفت : «هر کدومشون رو پشت یکی از پایههای میز بذار . باید صبر
میکردم تا خوابش میبرد . حالا به من گوش کنین . با همهتونم! وقتی گفتم
“حمله!” باید هممون با هم به طرف اونا بدوییم . این خیلی مهمه . اگر بشه،
اول یه تمرینی میکنیم»
بزرگترین سرباز گفت : «من طبل می زنم»
خرس گفت : «بهتره دشمن رو بزنی، وگرنه با بقیهی ما تو آتیش میافتی!»
رابین روی یک تکه یخ سر خورد . زیر پاهایش خالی شدند و او با صدای بلند
زمین خورد؛ جوری که تمام بدنش لرزید . سرش را بلند کرد؛ ولی اون روی یک تکه
یخ در پارک نبود، در تختش بود . ماه از میان پنجره میدرخشید و عید کریسمس
بود … نه، دیگر شب کریسمس فرا رسیده بود . بابا نوئل میآمد . شاید تا
الان آمده بود . رابین گوشهایش را برای شنیدن صدای پای گوزنی روی پشت بام
تیز کرد . صدای قدمهای هیچ گوزنی را نشنید . سپس تلاش کرد صدای خوردن
شیرینیهایی که مادرش روی سکوی کنار شومینه برای بابا نوئل گذاشته بود را
بشنود . صدای ملچ ملوچی نمیآمد . پتویش را کنار زد و از لبهی تخت سر خورد
تا پاهایش زمین را لمس کنند . رایحهی فوق العادهای از درخت و آتش به
اتاق راه یافته بود . آن را تا بیرون اتاق دنبال کرد . آرام تا توی هال رفت
.
بابا نوئل در اتاق نشیمن بود و کنار درخت خم شده بود! چشمان رابین با دیدن
دگمههای بزرگ پیژامهاش گرد شد . سپس بابا نوئل راست ایستاد . او بابانوئل
نبود؛ مادرش بود که حولهی حمام جدید قرمز رنگش را به تن داشت! مادرش
تقریبا به چاقی بابا نوئل بود . هنگامی که هنهنکنان سعی میکرد تا کمک
فشار دستهایش روی زانوها برخیزد، رابین مجبور شد با دستانش صدای خندهی
خود را خفه کند .
ولی بابانوئل آمده بود؛ اسباببازیها آنجا بودند . همه جای زیر درخت
اسباببازیهای جدید قرار داشت . پس آمده بود… مادر به سمت تاقچهی کنار
شومینه رفت و نصف یکی از شرینیها و نیمی از لیوان شیر را خورد و سپس چرخید
و به اتاق خوابش رفت . رابین به سمت تاریکی پشت سرش عقب عقب رفت تا او رد
شود . سپس دوباره با احتیاط، دزدکی از لای چهارچوب در به اسباببازیها،
اسباببازیهای جدید که شروع به حرکت کرده بودند، نگاه کرد .
آنها جابه جا شدند و خودشان را تکان دادند و به اطراف نگاه کردند . شاید
به خاطر اینکه عصر کریسمس بود . یا شاید فقط به خاطر نور آتش مدارهای
آنها فعال شده بود . ولی دلقکی خودش را آزاد کرد و ایستاد، یک دختر
پارچهای، پیشبند کهنهاش را صاف کرد (روی پیش بند نقش یک قلب قلاب دوزی
شده بود) و یک میمون با یک پرش بزرگ روی کوتاه ترین شاخهی درخت پرید و
خود را بالا کشید . رابین آنها را دید . خرس هم از پشت کوسن صندلی پدر
رابین آنها را دید . کابویها و سرخپوستان در یک جعبه را باز کردند و یک
شوالیه در جعبهای را که طوری ساخته شده بود تا چوبی به نظر برسد کنار زد و
در جعبه کناری که مثل سنگ به نظر میرسید را باز کرد تا اژدهایی بیرون را
برانداز کند .
خرس فریاد زد : «حمله! حمله!»
او مثل یک خرس واقعی، چهار دست و پا با شدت و به سرعت از کنار کوسن رد شد و
ضربهای به کمر دلقک زد و او را نقش بر زمین کرد. سپس او را بلند کرد و به
طرف آتش پرتاب کرد . فضانورد بر سر میمون فرود آمد . آنها شروع به زد و
خورد کردند و به بالای سه چرخهی پلیاستری رفتند و مبارزه را آنجا ادامه
دادند .
عروسک رقاص از همه سریعتر، حتی سریعتر از خود خرس، با حرکتهای مهیج باله
به دختر پارچهای حملهور شد؛ ولی دختر به موقع پاهای او را از روی زمین
بلند کرد . حال دختر با او به سمت آتش میدوید . خرس برای بار دوم ضربهای
به دلقک زد و در همین لحظه دید که دو سرخپوست فرمانده را به سمت آتش
میبرند . شمشیر فرمانده ضربهای به یکی ازسرخپوستان زده بود که می بایست
به یکی از مدارهایش آسیب رسانده باشد؛ زیرا خیلی بد راه میرفت . اما
لحظهای بعد فرمانده آتش گرفت . اونیفرم قرمز رنگش شروع به سوختن کرد .
دستانش مانند زبانههای آتش بالا و پایین میرفت . چشمان سیاهش درخشید و
ترک خورد . آهنی مذاب به شکل عرق از تنش بیرون زد و میان خاکسترهای زیر
هیزمها ریخت .
دلقک تلاش میکرد تا حریف خرس شود، اما خرس بار دیگر او را به زمین انداخت .
دندان اژدها در پاشنهی پای خرس فرو رفت، ولی خرس با ضربهای خود را آزاد
کرد .
گربهی پارچهای در آتش میسوخت و سگ پارچهای سعی میکرد او را نجات دهد
که میمون او را نیز به درون آتش هل داد . برای لحظهای خرس به راه پلهی
انبار فکر کرد . به انبار تاریک، جایی که تعدادی جعبه و بسته و صدها نقطهی
فراموش شده داشت . اگر فرار میکرد و پنهان میشد، اسباببازیهای جدید
هیچگاه او را پیدا نمیکردند و هرگز هیچ تلاشی برای پیدا کردنش انجام
نمیدادند . سالها بعد رابین او را در تودهای از گرد و خاک پیدا میکرد .
جیغ عروسک رقاص بلند و رسا به گوش رسید و خرس برگشت و با شمشیر بالا رفتهی شوالیه رو به رو شد و …
*
وقتی مادر صبح کریسمس از خواب برخاست، رابین تازه بیدار شده بود و در زیر
درخت همراه کابویها نشسته بود و سرخپوستان را که مشغول رقص باران بودند،
نگاه میکرد . میمون روی شانهاش نشسته بود و عروسک پارچهای روی زانویش
قرار داشت (مغازهدار به مادر رابین اطمینان داده بود که عروسک طوری
برنامهریزی شده تا آموزشهای جنسی رابین را آغاز کند) . شوالیه و اژدها
روی پاهایش بودند .
مادر گفت : «اسباببازیهایی که بابانوئل برات آورده رو دوست داری؟»
«یکی از سرخپوستها کار نمیکنه!»
«مهم نیست عزیزم . اون رو پس میدیم . رابین من باید یه چیز مهمی رو بهت بگم»
برتا، روبات خدمتکار، با صبحانه و ویتامینهای رابین و قهوهی مادرش آمد .
گفت : «اسباببازیهای قدیمی کجان؟ اونا برای تمیز کردن اینجا خیلی ضعیف
عمل کردن!»
مادر گفت : «اسباببازیهات رابین، فقط اسباببازی بودن البته …»
رابین با حواس پرتی سرش را تکان داد . گوسالهای قرمز از دالانی بیرون آمد
در حالی که طنابی در گردنش بود و کابویی سوار بر اسب که سر دیگر طناب را در
دست داشت، پشت سرش آمد .
برتا دوباره پرسید : «اسباببازیهای قدیمی کجان خانم جکسون؟»
«اونا برنامهریزی شده بودن تا خودشون رو از بین ببرن… رابین من میفهمم …
ولی میدونی این اسباببازیهای جدیدت، شوالیه و اژدها و تمامی کابوهایت،
چه جوری تقریبا با جادو اومدن ؟ تقریباً همین اتفاق برای آدمها هم
میافته»
رابین با چشمانی وحشتزده به او نگاه کرد .
مادرش ادامه داد : «قراره چیزی شبیه به این اتفاق فوقالعاده، اینجا تو خونهی ما هم اتفاق بیفته …»
جین ولف
Gene Wolfe
مترجم: امیر بهادری