صبحانهی قهرمانان اثر توماس ایستون
صبحانهی قهرمانان
جواب نمیدهند. البته که جواب نمیدهند . قسم به تمامی قوانین مورفی
مقدس، آخرین درگیری باید به قیمت آنتنم هم تمام میشد، انگار جدا شدن سرم
کافی نبود .
بنابراین حالا اینجا هستم . محاصره شده در میان وحشیها . البته در واقع
محاصره نشدهام . همهی آنها مگر وقتی که رییس یا یکی از زنهایش وارد
کلبهاش میشوند، جلوی چشمانم صف کشیدهاند . قیافههایشان طوری است انگار
زنگ «شام حاضر است» به گوششان خورده، اما احتمالا مشکلی برایم پیش نخواهد
آمد . برای نابود کردن من، یک کله خر آهنی دیگر لازم است، درست مثل همانی
که سرم را پراند .
نبرد دیشب در گرفت . چرا؟ نمیدانم، بجز اینکه همان موقع نیروهایمان رو در
رو شدند . وقتی مادون قرمزتان بصورت داخلی ساخته شده باشد، فرق چندانی بین
خورشید و ستارهها نیست . تنها روشی که ممکن است به مادون قرمز داخلی دست
پیدا کرد، زمان ساختن سربازهای برودتی است . فکر کنم دارند روی این مسأله
کار میکنند .
به هر حال شب یا روز، جهنم واقعی این است که نمیتوانید پنهان شوید .
میپرید پشت یک تختهسنگ، و آن وقت به جای این که یک شلیک کارتان را بسازد،
دو شلیک نابودتان میکند . یکی برای تخته سنگ، یکی هم برای شما . این
اسلحههای جدید واقعا معرکه هستند . کاری کردهاند که صحنهی نبرد برای
آدمیزاد خطرناک شدهاست . به همین خاطر است که ما را میسازند. به ما
میگویند کلهخر آهنی، و دلیل خوبی هم برای این اسم دارند . ما شبیه بشر
هستیم، بوی انسان میدهیم، مثل انسان حرف میزنیم، مثل انسان فکر میکنیم …
مزهی انسان میدهیم؟ نمیدانم، ولی شاید خیلی زود بفهمم .
وحشیها حالا دور بدنم جمع شدهاند . یکی از آنها چاقوی بزرگی دارد . دارد
روی لباسم کارهایی میکند . هی، خیلی سفته، نه؟ حالا درست شد رفیق، یک کم
حواست را جمع کن . اگر نیزهات به اندازهی کافی تیز باشد، میبرد . این
خنجر هم همینطور. ولی بهتر است دوباره تیزش کنی . وگرنه هیچوقت از لباس رد
نشده و به تنم نمیرسی . حتی اگر تیزش کنی هم تضمینی نمیدهم به تنم دست
پیدا کنی .
داشتم میگفتم، درست مثل آدمیزاد . بجز اینکه ما با دوامتر هستیم . خیلی
با دوامتر . برای کشتن ما یک جنگ لازم است و چیز کمتری هم جواب نمیدهد .
بنابراین اگر انسانها سرشان به کار خودشان باشد، میتوانیم تا ابد زندگی
کنیم . البته اگر اسمش را زندگی کردن بگذارید . به هر حال، ما فقط
ماشینهای خوش بر و رو هستیم .
ای کاش میتوانستم آه و اوهی بگویم . چاقو تیز است . حالا دیگر لخت و عورم .
و وحشیها دارند نگاه میکنند . تا به حال چیزی شبیه به منندیدهاند . از
آن تجهیزات ضروری آدمیزادها نمیبینند . آنقدرها هم شبیه آدمیزاد نیستم .
قسم میخورم طوری شدهاند انگار ناامید شده باشند . مخصوصا رییس . شاید روی
یک غذای مخصوص حساب میکردهاست .
ولی حالا رفتهاند سراغ پوست . هی! حالا شد، درست از وسط به سمت پایین، از
استخوان جناق تا پایین تنه . کمی به آن فشار بیاور . قبل از اینکه بتوانی
کاری با من بکنی، باید اسکلت را حسابی پاک کرده باشی . چی؟ حتی یه خراش هم
نیفتاده؟ گفتم که با دوامم . درسته، سعی کن تیزش کنی . ایناها، یک بچه دارد
با سنگ تیزکن میآید . حالا کار تر و تمیزی انجام بده .
میپرسی اصلا جنگ سر چی بود؟ من از کجا بدانم؟ در هر حال، من فقط یک
وسیلهام . اما میتوانم حدس بزنم . احتمالا سر زمین، یا منابع . همینطور
جنگل و این جور چیزها . مثل همیشه بیهوده . همهی اینها برای چیست؟ از
جایی که من نشستهام، این فقط جنگ، جنگ و جنگه . بکش یا کشته میشوی . یک
داستان تکراری .
دیشب فقط مهرهای از یک رشته دراز زد و خورد بود . شاید آخرین نبرد من بوده
. یک نفر با پرتو درست به گردنم شلیک کرد . حتی نمیدانم از کدام طرف مورد
اصابت قرار گرفتم . و بنابراین اینجا هستم، در حالی که دو تکه شدهام و
روی زمین دراز کشیدهام . و در حالی که جنگ در افق محو میشد، همین جا
ماندم .
بلاخره این رفقای قهوهای کوچولوی بامزه که خرده ریزها را جمع میکردند، سر
و کلهشان پیدا شد و من هم شامل آن خرده ریزها شدم . من را به دهکدهشان
بردند، سرم را سر یک نیزه زدند و نیزه را در جای مخصوص نیزههای سر
آدمیزاد، در زمین فرو کردند . بعد بدنم را در وسط محوطه، درست جلوی
چشمهایم گذاشتند؛ بنابراین از اینجا دید خوبی دارم . نزدیک به آتش هم هستم
. نرم و گرمه . نرم و گرم و کاملا نزدیک .
به نظر میرسد چاقو دیگر تا جایی که میشد، تیز شده باشد . آمادهاست که
دوباره امتحان کند . بریدن فایدهای ندارد . میتواند محکم خنجر بزند؟ چاقو
که نوک خوبی دارد . اوف! اگر زنده بودم، اگر نفس میکشیدم، این ضربه حسابی
نفسم را بند میآورد .
حالا یک نفر دارد چکش میآورد . در واقع، بیشتر یک پتک است تا چکش . همانی
که چاقو دارد، آن را درست بالای منبع تغذیهام قرار میدهد . بوم! باز هم
هیچ اتفاقی نمیافتد . رییس پتک را گرفته و در هر دو دست نگه میدارد .
همان نفر اولی چاقو را صاف نگه میدارد . بوم! و چاقو میشکند . درست از
وسط تقسیم به دو میشود . من حتی یک خراش هم برنداشتهام . ولی کسی که چاقو
را اولین بار نگه داشته بود، حسابی دلخور به نظر میرسد .
واقعاً خوششانسم . چون اینجا هستم، آن هم در حالیکه میتوانم آدمخواران را
در حین قطعه قطعه کردن جنازهام تماشا کنم . منبع تغذیهی اصلی من در شکمم
قرار دارد، که با رابط به سلاحهایم در انگشتانم وصل است . اسلحه را درست
بگیر، و آن وقت آمادهای که شلیک کنی . ولی یک جعبهی کمکی در جمجمهام
قرار دارد . فقط آنقدر انرژی دارد که سنسورها را فعال نگه دارد و همزمان
مغزم کار کند . البته آنقدر نیست که بتوانم چشمک بزنم یا حرف بزنم . کاش
میتوانستم حرف بزنم . نقش خدا را بازی میکردم و کاری میکردم من را تا
خود پایگاه سر کولشان ببرند .
حالا که حرفش شد، از دست دادن آنتنم واقعا یک بحران نیست . آنها میتوانند
من را از روی مخازن تغذیهام ردیابی کنند . بعضی اوقات . تئوری که اینطور
میگوید .
این وحشیها به نظر مصمم میآیند . حتی اگر تمام طول هم روز بکشد،
میخواهند من را بعنوان صبحانه بخورند . حالا یک تبر دارد از راه میرسد .
به همراه هیکلیترین مرد قبیله. مرد؟ یا جهنم نه، او یک زن است! ولی عضلانی
. مثل یک کامیون مکینتاش . یک نفر دست راستم را میگیرد و آن را میکشد و
از بدنم دور میکند . زن تبر را بالای سرش میبرد . در حالی که آن را پایین
میآورد، عضلاتش تاب بر میدارند . به همان محکمی که از دستش بر میآید . و
واقعا محکم بود! بنگ! از اینجا مفاصل اندکی پهن شده به نظر میآیند، ولی
پوستم عیب نکردهاست . فکر کنم اگر زمانی از اینجا خلاص شوم، نیاز به یک
تعمیرات درست و حسابی خواهم داشت . آنها هم قادر به دیدن بلایی که تبر بر
سر مفاصلم آورده هستند . زن دوباره تبر را بالا میبرد . بنگ! کمی پهنتر.
دست را میچرخانند . از جا در میآید . خداحافظ بازو .
قبل از این نبرد، از موعد تعمیراتم گذشته بود . میبایست در پایگاه
میماندم . مکانیکها میبایست مشکل انگشت کوچک دست چپم را حل میکردند .
با وصل کردن رابط کنترل بینایی روی پرتوافکنم مشکل داشتم . و میتوانم قسم
بخورم وضع ران سمت راستم داشت خراب میشد . دیگر در مورد یک دسته قارچ
جنگلی که در سوراخ دماغ سمت راستم فرو رفته چیزی نمیگویم . که البته این
مورد میتواند داستان را کمی طولانیتر کند . به ما گفتهاند قارچ روی
پوستمان رشد نمیکند، یک برتری دیگر که نسبت به نوع بشر داریم . و اگر
بفهمند داریم تمارض میکنیم – که باور کنید میتوانیم! – ، دوباره ما را
برنامه ریزی میکنند . حتی برنامه ریزی مجدد بهتر از چیزی بود که اکنون
دارد اتفاق میافتد .
آنها آتش را به راه میاندازند . اگر هنوز نتوانستهاند بدنم را ببرند،
شاید آتش بتواند کاری کند . به هر حال از منطق سر در میآورند . خوب، فکری
منطقی است. حتما میتوانند سوختگیهای روی پشت گردنم را ببینند . ای کاش
میتوانستم از حرفهایشان سر در بیاورم . گوشهایم، درست مثل چشمهایم کار
میکنند، ولی حرفهایشان نامفهوم است . این همان چیزی است که انسانهای
اولیه به آن حرف زدن میگویند؟ چه اهمیتی دارد؟ میفهمم نقشهشان چیست . به
خوبی میتوانم ببینم. چشمها قدرت فهم دارند . آنها دست خرابم را نگه
میدارند . کشانکشان من را به سمت آتش میبرند، و دست را درست روی یک کنده
آتش گرفته میگذارند .
ای کاش میتوانستم نالهای سر بدهم .
آتش هم تفاوت چندانی ایجاد نمیکند . برای صدمه زدن به پلیمر این پوست،
۱۸۰۰ درجه سلسیوس حرارت لازم است . کمی خنکتر از دمایی که یک پرتوافکن
تولید میکند . ولی به هر حال آنها کار خودشان را میکنند . فکر میکنم
بدبین بودهام . شاید برای این کار دلیل هم دارند . حتی از اینجا، میتوانم
تغییر رنگ پوستم را ببینم . نباید چنین اتفاقی بیفتد! شاید تبر آنقدر
پلیمر را کوبیده که آن را ضعیف کردهاست . ولی تبر نباید چنین کاری بکند!
در واقع، حتی نباید به مفصل صدمه میزد! قرار است ما در مقابل حوادث
مکانیکی، مثل تبر و گلولههایی با روکش فلزی مصونیت داشته باشیم . بنابراین
من کامل نیستم . خبر تازه همین است؟ نظرتان در مورد اینکه شاید توسط دست و
پا چلفتیترین مکانیک سر هم شده باشید چیست؟
اوه، عالیه! میخواهند دوباره تبر را امتحان کنند . من را از آتش بیرون
میکشند، و دست را روی یک کنده هیزم میگذارند . کنده خرد کردن چوب . و
بنگ! این بار موفق شدند . این دست من است که دارند دست به دست میچرخانند .
مثل استخوان به نظر میرسد، مگر نه رفقا؟ آلیاژ فلز – سرامیک . عالی و
سفید، و کمی خشک . شبیه گوشت هم به نظر میرسد، آره؟ حتی امکان دارد مزهی
گوشت بدهد . به هر حال، چیزی شبیه پروتئین است . جمع و جورترین عضلهای که
میتوانستند طراحی کنند . گرچه خیلی هم مغذی نیست . بجای کربن، از سیلیکون
ساخته شدهاست .
گفتی مزه جالبی نمیدهد؟ درسته . شما پسرها دارید انگشتانتان را لیس
میزنید، مگر نه؟ آب دهانتان راه افتادهاست . بخورید، امیدوارم دل و
رودهتان را بیرون بریزد . نه، تف نکنید . قورت بدهید . اگر قورتش ندهید،
چطوری دل و رودهتان را بیرون بریزد؟
همین الان یک نفر علاقهاش را نسبت به من از دست داد . زن صبحانهای قابل
خوردنتر میخواهد . یک قابلمه حاوی چیزی بیرون میکشد . آن را روی آتش
میگذارد . به نظر شبیه پورهاست . تعجبی ندارد که اینقدر دنبال گوشت
هستند! دارند از اطرافم دور میشوند . شاید کارشان با من تمام شدهاست .
شاید لازم نباشد بعدا مکانیکها تعمیرات چندانی انجام دهند .
نه، دارند برمیگردند . به هر حال، چند تاییشان دارند بر میگردند .
کاسههای پوره را در مشتهایشان نگه داشتهاند . دارند به من نگاه میکنند .
اطراف غذایشان جمع شدهاند و حرف میزنند . دستهایشان را در هوا تکان
میدهند . به نظر میرسد یک پسر باهوش ایدهای دارد . او کاسهاش را کنار
گذاشته و به من اشاره میکند . بعد دستهایش را به سمت بدن خودش تکان
میدهد . پوستم بعنوان یک کت، نه؟ یک جنگجوی شکست ناپذیر .
یک نفر دیگر چاقوی شکسته را بالا میگیرد . آفرین پسر باهوش! اگر نتوانید
من را ببرید، چطور میخواهید پوستم را بکنید؟ ولی پسرک باهوش عقب نشینی
نمیکند . او دستم را بلند کرده و پوست را از استخوان عقب میکشد، درست مثل
درآوردن دستکش . عالیه! یک نابغه! بقیه هم میفهمند، و دو نفر به سراغ
گردنم میروند .
واقعا باعث شرمندگی است که پوستم اینقدر واقعی به نظر میآید . این مسئله،
به این معنی است که قابلیت انعطاف هم دارد. اگر بخواهم اینطرف و آنطرف حرکت
کنم، باید هم اینطور باشد . یعنی کش هم میآیم . فقط آنقدری که بتوانند
پوستم را به دو طرف شانه کشیده و آن را به سمت پایین در بیاورند .
حالا دیگر واقعا لختم . آن پوست من است که دارند شش فوت آنطرفتر از بدنم،
دستمالیاش میکنند . فقط پشت و رو است. یک زن کوزهای میآورد و آنها
روغنها را میشویند . بعد فیبرهایی که پوست را سر جایش نگه میدارد را
پاره میکنند . خیلی زود، پوست آماده خشک کردن است و آتش هم این کار را به
سرعت انجام میدهد . آتش و همچنین باقیماندهی خنجر باعث میشوند
بتوانندشکاف گردن را اندکی بزرگتر کنند .
و حالا، این رییس است که وارد میشود . خیلی جوان نیست -موهایش اندکی
خاکستری شدهاند- ولی هیچکس نیست که جلویش بایستد . او رییس است، و حالا
پوستم مال او است . اگر قرار است کسی در این قبیله شکست ناپذیر باشد، این
فرد کسی نیست جز او .
در حالی که نزدیک میشود، افراد به سرعت پوست را به رو بر میگردانند و آن
را برای او بالا میگیرند . او با دقت آن را بررسی میکند . با یک انگشت به
آن سیخونک میزند و میخندد . بعد آن را میگیرد و روی هیکل لاغر و
استخوانی خودش اندازه میکند؛ و در نظر تمام دنیا، انگار زنی است که
میخواهد یک لباس را پرو کند . پوست به تنش شل و ول خواهد بود . پاهایم
جلوی او روی زمین افتادهاند .
در حالی که او از سوراخ گردن به درون پوست میخزد، بقیهی افراد لبههای آن
را برایش نگه میدارند . آنها کمکش میکنند پاهایش را جایی فرو ببرد که
سابقا پاهای من بودهاند، و دست چپش را سر جایش میگذارند . او ژستی
میگیرد، و بقیه پوست دست راست را هم برایش میآورند . او آن را درست مثل
یک دستکش ساق بلند دست میکند، و حالا این اوست؛ عمیقا فرو رفته در پوست من
. گرچه تمام تنش چروک خوردهاست . ولی هنوز دارد میخندد . حالا تنها کاری
که باید بکند، امتحان لباس جدیدش است .
او چیزی میگوید و ژستی میگیرد و یکی از همسرانش درست از زیر چوب من، دوان
دوان از میدان دیدم خارج میشود . دقیقهای بعد، با یکی از نیزههای روسا
ظاهر میشود . وقتی آن را به دست رییس میدهد، رییس نوک آن را با شصت دستش
امتحان میکند . وقتی هیچ چیز احساس نمیکند، لبخندی میزند و با زبانش آن
را لمس میکند . بعد آن را به سمت یکی از زیردستهای جوانش دراز میکند .
مرد جوان چند قدم عقب میرود و نیزه را بالا میبرد . دستش را عقب میبرد و
نیزه را پرتاب میکند . و همانطور که روشن است، نیزه روی پوستم کمانه
میکند . گرچه بدون درد هم نیست . رییس بر اثر برخورد نیزه نعرهای سر
میدهد و به نیزه دارش میپرد . یک ضربهی سریع نیزه دار را به زانو
میاندازد، و من تقریبا میفهمم که رییس دارد میگوید : «اینقدر محکم نه
احمق!»
هاه! پوست من میتواند جلوی سوراخ شدنتان را بگیرد، ولی نمیتواند کاری کند
که تلاش برای ایجاد سوراخها را احساس نکنید . و این پوست جلوی دریده شدن
سینه یا شکستن کمرتان بر اثر ضربه یک چماق را هم نمیگیرد . به نظر میرسد
رییس هم اینقدر تشخیص داده باشد، ولی این امر باعث نمیشود که از شدت غرور
دارایی جدیدش، باد نکند . حالا درست جلوی من است . دارد نیزهاش را زیر
دماغم تکان میدهد . دارد چیزی را فریاد میزند که کاملا فاتحانه به نظر
میرسد . انگار همین الان من را شکست داده باشد .
ولی حواسش به افرادش نیست . و افرادش دارند نگاههای تند و تیزی به سمت
آسمان میاندازند، نگاههایی که خیلی زود تبدیل به نگاههایی وحشتزده
میشود . شروع به فریاد زدن هم میکنند، در حالی که پخش شده و به سمت
درختان فرار میکنند، فریادهایی از سر ترس میکشند . امکان دارد همان باشد؟
بله! شناور است، که دارد درست روی بدن من پایین میآید، و پرههای آن
شعلههای آتش را به اطراف پخش میکنند . جوخهی جستجو و نجات، بلاخره من را
از روی منبع تغذیهام پیدا کردهاند . اگر خیلی خراب نشده باشید، جوخه
تعمیرات هم در راه خواهد بود . و خوب اگر خراب شده باشید، به جایش از
جوخهی بازیافت سر در میآورید .
سکوت ناگهانی توجه رییس را جلب میکند . او روی پاشنهی پاهایش میچرخد و
در حالی که دستهایش پایین میافتند و دهانش همانطور در میانهی فریادی باز
میماند، رو به محوطه میایستد و ظهور ناگهانی را میبیند . این شناورها
خیلی بی سر و صدا هستند! رییس خودش را جمع و جور میکند . میتوانم این حس
را در چهرهاش ببینم . حالا دیگر شکست ناپذیر نیست؟ افرادش از میان بوتهها
نگاه نمیکنند؟ او دوباره نیزه را بالا میبرد، آن را به سمت شناور تکان
میدهد و به آن حمله میبرد .
حرامزادهی پر دل و جراتی است، ولی خنگ هم هست . هیچ شانسی ندارد . فکر
میکند چه چیزی سر من را از بدنم جدا کرده است؟ به محض اینکه نجات
دهندگانم یک وحشی پشمالو را در میان پوست دزدی میبینند که به آنها حمله
بردهاست، آتش میکنند . دو پرتو بصورت همزمان . قبل از اینکه سومین قدم
را بردارد، به سه قسمت مساوی تقسیم شدهاست .
خوب، حداقل به حال و روز من نیفتاد . اگر همه چیز را حساب کنی، من الان هفت تکهام . ولی خوب، میتوانم سرهم شوم!
توماس ایستون
مترجم : شیرین سادات
- ۹۶/۰۴/۰۴