شب ۹۹۹ چشم دارد اثر راجر زلازنی
شب ۹۹۹ چشم دارد
گوش کنید، خواهش میکنم گوش کنید . حرف مهمی دارم . آمدهام تا چیزی را
به خاطرتان بیاورم . زمان آن رسیده است تا من دوباره از چیزهایی بگویم که
نباید فراموش کنید .
بنشینید لطفاً و چشمانتان را ببندید . تصویرهایی خواهید دید . حالا عمیق
نفس بکشید . رایحههایی، بوهایی به مشامتان میرسد… مزههایی را نیز
میچشید . اگر به دقت گوش کنید، حتی صداهایی دیگر را در صدای من میشنوید…
اگر راهش را بلد باشید جایی هست در فضا، اما نه در زمان، بسیار دور از
اینجا؛ جایی که فصل دارد، جایی که میچرخد و کرهی لمیده در مسیری
بیضیشکل به دور خورشیدش میگردد، و جایی که سال از بهاران به شکوفه
میوزد، سپس درو میرسد که رنگهایش یکی بر دیگری بر فراز سرتان و در زیر
پاهایتان در کشمکش هستند و عاقبت یکنواختی خشک و قهوهایرنگ را به خود
میگیرند که در میانش راه میروید و حالا راه بروید و مردگیِ هوای صبحگاهیِ
تیز و سرد را بو بکشید؛ و ابرها را میشود از میان درختان دور از هم دید
که بر پهنهی آبیِ آسمان سُر میخورند و بارانی به زمین نمیدهند؛ بعد
ادامه که بدهید زمانهی سرما و برف میرسد و پوست درختان به اندازهی
زبانهی سوهان سفت و تیز میشود و هر قدمی که برمیدارید چالهای سیاه بر
دنیایی سفید به جا میگذارید و اگر یک مشت از آن را با خودتان به خانه
ببرید ذوب میشود و آب به دست میآورید؛ پرندگان دیگر مثل آن زمان که
رنگها بر زمین و بر خودشان پاشیده بغ بغو و جیرجیر و چهچهه و جیکجیک
نمیکنند، بلکه بالهایشان را محکم بستهاند و بیصدا بر رف درختان
همیشهسبز میلرزند؛ زمانهی توقف میان حرکات است : ستارگان، درخشانتر از
قبل سر بر میآورند (حتی همین ستاره ـ اما نترسید) و روزها کوتاه است و
هیچ اتفاقی نمیافتد مگر اندیشیدن (فلسفه در کشورهای سرد زمین متولد شد) و
شبها دراز است و وقف بازی و نوشخواری و درک موسیقی و نمایش و عیانکردن
عشق و از میان پنجرههای یخزده بیرون را نگاه کردن و شنیدن آوای باد و
دستکشیدن بر پوست سگ گله ــ آنجا در آن کانون ساکن که روی زمین نامش
زمستان است همه چیز در میان جرم و سکون خود را بازآرایی میکنند و خود را
برای مشقتهای خصمانه و بیامان آماده میکنند تا با مقاطعی سبز،
قهوهایـوـخیسـوـخاکستری پس از برف را خال مخالی کنند و وحشت
تازهای را از جنس رنگ بر سیرت شبنمجمعکن و حشرهآور صبحها بگسترانند که
در میانش راه میروید و حالا راه میروید و این چیزها را با منافذ پوستتان
مزمزه میکنید . میخواهم به خاطر بیاورید آنجا که فصلها به این طریق
عوض میشوند تا اندیشهی الگوی ممتاز وجود انسان را با خود داشته باشند، تا
با ثبت حرکت در میان زمان به ژنها شکل بدهند، تا در آگاهیِ نوع شما،
ضرباهنگ این حقیقت بیطرفانه و حکمت آریستوفانی را حک کنند که «سعادت هیچ
کس را قضاوت منما تا بعد از آنکه بمیرد»… آنجا خاستگاه شما قرار دارد،
آنجا موضع سرزمین پدران شما و پدران پدران شما است، آنجا جهانی میچرخد
که هرگز نباید فراموشاش کنید، آنجا انسان، دلیرانه، ابزارهایی تدبیر کرد
تا محیطش را معتدل کند، تا با محیطش بجنگد، با ابزارهایش، با خودش و هرگز
تماماً از هیچ کدام از آنها نگریخت؛ هرچند خود را رها کرد تا در میان
ستارگان سرگردان شود (نترسید از این ستاره، نترسید از این ستاره هرچند
گرمتر میشود) و به سبب تبدیل پراکندگی به حضور لامکانی و باروری به حضور
همهجایی، نوع وجودش را بر دشتهای کیهان جاودانه کرد (و همیشه به همان شکل
باقی ماند، همیشه، همیشه! فراموش نکنید! چیزهایی را هیچوقت فراموش نکنید،
نظیر درختان زمین: نارونها، سپیدارهایی که مثل قلممو میمانند، چنارها،
بلوطها، سروهای معطر حیرتآور، افراهایی که برگهایشان مانند ستاره است،
زغالاختهها و گیلاسها؛ یا گُلها: جِنتیانا و نرگس زرد، یاس و گل سرخ،
زنبق و شقایق نُعمانیِ خونرنگ؛ و طعمهای زمین: گوشت گوسفند و گوشت کبابی،
گوشت خرچنگ و سوسیسهای ادویه زدهی دراز، عسل و پیاز، فلفل و کرفس،
چغندر لطیف و تربچهی بازیگوش ــ نگذارید این چیزها از خاطر شما برود،
هرگز! زیرا شما باید همانگونه بمانید، هرچند این دنیا همان دنیا نیست؛ شما
باید خودتان بمانید، انسان، بشر بمانید، خواهش میکنم گوش کنید! خواهش
میکنم گوش کنید! من کانون ذهن زمینام، همراه همیشگیِ شما، حافظهی شما،
دوست شما، تذکردهندهی شما؛ باید به اندیشههای زادگاهتان جواب بدهید،
یگانگیِ نوع خود را حفظ کنید، به حرفهایی که شما را به ساکنان دیگر هزار
دنیای بیگانه پیوند میدهد گوش کنید!)
چه شده؟ چرا جواب نمیدهید؟ هفتههاست که من را از نو برنامهریزی
نکردهاند، اما آن زمان ایناندازه گرم نبود که تا این حد بیحرکت شوید.
تهویهها را روشن کنید . سرما کمکتان میکند بهتر فکر کنید . از خورشید سرخ
نترسید . آسیبی به شما نمیرساند . اینطور نیست که مثل آتش بالای سر شما
شعلهور شود . به من گفتهاند . میدانم . همین طور که خانه به خانه، دهکده
به دهکده میروم نیرویم تمام میشود، چون که هفتههاست من را از نو
برنامهریزی نکردهاند، اما میدانم . به من گفتهاند . به شما میگویم
شعلهور نخواهد شد . به حرفم گوش کنید . خواهش میکنم گوش کنید و این بار
پاسخ بدهید . دوباره به شما میگویم : جایی هست در فضا، اما نه در زمان،
بسیار دور از اینجا…
راجر زلازنی
Roger Zelazny
مترجم: حسین شهرابی
یادداشت مترجم:
شاید بسیاری از خوانندگان این داستان از خود بپرسند که این اثر چیست؟ این
داستان به زمانهای اشاره دارد که بشر در سیارات بسیار ساکن شده و گویا
گذشتهی خود، یعنی زمین، را فراموش کرده . از طرف دیگر به نظر میرسد
تکنولوژی باعث شده تا این بشر کیهاننورد، طبیعت و زیباییهای شاعرانهی
اینچنین را از یاد ببرد و به یک جور رخوت و سستی پناه آورد که همین سوژه،
یعنی تأثیر علم و تکنولوژی و بهطور خاص سفر فضایی، مضمونی مهم در ادبیات
علمیتخیلی است . از طرف دیگر این داستان اشارهای محو به تاریخ بشر آینده
نیز دارد : «تا محیطش را معتدل کند، تا با محیطش بجنگد، با ابزارهایش، با
خودش…» که این را میتوان به نابودی محیط زیست و سپس جنگ انسان با مصنوعات
تکنولوژیکش و سپستر جنگی داخلی میان خود انسانها تعبیرکرد