راهی به ناکجا اثر گرگ بیر
راهی به ناکجا
Through Road No Whither
مرسدس بلند و سیاه با سر و صدای زیاد از میان مه جادهی جنوب دژون [۱]
سر بیرون آورد . قطرات سرد آب بر روی شیشهی جلوی مرسدس میریخت . هورست
فنرانکه [۲] کیف نظامیاش را به کناری گذاشت و همان طور که ستوان یکم
شاخهی نظامی اساس، آلبرت فیشر [۳] رانندگی میکرد، با عینکی که تا نوک
بینیاش پایین آمده بود، با دقت نقشهی گسترده روی پایش را میخواند .
فنرانکه نفسش را بیرون داد و گفت : «۳۵ کیلومتر، نه بیشتر»
فیشر گفت : «گم شدیم . تا الان ۳۶ کیلومتر اومدیم»
«نه دقیقا اونقدر . دیگه باید هر لحظه برسیم»
فیشر اول موافقت کرد، اما بعد سرش را به علامت نفی تکان داد . گونهی بلند و
استخوانی و بینی نوک تیزش مؤید لباس فرم سیاه با جمجمههای نقرهای
منصوب بر یقهی تنگ و محکمش بود . فنرانکه لباسی گشاد و خاکستری به تن
داشت؛ او معاون وزیر تبلیغات بود که حالا کار پیک را انجام میداد . میشد
آن دو را برادر به حساب آورد، گرچه یکی در چکسلواکی بزرگ شده بود و دیگری
در رور [۴]؛ یکی فرزند کارگر معدن زغالسنگ و دیگری پسر یک آبجوساز . آنها
دو سال پیش در پاریس همدیگر را ملاقات کرده و حالا دوستان نزدیکی بودند .
فنرانکه از میان قطرات آب روی شیشهی کناری، چشمش به چیزی افتاد و گفت : «صبر کن . نگه دار»
فیشر ماشین را متوقف کرد و به جایی نگاه کرد که انگشتان فنرانکه نشان
میداد . در کنار جاده، پشت شاخ و برگهای درختان جوان، خانهای با سقف
کوتاه کاهگلی و دیوارهای خاکستری کثیف پشت مه مخفی شده بود .
فنرانکه گفت : «به نظر خالی میرسه»
فیشر جواب داد : «کسی توش هست؛ دودکش رو نگاه کن . شاید یک نفر بتونه بگه کجاییم»
ماشین را کناری پارک کردند و پیاده شدند . فنرانکه جلوتر از میان کوره راه
گلآلودی مملو از پوشال خیس به راه افتاد . آلونک از نزدیک کثیفتر دیده
میشد . دود قهوهای-خاکستری تیره از حفرهی روی سقف بیرون میزد، پیچ و
تاب میخورد و بالا میرفت. فیشر به دوستش علامت داد و با احتیاط پیش رفتند
. روی در چوبی زمخت خانه، به زبانی که هیچ کدام نمیشناختند، حروفی آویزان
بود . در آن میان توانستند نه حرف مختلف را تشخیص دهند . فنرانکه با اخم
پرسید : «به زبون کولیها نوشته؟ شبیه زبون کولیهای اسلاو هست»
«کولیها؟ حتی کولیها هم تو یک همچین آلونکی زندگی نمیکنند، به علاوه من فکر میکردم خیلی وقت پیش جمعشون کردند»
فنرانکه گفت : «بیشتر به خط کولیها میخوره . ولی شاید باز هم بتونیم زبون همدیگه رو بفهمیم، البته اگر فرانسه حرف بزنن»
فنرانکه در زد . بعد از یک مکث طولانی دوباره در زد و قبل از آن که برای
آخرین بار در بزند، در باز شد . زنی که از حد زندگی پیرتر بود، بینی چوب
رنگش را از شکاف در بیرون آورد و با یک چشم به آنها خیره شد . غشاء گوشتی
توخالی چشم دیگرش را پوشانده بود . دستی که به لبهی در بود، چرک و کثیف
بود و ناخنهایش بلند و سیاه . دهان بیدندانش به لبخندی چروک باز شد و با
لهجهی آلمانی کامل و حتی اشرافی گفت : «عصر به خیر . چه کاری از دستم بر
میآید؟»
فنرانکه که سعی داشت تنفرش را کنترل کند گفت : «میخواستیم بدونیم راه دُل [۵] همینه؟»
پیرزن گفت : «پس با این حساب پیش راهنمای اشتباهی آمدهاید» دستش را پس
کشید و در داشت بسته میشد . فیشر لگدی به در زد و پیرزن را به عقب پرت کرد
. در باز شد و وزنش بر روی لولای چرمی پوسیده افتاد .
فیشر گفت : «تو با احترام کافی با ما رفتار نمیکنی . منظورت از ”راهنمای اشتباه“ چیه؟ مگه تو چه جور راهنمایی هستی؟»
پیرزن نالهای کرد و گفت : «چه قوی!» دستانش را بر سینهی خشکیدهاش جمع
کرد و به سمت تاریکی برگشت . لباس خاکستری مندرس بی رنگ و رو و بینهایت
قدیمی به تن داشت . آستینهای نخ نخ شدهاش تا مچ دستانش کشیده شده بود.
فیشر با وجود رایحهی تعفن و پوسیدگی درون کلبه همچنان پیشرفت و گفت : «جواب من رو بده!»
پیرزن در جلوی اجاقی سرد و خالی از هیزم متوقف شد و با لحنی آهنگین گفت : «راههایی که من میدانم متعلق به این سرزمین نیستند»
فنرانکه گفت : «دیوانه است . بعدا مراجع محلی به حسابش میرسن . بریم
بیرون» اما نگاهی وحشیانه در چشمان فیشر بود. آلودگی، بینظمی و همچنین
خیرهسری زیاد، فیشر را عصبانی کرده بود .
به پیرزن خطاب کرد : «پس تو کدوم راهها رو بلدی، زنک دیوانه؟»
پیرزن گفت : «راههای درون زمان» دستانش را از روی سینهاش انداخت و سرش را
پایین آورد، انگار در تصدیق توانایی ویژهاش، ناگهان با ادب و متواضع شده
بود .
فیشر با تمسخر گفت : «پس بگو ببینم ما کجاییم؟»
فنرانکه گفت : «بیا، ما کارهای مهمی داریم» اما میدانست دیگر خیلی دیر
شده است . ماجرا پایان میپذیرفت، اما به حرکت دوستش بستگی داشت و ممکن بود
این حرکت خوشایند نباشد .
پیرزن گفت : «شما در جادهای هستید که راه به جایی نمیبرد»
فیشر به سمت پیرزن خیز برداشت : «چی؟» پیرزن سرش را بالا آورد و به فیشر
نگاه کرد؛ انگار به فرزند چموشی که به خانه بازگشته باشد نگاه کند .
پیرزن گفت : «اگر توضیح میخواهی، بنشین» و به میزی کوتاه و سه صندلی
شکستهی چوبی اشاره کرد . فیشر نخست به زن و بعد به میز نگاهی انداخت .
فیشر هم با تملقی دروغین و ناگهانی گفت : «خیلی خب» فنرانکه متوجه شد . یک بازی موش و گربهی دیگر .
فیشر یک صندلی برای دوستش عقب کشید و خودش روبهروی زن نشست . زن گفت :
«دستانتان را روی میز بگذارید . کف دست رو به میز . جفت دستها . هر دو
نفرتان»
آنها اطاعت کردند . زن گوشش را بر روی میز گذاشت، انگار داشت گوش میکرد .
چشمانش به سمت پرتوهای نوری که از درون دیوار گلی میآمد، جلب شد . زن گفت :
«تکبر» فیشر واکنش نشان نداد .
زن گفت : «راهی که به آتش و مرگ ختم میشود . شهرهایتان در شعلههای آتش
میسوزند . زنها و بچههایتان در شعلههای خانههایشان مثل عروسک جزغاله
میشوند . گورهای دستهجمعی پیدا میشوند و شما به جنایات قبیحی متهم
میشوید . بسیاری محاکمه و اعدام میشوند . ملت شما رسوا و خوار میشود و
آرمانتان منفور خواهد بود» آنگاه برق عجیبی در چشمانش ظاهر شد : «و سالها
بعد، یک کمدین بر روی صحنه میرقصد و نقش پیشوای شما را در قالب یک دلقک
بازی میکند و آوازی احمقانه سر میدهد . تنها پستترین بیماران روانی به
شما ایمان خواهند داشت . ملت شما میان دشمنانتان پخش میشوند . همه چیز از
بین خواهد رفت»
خندهی فیشر همچنان بر جای ماند . سکهای از جیبش بیرون کشید و جلوی زن پرت
کرد . سپس صندلی را عقب راند و ایستاد. فیشر گفت : «عجوزه، راههایی که
بلدی هم مثل چانهات به بیراهه میروند . بریم»
فنرانکه گفت : «من هم تا الان همین رو میگفتم» فیشر هیچ حرکتی نکرد .
فنرانکه دستش را کشید، اما افسر ارشد اساس خود را از دستان دوستش رها کرد
.
فیشر گفت : «عجوزه، این روزها کولیها خیلی کم شدن، خیلی زود یکی دیگهشون هم کم میشه»
فنرانکه سعی کرد فقط او را از در بیرون ببرد . زن دنبالشان آمد و چشمانش را در برابر نور کدر چراغ پوشاند .
زن گفت : «من کولی نیستم . حتی کلمات را هم تشخیص نمیدهی؟» و به حروف بالای در اشاره کرد .
فیشر زیر چشمی نگاهی کرد و برق شناختن در چشمانش درخشید. گفت : «بله، بله الان شناختم . یک زبان مرده»
فن رانکه با ناراحتی پرسید : «اونا چیاند؟»
فیشر گفت : «فکر کنم عبری باشند . اون یه یهودیه»
زن پاسخ داد: «نه، من یهودی نیستم»
فنرانکه فکر کرد زن الان جوانتر، یا حداقل قویتر از قبل به نظر میرسد، و همین باعث شد ناراحتیاش عمیقتر شود .
فیشر به آرامی گفت : «برام مهم نیست تو چی هستی . فقط دلم میخواست کاش تو
زمان پیشوا بودیم» و یک گام به سویش برداشت . زن عقب نرفت . حالا صورتش به
طور مشخص جوانتر و خوشایندتر شده بود و چشم آسیبدیدهاش نیز رو به
بهبودی میرفت . فیشر ادامه داد : «اونوقت، هیچ قاعده و قانونی نبود و من
میتونستم هفتتیرم رو بکشم…» و به تپانچهاش ضربهای زد . «و یک گلوله تو
کلهی جهود کثافتات خالی کنم و شاید آخرین یهودی اروپا رو بکشم» فیشر غلاف
هفتتیرش را باز کرد . زن در ورودی کلبهی تاریک صاف ایستاد، انگار داشت
از بدزبانی فیشر انرژی میگرفت . فنرانکه برای دوستش ترسید . بیملاحظه
عمل کردن آنها را به دردسر میانداخت .
فنرانکه به فیشر یادآوری کرد : «اما الان زمان پیشوا نیست»
فیشر لحظهای درنگ کرد . هفتتیر در دستش بود و انگشتش روی ماشه میلغزید .
خطاب به پیرزن –که نصف قبل هم پیر نبود یا شاید اصلا پیر نبود، و مشخصا
دیگر خمیده و چلاق نبود- گفت : «پیرزن، این دفعه خطر ار بیخ گوشت گذشت»
زن با لحنی نیمه آهنگین نیمه نالان گفت : «تو هیچ تصوری نداری من که هستم»
فیشر تفی انداخت و گفت : «کثافت . حالا ما میریم و جای تو و آلونکت رو گزارش میدیم»
زن نفسش را بیرون داد و حتی سه گام دورتر هم بوی نفسش به سنگ گداخته
میمانست . زن گفت : «من تازیانهی عذابم» و به درون کلبه بازگشت اما با
این حال صدایش هنوز رسا بود : «در روز ستونی از ابر و در شب ستونی از
آتشم»
صورت فیشر درهم رفت و سپس خندید . به فنرانکه گفت : «راست میگی . برای ما
دردسر الکیه» و چرخید به بیرون از خانه قدم گذاشت . فنرانکه هم از روی
شانهاش آخرین نگاه را به تاریکی انداخت و به دنبال فیشر به راه افتاد .
فکر کرد سالها است کسی در این کلبه زندگی نکرده است . سایهی زن مبهم و
تاریک میان اجاق سنگی قدیمی و میز خاک گرفتهی زهوار در رفته بر روی زمین
افتاده بود .
در ماشین فنرانکه آهی کشید و گفت : «تو واقعا کمی متکبری . این رو میدونستی؟»
فیشر خندید و سری تکان داد : «تو رانندگی کن دوست قدیمی . من نقشه رو
میخونم» فنرانکه مرسدس را روشن کرد و گذاشت تا نالهی موتور به حالتی
یکنواخت برسد و از اگزوزش حلقهی لرزان دود وارد مه شود . فیشر با ناراحتی
نقشهی آلمان متحد را تکان داد و گفت : «تعجبی نداره که گم شدیم . این
نقشه مال پنج سال پیش هست. ۱۹۷۹»
فنرانکه گفت : «راه رو پیدا میکنیم . وقتی به هواپیما برسیم، عمرا فرصت
دیدن صورت کرام ناگل [۶] را از دست نمیدم . اون مدت زیادیه که با
بمبافکنهای یانکیها جنگیده و تو به خاطر جر و بحث با یک پیرزن ما رو
معطل کردی»
«من این طوریم . از بینظمی متنفرم . تو فکر میکنی اون حمله به ساحل شرقی [۷] رو وتو کنه؟»
فنرانکه گفت : «جرأت نمیکنه . بعد از این که بیانیهها رو ببینه، حد
خودش رو میفهمه» مرسدس با سر و صدای زیاد راهش را به سوی دُل باز میکرد .
پیرزن که جلوی در ایستاده بود، در حالی که سرش را تکان میداد گفت : «من
یهودی نیستم . اما آنها را هم دوست دارم . آه، بله، من تمام فرزندانم را
دوست دارم» و برای ماشین سیاه و بلندی که به درون مه میرفت دست تکان داد .
زن گفت : «فارغ از هر صراطی که در زندگی در پیش گیرید، من عدالت را در حق
شما اجرا خواهم کرد . در حق شما و تمام فرزندانتان، و نیز فرزندان
فرزندانتان» ریسمانی از دود از ابروانش به روی زمین کثیف ریخت و به انگشتش
چرخی داد . دود به رقص درآمد و پیکرههایی سیاه در میان کثافت طرح زد :
«همانطور که خواستید به زمان پیشوایتان بروید» مه رقیقتر شد . زن دستش را
پایین آورد و چهل سال با مه در هم آمیخت .
از بالای سر صدای عمیق زوزهای بر جاده فرود آمد . سایهای با بالهای
گسترده از فراز کلبه گذشت، بر بالهایش ستارهها و نوارهای حمله [۸] و آتش
مسلسل میدرخشید .
پیکر بیشکل گفت : «ای پرنده گرسنه . وقت غذا است»
——————————————
پانویسها:
[۱] Dijon: شهری در مرکز فرانسه.
[۲] Horst von Ranke
[۳] Albert Fischer
[۴] Ruhr: ناحیهای صنعتی در ایالت نوردراین-وستفالن در غرب آلمان.
[۵] Dфle
[۶] Krum-nagel
[۷] Pacific Northwest: محدودهی مشتمل بر شمال غربی ایالات متحده و جنوب غربی کانادا.
[۸] Invasion Strip: نوارهای سفید و سیاهی که متفقین در زمان جنگ جهانی دوم
به هواپیماهای خود میبستند که برای همپیمانان خود قابل شناسایی باشند.
گرگ بیر
Greg Bear
مترجم : محمدحسین عبدالهی ثابت
برگرفته از ماهنامهی گمانهزن