حکمت خدا
حکمت خدا
*
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به
تماشا می نشست . سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی
بیاساید .
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان
می رود .
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود . از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد . فریاد زد :
« خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می
شد از خواب پرید .
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد . مرد خسته، و حیران بود . نجات دهندگان می گفتند :
“این خواست خدا بود که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
- ۹۶/۰۴/۰۴