بئا و برادر پرندهاش اثر جین ولف
بئا و برادر پرندهاش
پرستار گفت : «برادرت همین الان رفت»
بئا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : «پس زیاد نمونده»
ساعت شش بود؛ ساعات ملاقات از شش تا هشت بود .
پرستار گفت : «اجازه نداشت بره تو . تا وقتی که بیرون نیومده بود، ندیدمش»
بئا برگه را امضا کرد و به سمت آسانسور رفت . آسانسور نرم و بیصدا حرکت
میکرد . با خودش فکر کرد برای بیمارستانی که در ۱۹۲۰ ساخته شده، عالی است .
راهرو تمیز به نظر میرسید، گرچه میدانست نیمهی سبز تیرهی دیوار که به
اندازهی قد یک پسربچه بود و نیمهی سبز روشن که از ارتفاع سر پسربچه تا
سقف امتداد داشت، برای پوشاندن کثیفی انتخاب شدهاست . قبل از اینکه او به
دنیا بیاید، این دیوارها سفید و به طرزی معصومانه تمیز بودند و این
سالنها به جای این که بوی خوشبو کنندهی محیط بدهند، بوی مایع ضدعفونی
میدادند .
اوضاع همیشه بهتر نمیشد. بعضی اوقات بدتر میشد . پدر میرفت . زود. خیلی زود. میرفت، و دیگر به نزد او بر نمیگشت.
بهترین و سرحالترین لبخندش را تحویل پیرمرد درون تخت داد و گفت : «سلام بابا . امروز حالت چطوره؟»
«سبکم»
صدایش زیر ولی آهنگین بود، انگار موجود کوچکی داشت درون گلویش فلوت میزد .
پیرمردها هیچوقت چنین صدایی ندارند . برای اولین بار به ذهنش رسید که تا
به حال هیچکس به این موضوع اشاره نکردهاست .
«بشین بئا . نمیتونم ببینمت»
او روی صندلی کوتاه بیمارستان نشست، و در کنار آن تخت بلند، صورتهایشان تقریبا در یک سطح قرار گرفت .
«بابا، بنجی اومده بود؟ یکی از پرستارها گفت که اومده بود»
«اون؟»
صدای آهنگین و ضعیفش تحقیرآمیز نبود، خسته بود : «اون نمیاد . هیچوقت»
چشمهایش به سمت او برگشتند، چشمانی که نسبت به چشم سایر افراد، آرامتر میچرخیدند. سفیدی چشمهایش زرد شده بود .
«نشستهای . خوبه . میخوام از مردم پرندهای برات بگم»
با خودش فکر کرد، منظورش پرندهبینها است .
«مردم بزرگ ما را دوست نداشتند، بئا. زهر پخش میکردند تا ما را نابود کنند
. من و آنی، فرار کردیم . شاید بقیه هم فرار کردند. نمیدونم . ولی کسی
با ما نبود . فقط من و آنی بودیم برای … نمیدونم . بعضی اوقات وقتی بهش
فکر میکنم، به نظر طولانی میاد . فقط …»
«آنی کی بود بابا؟»
«شاید فقط یک یا دو روز بود. شاید تا قبل از این که اون را بگیرند، سه روز
شده بود . بعد از این که دفنش کردم، جلوتر و جلوتر رفتم تا از دستشون فرار
کنم، بئا . اوه، میدونستم یه دروازه کجاست . ولی نمیخواستم برگردم .
مساله این بود که، برگردم سراغ چی؟ مساله همیشه همین بود . ساختمانهای زشت
توی خیابونهای زشت و کاری که ازش متنفر بودم . به نظر من این طوری بود، و
خودم میدونستم و نمیخواستمش»
«ولی بابا …»
«حتی نمیتونی بفهمی برای چی موندم، چون هیچوقت اونجا را نخواهی دید .
گلهایی بزرگتر از من، با عطری چنان خوشبو که آدمو مست میکرد . چشمههای
خنک برای نوشیدن، و چشمههای داغ . بعضیهاشون آن قدر داغ بودند که برای
شستشو باید یک مایل از چشمه پایینتر میرفتی . درختهای سر کشیده به آسمان
، با مردم بالداری که میون اونا زندگی میکردند»
«مردم پرندهای بابا؟ منظورت همینه؟»
«من میتونستم از اون درختها بالا برم بئا، یا حداقل از چند تاشون .
میدونی، اونهایی که تنهی زبری داشتند . میتونستم خیلی بالا برم . ولی
من بال نداشتم . هر روز تماشا میکردم . شبها، وقتی گودال کوچیک یا چیزی
بالای سطح زمین پیدا میکردم، خوابش را میدیدم . این که وقتی از خواب
بیدار میشوم بال دارم و از درختی به درخت دیگه پرواز میکنم و بعضی اوقات
تا بالای بلندترین درخت میروم، جایی که هوا رقیق و سرد است . بیدار
میشدم، و برای یک یا دو دقیقه فکر میکردم واقعیت داشته و سعی میکردم
بالهام را حس کنم و تکونشون بدم»
پیرمرد درون رختخواب خندید؛ خندهاش انگار صدای جیرنگ جیرنگ خشکی بود که از ته چاه به گوش میرسید .
«بعدش، بعضی اوقات فریاد میزدم بئا . مثل یه بچه گریه و زاری میکردم . اگر من را میدیدی شرمنده میشدی»
«من هیچوقت به خاطر شما شرمنده نمیشم بابا»
«گفتم امکان نداره روزی برسه که تصمیم بگیرم برگردم، ولی اشتباه میکردم .
باید دلم برای بعضی چیزهای خاص تنگ میشد و بعضی چیزها را فراموش میکردم،
تا تصمیم بگیرم که دیگه بسمه . میدونی، زبونشون را یاد گرفتم، یا حداقل
کمی از اون را، ولی هیچوقت یکی از اونها نبودم . و خودم هم این را
میدونستم . به خودم میگفتم اونها از قماش من نیستند – که حقیقت هم داشت –
و به نفعمه تا برگردم سراغ مردم خودم . که به نفعم نبود»
«یعنی ما این قدر بد هستیم؟»
«تو نه بئا . بذار ادامه بدم . میدونی، حرکت کند بود . اگر بال داشتم،
میتونستم یک ساعته انجامش بدم . ولی نداشتم و مشکل اساسی هم همین بود .
مجبور بودم راه بروم، و زمین هم خطرناکترین قسمت بود . هر چه بالاتر
میرفتی، جات امنتر بود. همیشه همین طور بود . بنابراین تا وقتی که
میتونستم از شاخهای به شاخهی دیگر میرفتم . بعضی اوقات اونا به هم
میرسیدند و میتونستم روشون راه بروم . بعضی اوقات مجبور بودم بپرم، و این
کار خیلی خطرناک بود . بعضی اوقات هم هیچ چیز نزدیکی وجود نداشت . مجبور
بودم بروم پایین روی زمین، کلی بروم پایین و دوباره کلی برگردم بالا .
ترسناک هم بود . هر لحظهای که روی زمین بودم، وحشتزده بودم، و هر
دقیقهای که به زمین نزدیک میشدم میترسیدم»
بئا دامنش را روی زانوهایش مرتب کرد، کاری که هر وقت داشت فکر میکرد،
انجام میداد : «بعضی چیزها هستند…بعضی چیزهایی که از بچگی یادم میآد بابا
. سگی که وقتی بچه بودیم، برای بنجی خرخر میکرد…تو هیچوقت نمیترسیدی،
هیچوقت از هیچچیز یا هیچکس نمیترسیدی، و همه هم این را میدونستند .
همهی بچهها . همهی همسایهها»
خندهی خشک و دوردست دوباره بازگشت : «بعد از مدتی که آنجا بودم؟ نه. نه .
نمیترسیدم . من از دست چیزهایی فرار کردم که یه سگ کوچولو براشون پیش غذا
بود . تو هم پنهان شدی . یک بار . یادت میاد؟»
«وقتی بچه بودم بابا؟»
برای اولین بار، بئا اتاق بیمارستان را واقعاً میدید، تمام خاکستری و سبز روغنی، بجز دسته گلی که از سر کارش برای پدر فرستاده بود .
«معلومه . خیلی وقتها . بیشتر اوقات پشت کاناپه . زیر میز اتاق غذاخوری . حتی توی رختکن»
«قبلتر از اون»
دوباره دامنش را مرتب کرد . «خوب، اون …»
«اون دفعه نه . عقبتر برو»
«حتی نمیذاری بگم بابا»
«به اندازه کافی عقب نرفتی . چشمات بهم میگن . اولین دفعهای که قایم شدی . اولینِ اولین بار»
«ولی …»
«عقبتر . برو عقب . من مدت زیادی باقی نمیمونم بئا»
او چشمانش را بست، و چیز وحشتناکی در سیاهی گام برداشت و بوی تندش را در هوای خوشبو و لطیف پخش کرد.
«اینجا! همینه! کجایی؟»
«میون برگها»
صدای خودش را شنید، و حتی خودش هم نمیدانست دارد چه میگوید . «برگهای بزرگ بابا …»
چشمانش باز شد. «امکان نداره این قدر بزرگ بوده باشند»
«یادت اومد»
سعی میکرد لبخند بزند، ولی مرگ (نامریی و همیشه حاضر) هر لبخند را نابود میکرد .
«اگر میخواستی میتونستی ببینی . من مادرت را پیدا کردم بئا . یک روز که
داشتم سعی میکردم به اینجا برگردم، روی زمین پیداش کردم . بالش زخمی شده
بود . به شاخه یا چیزی برخورد کرده بود . خودش هم هیچوقت نفهمید به چی
خورده بود. السی نه . السی را نمیگویم»
«مادر واقعیم»
«درسته بئا . مادر واقعیت . بهش میگفتم آوا، حتی اگر اسمش این نبود . اسم
واقعیاش را نمیتونستم آواز بخونم، بنابراین آوا صداش میکردم»
«تو و مامان همیشه میگفتید که من را به فرزند خواندگی قبول کردید»
گلها میبایست اتاق را عطرآگین میکردند، ولی به دلایلی این کار را نمیکردند . فقط بوی خوشبو کنندهی هوا میآمد .
«تقریباً همین طور بود بئا . السی تو را به فرزندخواندگی قبول کرد، و وقتی بنجی اومد با تو مثل …»
بئا سرش را تکان داد و گفت : «اون مرده بابا . دوباره یادم ننداز چطوری باهام رفتار میکرد . اسم اون زن آوا بود؟»
«نه … نه واقعاً . ولی من این طوری صداش میکردم . نمیتونستم اسم واقعیش
را آواز بخونم . نگفتم؟ بالش را زخمی کرده بود، بال سمت راستی را . نه این
که بریده یا چیز دیگهای شده باشه، ولی نمیتونست درست جمعش کنه و
نمیتونست پرواز کنه . عادت داشت وقتی میخوابیدیم اون را رومون بکشه»
بئا میتوانست به این حرف اعتراض کند، ولی انگار چیزی درونش جلوی او را گرفت .
«وقتی پیداش کردم، در حال مرگ بود . چیزی برای خوردن نداشت . من از درخت
بالا رفتم، یه کم خودم خوردم، و چند تایی هم برای اون پایین بردم»
چشمان پیرمرد بسته شد .
«بابا؟»
«فقط دارم به خاطر میارم بئا . هنوز آمادهی رفتن نیستم، و تا وقتی آماده نباشم نمیرم»
او ساکت شد و نفسهای عمیقی کشید .
بئا صبر کرد و عاقبت پدرش گفت: «باید التماسش میکردم تا بخوره . غذا رو
میگذاشتم توی دهنش و التماسش میکردم که بجوه . میدونی، همهاش هم با
زبون اشاره . اون موقع نمیتونستم این آوازها را بخونم، و هیچوقت هم
آوازخوان خوبی نشدم . نصف چیزی که اونا بودند هم نشدم . ولی مجبورش کردم
بخوره، و بعدش کمی بهتر شد، یه کم قویتر و مجبورش کردم یه مقدار بالا بره .
نه خیلی زیاد، ولی از زمین دور شدیم و این طوری امنتر بود»
بئا سری تکان داد و به این فکر فرو رفت که او همیشه همین طوری بود یا نه .
آیا این همان چیزی بود که تمام این مدت پنهان میکرد؟ این دیوانگی را؟
«خیلی زود دو نفری بالا و بالاتر رفتیم . اون بالا یه لونه ساختیم . حتی
بهتر از اونی که پرندههاشون میساختند، چون من از ساخت و ساز بیشتر سر در
میآوردم . صبر بیشتری هم داشتم . وقتی تموم شد، میدونستم که آمادهی
تخمگذاریه . خودش بهم گفت، بخشی با اشاره . ولی بخشی هم با آواز، چون دیگه
کمی میفهمیدم، و حتی خودم هم یه کم آواز میخوندم . همیشه به آوازهام
میخندید، ولی اهمیتی نمیدادم»
بئا گفت : «السی هم عادت داشت به تو بخنده . فقط اون موقعها بود که دلم
برات میسوخت . تو خوب بودی، خیلی عالی بودی . ولی سعی میکردی براش بیسبال
رو توضیح بدی، و انگار هیچوقت نمیفهمیدی که اون اصلاً نمیخواد بدونه»
«من هیچوقت آدمهایی که نمیخواستند بدونند را درک نکردم بئا»
صدای آهنگین حالا فروتن شده بود و طنین عذرخواهانهای در آن به گوش میرسید
که فقط از یک دستگاه موسیقی بر میآمد: «خوب حالا، شاید دلت نخواد اینها
را بدونی . در مورد من و آوا . ولی این در مورد تو هم هست، بنابراین باید
بدونی»
«و پنهان نگه داشتن اون این همه سال، تو رو عذاب میداد»
بئا آهی کشید و به این فکر افتاد که انگار همان طور که خودش دارد از پا میافتد، گلهایش هم دارند پژمرده میشوند .
«بنابراین ادامه بده لطفاً . میخوام بدونم»
آگاهی از این که پدرش در عین دیوانگی مرده، تا چه مدت زمانی او را عذاب میداد؟
«اون تخم گذاشت، و همون طور که میدونستم دو تا تخم بود . وقتی زنها تخم
میگذاشتند، همیشه دو تا بود . یک بار در این مورد ازش سوال پرسیدم، اون هم
سینههاش را نشونم داد . گفت هر بچهای یک سینه، و حتی حالا هم که فکرش را
میکنم، به نظرم از کاری که ما میکنیم منطقیتر بود»
احتمالا تا آخر عمرش .
«تخمها خیلی قشنگ بودند . نه مثل تخمِ مرغها سفید یا قهوهای . تخمهای
درشت آبی رنگ با خالهای طلایی و سفید . کاری که اونا میکنند، اینه که
معمولاً زنها تخمها را گرم نگه میدارند تا مردها بروند و چیزی برای خوردن
بیاورند و بعد جاشون را عوض میکنند. ولی من در غذا پیدا کردن از آوا
ماهرتر بودم، و بهتر از اون از درخت بالا میرفتم، بنابراین به اندازهی هر
دومون غذا پیدا میکردم و به لونه میبردم، و اونجا با هم غذا میخوردیم»
بئا که سعی میکرد شجاع باشد، سری تکان داد و گفت : «چه خوب»
«آره . واقعاً خوب بود. یادش میافتم و …»
نمیدانست چه بگوید .
«و آرزو میکنم که کاش هیچوقت تمام نمیشد . خوب، تمام شد . نه به خاطر این
که آوا مرد –نمرد، حداقل نه اون موقع– ولی به خاطر این که تخمها شکسته
شدند . همیشه یک پسر و یک دختر بود . گفته بودم؟»
«نه بابا . تا الان نگفته بودی»
«البته نه همیشه، ولی تقریباً بیشتر اوقات این طوری بود . برای ما هم همین طور . دختره …»
بئا دستهایش را در هم فشرد و گفت : «اوه بابا!»
«پسرِ بالدار بود . اول فکر میکردم بچهی من نیست . فقط یه چیز کوچیک بود .
هر جفتتون این طوری بودید . اگر دکترها بودند میگفتند نارسید . البته
میشد ازتون نگهداری کرد، و هر روز بزرگتر میشدید . وقتی پسرِ بزرگتر شد،
فهمیدم بلاخره مال خودمه . صورتش مثل صورت خودم بود، همون صورتی که توی
عکسهای مادرم دیده بودم، و چشمهایش هم رنگ من بود»
«آبی روشن»
«درسته . چشم اونا تیرهاست، یا حداقل مال آوا این طور بود»
«مثل من بابا؟»
«درسته . درست مثل تو، چون این تو بودی بئا . تو اون دخترِ بودی . میدونم
که یادت نمیاد، ولی تو بودی و تو هم مثل من بالی نداشتی . آوا وانمود
میکرد خوشحاله، در حالیکه بدجور داشت نابودش میکرد . میتونستم زیر
لبخندهایی که میزد رنجش را ببینم، و این قلبم را میشکست»
«بنجی بال نداره بابا»
سعی میکرد کلماتش را تا جایی که میتوانست آرام و دوستانه کند .
«بدون لباس هم دیدمش، خیلی این طوری دیدمش، و اون بالی نداره»
«معلومه که نه بئا»
پیرمرد درون تخت اندکی بیصبر به نظر میرسید : «بنجی پسر السی است، پسر السی و من . ولی این برادر تنی تو بود»
«برادر تنی؟»
احساس میکرد او و پدرش در یک رؤیا حرف میزنند .
«درست همین را گفتم»
چشمان پیرمرد بسته شدند، اول یک چشم و بعد از پنچ ثانیه، چشم بعدی . او
دستش را گرفت و آن را میان دست خودش گرم کرد و به نفسهای خشدار او گوش داد
. نیم ساعت بعد، وقتی عاقبت به خودش جرات داد که حرفی بزند، دیگر جوابی در
کار نبود .
وقتی رایبورن و مگان کوچولو وارد شدند، او هنوز دستِ پیرمرد را در دستانش گرفته بود .
رایبورن گفت : «حالش چطوره عزیزم؟»
او آهی کشید، و رایبورن سوالش را اندکی بلندتر و این بار بدون ذکر «عزیزم» تکرار کرد .
بئا زمزمه کرد: «مُرد»
رایبورن نگاهی به مگان انداخت و بعد دوباره به بئا نگاه کرد .
بئا دوباره آهی کشید و گفت : «باید یاد بگیره، و الان هم وقت یاد گرفتنه .
مگان، اون قورباغهای که توی باغچه پیدا کردی را یادت میاد؟»
«خشک شده بود»
و با تکان دادن سر، حرفش را تصدیق کرد .
«خوب، اتفاقی که برای اون قورباغه افتاد، برای بابابزرگ افتاده . بیا دستش را بگیر . اذیتت نمیکنه»
«هیچوقت اذیت نکرده»
دست سرد پیرمرد، سه مرتبه بزرگتر از دست گرم و گوشتالود دخترک بود .
بئا گفت : «درسته . هیچوقت اذیت نکرده و هیچوقت هم اذیت نمیکنه . حالا
رفته پیش فرشتهها عزیزم، جایی که میتونه برای خدا تعریف کنه تو چه دختر
خوبی هستی»
مگان دوباره سری تکان داد .
آن شب بئا –این بار جوانتر از مگان– یک بار دیگر میان برگها پنهان شد .
چیزی عظیمالجثه میان شاخهها راه میرفت؛ صدای پایی آرامتر از صدای آه،
میان فریادهای مادرش به گوش میرسید . زود، خیلی زود، او را پیدا میکرد .
بیدار شد .
رایبورن از تخت بیرون رفت و داشت دنبال دمپاییهایش میگشت که بئا گفت : «مامان مرده»
او بئا را در آغوش گرفت و صدایش آرام تر از همیشه بود :«اِیس بود عزیزم»
و بعد، وقتی حس کرد بئا درک نمیکند، تکرار کرد :«بابا بود بئا . ایسا مرده»
*
مدیر برنامهی تشییع جنازه گفت : «و حالا، یکی یکی از کنار تابوت بگذرید تا آخرین احترامات خود را به او نشان دهید»
او مرد کوتاه قد و چاقی با سری کچل بود که او را مثل نقاشیهای قدیمی دیوارهای آشپزخانه میکرد .
«یکی یکی لطفاً . و لطفا از ردیف این سمت شروع کنید»
بئا بلند شد .
شیء درون تابوت، شاید یک پیکرهی مومی بدشکل از پدرش بود . میخواست بگوید
پدرم، سرشار از زندگی بود . پدرم یک جنگجو بود، مردی که حتی زبان تند و تیز
السی هم نمیتوانست او را به زیر بکشد .
مردی که شاید حقیقت را میگفت، حتی در حالی که مرگ کنار بسترش انتظار
میکشید و ذهنش به کلی از بین رفته بود . مردی که واقعاً امکان داشت پدرم
باشد، گرچه خدا شاهد است السی هیچوقت مادرم نبود .
برگشت تا دوباره روی صندلیاش بنشیند . کسی به تنهایی در ردیف آخر
صندلیهای سالن مراسم نشسته بود . بنجی؟ شبیه بنجی نبود، و مطمئناً آن کت
سیاه و بلند – آن هم در حالی که در یک روز معتدل پاییزی دکمههایش را تا
بالا بسته بود – شبیه لباسی نبود که بنجی در جایی بپوشد .
بئا به سمت او رفت و موقتاً رایبورن و مگان را فراموش کرد . مرد ناگهان
بلند شد و صدای «ببخشید؟» آرام بئا هم سرعت عقب نشینیاش را کم نکرد .
مرد بلند قد و قوی هیکل بود . گرچه او نمیدوید و بئا هم تند حرکت میکرد،
با کفشهای پاشنهدارش عقب افتاد و به کندی به او نزدیک شد . هنوز ده قدم
عقبتر بود و هنوز داشت صدایش میزد که مرد به یکی از کوچههای بی نام
حاشیهی شهر پیچید. تا به کوچه برسد، مرد رفته بود؛ گرچه کت بارانی سیاهش
خالی، روی یک جفت کفش سیاه، روی پیادهرو افتاده بود .
با حسی ناخودآگاه از وحشت، نگاهی به بالا انداخت .
پرندهای به اندازهی کرکس، با بالهای هشت فوتیاش آسمان را پر کرده بود .
وقتی بادی نوک درختها را به لرزه انداخت، پرنده مثل یک کایت به هوا بلند
شد و پشت سرش چیزی باقی ماند که میتوانست …
… که میتوانست پاهای انسان باشد .
*
یک نفر دید که بئا به زانو افتاد، و شاهد این بود که در حین گریه و فریاد،
به زمین سیمانی مشت میکوبد و به پلیس زنگ زد . چند ساعت بعد، رایبورن برای
یک گروهبان دلسوز توضیح میداد که آن روز، تشییع جنازهی پدرش بودهاست .
جین ولف
Gene Wolfe
مترجم: شیرین سادات صفوی