بزرگترین درس زندگی اثر دیل کارنگی
بزرگترین درس زندگی
ترس و وحشت زیردریایی را در برگرفته بود . من آنچنان ترسیده بودم که به سختی نفس میکشیدم . مرتبا به خود میگفتم این مرگ است! مرگ . با وجود اینکه همهی دستگاههای خنک کننده و بادبزنهای برقی را از کار انداخته بودیم و دما به بیش از صد درجه فارنهایت رسیده بود، باز هم میلرزیدم و عرق سرد از سر و صورتم جاری بود و با همهی تلاشی که میکردم قادر نبودم از بههم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم . من درچنین شرایطی بودم که یکباره حمله قطع شد . گویا تمام ذخایر کشتی مینانداز تمام شده بود و ترجیح داده بود که حمله را متوقف کند و آنجا را ترک کند . آن پانزده ساعت که مورد حمله قرار گرفته بودیم، برایم 15 میلیون سال طول کشید. تمام خاطرات گذشته و کارهایی را که مرتکب شده بودم مقابل چشمانم مجسم میکردم . مثلا قبل از اینکه به ارتش ملحق شوم، کارمند بانک بودم و همیشه از حقوق کم، کار زیاد و پیشرفتهای کوچک و محدود نگران بودم . ناراحت از اینکه قادر نبودم بنا به سلیقه و میل خود زندگی کنم، چرا قادر به خریدن یک اتومبیل نبودم، چرا نمیتوانستم برای زنم لباسی گرانقیمت تهیه کنم؟ و بدتر از همه اخلاق بد و خشن رئیسم، وضع موجود را برایم طاقتفرسا کرده بود .
همهی این ماجراها مثل فیلم از مقابل چشمانم میگذشت . به خاطر میآوردم
که چطور شبها خسته و عصبی به خانه میرفتم و به خاطر کوچکترین مسئلهای
با زنم بگومگو میکردم . یا هر وقت روبروی آینه قرار میگرفتم، آن زخم کوچک
روی صورتم که بر اثر تصادف با اتومبیل به جا مانده بود، چگونه باعث
ناراحتیام میشد و غمگینم میکرد .
قبل از این ماجرا همهی این مسائل برایم بسیار پررنگ و با اهمیت بود، اما
وقتی در اعماق اقیانوس با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، به خودم قول دادم که
اگر از این مهلکه جان سالم به دربردم و بار دیگر چشمم به خورشید و یا ماه و
ستارگان افتاد، دیگر مجالی به نگرانی ندهم و هیچگاه نگران اینگونه مسائل
بیاهمیت نباشم . هرگز! هرگز! هرگز!!!
بله در آن پانزده ساعت پرمخاطره بسیار بیشتر از آن چهار سالی که در
دانشگاه سیکاکیوز مشغول تحصیل بودم و کتابهای زیادی را مطالعه کرده بودم،
درس زندگی را آموختم!
برگرفته از کتاب آیین زندگی ـ دیل کارنگی