آخرین داستان کتاب سوکه سپتاتی – جلال آل احمد
کتاب چهل طوطی داستان ششم
در پایان این داستانها، مدانه بازرگان از سفر باز میگردد. زنش به محبت تمام از او استقبال میکند . طوطی آرام و بسیار جدی میگوید:
محبت زن، هیچ است و غرور زن، هیچ است . تمام مدتی که غایب بودی زنت وقت خود را مصرف من کرد و دوست من بود .
مدانه سخنان طوطی را شنید، اما توجهی نکرد . طوطی که چنین دید، خندید وگفت :
کسی که پندی را بشنود و آن را به کار بندد، در این جهان و جهان دیگر رستگار است .
آن وقت مدانه از طوطی چگونگی را پرسید . پرابهاواتی به ترس از این که مبادا
طوطی چیزی بگوید، هراسان شد . زیرا که گفتهاند : آدم نیک، همیشه شجاع
است؛ زیرا به خوبی خود مستظهر است و آدم بد همیشه هراسان است؛ زیرا که از
بدیهای خود شرمسار است .
پس پرابهاواتی پیشدستی کرد و به شوهرش گفت :
ای آقای من! جای تو در خانه کاملاَ خالی بود! اما در غیاب تو طوطیای در
این خانه میزیست که یکسر از جانب خدایان آمده است و سخن دانایان میزند .
در غیاب تو، او هم شوهر من بود، هم فرزند من .
طوطی از این سخنان اندکی شرمسار شد . زیرا که خود را شایسته این همه نعمت ندید . پس مدانه از زن خود پرسید :
طوطی چهگونه تو را تسلی میداد ؟
زن گفت :
حقیقتگو را همیشه میتوان یافت . اما حقیقت شنو بسیار اندک است، که
گفتهاند : مردان چرب زبان، همیشه و همه جا به نیکی پذیرفتهاند . اما آن
که حقیقت تلخ را میگوید، شنوندهای نخواهد یافت . تو اکنون به حرف من گوش
کن! من پس از رفتن تو، مدتها به فکرت بودم . پس از آن دوستان بد وسوسهام
کردند . اما این طوطی از پیروی آنها بازمیداشت و هفتاد شب تمام، با
داستانهای خردمندانه خود، مرا سرگرم داشت تا از پیروی هوسها بازماندم و
نقشههای شیطانی انجام نایافته ماند . و از امروز به بعد، چه در زندگی و چه
در مرگ، سرور من تو خواهی بود .
در پایان این سخنان، مدانه از طوطی پرسید :
غرض از این سخنان چیست ؟
طوطی جواب داد :
مرد خردمند به شتاب چیزی نمیگوید . کسی که از راه راست خبر دارد، به راه
راست میرود . ای آقای من! من کاری به احمقها و مستان و زنان و بیمارناکان
و عاشقان و ناتوانان و مردم تند خشم ندارم . اینها که شمردم، هر یک ممکن
است کمی پرهیزکار باشند . اما دیوانه و بیقید و گرسنه و مست و ترسو و
شهوتران و آزمند و هوسبازند . هیچ یک به پرهیزکاری راه ندارند . اما تو
باید زنت را ببخشی . زیرا که تقصیر از او نبود . دوستان بد بودند که
میخواستند او را اغوا کنند که گفتهاند : مرد پرهیزکار، در مصاحبت
بدکاران، به فساد راه مییابد . حتی “بیشمه- Bhishma” در اثر مصاحبت با
“دوریودهانه- Duryodhana” گاوی را دزدید و دختر پادشاه، به وسیله
“ویدیدهاره- Vidyadhara” از راه به در برده شد . و گر چه تقصیر او آشکار
بود، پدرش او را بخشید .
و به این مناسبت طوطی داستان را چنین گفت :
کوهی بوده است به نام “مالایه” و قلهای داشته است به نام “مانوهاره-
Manohara” و بر کنار آن کوه، شهری بوده است به نام “گندهاروس- Gandharvas” .
در این شهر “مدانه” ای میزیسته است و زنی داشته به نام “رتناوالی-
Retnavali”.
این دو، دختری داشتند به نام “مدانه منجری”. دختری بس زیبا که هر کس او را
میدیده، عاشقش میشده . چه از مردان و چه از قهرمانان و چه از خدایان ممکن
نبوده است که مناسب آن همه زیبایی، شوهری برای او جست .
روزی یک تن “ناراده- Narada” از آن شهر میگذشت . دختر را دید و عقل و خرد
از سرش پرید . پس از مدتی که به خود آمد، با این کلمات دختر را نفرین کرد؛
چون خود یک “ریشی- Rishi” مقدس بود، گفت :
مادام که آتش عشق تو در من خاموش نشده است، در دام فریب گرفتار باشی .
پدر دختر، این نفرین را شنید و در برابر آن مقدس به زانو در افتاد و گفت :
به دخترم رحم کن و او را ببخش!
ناراده” گفت :
کار نفرین گذشته است . دخترت به راستی فریب خواهد خورد . اما بدبخت نخواهد
شد . و از یافتن شوهر نیز در نخواهد ماند . در قله کوه “مرو- Meru” شهری
است به نام “ویپولا- Vipula”. و در آن موسیقیدانی مار افسای میزید به نام
“کاناپرابهه- Kanaprabha”. او شوهر دختر تو خواهد شد.”
این را گفت و رفت . و بنا بر قول او دختر به همان مرد شوی کرد . اما شوهر
به زودی او را ترک گفت و بار سفر بست . و به سوی “کیلاسه- Kilasa” رفت . زن
از دوری شوهر بیقرار شد و خود را بر سنگفرش خانه افکند و مینالید .
در چنین حالی “ویدیدهاره” او را دید و سخت عاشقش شد . اما دختر او را از
خود راند . این بار “ویدیدهاره” خود را به صورت شوهر او درآورد و به نزد
او رفت .
اندکی پس از این واقعه، شوهر از سفر بازگشت . اما دریافت که زن از بازگشت
او خوشنود نیست . اندیشید که لابد عشقی ناروا در میان است و چنان از حسد به
جوش آمد که کمر به قتل زن خویش بست .
“مدانه منجری” که دید آخر عمرش نزدیک است، به مقبره الهه “دورگه- Durga”
پناه برد . و زار بگریست . الهه شکوه او را شنید و به شوهرش گفت :
ای “کاناپرابهه” نجیب، زن تو بیتقصیر است . او گول “ویدیدهاره” را خورده
است که خود را به صوت تو که شوی او هستی درآورده بود و چون او از حقیقت
مطلب آگاه نبوده است، تو چگونه تقصیر را به گردن او میگذاری؟ گذشته از این
که تمام این بدبختیها نفرین “ریشی ناراده” است . اکنون نفرین به وقوع
پیوست و چون او بیتقصیر است به خانه بازش گردان!.
شوهر سخنان الهه را اطاعت کرد و زن را به خانه برد و از آن پس با هم به خوشی روزگار به سر بردند .
*
پس از این داستان، طوطی به سخن چنین ادامه داد:
و اکنون تو ای ” مدانه”، اگر به من اطمینان داری، زنت را گرم بپذیر، زیرا که بدی در نفس او نیست .
پس ” مدانه” آن چه را طوطی گفته بود، انجام داد و زن را به محبت پذیرفت .
پدر او”هریداته- Haridatta” از بازگشت فرزند خوشدل شد . و جشنی عظیم برپا
کرد . و در میان جشن از آسمان گل فراوان بارید .
و طوطی ناصح و مورد اعتماد “پرابهاواتی” نیز از نفرینی که او را در تن طوطی
به زندان نهاده بود، آزاد شد و به آسمانها نزد خدایان پرواز کرد . و”
مدانه” و” پرابهاواتی” بقیه عمر را در آرامش و صفا و شادکامی به سر آوردند
.
آخرین داستان کتاب سوکه سپتاتی
The Wisdom of India
ترجمه و تحریر: سیمین دانشور، جلال آل احمد
برگرفته از کتاب چهل طوطی