Fardad Fariba

مرجع دانلود برترین آثار سینمایی دوبله به همراه موسیقی متن

Fardad Fariba

مرجع دانلود برترین آثار سینمایی دوبله به همراه موسیقی متن

Fardad Fariba

دسته گل آبی اثر اکتاویو پاز

يكشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۹ ب.ظ

دسته گل آبی

از خواب که بیدار شدم خیس عرق بودم. بخار داغی از روی پیاده‌رو آجرفرش قفایی تازه آب‌پاشی شده برمی‌خاست. پروانه‌ی خاکستری بالی گیج از نور زرد گرد چراغ می‌چرخید. از ننو پایین پریدم و پابرهنه به آن‌سوی اتاق رفتم. مراقب بودم مبادا پا روی عقربی که شاید برای هواخوری از مخفیگاهش بیرون آمده باشد بگذارم. به طرف پنجره‌ی کوچک رفتم و هوای روستا را فرو دادم. صدای نفس شب می‌آمد، زنانه و تنومند. به وسط اتاق برگشتم. پارچ آب را در لگن مفرغی خالی کردم و حوله‌ام را در آن خیس کردم. حوله‌ی خیس را روی سینه و پاهایم مالیدم، کمی خودم را خشک کردم. و پس از آن‌که مطمئن شدم ساسی لای لباس‌هایم مخفی نشده است لباس پوشیدم. از پلکان سبزرنگ به سرعت پایین آمدم. دم در، به صاحب مسافرخانه، مردی یک چشمی و کم‌حرف، برخوردم. روی چهارپایه‌ی حصیری نشسته بود و سیگار می‌کشید. چشمش نیمه‌باز بود. با صدای گرفته‌ای پرسید: «کجا می‌روی؟»

«می‌روم قدم بزنم. هوا خیلی داغ است.»
«هوم، همه جا بسته است، و خیابان‌های این اطراف چراغ ندارد، بهتر است همین‌جا بمانی.»
شانه‌هایم را بالا انداختم و زیرلب گفتم: «زود برمی‌گردم.» درون تاریکی فرو رفتم. اول چشم‌هایم جایی را نمی‌دید. کورمال کورمال کنار خیابان سنگفرش راه افتادم. سیگاری روشن کردم. ناگهان ماه از پشت ابر سیاهی بیرون آمد و نور آن دیوار سفیدی را که بعضی از قسمت‌هایش فروریخته بود روشن کرد. ایستادم، سفیدی نور چشمم را می‌زد. باد خفیف سوت می‌زد. هوای درخت‌های تمبر هندی را تنفس می‌کردم. شب آکنده از صدای برگ‌ها و حشره‌ها زمزمه می‌کرد. زنجره‌ها لای علف‌های بلند بیتوته کرده بودند. سرم را بالا کردم: ستاره‌ها نیز آن بالا اطراق کرده بودند. اندیشیدم جهان نظام پهناوری از نشانه‌هاست، گفت‌وگوی موجودات عظیم. حرکات من، اره زنجره، چشمک ستاره، جملگی چیزی به‌جز مکث‌ها و هجاها و عبارات پراکنده‌ی آن گفت‌وگو نبود. من هجای کدام کلمه بودم؟ چه کسی آن کلمه را به زبان می‌آورد؟ به چه کسی گفته می‌شود؟ سیگارم را روی کف پیاده‌رو انداختم، وقتی که می‌افتاد کمان درخشانی کشید و همانند ستاره‌ی دنباله‌دار ریزی جرقه‌های کوچکی زد.
مدتی طولانی آهسته راه رفتم. در امان لب‌هایی که در آن لحظه مرا با چنان شعفی تلفظ می‌کرد احساس رهایی می‌کردم. شب باغ چشم‌ها بود. وقتی به آن‌سوی خیابان می‌رفتم، صدای بیرون آمدن کسی از در خانه‌ای به گوشم رسید. سر برگرداندم. اما نتوانستم چیزی را تشخیص دهم. قدم تند کردم. چند لحظه بعد صدای خفیف کشیده شدن صندل روی سنگفرش گرم به گوشم رسید. با این‌که حس می‌کردم سایه با هر قدمی نزدیک‌تر می‌شود، نخواستم نگاه کنم. خواستم بدوم. نتوانستم. ناگهان متوقف شدم. پیش از آن‌که بتوانم از خودم دفاع کنم، نوک چاقویی را روی پشتم احساس کردم، و صدای مطبوعی آمد: «تکان نخور، آقا، وگرنه فرو می‌کنم.»
بی‌آن‌که سربرگردانم پرسیدم: «چه می‌خواهی؟»
با صدای آرام و تقریباً دردآلودی جواب داد: «چشم‌هایت را، آقا.»
«چشم‌هایم را؟ چشم‌هایم را برای چه می‌خواهی؟ ببین، من مقداری پول دارم. زیاد نیست، ولی یک چیزی می‌شود. همه‌اش را به تو می دهم به شرط آن‌که ولم کنی بروم. مرا نکش.»
«نترس، آقا، نمی‌کشمت. من فقط چشم‌هایت را می‌خواهم.»
دوباره پرسیدم: «اما چرا چشم‌های مرا می‌خواهی؟»
«محبوبه‌ی من هوس کرده است. دلش دسته گلی از چشم‌های آبی می‌خواهد. و این‌طرف‌ها چشم آبی کم پیدا می‌شود.»
«چشم‌های من به درد تو نمی‌خورد. چشم‌های من میشی است، نه آبی.»
«نخواهی مرا گول بزنی، آقا. خوب می‌دانم که چشم‌هایت آبی است.»
«چشم‌های هم‌نوع خودت را درنیاور، به جایش چیز دیگری به تو می‌دهم.»
با خشونت گفت: «نمی‌خواهد واسه‌ی من موعظه کنی، بچرخ ببینم.»
برگشتم. مرد ریزنقش و ظریفی بود. کلاه مکزیکی لبه پهنش نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود و در دست راستش قداره‌ای داشت که تیغه‌اش زیر نور ماه می‌درخشید.
«بگذار صورتت را ببینم.»
کبریتی زدم و نزدیک صورتم گرفتم. شعله‌اش باعث شد. چشم‌هایم را تنگ کنم. با فشار دستش پلک‌هایم را از هم باز کرد. نمی‌توانست خوب ببیند. روی نوک پنجه‌اش ایستاد و به دقت به چشم‌هایم خیره شد. شعله‌ی کبریت انگشت‌هایم را سوزاند. چوب کبریت را انداختم. لحظه‌ای به سکوت گذشت.
«حالا قبول کردی؟ آبی نیست.»
جواب داد: «خیلی زرنگی، نه؟ بگذار ببینم. یکی دیگر روشن کن.»
کبریت دیگری زدم، و آن را نزدیک چشم‌هایم گرفتم، آستینم را کشید، آمرانه گفت: «زانو بزن.»
زانو زدم. با یک دست موهایم را گرفت و سرم را عقب کشید. کنجکاو و نگران روی صورتم خیره شد، قداره‌اش به آرامی پایین آمد تا آن‌که پلک‌هایم را خراشید. چشم‌هایم را بستم.
آمرانه گفت: «چشم‌هایت را باز نگه‌دار.»
چشم‌هایم را باز کردم. شعله‌ی کبریت مژه‌هایم را سوزاند. به یک‌باره رهایم کرد.
«خیلی خوب، آبی نیست. برو پی کارت.»
مرد ناپدید شد. به دیوار تکیه دادم. سرم را در دست‌هایم گرفتم. خودم را جمع‌وجور کردم. افتان و تلوتلوخوران سعی کردم دوباره از جا بلند شدم. ساعتی در آن شهر متروک دویدم. وقتی به میدانگاهی رسیدم، صاحب مسافرخانه هنوز جلو در نشسته بود. بی‌آن‌که یک کلمه بگویم داخل شدم. روز بعد از آن شهر رفتم.
اکتاویو پاز

Octavio Paz

مترجم: مریم خوزان

برگرفته از مجموعه‌ی از این زمان تا آن مکان

  • Fardad Fariba

Octavio Paz

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی