پل ترول اثر تری پرچت
پل ترول
باد از کوهها برخاست و آسمان را مملو از کریستالهای یخی کرد .
برای برف آمدن، هوا زیادی سرد بود . در هوایی این چنینی گرگها به روستاها میآمدند و درختان در قلب جنگل یخ میزدند و میترکیدند .
در هوایی این چنین، مردم عاقل داخل خانههایشان بودند و در جلوی آتش داستان قهرمانان را تعریف میکردند .
یک اسب پیر بود و یک سوارکار پیر . اسب مانند لفاف نایلونی جا تستی، چروک
خورده بود و تنها دلیل نیفتادن مرد از روی اسب، این بود که نمیتوانست تمام
نیرویش را برای این کار جمع کند . برخلاف باد بسیار سردی که میوزید، او
تنها کیلتی[3] چرمی و کوتاه به پا داشت و باندی کثیف روی یک زانویش بسته
بود .
مرد باقی ماندهی سیگاری تر را از میان دو لبش بیرون آورد و آن را در کف دستش خاموش کرد .
او گفت : «خب، بریم کار رو تموم کنیم»
اسب گفت : «گفتنش برای تو راحته . ولی اگه دوباره یکی از اون طلسمهای گیج
کنندهات برگرده چی؟ و یا این که خودنماییات گل کنه ؟ اگه به خاطر یکی از
بزرگنماییهای احمقانهی تو خورده شوم، چه احساسی باید داشته باشم؟»
مرد گفت : «چنین چیزی هرگز اتفاق نمیافته» از اسب پایین آمد و بر روی
سنگهای سرد ایستاد . سپس بر انگشتان یخزدهاش دمید و شمشیری را از خورجین
اسب بیرون کشید؛ لبهی شمشیر مثل ارهای کهنه بود که بد نگه داشته شده
باشد. مرد با تردید ضربههایی در هوا زد .
او گفت : «هنوز هم همون قلق قدیمی رو داره» بعد چشمکی زد و به درختی تکیه داد .
«حاضرم قسم بخورم که این شمشیر لعنتی هر روز برایت سنگینتر میشه .
میدونی، باید دیگه کنارش بگذاری . این جور کارها دیگه مناسب سن تو نیستند»
مرد چپ چپ اسب را نگاه کرد .
او که بیشتر دنیای یخ زده را خطاب قرار داده بود، گفت : «لعنت بر اون حراجی
محنت زده . وقتی یکی از لوازم یه جادوگر رو بخری همین میشه دیگه! من هم
دندونها و هم نعلهایت رو نگاه کردم، ولی اصلا به ذهن احمقم نرسید که کمی
گوش بدم…»
اسب پرسید : «فکر میکنی کسی مبلغی بالاتر از تو پیشنهاد میداد؟»
کوهن وحشی[4] همانطور به درخت تکیه داده بود و زیاد اطمینان نداشت که بتواند دوباره صاف بایستد .
اسب گفت : «باید مقداری از گنجهایت رو در جایی برای روز مبادا مخفی کرده
باشی . میتونیم به ریم واردز[5] بریم . نظرت چیه؟ اونجا خوب و گرمه . یه
جای درست و حسابی کنار ساحل پیدا میکنیم . چی میگی؟»
کوهن گفت : «گنجی در کار نیست . همش خرج شد . شراب خریدم، به این و اون بخشیدم و توی قمار باختم»
«باید چیزی برای زمان پیری ذخیره کرده باشی»
«هیچوقت فکر نمیکردم که پیر بشم»
اسب گفت : «یک روز میمیری . ممکنه امروز باشه»
«میدونم . فکر میکنی برای چی اینجا اومدم؟»
اسب برگشت و به پایین و به درهی تنگ نگاهی انداخت . جاده گودالهای زیادی
داشت و در بعضی نقاط ترک برداشته بود . نهالها سعی میکردند راهی از میان
سنگها پیدا کنند و بیرون بیایند . جنگل از دو سمت به سوی جاده هجوم آورده
بود . در چند سال آینده، دیگری اثری از راه باقی نمیماند و کسی هم
نمیفهمید که زمانی راهی اینجا بوده است . اینطور که به نظر میرسید، همین
حالا هم کسی نمیدانست .
«برای مردن به اینجا اومدی؟»
«نه . ولی همیشه چیزی بود که دوست داشتم انجام بدم . از زمانی که یک پسر بچه بودم»
«خب؟»
کوهن سعی کرد با ایستادن خود را آرام کند . تاندونهای پایش پیغامهای داغ و سرخشان را از پایش پایین فرستادند .
او فریادی کشید . بعد خود را کنترل کرد و در حالی که نفس نفس میزد، گفت : «پدرم… پدرم به من گفت…»
اسب برای این که کمکی کرده باشد، گفت : «پسرم»
«چی؟»
اسب تکرار کرد : «پسرم . هیچ پدری بچهاش رو پسرم خطاب نمیکنه مگر این که بخواد سخنی ادیبانه بگه . همه این رو میدونند!»
«این خاطرهی منه!»
«ببخشید.»
«او گفت… پسرم… خب باشه، تو درست گفتی… پسرم، هر وقت توانستی در جنگی به تنهایی بر یک ترول غلبه کنی، بعد از آن به همه چیز میرسی»
اسب او را نادیده گرفت . بعد برگشت و دوباره به پایین نگاه کرد . نگاهش از
جاده پر درخت به تاریکی افسردهی دره افتاد . یک پل سنگی آن پایین بود .
اسب احساس بدی در این باره داشت .
او گفت : «ریم واردز . گرم و خوب»
«نع»
«مگه کشتن یه ترول خوبه؟ از کشتنش چی گیر تو میآد؟»
«یه ترول مرده! نکته همینجا است . لازم نیست بکشمش . فقط باید بهش غلبه
کنم . یک جنگ یه نفری… مرد و یه ترول . اگه سعیام رو نکنم، تن پدرم در گور
میلرزه»
«ولی تو گفتی زمانی که یازده سال داشتی از قبیله بیرون انداختت»
«تنها کار درست زندگیاش همین بود . چون یاد گرفتم متکی به افراد دیگهای باشم . میشه بیای اینجا؟»
اسب کجکی به طرف او رفت . کوهن دستش را به زین گرفت و خود را کاملا بالا کشید .
اسب گفت : «و امروز میخوای با یه ترول بجنگی»
کوهن خورجین را زیر و رو کرد تا کیسهی تنباکویش را بیرون بکشد . زمانی که
او یک سیگار لاغر در کف دستش درست میکرد، باد خرده ریزها را با خود میبرد
.
او گفت : «آره»
«و این همه راه اومدی تا انجامش بدی»
کوهن گفت : «باید انجام بدم . آخرین باری که یه پل و ترولی زیر اون دیدی کی
بود؟ وقتی که پسر بچه بودم، هزاران ترول وجود داشت . حالا اونها بیشتر در
شهرها هستند تا کوهستان . اغلب هم مثل کره پر از چربیاند . پس اون همه
جنگ برای چی بود؟ حالا… از پل رد شو»
پل به تنهایی بر روی رودخانهای کم آب، سفید و خروشان، در درهای عمیق، ایستاده بود . از آنجور جاهایی که انسان…
اندامی خاکستری از دیوار پل بالا پرید و با پاهایی باز جلوی اسب فرود آمد . او چماقش را تکان داد و غرید : «چی میخوای؟»
اسب گفت : «اوه…»
ترول پلک زد . آب و هوای سرد و ابری به طور عجیبی رسانایی مغز سیلی ترولها
را کم میکرد و زمان زیادی گذشت تا او بفهمد اسب سواری ندارد .
ترول دوباره پلک زد چرا که ناگهان نوک شمشیری را بر پشت گردنش حس کرد .
صدایی در گوشش گفت : «سلام»
ترول با احتیاط آب دهانش را قورت داد .
او با بیچارگی گفت: «ببین… این یه رسم است، نه؟ یک پل این شکلی و مردی که
دونبال ترول میگردد… اٍ اٍ…» او به یاد چیزی دیگر افتاده بود . «چوجوری من
اصلا صودای آمدنت را نشنیدم؟»
پیرمرد گفت : «برای این که من در این کار ماهرم»
اسب گفت : «راست میگه . او بیشتر از تعداد شامهای وحشتناک تو، پشت مردم خزیده و تهدیدشون کرده»
ترول ریسک کرد و نگاهی یک وری به کوهن انداخت .
او زمزمه کرد : «لعنتی، نکنه فکر میکنی کوهن وحشی هستی؟»
کوهن وحشی گفت : «خودت چی فکر میکنی؟»
اسب گفت : «گوش کن… اگه او پارچه دور زانوهاش نبسته بود، میتونستی صدای پاهاش رو بشنوی»
مدتی سپری شد تا ترول منظور اسب را بفهمد .
او نفس نفس زنان گفت : «اوه… وای… روی پل من! وااااای!»
کوهن پرسید : «چی شده؟»
ترول سرش را از بین بازوی کوهن بیرون کشید و دستهایش را با سراسیمگی در
هوا تکان داد . او فریادزنان به کوهن که با احتیاط جلو میآمد، گفت :
«قبوله! قبوله! تو من رو گرفتی! من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم! فقط
میخوام خانوادهام رو صدا بزنم، باشه؟ در غیر این صورت هیچکس حرف من رو
قبول نمیکنه . کوهن وحشی! روی پل من!»
او سینه بزرگ و سنگیاش را بیشتر باد کرد و ادامه داد : «برادر لعنتی زن من
همیشه به پل چوبی مزخرف و بزرگش مینازد . زنم همیشه از اون تعریف میکنه
. ها ها! دوست دارم حالا قیافهاش رو ببینم… اوه، نه! حالا شما چه فکری
راجع به من میکنید؟»
کوهن گفت : «سؤال خوبیه»
ترول چماقش را انداخت و یکی از دستهای کوهن را قاپید .
او گفت : «اسمم میکاست[6] . نمیتوانید تصور کنید دیدن شما برای من چه افتخاری هست!»
او از دیوار خم شد و فریاد زد : «بریل[7]! بیا بالا! بچهها رو هم بیار!»
او که صورتش از غرور و خوشحالی میدرخشید، به سمت کوهن برگشت .
«بریل همیشه میگه که باید از اینجا به یه جای بهتر بریم ولی من به اون
میگم که پل نسل به نسل در خانواده ما بوده، همیشه ترولی زیر «پل مرگ» بوده
. این یه رسمه!»
یک خانم ترول بزرگ با دو بچه در بغل، لخلخ کنان از کنارهی رود بالا
میآمد . پشت او صفی از ترولهای کوچکتر بود . آنها پشت پدرشان صف کشیدند و
مانند جغد به کوهن خیره شدند .
ترول گفت : «این بریله» زن ترول اخمی به کوهن کرد . «و این…» او یک نمونه
کوچک از خودش که چماقی کوچک در دست داشت به جلو هل داد . «پسرم اسکری[8]
است . نگاه کن پسر، این کوهن وحشی است . چی فکر میکنی، هان؟ روی پل ما!
این مثل اون تاجرهای چاق و پیری نیست که روی پل داییت پایراتز[9] میروند»
او که هنوز با پسرش حرف میزد، پوزخندی به زنش زد . «ما قهرمان واقعی
داریم، مثل زمانهای قدیم»
زن ترول کوهن را برانداز کرد .
او پرسید: «پولداره؟»
ترول جواب داد : «این مسائل ربطی به پول ندارن»
اسکری با تردید پرسید : «شما میخواهید پدر ما رو بکشید؟»
میکا با تأکید گفت : «معلومه که میکشه . کارش همینه . و بعد اسم من در
داستانها و آهنگها میره . این کوهن وحشیه دیگه، نه یه آدم پست از
دهکدههای اطراف که به جای شمشیر با خودش چنگال داره . اون یه قهرمانه که
این همه راه اومده تا ما رو ببینه، یک کم احترام بگذارید»
او به کوهن گفت : «از این بابت معذرت میخوام قربان . میدونید که بچههای این دور و زمونه چطورند»
اسب شروع کرد به شیهه کشیدن و خندیدن .
کوهن خواست بگوید : «ببین…»
ولی میکا حرف او را قطع کرد : «یادم میاد وقتی یک سنگریزه بودم پدرم راجع
به شما برام میگفت . او میگفت کوهن مثل غولی عظیمالجثه سوار بر دنیا
میشه»
همهجا ساکت بود . کوهن با خود فکر میکرد که غول عظیم الجثه چیست و بعد حس کرد که چشمان سنگی بریل روی او قفل شدهاند .
بریل گفت : «او فقط یه پیرمرده . از نظر من که مثل قهرمانها نیست . اگه خیلی خوبه چرا پول نداره؟»
میکا گفت : «گوش کن…»
زنش وسط حرف او پرید : «این چیزیه که منتظرش بودیم؟ تمام مدت برای این زیر
پلی که چکه میکرد نشستیم؟ منتظر آدمهایی بودیم که هیچوقت نمیآیند؟ منتظر
مردی با یه پای بانداژ شده بودیم؟ باید به حرف مادرم گوش میکردم! تو
میخواهی پسرمون زیر یه پل بشینه و بعد بخواد که مردی کوتوله و پیر اون رو
بکشه؟ ترول بودن یعنی همین؟ خب، مطمئن باش که این چیزها هیچوقت اتفاق
نمیافتند!»
«تو فقط یه دقیقه…»
«هاها! پایراتز با پیرمردهای کوتوله کاری نداره! اون با تاجرهای چاق معامله
میکنه! برای خودش شخصیتیه . وقتی شانس بهت رو کرده بود، باید باهاش
میرفتی!»
«ترجیح میدم کرم بخورم!»
«کرم؟ هان؟ کی پولمون رسید که بخوایم کرم بخریم؟»
کوهن گفت : «میشه چند کلمه خصوصی حرف بزنیم؟»
او قدم زنان به انتهای پل رفت و شمشیرش را از یک دست به دست دیگر تاب داد . ترول هم تاپ تاپ کنان او را دنبال کرد .
کوهن کورمال کورمال به دنبال کیسه تنباکویش گشت . بعد سرش را بالا گرفت، به ترول نگاه کرد و کیسه را بالا نگه داشت .
او پرسید : «میکشی؟»
ترول جواب داد : «این مزخرفا میکشنت»
«آره. ولی امروز نه»
بریل از انتهای دیگر پل فریاد کشید : «زیاد با دوستهای نابابت این طرف و
آن طرف پرسه نزنی! امروز باید به کارگاه چوببری بروی! میدونی که کرت[10]
گفته اگه کار نکنی نمیتونه برای مدت زیادی این کار رو برات نگه داره!»
میکا لبخند تلخی به کوهن زد .
او گفت : «زنم خیلی هوام رو داره»
بریل دوباره فریاد کشید : «من نمیتوانم تمام راه رو برگردم تا تو رو راهی
کنم! آقای ترول بزرگ، شاید دلت بخواهد راجع به بزهای نر[11] هم با دوستت
حرف بزنی!»
کوهن پرسید : «بزهای نر؟»
میکا چشمکی زد و گفت : «من چیزی در مورد بزها نمیدونم . اون همیشه این بحث رو پیش میکشه . من هیچ اطلاعی ندارم»
آنها به بریل که ترولهای جوان را به پایین و تاریکی زیر پل راهنمایی میکرد، نگاه کردند .
وقتی که بالاخره تنها شدند، کوهن گفت : «مسأله اینه که من نمیخواستم تو رو بکشم»
صورت ترول پر از غم شد .
«نمیخواستی؟»
«فقط میخواستم از پل پرتت کنم و هر چی گنج داری بدزدم»
«بدزدی؟»
کوهن دستش را دوستانه بر پشت او زد و گفت : «به علاوه این که دوست دارم از
مردم… خاطرههای خوب داشته باشم . این سرزمین فقط همین را نیاز دارد .
خاطرههای خوب»
ترول سعی میکرد با نزاکت صحبت کند .
او گفت : «قربان، من تمام سعیم را میکنم . پسرم میخواهد در شهر کار کند
ولی من به او گوفتم که در این پنج صد سال اخیر، هر شب ترولی زیر پل بوده…»
کوهن گفت : «خب، پس اگر فقط گنج رو بدهی، من دنبال کارم میروم»
ترس تمام صورت ترول را گرفت .
«گنج؟ چیزی ندارم»
کوهن گفت : «اوه، اذیت نکن . پلی خوش ساخت مثل این؟»
میکا گفت : «آره ولی دیگه کسی از این راه استفاده نمیکنه . دلیلش هم اینه
که در این چند ماه شما اولین نفر هستید . بریل میگه وقتی جادهای روی پل
برادرش میکشیدند، من هم باید میرفتم ولی…» او صدایش را بلند کرد . «همیشه
ترولی زیر پل بوده…»
کوهن گفت: «میدونم»
ترول گفت : «مشکل اینجاست که سنگها دائم میافتند و فکر نکنم بتوانی تصور
کنی که آجرکاری چه هزینهای بر میداره . به کوتولههای لعنتی هم که
نمیشه اعتماد کرد» او به سمت کوهن خم شد . «راستش رو بخواهی باید سه روز
در هفته در کارگاه چوب بری برادر زنم کار کنم تا یک لقمه نان بخور و نمیر
در بیارم»
کوهن گفت : «فکر میکردم برادر زنت یک پل دارد؟»
ترول با افسردگی به جریان رود نگاه کرد و گفت : «یکی از آنها . تعداد
برادرهای زنم به اندازه شپش سگها است . یکی از آنها در سور واتر[12] تاجر
چوب است . یکی دیگه پل داره و چاقالوهه هم در بیتر پایک[13] تاجر است . آخه
این کار مناسب یه تروله؟»
کوهن گفت : «خب، به هر حال یکیشون که حرفه پلداری، داره»
«حرفه پلداری؟ روی یک جعبه نشستن و از هرکسی که میخواد بگذره یه سکه نقره
گرفتن؟ نصف روزها هم که اصلا اونجا نیست! او به کوتولهها پول میده تا
سکهها رو بگیرند بعد اسم خودش رو هم ترول گذاشته! تا وقتی بهش نزدیک نشدی
اصلا فرقش رو با یه انسان نمیفهمی!»
کوهن سری تکان داد تا نشان دهد درک میکند .
ترول گفت : «میدونی که باید هر هفته پیش آنها نهار بخورم؟ با هر سه تای
آنها؟ و به حرفهای آنها درباره پیشرفت با زمانه گوش بدم…»
او صورت بزرگ و غمگینش را به سمت کوهن برگرداند .
میکا گفت : «اشکال یه «ترول زیر پل» بودن چیه؟ من بزرگ شدم تا ترول زیر پلی
باشم . اشکالش چیه؟ حتما باید ترولی زیر پل باشه . در غیر این صورت این
چیزها برای چیه؟ به چه دردی میخوره؟»
آنها با کج خلقی به دیوارهی پل تکیه دادند و به آب سفید چشم دوختند .
کوهن به آرامی گفت : «میدونی، من زمانی رو به یاد میآرم که یک سوارکار از
اینجا تا کوههای بلید[14] میرفت و هیچ موجود زندهای نمیدید» او
شمشیرش را با انگشت لمس کرد . «حداقل تا مدت زیادی جانوری در مسیرش نبود»
او انتهای سیگارش را در آب انداخت . «الان همهاش مزرعه است . همهاش
مزرعههای کوچک که مردم کوچک ادارهاش میکنند و همه جا نرده کشیدهاند .
هر جا که نگاه کنی، مزرعه، نرده و مردم کوچک هستند»
ترول، انگار که با خود حرف میزند، ادامه داد : «البته زنم درست میگه . هیچ آینده ای در پریدن بر روی پل نیست»
کوهن گفت : «منظورم این نیست که با مزرعهها مخالفم… یا مزرعهداران .
بالاخره باید وجود داشته باشند . فقط موضوع اینجا است که اون موقع خیلی
دورتر بودند . نزدیک مرزها . حالا اینجا مرزه»
ترول گفت : «همیشه عقب نشینی کردن . همیشه تغییر کردن . مثل برادر زنم کرت .
یک کارگاه چوببری! ترولی که کارگاه چوببری دارد! و باید ببینی چه بلایی
سر جنگل کات شید[15] میآورد!»
کوهن با تعجب او را نگاه کرد .
«کدوم؟ همونی که توش عنکبوتهای گنده داره؟»
«عنکبوت؟ الان دیگه عنکبوتی نیست . فقط کندههای درخت مونده»
«کندهی درخت؟ کندهی درخت؟ من از اون جنگل خوشم میاومد . اونجا… خب،
تاریکی شاعرانهای داشت . در این زمونه دیگه تاریکیای مثل تاریکی اونجا
پیدا نمیشه . در یک همچین جنگلی واقعا میفهمیدی وحشت چیه»
میکا گفت : «تاریکی میخوای؟ اون جاش درخت کاج و صنوبر[16] میکاره»
«کاج و صنوبر!»
«ایدهی او نبود . او فرق یک درخت رو از دیگری نمیفهمد . همهاش تقصیر کِلی[17] است . اون فکر این کار رو تو سرش انداخت»
سر کوهن گیج رفت : «کلی کیه؟»
«گفتم که سه برادر زن دارم، نه؟ اون تاجره . برای همین گفت که کاشت دوباره باعث میشه زمین بهتر فروش بره»
مدت زیادی طول کشید تا کوهن این موضوع را هضم کند . او گفت : «اما کسی نمیتونه جنگل کات شید رو بفروشه . اونجا که مال کسی نیست»
«آره. اون میگه برای همین میشه فروختش»
کوهن مشتش را محکم بر دیواره پل کوبید . تکه سنگی جدا شد و رقص کنان خود را در دره انداخت .
او گفت : «ببخشید»
«مهم نیست . همونطور که گفتم، تکهها همیشه میافتند»
کوهن برگشت . «چه اتفاقی افتاده؟ من همه جنگهای بزرگ و قدیمی رو به خاطر میآرم . تو چی؟ تو حتما جنگیدهای»
«آره، یه چماق با خودم بردم»
«اون جنگها برای آیندهای روشن و قانون و این جور چیزها بودند . یعنی مردم اینطور میگفتند»
میکا با احتیاط گفت : «خب، من برای این جنگیدم که یه ترول بزرگ با یه شلاق به من گفت . ولی میدونم منظورت چیه»
«یعنی، میگم همه اونها برای درست کردن مزرعه و کاشتن درخت صنوبر که نبود، نه؟»
میکا سرش را پایین انداخت و گفت : «و حالا من به خاطر وضعیت پل از تو معذرت
خواهی میکنم . خیلی احساس بدی دارم . تو این همه راه اومدی و…»
کوهن که به آب نگاه میکرد با ابهام گفت : «و یک شاه و افراد دیگری هم
بودند . فکر میکنم جادوگرها هم بودند . ولی شاهی هم بود، در اینباره
مطمئنم . میدونی؟ هیچ وقت ندیدمش» او لبخندی تلخ به ترول زد . «اسمش یادم
نیست . فکر نمیکنم کسی اسمش رو به من گفته باشد»
نیم ساعت بعد، اسب کوهن از جنگلهای افسرده بیرون آمد تا به دشتی متروک و
بادخیز برسد . او قبل از حرف زدن هن هنی کرد و بعد گفت : «خیلی خب… چقدر
بهش دادی؟»
کوهن گفت : «دوازده سکه طلا»
«برای چی دوازده سکه طلا دادی؟»
«بیشتر از دوازده تا نداشتم»
«تو دیوونهای»
کوهن گفت : «وقتی که داشتم شغلم رو به عنوان وحشی شروع میکردم، زیر هر پلی
یک ترول بود . و اون موقع نمیتونستی مثل الان از یک جنگل رد شوی . یک
دوجین جن[18] دنبالت میافتادند تا سرت رو گوش تا گوش ببرند» او آه کشید .
«یعنی سر اونها چی اومده؟»
اسب گفت : «بلایی مثل تو»
«خب، آره. ولی من همیشه فکر میکردم باز هم هستند . همیشه فکر میکردم مرزهای بیشتری وجود داره»
اسب پرسید : «چند سالته؟»
«نمیدونم»
«به هر حال آنقدر سن داری که بیشتر از اینها بفهمی»
کوهن گفت : «آره، راست میگی» او سیگاری دیگر روشن کرد و آنقدر سرفه کرد تا آب از چشمانش سرازیر شود .
«دلت نرم شده!»
«آره»
«آخرین پولت رو به یه ترول دادی!»
«آره» و بعد از دهانش رودی از دود به سمت غروب خورشید بیرون داد .
«چرا؟»
کوهن به آسمان خیره شد . تابش سرخ خورشید به سرمای سراشیبی جهنم بود . بادی
سرد از دشت برخاست و باقی ماندهی موهای کوهن را تازیانه تکان داد .
او گفت : «به خاطر اینکه چیزها باید اینجوری باشند»
«ها!»
«و به خاطر چیزهایی که بودند»
«ها!»
کوهن به پایین نگاه کرد . او پوزخندی زد و گفت : «و من یک روز خواهم مرد . ولی فکر نکنم امروز باشد»
باد از کوهها برخاست و آسمان را مملو از کریستالهای یخی کرد .
برای برف آمدن، هوا زیادی سرد بود . در هوایی این چنینی گرگها به روستاها
میآمدند و درختان در قلب جنگل یخ میزدند و میترکیدند . البته این روزها
تعداد گرگها کمتر و کمتر میشدند و جنگلها یکی پس از دیگری از بین
میرفتند .
در هوایی این چنین، مردم عاقل داخل خانههایشان بودند و در جلوی آتش داستان قهرمانان را تعریف میکردند…
———————————–
پانویسها:
[1] DiscWorld
[2] ترولها یا همان غولها، انواع مختلفی دارند. در این داستان ترولها در
زیر پل زندگی میکنند و هنگام عبور مسافرین، بر روی پل میپرند تا جواهرت و
اشیاء قیمتی آنها را بدزدند.
[3] دامن مردانهی اسکاتلندی
[4] Cohen the Barbarian، کوهن وحشی که قهرمان چند کتاب پرچت است، مردی
لاغر 87 ساله، با سری تاس و ریشی بسیار بلند است که تقریبا به زانویش
میرسد. او یک چشمش را از دست داده و روی آن را مانند دزدان دریایی پوشانده
است. کوهن همچنین از بیماریهای کمردرد، آرتروز و سوءهاضمه رنج میبرد.
[5] Rimwards
[6] Mica، سنگ طلق
[7] Beryl، سنگ بهادار
[8] Scree، سنگریزه
[9] Pyrites، سنگ چخماق
[10] chert، سنگ آتشزنه
[11] روزی سه بز نر که در راه رفتن به کوهستان بودند، به پلی چوبی میرسند.
زیر پل، جریان سریع آب وجود داشت و ترولی هم در آنجا زندگی میکرد که
اجازهی عبور به کسی نمیداد. بز اولی، روی پل میرود. ترول جلو او را
میگیرد و بز توضیح میدهد که فقط برای خوردن علف تازه به آن سمت میرود. و
این که بز دیگری بعد از او خواهد آمد که از او چاقتر است و میتواند برای
ترول غذای بهتری باشند. ترول اجازه میدهد بز کوچک عبور کند، به امید این
که بز کوچک بعد از بازگشت از کوهستان چاق میشود و او میتواند آن را
بخورد. بز دوم هم به همین طریق از پل عبور میکند و بز سوم که از دو بز
قبلی بزرگتر و قویتر بوده، هنگام مواجه با ترول، با شاخهایش به او حمله
میکند. ترول بیچاره در آب پرت شده و غرق میشود. از آن پس، تمام ترولهای
زیر پل از بزهای نر میترسند.
[12] Sour Water
[13] Bitter Pike
[14] Blade
[15] Cutshade
[16] Spruce، به معنی تمیزی و آراستگی نیز میباشد.
[17] Clay ، خاک رس
[18] Goblin
تری پرچت
Terry Pratchett
مترجم : پریا آریا