عکس دسته جمعی اثر دینو بوتزاتی
عکس دسته جمعی
عکس، دختران کلاس دوّم مدرسهی شبانهروزی چزارینی را که در حیاط مدرسه
جمع شدهاند نشان میدهد . پیرزن آن را به طور اتفاقی در ته کشو پیدا کرد و
مشغول بررسیاش شد . او هم با موهای بافته در ردیف اوّل ایستاده بود .
تصوّر میکرد که برای همیشه، همشاگردیهایش را از دست داده است . در حالی
که اکنون، آنان در سه ردیف پلّکانی در دستهای او قرار داشتند و
نمیتوانستند بگریزند .
“تو بگو ببینم، نفر اوّل سمت راست که روی صندلی وایستادی . آهان تو هستی آدا . بله بگو ببینم چرا میخندی؟”
“نمیدونم چرا میخندم خانم، ولی همهمون میخندیم . همه وقتی عکس میگیریم میخندیم.”
“چطور از اونای دیگه خبر داری؟ تو که اونارو نمیبینی . پشتشون به توست .
شاید از موضوعی که تو میدونی، کسی خندهاش نگیره . فقط از این میترسم که
تو دخترک سبک مغزی باشی آدا… شرط میبندم که دوست کناریات جواب منطقیتری
به من میده… بله تو، رزتّا، میخوای بهم بگی چرا میخندی؟”
“من؟… خب، عکس گرفتن خنده داره… خندهام میافته چون که… چون که همهمون تو
ژست هستیم . همه لباسهای مرتب پوشیدیم… مثل خانمها شدیم و معلوم نیست تو
عکس چطور میافتیم .”
“روبرتینا، تو چرا میخندی؟ به نظر تو هم خنده داره؟”
“نمیدونم . امّا شنیدهام که همیشه تو عکس باید لبخند زد… شاید به خاطر
این که جالبتر بشه . وقتی که دیگران میبینند فکر میکنند که خوشحال و
شادیم . به هر حال اگر کسی ناراحتیای داره، بهتره برای خودش نگه داره…”
“ناراحتی، ناراحتی . چه حرفهای مزخرفی . و تو چی اتّا، ممکنه به من بگی چرا میخندی؟”
“راستش اگه میخواین بدونین خانم، وقتی یاد گوشهای پائولا افتادم خندهام
گرفت . همونی که تو ردیف سوّمه . میدونین، بهش عادت کردیم . امّا معلوم
نیست اون دو تا بادبزن چطور تو عکس میافته…”
“تا اونجا که معلومه همهتون یک کم میخندین . امّا تو کریستینای قشنگ . به من میگی چرا میخندی؟”
“آخه خانم، تقصیر فرانکاست که با من شوخی میکنه…”
“چطور با تو شوخی میکنه ؟”
“با آرنج به من میزنه . میخواد که اخم کنم . با آرنج میکوبه به من…”
“تو خودت به من میزنی… خانم حرفشو باور نکنین . کریستینا اوّل شروع کرد به دهن کجی.”
“بسّه، بسّه . فکر میکنم اگه اشتباه نکنم تو اسمت پالومتّاست . بهم میگی چرا میخندی؟”
“میبخشین خانم، چرا از من نپرسیدین؟ چرا از من چیزی نمیپرسین؟”
“از تو نپرسیدم که نپرسیدم . مگه مجبورم از همه سوال و جواب کنم و تازه تو لوئیزا به نظرم نمییاد که خیلی بخندی.”
“ولی من هم میخندم .”
“خب دیگه . حالا میخوام تو به من جواب بدی پالومتّا . چرا میخندی پالومتّا ؟”
“میخندم چون که جشنه و تازه مدرسه تموم شده و میریم تعطیلی و بعد این که هوا گرمه و من دیگه سردم نیست . چون از سرما خیلی عاجزم…”
“و تو سوفیا؟”
“من نمیخندم خانم . دهنم این طوریه، لبهام کشیدهاس و دندونهام پیداس…
مامانم میگه که مهم نیست… همین طوری هم قشنگه… امّا این همشاگردیهام به
من میگن… به من میگن…”
“بگو ببینم چی بهت میگن؟”
“بهم میگن جنازه، جمجمه، صورتمرده . از این حرفها بهم میزنن…”
“و تو مادّالنا، شازده خانم . اگه اشتباه نکنم، میخندی یا نمیخندی؟”
“خب، نگام کنین خانم . شما باید قضاوت کنید که آیا میخندم…”
“نمیبینم . درست روی دهنتو یک لکه گرفته.”
“پاکش کنین خانم، اونوقت میبینین که میخندم یا نه.”
“نمیشه پاکش کرد . عمر این لکه حداقل پنجاه ساله… تقریباً مثل من پیره .
چون که من پیرم. خب بچهها بهم بگین ببینم هنوز منو نشناختین؟”
“خانم مدیر جدید؟”
“کدوم خانم مدیر! یکی از شمام . لوئیزام . اصلاً شبیهاش نیستم؟ لوئیزام و
همهتونو به یاد دارم… میخندین؟ آره میخندین . امّا میدونین یا نه که
چند تا از شما هنوز زندهاین؟… کسی هست که بخواد بدونه؟… حرف نمیزنین؟
نکنه میترسین بدونین؟ پس حالا بهتون میگم . از سی و هشت نفر فقط چهار نفر
موندیم.”
“گوش کن لوئیزا، من بهت یک کیف چرمی هدیه دادم، یادته ؟ پس بهم بگو، بگو که من هنوز زندهام .”
“معلومه که یادمه مادّالنای عزیز . کیف ! امّا در هجده سالگی هم سعی کردی
نامزدمو تور بزنی . درسته؟ درست به همین خاطر میخوام خوشحالت کنم . بله تو
مردهای . مدّتهاست که مردهای و زیر خاکی.”
“مدّتهاست؟ چند وقت میشه؟”
“اگه میخوای بدونی، چهل سال بیشتره . در مراسم تشییع جنازهات هم بودم . چیز تحفهای نبود . به جون تو قسم . دیفتری گرفته بودی.”
“بسه دیگه خانم! امروز که جشنه، دست از سرمون بردار . چرا اومدی این مزخرفاتو بهمون بگی؟”
“گراتزیئلّا دست از فضولی برنمیداری؟ میترسی؟ پس میرفتی پیش خانم معلم
جاسوسی میکردی . خوشت میاومد وقتی میدیدی که تنبیه میشیم… پس حالا خوب
گوش کن…”
“نه، نه . چیزی نگین خانم . من نمیخوام چیزی بدونم . من گوشهامو میگیرم.”
“چطوری؟ نمیتونی . با دستهای آویزونت ازت عکس گرفته شده . نمیتونی دستهاتو روی گوشهات بذاری .”
“نه، نه خانم لوئیزا، ازتون خواهش میکنم چیزی نگین…”
“اما میگم تا دیگه جاسوسی نکنی . تو در بیست و شش سالگی مردی . پیش
خانوادهای به اسم ملّونی خدمتکار بودی . بهم گوش میکنی؟ معشوقهی یکی از
پسرهاش بودی . توی بیمارستان تقریباً مثل یک بدبخت مردی . به خاطر تیفوس .
میفهمی؟ هنوزم میخندی؟”
“از این جا بریم . بریم بیرون تا دیگه این عجوزه حرف نزنه . بدویم بریم توی آسایشگاه قایم بشیم .”
“برین بیرون؟ حتّی یک میلیمتر هم نمیتونین تکون بخورین . مثل مجسمههایی
که ردیف، یکی کنار یکی دیگه میخکوب شده باشن ازتون عکس گرفته شده . و حالا
یکی به یکی از موضوعهایی که هنوزم خبر ندارین براتون میگم . از کارهای
کثیفتون . از بدبختیهایی که گریبونتونو گرفته بود… بهتون میگم که برای چی
مردین… بله کمی تفریح میکنم . بچهها بگین ببینم اون لباس قرمزم رو که
خیلی بهم میاومد یادتونه؟ یادتونه که رفتیم به چرتوزا گردش؟ از اون همه
خنده چی باقی موند؟ میخندیدم درسته؟ سر هیچی… حالا لوئیزا تنهاست . توی
سرما . توی این زیرشیروانی لعنتی . بدون کسی که ازم مواظبت بکنه . با درد
قلب، فقر، بدون دندون، بیچاره… و خوابم هم نمیآد و شب هم درازه… کسی هم
نمیآد که بهم سر بزنه… آه که بذارین براتون تعریف کنم که چطور مردین تا
دلم آروم بگیره.”
دینو بوتزاتی
Dino Buzzati