انسان، آندروئید، ماشین اثر فیلیپ ک. دیک
انسان، آندروئید، ماشین
در این جهان چیزهای سرد و خشنی زندگی میکنند که من آنها را «ماشین» مینامم . رفتارشان به هراسم میاندازد؛ به خصوص وقتی که رفتارهای انسانی را بسیار استادانه تقلید میکنند دستخوش احساس تلخی میشوم . احساس میکنم این چیزها قصد دارند خودشان را به جای انسانها جا بزنند، اما آنها انسان نیستند . من به آنها «آندروئید» [۱] میگویم، البته فقط من هستم که این کلمه را به این معنا به کار میبرم . منظور من از کلمهی «آندروئید» تلاش صادقانهی آزمایشگاهی برای خلق انسان نیست . منظورم چیزی است که تولید شده که بیرحمانه فریبمان دهد، که باعث شود فکر کنیم یکی از خودِ ما است . این موجودات چه در آزمایشگاه ساخته شده باشند و چه نه، برای من مفهوم خاصی ندارد؛ چرا که کل کائنات آزمایشگاهی عظیم است و از این آزمایشگاه، موجودات بیرحم و دغلبازی بیرون میآیند که لبخند میزنند و دستشان را به سوی ما دراز میکنند که با هم دست بدهیم . اما دستشان، پنجهی مرگ است و لبخندشان، سرمای گور .
این موجودات میان ما هستند؛ اگر چه به لحاظ ظاهری با ما تفاوتی ندارند، ولی
ما هم به دنبال تفاوتهای ذاتی نیستیم، بلکه دنبال تفاوتهای رفتاری هستیم
. من در علمیتخیلیهایم مرتب از آنها مینویسم . برخیهایشان مثل ریچل
روزن [۲] حتی خودشان هم خبر ندارند آندروئید هستند . آنها ممکن است زیبا
باشند، اما یک چیزی کم دارند که همان گرمای انسانی است . بنابراین در ردهی
پزشکی «اسکیزوید» قرار میگیرند که به معنای فقدان احساسات مناسب است .
مطمئنم وقتی روی کلمهی «شیء» تأکید میکنم، منظورم را درک میکنید .
انسانی که فاقد احساسات و حس همدلی باشد، درست مثل آندروئیدی است که فاقد
این احساسات ساخته شده باشد؛ حالا به عمد یا از روی اشتباه . در اساس
منظورمان شخصی است که برای سرنوشت دیگر موجودات اهمیتی قائل نمیشود، کنار
میایستد و فقط نظارهگر است . این موجود با خونسردیاش نظریهی جان دون
[۳] مبنی بر این که «هیچ انسانی همچون جزیره نیست» را محقق میسازد؛ البته
قدری نظریه را پیچیده میسازد، به این صورت که «یک جزیرهی ذهنی وجدانی»
دیگر انسان نیست .
احتمالاً حرکت از سوی معنویت به مادیت و حیات یافتن موجودات مکانیکی در
زمانهی ما، بزرگترین تحولی است که دنیای ما دستخوش آن شده است . در حال
حاضر هیچ مرزبندی مشخصی بین موجود زنده و غیر زنده نداریم و این پارادایم
ما خواهد بود . وقتی میگویم روزی میرسد که میلیونها موجود دورگه خواهیم
داشت که یک پایشان در دنیای واقعی است و پای دیگرشان در دنیای خیالات، دارم
دربارهی دنیای واقعی حرف میزنم، نه دنیای خیالی . اگر برای توصیفشان در
مقابل کلمهی انسان از کلمهی «ماشین» استفاده کنیم، فقط برای خودمان پازلی
شفاهی درست کردهایم . چیزی که نگرانی واقعی ما بوده و خواهد بود، این است
که آیا این موجودیتهای ترکیبی، رفتاری انسانی خواهند داشت؟ خود من در
بسیاری از داستانهایم سیستمهایی ماشینی دارم که از خودشان محبت نشان
میدهند؛ برای مثال تاکسیها یا درشکههای کوچک در داستان «حالا منتظر
آخرین سال باش» [۴] که همان انسان معیوب و بیچاره ساخته بودشان .
«انسان» یا «موجود انسانی» کلماتی هستند که باید معنایشان را بدانیم و درست
به کار ببریم؛ اما این کلمات دربارهی منشاء و یا هستیشناسی کاربردی
ندارند، بلکه مربوط به راه و روش زیستن در جهان هستند . اگر یک ساختار
مکانیکی در میانهی عملکردهای متداولش برای کمک به شما توقف کند، میشود با
کمال میل آن را انسان فرض کرد؛ در حالی که تجزیه و تحلیل ترانزیستورها و
سیستمهای رلهاش، نمیتواند همچون چیزی را ثابت کنند . اگر دانشمندان
مدارهای سیمکشی شده را برای پیدا کردن انسانیت ماشین ردگیری کنند، درست
مثل دانشمندان مشتاق خودمان میشوند که بیهوده تلاش کردهاند تا مکان روح
در جسم آدمی را مشخص کنند و وقتی نتوانستند یک اندام مشخص در یک نقطهی
مشخص پیدا کنند، تصمیم گرفتند منکر وجود روح شوند . روح برای انسان، مثل
رفتار انسانی ماشین است . هنگامی که ماشین در چرخهی برنامههایش درنگ
میکند تا بر اساس یک تصمیم، برنامهای را عقب بیاندازد، دارد انسانی رفتار
میکند .
به هرحال، باید متوجه باشیم اگر چه جهان در کل نسبت به ما مهربان است (اگر
مهربان نبود و وجودمان را نمیپذیرفت، اینجا نبودیم . آبراهام مالسو
میگوید : «در غیر این صورت طبیعت مدتها قبل اعداممان کرده بود»)، اما
ماسکهای شیطانی خندانی نیز در خود دارد که از میان مه سردرگمی بیرون
میپرند و به خاطر سود شخصیشان ممکن است سلاخیمان کنند .
باید مراقب باشیم که نقاب را با واقعیت نهفته در زیر آن اشتباه نگیریم . به
نقاب جنگی فکر کنید که پریکلس [۵] روی چهرهاش گذاشت؛ شما فقط چهرهای
منجمد میبینید، تلخی جنگ بدون هیچ احساسی و هیچ چهرهی اصیل انسانی یا
شخصی وجود ندارد که به آن پناه ببرید . و البته هدف همین بوده است . فرض
کنید که حتی متوجه نشدهاید همه چیز فقط یک نقاب است؛ فرض کنید وقتی پریکلس
در میان مه و گرگ و میش صبحگاهی به شما نزدیک شد، باور کردید چهرهای
قابل اعتماد است .
این که «شیطان نقابی پولادین دارد»، سالیان سال پی رنگ نوشتههایم بوده است
. شاید حالا زمان اصلاح آن باشد . چیزی که من دیدم و دربارهاش نوشتم، در
حقیقت یک چهره نبود، بلکه نقابی روی یک چهره بود . و یک چهرهی راستین،
متضاد آن نقاب است . البته که اینطور است . شما فلز سرد و خشمگین را روی
فلز سرد و خشمگین نمیگذارید . فلز سرد و خشمگین را روی گوشت نرم
میگذارند؛ حشرات هم به همین روش با هنرمندی خود را میآرایند تا دشمنانشان
را بترسانند . این یک حرکت دفاعی است و اگر مؤثر واقع شود، شکارچی
غرولندکنان به کنامش باز میگردد و میگوید : «امروز ترسناکترین موجود را
در آسمان دیدم، چهره و پروازی وحشیانه و چنگال و زهر داشت» همنوعانش تحت
تأثیر قرار میگیرند و جادو مؤثر واقع میشود .
زمانی فکر میکردم فقط انسانهای بد نقابهای ترسناک به چهره میزنند؛ اما
میبینید که من هم گول جادوی نقاب را خوردهام. قصد ندارم تقسیمبندی
شخصیام را میان چیزی که «انسان» مینامم و چیزی که «آندروئید» مینامم
کنار بگذارم، چرا که دومی تقلیدی بیرحم و مضحک از اولی است . اما من داشتم
روی شباهتهای سطحی و ظاهری کار میکردم و برای تشخیص این دو دسته از هم،
زیرکی بیشتری نیاز است . زیرا اگر شخصی مهربان و بیآزار میتواند خودش را
پشت یک نقاب جنگی ترسناک پنهان کند، پس دور از ذهن نیست که شاید پشت
نقابهای مهربان و دوست داشتنی، یک سلاخ ارواح انسانی پنهان شده باشد . در
هیچکدام از دو مورد نمیتوانیم به شباهتهای ظاهری بسنده کنیم، بلکه باید
به اعماقشان، به قلب سوژه نفوذ کنیم .
احتمالا هر چیزی در جهان در خدمت هدفی خوب است؛ منظورم این است که هر چیزی
به اهداف کائنات خدمت میکند . اما بخشهای باطنی و زیرسیستمها ممکن است
قاتل جانها باشند . ما باید آنها را همینطور، بدون ارجاع به نقشی که در کل
ساختار دارند، در نظر بگیریم .
خیر و شر هر دو در خدمت خداوند هستند و هر دوی این بازیگرها در طول بازی
پالوده میشوند . ما هم مخلوقاتی در بازی هستیم، با وابستگیها و
تضادهایمان که از پیش برایمان مقدر شده؛ و آنچه مقدر شده را نه تصادف
کورکورانه، بلکه موجودیتی صبور و دوراندیش طراحی کرده است . اگر قرار بود
به وضوح ببینیمشان، آنوقت بازی خراب میشد . مشخصا این قضیه به مذاق هیچکس
خوش نمیآید .
باید آگاه باشیم که فریب و پنهانسازی مسائل زیر نقاب -نقابی که مایا نام
دارد- آخر کار نیست . باید متوجه باشیم این نقابی که میان ما و واقعیت وجود
دارد، در خدمت هدفی خیر است . یونانیها این نقاب را دوکوس [۶] مینامند .
به لحاظ تاریخی پارمنیدس [۷] فیلسوف دوران پیش از سقراط، اولین شخصیت غربی
است که تلاش کرد به روشی سیستماتیک ثابت کند جهان آنگونه نیست که ما
میبینیم و دوکوس نقابدار واقعا وجود دارد . در اینجا اشارهای هم به
دیدگاه معروف افلاطون دارم؛ افلاطون معتقد بود ما فقط تصاویری از واقعیت را
میبینیم و احتمالاً این تصاویر نادرست و ناقص هستند و نمیتوان به آنها
اعتماد کرد .
حال بیایید فرض کنیم شاید ما زمان را به صورت عکس تجربه میکنیم . یا به
عبارت دیگر، شاید تجربهی درونی ما از زمان (زمان به مفهومی که کانت به آن
اشاره کرده است و ما از آن برای مرتب کردن تجربیاتمان استفاده میکنیم)،
نسبت به جریان راستی زمان در زوایایی خاص، متعامد باشد . یعنی در واقع دو
زمان داشته باشیم؛ زمانی که تجربه و ادراک ما است و دیگری ساختار زمانی خود
هستی . زمان هستی واقعی است، اما زمان در کائنات در جهتی متفاوت از ادراک
ما حرکت میکند . در واقع هر دو واقعی هستند، اما تجربهی ما از زمان بر
جهت زمان راستین هستی، متعامد است . در نتیجه، دریافت ما از سلسله وقایع و
روابط علت و معلولی و آینده و گذشته و سمت و سوی جهان، میتواند به کل
اشتباه باشد .
امیدوارم متوجه اهمیت این موضوع باشید . زمان واقعی است، هم به عنوان
تجربهای در دیدگاه کانتی و هم از دیدگاهی که دکتر نیکولا کوزیرف [۸] روسی
شرح میدهد: که زمان انرژی است، و انرژی پایهای است که جهان را به هم
پیوسته نگاه میدارد و تمام زندگی به آن بستگی دارد؛ تمامی پدیدهها از آن
نشأت میگیرند و انرژی تمام واقعیتها، اعم از احتمالی و واقعیتهای کائنات
است .
اما زمان به خودی خود از گذشتهمان به سوی آیندهمان جریان ندارد و محور
متعامدش آن را روی یک دایره هدایت میکند . برای مثال میشود گفت ما تا
الان حدود دو هزار سال خطی از زمان خودمان را مشغول راندن روی یک زمستان
طولانی برای گونهی خودمان بودهایم . ظاهرا زمان متعامد یا زمان واقعی،
چرخشی شبیه به زمان چرخهای اولیه دارد که در آن هر سالی، مثل سالهای
دیگر، هر محصولی مثل محصولهای دیگر و در حقیقت هر بهاری درست مثل بهارهای
دیگر است . چیزی که توانایی انسان در درک زمان به این شکل ظاهراً ساده را
از بین میبرد، این است که خود انسان به عنوان یک فرد، بسیاری از این
سالها را تجربه کرده و میتواند ببیند که خودش در حال فرسوده شدن است و هر
سال مثل مزارع و ریشه و برگ درختان نو نمیشود . باید ایدهی مناسبتری از
زمان چرخهای برای زمان وجود داشته باشد، پس انسان با بیمیلی، زمان خطی را
اختراع کرد که زمانی انباشتگر است .
زمان متعامد راستین چرخشی است، اما در مقیاسی عظیمتر؛ بسیار شبیه به سال
بزرگ باستانیان و بسیار شبیه به دیدگاه دانته از نرخ زمان ابدیت که
میتوانید آن را در کمدی الهی او بخوانید . در میانهی قرون وسطا،
متفکرانی چون اریگنا [۹] ابدیت راستین یا بیزمانی را درک کردند، اما
دیگران درک کردند که ابدیت خود مشمول زمان است، اگرچه آن زمان کاملاً با
درک ما از زمان تفاوت دارد (بیزمانی وضعیتی ایستا خواهد بود) .
در حقیقت من از زمستان است که صحبت میکنم؛ زمستان گونهی ما . ما در وضعیت
نیمهزنده-نیمهمرده در زمستان گونهی بشر هستیم . برف و یخ دنیای ما را
در لایههایی رو به فزونی پوشانده که آنها را دوکوس یا مایا مینامیم . آن
چیزی که هر سال لایههای منجمد یخ روی جهان را آب میکند، ظهور مجدد
خورشید است .
هر بهار پیاز گلها و دانهها و ریشههای داخل زمین صدایی میشنوند . صدا
میگوید: «بیدار شوید، خفتگان بیدار شوید» حالا به شما گفتهام شرایط ما
به چه گونه است و همچنین به شما گفتهام که زمان در اصل همان طور که دکتر
کوزیرف روسی گمان میکند، به سمت جلو و به صورت خطی حرکت نمیکند .
در یک دیدگاه هستیشناسانه، ما همچون شخصیتهای یک داستان (یوبیک) در رویا
پرسه میزنیم و منتظر آن صدا هستیم که بیدارمان کند . وقتی میگویم منتظر
فرا رسیدن بهار هستیم، فقط از استعاره استفاده نمیکنم . بهار به معنای گرم
شدن است؛ متوقف شدن فرآیند آنتروپی، زندگی را میتوان بر اساس واحدهای
گرمایی تعریف کرد و حال که گرمای زندگی ما را ترک کرده است، بهار زندگی را
باز میگرداند .
قدما به اشتباه فکر میکردند ما نیز مانند گیاهان در سال جدید، تازه
میشویم . اما برای ما انباشت وجود دارد و سالهایی که میگذرند هرگز تکرار
نمیشوند . هر کدام از ما مثل یک سمفونی بتهوون منحصر به فرد هستیم و وقتی
این زمستان طولانی به سر آید، همچون شکوفههای جدید از خودمان و دنیای
اطرافمان شگفتزده میشویم . بسیاری از ما نقابهایی را که به چهره داشتیم
کنار خواهیم گذاشت؛ همان نقابهایی که قرار بود جای واقعیت را بگیرند و
هدفشان فریب بود . نقابهای آهنی را برخواهیم داشت و چهرهی پشت آن آشکار
خواهد شد . این چهرهای است که حتی خود ما نقابپوشان هم ندیدهایم و
خودمان را هم شگفت زده خواهد ساخت .
برای این که واقعیت محض خودش را آشکار کند، طبقهبندی تجربیات فضا-زمانی
ما، یعنی ماتریس اولیهای که از خلل آن با جهان روبهرو میشویم باید بشکند
و به طور کامل فرو ریزد . در داستان «لغزش زمان مریخی» [۱۰] با این
فروپاشی از نوع زمانی آن سر و کار داشتم، در «هزارتوی مرگ» هزاران واقعیت
موازی با فاصله از هم قرار گرفتهاند، در «اشکهایم مرا جاری کن، مأمور
پلیس چنین گفت» [۱۱] دنیای یک شخصیت، کلیت دنیا را مورد تهاجم قرار میدهد و
نشان میدهد که منظور ما از «دنیا» کم و بیش ذهن است -ذهن همیشه حاضر که
فکر میکند- یا در اصل رویاها که دنیای ما را میسازند . رویابین، مانند
رویابین در رمان «بیداری فنینگانها» [۱۲] نوشتهی جویس، در حال بیدار شدن و
هوشیاری است .
وقتی رویابین یک بار دیگر واقعیت را ببیند و از این حقیقت که تا به آن لحظه
رویا میدیده آگاه شود، ما هم به او ملحق میشویم. در برهمنیسم میگوییم
چرخهای بزرگ پایان یافته و برهمن دوباره فعال و بیدار شده یا از بیداری
دوباره به خواب رفته است . در هر حال، هنگام بیداری احساس میکنیم مایا در
حال از بین رفتن است؛ داریم بیدار میشویم و در واقع رویابینی بودهایم که
رویا میدیده است . اینجا ممکن است یاد ابرذهن [۱۳] داستان آرتور سی.
کلارک بیفتید .
ممکن است هنگام برداشته شدن نقابها، برخی منکر واقعیتها شوند . این افراد
حس میکنند آشوب در حال نزدیکی است و اگر دوکوس محو شود، مدتی طولانی در
عذاب خواهند بود؛ این همان مفهوم روز حساب است که همیشه همراه بشریت بوده
است . شاید هم اینطور باشد، اما به نظر من تصویری که آشکار میشود، مهربان
خواهد بود؛ زیرا بهار معمولا با مهربانی موجودات را گرم میکند، نه این که
آنها را با حرارتی سوزاننده خشک کند . شاید هم نیروهای پلیدی در جهان
باشند که با فرو افتادن نقاب آشکار شوند، اما من به فروپاشی سیاست
ظالمانهی آمریکا در سال ۱۹۷۴ [۱۴] فکر میکنم و به نظرم میرسد که
مقابلهی نور و آن سرطان زشت و برداشته شدنش، ذات فرو ریختن نقاب است . در
هنگام شب و مه، آزادی ما، حقوق ما، دارایی ما و حتی زندگیهای ما مثله شده
بودند، تغییرشکل پیدا کرده بودند و موجوداتی که خودشان را در پناهگاههای
قلابی نظیر سنت کلمنت [۱۵] در فلوریدا و دیگر ویلاها پنهان کردهاند، آنها
را از ما دزدیده و نابود کردهاند . اما شوک آشکار شدن برای نقشههای آنها
مخربتر است تا برای ما .
نقشههای ما فقط برای ما کاربرد دارند تا با عدالت و حقیقت و آزادی زندگی
کنیم . دولت سابق این کشور ترتیبی داده بود تا با اعمال زور زندگی کند و در
تمام کانالهای ارتباطی بدون وقفه به ما دروغ میگفت . این مثال خوبی از
قدرت شفا دهندهی نور خورشید است؛ این قدرت ابتدا آشکار میسازد و سپس
ریشهی پوسیدهی گیاه ستم را، گیاهی که عمیقاً در قلب تپندهی مردمان خوب
ریشه دوانده، میخشکاند .
گاهی اوقات خیال میکنم که رویابین فشار وارد کردن به ستم را آغاز کرده، که
رویابین اینجا در ایالات متحده بیدارمان میکند و چشمانمان را به روی
شرایطمان و خطر وحشتناکی که تهدیدمان میکند، باز میکند .
یکی از بهترین رمانهایی که در درک ذات دنیای ما اهمیت دارد، «دستگاه خراطی
ملکوت» [۱۶] نوشتهی اورسولا کی لگویین است . لگویین در این رمان دنیای
بسیار شگفت و تفکر برانگیزی را توصیف کرده که من از افزودن هر توضیح
اضافهای به آن حذر میکنم؛ این داستان اصلا توضیحی لازم ندارد . فکر
نمیکنم وقتی هر دو این همه رمان مینوشتیم (منظور خود دیک و لگویین است)،
چیزی دربارهی مطالعات چارلز تارت [۱۷] دربارهی رویاها خوانده بودیم . اما
حالا من خواندهام و برخی از کارهای روبرت ای. اورنستین [۱۸] را هم
خواندهام که «انقلاب مغزی» در دانشگاه استنفورد است . استنفورد در شمال و
جایی است که من زندگی میکنم . از کارهای اورنستین اینطور بر میآید که
احتمالا ما به جای مغزی که به طور مساوی به دو نیمکره تقسیم شده باشد دو
مغز کاملا جدا داریم؛ در حقیقت ما یک بدن داریم و دو ذهن . (شما را به
مقالهی «سوی دیگر مغز: یک ذهن وصفی» [۱۹] نوشتهی جوزف ای. بوگن [۲۰]
ارجاع میدهم که در مجموعهی اورنستین با عنوان «ذات هوشیاری انسان» [۲۱]
منتشر شده است)
بوگن میگوید هر از گاهی محققی این نظریه (داشتن دو مغز) را مطرح کرده، اما
تنها با استفاده از تکنیکهای مدرن نقشهبرداری از مغز و مطالعات مربوطه
به اثبات این مطلب نزدیک شدیم . او میگوید افلاطون و فیثاغورث هم به دو
بخشی بودن ذهن اشاره کردهاند که بخشی منطق با خود دارد و بخش دیگر تهی است
. مقالهی بوگن شامل مفاهیمی چنان شگفتانگیز است که باعث شد از خودم
بپرسم چرا ما هرگز متوجه نشده بودیم آنچه «بیهوشی» نام دارد، ابدا بیهوشی
نیست، بلکه نوع دیگری از هشیاری است که رابطهای بسیار ظریف با آن داریم .
این همان ذهن یا هشیاری دیگر است که شبها رویا میبیند.
اینجا این مساله مطرح است که هر کدام از مغزها دقیقا همان ورودی دیگری را
از طریق کانالهای احساسی متفاوت دریافت میکند، اما اطلاعات را به روشی
متفاوت پردازش میکند . هر مغز به روش منحصر به فرد خود کار میکند (مغز
سمت چپ مانند یک کامپیوتر دیجیتال است و مغز سمت راست شبیه به یک کامپیوتر
آنالوگ که با مقایسهی الگوها کار میکند) . با پردازش اطلاعات همسان، ممکن
است هر کدام به نتیجهای کاملا متفاوت برسند؛ در نتیجه از آنجا که شخصیت
ما در مغز سمت چپ شکل گرفته، اگر مغز سمت راست چیزی را حیاتی تشخیص دهد که
مغز سمت چپ از آن بیخبر مانده، باید هنگام خواب با آن ارتباط برقرار کند .
اما در حال حاضر چیزی بیش از این نمیتوانیم بگوییم . با این حال فکر
میکنم افسون دوکوس که ریشه در مغز راستمان دارد، مفهومی مفرد نیست .
گونهی بشر تمایل دارد به طور کامل در یک نیمکره باقی بماند و آن دیگری را
رها کند تا هر کاری لازم است برای حفاظت از ما و جهان انجام دهد . در ذهن
داشته باشید که این محافظت دوسویه و رابطهای متقابل میان جهان و هر کدام
از ما است . هر کدام ما یک گنج است که باید گرامی داشته شود و حفاظت شود،
اما جهان و دانههای نهفته در آن و دانههای پنهان دیگر، همگی در رویا هم
گنج هستند . بنابراین نیمکرهی راست مغز ما را حفاظت میکند و در ناآگاهی
نگاه میدارد، اما دیگر این دوره در حال پایان است و زمستان به زودی به سر
خواهد رسید .
بهترین توصیفی که تا به حال برای شکلگیری نقاب دوکوس خواندهام در
«مطالعات علمیتخیلی» [۲۲]، شمارهی مارس ١٩٧۵، مقالهای نوشتهی فردریک
جمیزسون [۲۳] بوده است . عنوان مقاله «پس از آرماگدون : سیستم شخصیتها در
دکتر بلادمانی» [۲۴] بود که یکی از رمانهای مبهم من است . نقل قول میکنم :
«… همهی خوانندگان دیک با این عدم اطمینان کابوس وار و با این نوسان
واقعیت که گاهی منشاء آن مواد مخدر، بعضی اوقات اسکیزوفرنی و گاهی قدرتهای
تخیلی جدید است آشنا هستند، که در آن دنیای ذهنی به همان شکلی که هست به
خارج راه پیدا میکند و در اشکال وانمودهها یا برخی تولیدات تصویری
تهدیدآمیز خارجی، از نو ظهور مییابد» (امیدوارم که منظور جیمزسون مواد
مخدر و اسکیزوفرنی در نوشتههای من باشد و نه خود من، اما از این بخش
میگذرم)
حس میکنم یونگ دربارهی ناخودآگاه ما درست گفته، این که ناخودآگاه بشر
خود موجودی منفرد است و این موجود را «ناخودآگاه اشتراکی» مینامید . این
مغز اشتراکی شامل میلیونها «ایستگاه» دریافت و ارسال میشود که شبکهای
گسترده از ارتباطات و اطلاعات را تشکیل میدهد . این مفهوم با آنچه
تیلهارد [۲۵] نواسفر [۲۶] نامید، شباهت بسیار دارد . نواسفر به اندازهی
یونسفر و بیوسفر حقیقت دارد و لایهای در اتمسفر زمین است که از اطلاعات
تشکیل شده و در ساختاری متحد و یکپارچه، پیوسته در حال پردازش است و منشاء
این ساختار، مغز راست همگی ما است .
دوست دارم به شما یادآوری کنم یونانیان باستان و هبروها، ذهن خدا یا خدایان
را بر فراز جهان تصور نمیکردند؛ بلکه آن را داخل جهان میدانستند . ذهن
همیشه حاضر یا خداوند همیشه حاضر که جهان مرئی بدن او است و بنابراین
خداوند برای جهان همچون روان است برای جسم . آنها همچنین گمان میکردند
شاید خدا روان اعظم نباشد، بلکه نووس [۲۷]، نوع دیگری از ذهن باشد که در
این صورت جهان جسم او نیست، بلکه خود خداوند است . جهان فضا-زمان مثل خانه
است؛ ما نه بخشی از خداوند، آنچه که خداوند است، شبکهی گستردهی انرژی یا
میدان انرژی به تنهایی است .
میشود اینطور فرض کرد که اذهان ما انواعی از میدانهای انرژی هستند و
بنابراین این میدانها با هم رابطهای متقابل دارند . در این صورت مشکلی
برای درک تئوریک رابطهی میان میلیاردها ذهن نخواهیم داشت .
من فکر میکنم شاید نواسفری که سیارهی ما را در بر گرفته، با میدانهای
انرژی بیرونی خورشیدی در تقابل باشد و از آنجا با کل کائنات ارتباط برقرار
کند؛ بنابراین هر یک از ما در کل کائنات سهیم است، به شرط آن که به
رویاهایش گوش فرا دهد . همین رویاها است که ما را از یک «ماشین» صرف به
انسانی دارای اختیار تبدیل میکند . به این ترتیب میان تمام قسمتهای جهان
هماهنگی برقرار است .
خود من به شخصه بسیاری از ایدههای داستانهایم را از رویاها گرفتهام .
برای مثال در «اشکهایم را جاری کن»، رویای قدرتمندی که فلیکس باکمن در
اواخر داستان میبیند، همان رویای پیر خردمندی که روی اسب نشسته، یک رویای
واقعی بود که من در هنگام نوشتن داستان دیده بودم . در «لغزش زمان مریخی»،
من آنقدر از تجربههای رویاهایم نوشتهام که حالا که داستان را میخوانم،
نمیتوانم آنها را نام ببرم .
رمان «یوبیک» [۲۸] هم در اصل یک رویا یا مجموعهای از رویاها بود . به نظر
من این رمان شامل پی رنگهای محکمی از دیدگاههای فلاسفهی پیش از سقراط
دربارهی دنیا است . آن زمان که داستان را مینوشتم از این دیدگاهها
بیخبر بودم . ممکن است که نواسفر الگوها را در قالب میدانهای بسیار ضعیف
انرژی در خود داشته و پس از این که ارتباط رادیویی را اختراع کردیم، سطح
انرژی نواسفر از مرزها فراتر رفت و زندگی خودش را یافت . در حال حاضر دیگر
فقط یک مخزن بیاثر اطلاعات انسانی نیست (آنطور که سومر [۲۹] باستانی به
«دریاهای اطلاعات» معتقد بود)، بلکه به خاطر جریان عظیمی از سیگنالهای
الکترونیکی ما و مواد سرشار از اطلاعات، به آن قدرت دادهایم تا از
آستانهای وسیع عبور کند . به عبارتی ما آنچه را که فیلو (philo) و دیگر
باستانیان لوگوس (Logos) مینامیدند، احیاء کردهایم . و اگر این فرضیه
درست باشد، اطلاعات زنده شدهدیگر ذهنی اشتراکی و مستقل از مغزهای ما، از
آن خویش دارد .
باید ذکری هم از مقالهی یان واتسون [۳۰] دربارهی داستان«دستگاه خراطی
ملکوت» اورسولا کی لگویین در مطالعات علمیتخیلی بکنم . در آن مقالهی
عالی، او از داستانی نام میبرد که شاید تأثیرگذارترین داستان علمیتخیلی
باشد؛ که به راستی همینطور هم هست؛ داستان فردریک براون [۳۱] که در مجلهی
استوندینگ [۳۲] منتشر شده : «موجگونها» [۳۳] . باید حتما آن داستان را
بخوانید، در غیر این صورت میمیرید و نمیفهمید که دنیا در اطرافتان در حال
زنده شدن است . «موجگونها» را امواج رادیویی ما به زمین جذب کرد؛ آنها
نسخهی کپی همان پیغامهای مخابراتی خودمان (نظیر درخواست کمک اضطراری و
چیزهایی از این دست) را برایمان مخابره میکردند، بنابراین در ابتدا
نمیتوانستیم درک کنیم اوضاع از چه قرار است . واتسون با استناد به دستگاه
خراطی میگوید : «قاعدتا جورج تهاجم یک نژاد متخاصم به یک نژاد صلحطلب را
در خواب دید و با این حال، احتمال غالب این است که بیگانهها مربوط به زمان
رویا دیدن هستند و تمام فرهنگ آنها حول حرکت ”واقعیتی که تحقق یافتن خودش
را رویا میبیند“ میچرخد؛ و آنها همچون موجگونهای داستان فردریک براون
به وسیلهی امواج رویاها و نه امواج رادیویی جذب زمین شدهاند»
سال گذشته رویاهای بسیاری دیدهام که ظاهراً -تأکید میکنم که ”ظاهراً“-
حاکی از این هستند که یک جایی درون مغزم، یک ارتباط تلهپاتی جریان دارد؛
اما بعد از صحبت با هنری کورمن [۳۴]، یکی از دستیاران اورنستین، میتوانم
تصور کنم که اینها فقط نیمکرهی راست و چپ مغز من هستند که در گفتگویی
همچون گفتگوی من و مارتین بوبر [۳۵]، با یکدیگر رایزنی میکنند . یک بار
خوابی دیدم که در آن دستگاهی پیچیده را به من نشان دادند و بعد از من
خواستند جزئیات آن را بنویسم . دستگاه به شکل یک موتور مدور با چرخهای
گردان در جهتهای مخالف، مانند قرینههای متضاد یین و یانگ تائوییسم بود .
این مثال را زدم تا نشانتان دهم یا ذهن ناخودآگاه من داشته مقالات مهندسی
را میخوانده که از حافظه، ذهن خودآگاه و علاقمندی من حذف شدهاند، یا
شاید باید بگویم اهالی دنیای رویا از مثلا آلدباران یا یک ستارهی دیگر
همراه ما هستند . شاید دارند نواسفرشان را با مال ما یکی میکنند؟ و دارند
به سوی یک سیارهی آفتزدهی معلول ما که بیش از دو هزار سال است مثل یک
موش روی یک چرخ قراضه، در سرمای زمستان از کار افتاده، دست یاری دراز
میکنند؟ اگر با خودشان بهار را بیاورند، من به آنها خوشامد میگویم، حالا
هر که میخواهند باشند، من از سرما و از ضعف میترسم، از مرگ میترسم، از
این میترسم که روی پلکانی بیانتها رو به سوی بالا فرسوده شوم، در حالی که
شخصی بیرحم یا شخصی که نقابی بیرحم بر چهره دارد، فقط تماشا میکند و
هیچ کمکی نمیکند . آن شخص، «ماشین» است که هیچ حس همدلی ندارد؛ فقط همچون
یک مشاهدهگر تماشا میکند . این همان وحشتی است که میدانم همچون خوره به
جان هارلن الیسون هم افتاده است .
این پیکری که میبیند اما کمکی نمیکند و دستی برای یاری دراز نمیکند،
احتمالا حتی از خود قاتل هم ترسناکتر است . از دید من، این همان آندروئید
است و از دید هارلن الیسون، شیطان شبه خدا [۳۶]؛ هر دوی ما از تصور وجودش
به خود میلرزیم . چیزی که میتوانم دربارهی اهالی دنیای رویا به شما
بگویم، این است که اگر وجود داشته باشند، هر کس که باشند، از آن
آندروئیدهای بیاحساس نیستند؛ آنها در عمیقترین حسها، انسان هستند: آنها
دست یاری به سوی سیارهی ما دراز کردهاند، به سوی اکوسفر پرجمعیت ما و
احتمالا در پایین کشیدن بنیان ستمی که گلوی آمریکا، پرتقال و یونان را
میفشرد، کمک کردهاند و یک روزی بنیان ستم بلوک شرق را نیز پایین خواهند
کشید . وقتی ایدهی بهار را درک میکنم، به همین فکر میکنم: بالا رفتن
درهای آهنی زندانها و زندانیهای بیچاره در فیلدیوی [۳۷] بتهوون، که به
سوی نور و روشنایی بیرون میروند، آه، همان لحظهای در اپرا که آنها
خورشید را میبینند و گرمایش را حس میکنند . و بالاخره در نهایت، آوای
شیپورهای آزادی پایان حتمی دوران حبس ظالمانهشان را نوید میدهد، زیرا که
کمک از «بیرون»، فرا رسیده است .
هر از گاهی یک نفر سراغ یک نویسندهی علمیتخیلی میرود و انگار رازی
بداند، لبخندی دیوانهوار میزند و میگوید : «میدانم چیزی که شما
مینویسید راست است و به رمز نوشتهاید . همهی شما نویسندههای علمیتخیلی
دریافتکنندهی آنها هستید» طبیعتا میپرسم منظورش از «آنها» کیست . پاسخ
همیشه یکسان است . «میدانید که، آن بالا، آدم فضاییها، آنها آنجا هستند و
از نوشتههای شما استفاده میکنند»
خب، بدم میآید این را بگویم، اما ممکن است که اولا یک چیزی به اسم
تلهپاتی واقعا وجود داشته باشد و در ثانی، ایدهی پروژهی ستی [۳۸] مبنی
بر این که شاید با موجودات فرازمینی از طریق تلهپاتی ارتباط داشته باشیم،
احتمالا منطقی است . در غیر این صورت داریم تلاش میکنیم با اشخاصی که وجود
ندارند از طریق سیستمی که وجود ندارد، تماس بگیریم . اما متوجه باشید که
یک گروه منجم روسی، که ظاهرا هدایتش بر عهدهی همان دکتر نیکلای کوزیرف
است، گزارش دادهاند علائمی از یک موجودیت فرازمینی داخل همین منظومهی
شمسی خودمان دریافت کردهاند . کاش حقیقت داشت، ولی مردم خودمان میگویند
روسها فقط در حال دریافت علائم کهنهی ماهوارههای خارج از مدار خودمان و
دیگر آشغالهایی از این دست هستند . خب تصور کنید که موجودات فرازمینی یا
ذهن اشتراکی داخل پلاسمای عظیمی هستند که به نظر میرسد کرهی زمین را
احاطه کرده و با شعلههای خورشیدی و چیزهایی از این دست در ارتباط است؛ که
من البته دوست دارم نامش را نواسفر بگذارم .
نواسفر توأمان شامل موجودات هوشمند فرازمینی و زمینی است و احتمالا بسیار
شبیه آن چیزی است که خانم لگویین دربارهی دستگاه خراطی نوشته است . و
همانطور که هر طرفدار علمیتخیلی میداند، کارهای من هم با همچون پی رنگی
سر و کار دارند… بنابراین به طرفدارهای عجیب و غریبی که همیشه دور و بر
نویسندههای علمیتخیلی میپلکند و میگویند : «ما میدانیم شما به رمز چیز
مینویسید»، علائمی مبنی بر احتمال درست بودن افکارشان میفرستد . ممکن
است به خصوص در رویا تحت تأثیر نواسفری باشیم که محصول خودمان است و قابلیت
ذهنی مستقل دارد و موجودات هوشمند فرازمینی هم در آن دخیل هستند؛ در واقع
مخلوطی از هر سه و خدا میداند چه چیز دیگر . ممکن است نواسفر خالق نباشد،
اما از هر چیزی که درک میکنیم به ذهن بیانتها نزدیکتر است . و مشخص است
که مهربان است؛ گفتههای ماسلاو را به خاطر بیاورید که اگر طبیعت ما را
دوست نداشت، خیلی وقت پیش اعداممان کرده بود . حالا به جای طبیعت، نواسفر
بگذارید .
احتمالا ما انسانها با چهرههای گرم و مهربان و چشمان متفکرمان، ماشینهای
حقیقی هستیم و ممکن است آن سازههای عینی، اشیاء طبیعی در اطرافمان و به
خصوص سختافزارهای الکترونیکی، ایستگاههای رلهی مایکروویو، فرستندهها و
ماهوارههایی که میسازیم، پوششی برای حقیقت زندهی راستین درونشان باشند و
در عین حال به طور کامل و به روشی پوشیده بر ما، در آن ذهن غایی حضور
داشته باشند .
این مراقبهی رومی [۳۹] را در نظر بگیرید؛ عبارتی صوفی به نقل از ادریس شاه
[۴۰] که میان صوفیهای مدرن محبوب است: «کارگر در کارگاه از نظر پنهان
است»
از تمام درختانی که وجود دارند
او گروه خود را دارد و ریشه به ریشه تغذیه کرده
خدای شادمان دیونیزوس، ستارهی خالص
که میان گردهمآیی میوهها میدرخشد
————————-
پینوشتها:
[١] Android: در لغت به معنای موجودی مصنوعی با شکل انسانی و هوش مصنوعی
است، اما همان طور که فیلیپ کی. دیک میگوید، خود آن را به معنای دیگری به
کار میبرد.
[٢] Rachel Rosen: آندروئید مدل نکسوس در کتاب «آیا آندورئیدها خواب گوسفند برقی میبینند؟».
[۳] John Donne
[۴] Now wait for last year
[۵] Pericles: سیاستمدار و سخنران و ژنرال آتنی در عصر طلایی یونان. او
چنان نفوذی در میان یونانیان داشت که او را «شهروند اول آتن» مینامیدند.
عمده شهرت یونان به هنرپروری و مهد آموزش، مدیون تلاشهای مستمر پریکلس
است.
[۶] Do(k*s)
[۷] Parmenides
[۸] Nikolai Kozyrev
[۹] Erigena
[۱۰] Martian Time Slip
[۱۱] Flow my tears, the policeman said
[۱۲] Finnegan’s Wake
[۱۳] موجودی هشیار و غیرمادی در داستان «پایان طفولیت» که بر تمامی
هوشمندان سلطه دارد و تمامی هوشمندان یا بخشی از او هستند یا در نهایت بخشی
از او میشوند.
[١٤] احتمالاً اشارهای است به رسوایی واترگیت.
[١۵]آسایشگاه روانی معروفی در فلوریدا.
[۱۶] The lathe of heaven
[۱۷] Charles Tart
[۱۸] Robert E. Ornstein
[۱۹] The other side of the Brain: An Appositional Mind
[۲۰] Joseph E. Bogen
[۲۱] The nature of human consciousness
[۲۲] Science-Fiction Studies
[۲۳] Fredric Jameson
[۲۴] After Armageddon: Character Systems in Dr. Bloodmoney
[۲۵]Teilhard: فیلسوف و کشیش یسوعی که با استفاده از نظریهی نواسفر
ولادیمیر وردانسکی، نظریهی «نقطهی امگا» را مطرح کرد. خلاصهی این نظریه
چنین است که جهان در مسیر تکامل خود به سوی پیچیدگی و هشیاری در حال حرکت
است و در این مسیر به مرحلهای میرسد که «نقطهی امگا» نامیده میشود. با
این حال خود این نقطه خارج از چهارچوب زمان و فضا قرار دارد؛ یعنی قرار
نیست بر اثر تکامل جهان ایجاد شود، بلکه همیشه بوده و هست و به همین علت،
جهان در تکامل خود به سوی آن میرود. در واقع سمت و سوی تکامل جهان ناگزیر
به سوی «نقطهی امگا» در حال حرکت است. دن سیمونز از همین نظریه در
چهارگانهی مشهور خود «هایپریون» استفاده برده است.
[۲۶] Noosphere
[۲۷] Noos
[۲۸] Ubik
[۲۹] Sumer
[۳۰] Ian Watson
[۳۱] Fredric Brown
[۳۲] Astounding
[۳۳] The Waveries
[۳۴] Henry Korman
[۳۵] Martin Buber
[۳۶] یکی از پیرنگهای قوی در داستانهای هارلن الیسون، موجودی شرور و قدرتمند است که خود را به جای خدا معرفی میکند.
[۳۷] Fidelio
[۳۸]CETI: اگرچه تلفظ فارسیاین عبارت با SETI یکسان است، اما به مفهومی
متفاوت اشاره میکند.CETI مخفف این عبارت است: Communication with
ExtraTerrestrial Intelligence، در CETI بر خلاف SETI رویکرد این است که
باید تلاش شود با موجودات فرازمینی ارتباط برقرار کنیم. در SETI با استفاده
از انواع دریافتکنندههای رادیویی کائنات را به دنبال اثری از موجودات
فضایی جستجو میکنند و به طور خاص رویکردی برای برقراری ارتباط وجود ندارد.
[۳۹]Rumi: منظور مولانا جلالالدین محمد بلخی رومی است که غربیها او را با نام رومی میشناسند.
[۴۰] Idries Shah: (١٩96-١٩24)، نویسنده و آموزگار هند-افغان مکتب صوفی
فیلیپ ک. دیک
Philip Kindred Dick
مترجم: سمیه کرمی
برگرفته از : ماهنامهی ادبیات گمانهزن