اسکرزو با تیرانوسور اثر مایکل سوانویک
اسکرزو با تیرانوسور
نوازنده منتخبی از هاپسیکورد [1] سوناتاهای اسکارلاتی [2] را مینواخت؛
قطعات کوتاه یک تا سه دقیقهایِ بسیار پیچیده و شسته رفته . در همان حال
گلهی هادروساروسها [3] از کنار پنجره میگذشت . صدها جانور بودند که گرد و
خاک به پا میکردند و صدای دوست داشتنی و شبه آهنگینشان را سر داده بودند .
منظرهی بسیار دیدنیای بود .
در همین زمان پیش غذا آورده شد : پلیسیوسور [4] پیچیده شده در اشنهی
دریایی، خاویار مالیده شده بر روی تکههای تخم مایاسور[5]، باریکههای کوچک
دودوی [6] کباب شده بر روی نان برشته، و یک دوجین چیزهای خوشمزهی دیگر؛ و
رم کردن یک گلهی پیش پا افتادهی موجود گیاهخوار در برابر آنها هیچ بود .
کسی توجهی نمیکرد .
به جز پسر بچه . او به پنجره چسبیده بود و با دقتی که حتی برای پسری به آن
سن قابل ملاحظه بود، به جانوران خیره شده بود . حدس زدم که حدود ده سال
داشته باشد .
یک لیوان شامپاین از روی یکی از سینیهای پذیرایی برداشتم، به سمت پسر بچه رفتم و در کنارش ایستادم . «پسرم، خوش میگذره؟»
پسر بچه بدون این که به بالا نگاه کند جواب داد : «فکر میکنین چی اونها رو ترسونده باشه؟ ممکنه یه…؟»
ولی در همین هنگام گروه رام کنندگان را در ماشینهای جیپشان دید و با نا امیدی نالهای سر داد : «اوه»
«ما برای این که چیزی برای نشون دادن به مهمونها داشته باشیم، مجبوریم بعضی وقتها یه کم تقلب کنیم»
سپس در حالی که با لیوانم به سمت جنگل در پشت سر گله اشاره میکردم ادامه
دادم : «ولی یه عالمه حیوون وحشی اونجا کمین کردن… ترودنها[7]،
دروماساروسها[8]، حتی ”شیطان“ پیر»
پسر بچه با نگاه پرسشگرانهای به من خیره شد .
«”شیطان“ اسمیه که ما روی یه تیراناسور رکس [9] نر زخمی پیر گذاشتیم که
الان حدود یه ماهه در اطراف پایگاه میپلکه و تو آشغالدونی تاخت و تاز
میکنه.»
این حرف را نباید میزدم . پسر بچه به شدت برآشفت و فریاد زد : «یه تی. رکس آشغالخوری بکنه! دروغ نگو!»
«تیراناسور یه شکارچی فرصت طلبه، مثل یه شیر، باور کن وقتی که بتونه چیزی
رو راحت به دست بیاره، بهش حمله میکنه، و وقتی یه تیراناسور زخمی شده
باشه؛ مثل همین ”شیطان“ پیر…؛ اون وقت به اندازهی وحشیترین حیوانات
خطرناک و درنده میشه . حتی اگه گرسنه نباشه هم میکُشه»
این جواب پسر بچه را راضی کرد .
«خوبه، این طوری بهتر شد»
سپس هر دوی ما در سکوت دوستانهای، در جستجوی سایههای متحرک، به جنگل خیره
شدیم . پس از مدتی سنجی به نشانهی آغاز سرو شام به صدا در آمد و من از
پسر بچه خواستم که به سر میزشان برگردد . در آن زمان دیگر آخرین هادروساروس
هم از دید خارج شده بود .
پسر بچه با بیمیلی آشکاری آنجا را ترک کرد .
«جشن کرتاسه[10]» بزرگترین منبع درآمد ما بود، صد هزار دلار برای هر
صندلی، و علاوه بر حراج بیصدای قبل از غذا و رقص بعد از آن، کسانی که یک
میز شش نفره را به طور کامل خریداری میکردند، دیرینشناسی به طور اختصاصی
در طول مدت برنامه در اختیارشان قرار میگرفت .
من شخصا تا قبل از این که ترفیع بگیرم یک دیرینشناس بودم . ولی حالا با
تاکسیدو و کمربند پهن رسمی در سالن گشت میزدم و مراقب بودم تا همه چیز به
خوبی پیش برود .
پیشخدمتها به سرعت در رفت و آمد بودند . میدیدیشان که با عجله به پشت
پردهای که ورودی «قیف زمان» را پوشانده بود میرفتند و بعد بلافاصله در
حالی که سینیهای سنگین غذا را حمل میکردند از سمت دیگر سالن بیرون
میآمدند . قاچهای استیراکوساروس [11] در پنیر ماستودِن[12] ، برای کسانی
که گوشت قرمز دوست دارند . خوراک آرکیاپتریکس [13]، برای کسانی که گوشت
سفید را ترجیح میدهند . کاسنی دشتی و رازیانه، برای گیاهخواران .
و به انضمام همهی اینها، موسیقی، از این در و آن در گپ زدن و زیباترین منظرهی دنیا .
«دونالد هاوکینز» مسؤول میزی بود که خانوادهی پسر بچه سر آن نشسته بودند؛
خانوادهی «دی چرویل» . بر اساس لیست مهمانها، مرد سنگین وزن و خونسردی که
سر میز نشسته بود جرارد نام داشت و سرپرست پول ساز خانواده بود . زنی که
کنار او نشسته بود، دانیله بود که زمانی زن تحسین برانگیزی بوده است و حالا
گرد پیری به نرمی بر چهرهاش مینشست . در کنار آنها، دو نفر مهمانشان
نشسته بودند؛ خانوادهی کادیگان، که کمی دستپاچه به نظر میرسیدند و
احتمالاً از کارمندان جرارد بودند که مورد لطفش قرار گرفته بودند . آنها
زیاد حرف نمیزدند . دختر عبوسی که لباس مشکی کوتاه به تن داشت و یقهی
نیمه باز لباسش لاقیدانه سینهی خوشترکیبش را نمایان میساخت، ملوساین نام
داشت . او خسته و بیحوصله به نظر میرسید — نمونهی مجسم دردسر! — و در
نهایت پسر بچه بود که نامش فیلیپه ثبت شده بود .
من به خاطر هاوکینز آنها را زیر نظر گرفتم . او یک کارمند جدید بود و من
انتظار نداشتم که مدت زیادی اینجا دوام بیاورد، ولی او توجه همه را در سر
آن میز به خود جلب کرده بود . جوان، خوش قیافه و مودب بود . چیزی کم نداشت .
متوجه شدم که چگونه ملوساین بدون آنکه حرفی بزند در صندلیش به عقب تکیه
داده بود و از میان مژگان سیاهش او را برانداز میکرد . هاوکینز لبخند
بچگانه و بیخیالانهای در جواب چیزی که فیلیپه گفت به لب آورد . من از این
طرف سالن میتوانستم حرارت قهرمان پرستی پسرک را احساس کنم .
ناگهان پیجر بیصدای من به لرزه در آمد و من مجبور شدم به سرعت از دوران
آخر کرتاسه به بیرون بپرم و به آشپزخانه واقع در مقر اصلی، سال 2082،
برگردم .
*
یک مأمور حفاظت از خطرات مسافرت زمانی (تی.اس.او) [14] منتظر من بود .
وظیفهی اصلی یک تی.اس.او جلوگیری از به وقوع پیوستن پارادوکسهای زمانی
است، تا «تغییر نیافتنیها» امتیاز مسافرت در زمان را از ما نگیرند . بیشتر
مردم فکر میکنند که نحوهی مسافرت در زمان اخیراً و توسط انسانها کشف
شده است، و این به این خاطر است که مخترعان اصلی نمیخواهند که حضورشان در
بوق و کرنا بشود .
در آشپزخانه غوغایی برپا بود . یکی از پیشخدمتها با دست و پای ولو به میز
تکیه داده بود و دیگری در حالی که به بازوی شکستهاش چنگ زده بود بر روی
زمین دراز کشیده بود . تی.اس.او به طرف هر دوی آنها تفنگی را نشانه رفته
بود .
خبر خوب این بود که «پیرمرد» آنجا نبود . اگر اتفاق مهم و بزرگی مثل
هیاهوی آفرینش مدارها، یا پیغامی از میلیونها سال بعد، افتاده بود او
حتماً اینجا میبود .
وقتی من سر رسیدم همه با هم شروع به صحبت کردند .
«من هیچ کاری نکردم، این حرومزاده…»
«… مجرم به جرم خشونت از درجهی ششم…»
«… لامصّب دست من رو شکست . من رو زمین زد…»
«… کار هست که باید انجام بشه . اونها رو از آشپزخونهی من بندازید بیرون!»
در نهایت معلوم شد که کل ماجرا قضیهی سادهی «یادداشت رد کردن» بوده است .
یکی از پیشخدمتها در زمان پیریش با یکی از تازه واردها نقشه ریخته بود
تا لیستی از سرمایهگذاریهای پُر سود را به دست خودش در دوران جوانیاش
برساند، و سود حاصل برای این که هر دوی آنها را بیلیونر کند کافی بود .
ولی ما وسایل مختلف نظارتی در آشپزخانه نصب کرده بودیم و تی.اس.او دست به
دست شدن کاغذ را دیده بود و حالا هر دو خلافکار همه چیز را انکار میکردند .
به هر حال حتی اگر موفق به رد کردن لیست هم میشدند به دردشان نمیخورد .
مسؤولان پروژه به دقت تاریخچهی ثروت افراد را زیر نظر دارند و ثروتمند
شدن، آن طور که آنها برنامهریزی کرده بودند چنان آشکار بود که به سرعت
ردیابی میشد .
من هر دو پیشخدمت را اخراج کردم و پلیس را خبر کردم تا هر دو را از آنجا
ببرد . همچنین برای استخدام دو نفر جایگزین، به چند ساعت قبل به وقت محلی
تلفن کردم . آنها را در مورد کارشان توجیه کرده و به موقع به سر کار
فرستادم، بدون این که در سرویسدهی رستوران لحظهای وقفه به وجود بیاید .
سپس تی.اس.او را به کناری کشیدم و مؤاخذهاش کردم که چرا به جای این که یک
یادداشت برای سه روز پیش برایم بفرستد، مرا به «زمان واقعی» فرا خوانده است
. به هر حال وقتی چیزی اتفاق بیافتد، اتفاق افتاده است و حالا باید به طور
شخصی به موضوع رسیدگی میکردم .
هیچ سیستم امنیتی ایدهآل نیست و کاریش نمیشود کرد . ولی به هر حال کل
ماجرا خستهکننده بود، برای همین وقتی که از طریق قیف زمان به پایگاه
هیلتاپ بازگشتم، ساعت را برای حدود دو ساعت بعد از زمانی که آنجا را ترک
کرده بودم تنظیم کردم و درست وقتی که میزها برای صرف دسر و قهوه تمیز شده
بود به آنجا رسیدم .
یک نفر میکروفونی به دستم داد، برای جلب توجه حضار دوبار با دست بر روی آن
ضربه زدم . در مقابل پنجره ایستاده بودم و منظرهی غروبی تماشایی در پشت
سرم قرار داشت .
«خانمها و آقایان، اجازه بدهید یک بار دیگه ورود شما به دوران ماستریکشن،
آخرین عصر از دوران کرتاسه، رو خوش آمد بگم . اینجا آخرین پایگاه تحقیقاتی
قبل از دوران پستاندارانه . ولی نگران نباشید . شهابسنگی که باعث محو
دایناسورها از روی زمین شد هنوز چندین هزار سال مونده تا به زمین برخورد
کنه»
در اینجا سکوت کردم تا خندهی مهمانان به پایان برسد و سپس ادامه دادم :
«اگه الان شما به بیرون نگاه کنید میبینید که جین، رام کنندهی دایناسور
ما، در حال کار گذاشتن یه طعمه است . جین برای مهمانان ما دست تکان بده»
جین که با سه پایهی کوتاهی ور میرفت با خوشحالی دستی تکان داد و بعد خم
شد تا به کارش ادامه بدهد . او با موهای طلایی رنگ دم اسبی و لباسهای خاکی
رنگش مثل یکی از تازهواردانی که فقط علوم پایه را بلدند به نظر میرسید T
ولی جین یکی از بهترین رفتارشناسان سوسمار در جهان بود و خودش هم این را
میدانست . با وجود تمام تلاشهای ما شایعات دهان به دهان میچرخند!
حالا جین در حالی که قرقرهی سیم فیوز را در پشت سر خودش باز میکرد، به
سمت درهای پایگاه بالای تپه در حرکت بود . پنجرههای پایگاه تماماً در
طبقهی دوم قرار داشتند و تمام درهای طبقهی همکف زره پوش بودند .
«جین برای نمایشش داره میاد توی پایگاه . باور کنید هیچکس دوست نداره وقتی که طعمه باز شد بدون حفاظ در بیرون باشه»
یک نفر پرسید : «توی طعمه چی هست؟»
«خون ترایسراتاپس [15]. ما امیدواریم که بتونیم یه حیوون شکارچی رو به این
سمت بکشونیم . شاید حتی توجه سلطان اونها یعنی یه تیراناسور رکس رو بتونیم
جلب کنیم» همهمهی تحسین آمیزی در سالن پیچید . همهی کسانی که در سالن
حضور داشتند چیزهایی در مورد تیراناسور رکس شنیده بودند . امکان مشاهدهی
او قدرت خارقالعادهای در جلب توجه آنها داشت . از اینجا به بعد به
راحتی صحبتهایم را به یک سخنرانی علمی تبدیل کردم :
«اگه شما مغز یه تیراناسور رو تشریح کنید، میبینید که نسبت اندازهی بخش
بویایی اونها به اندازهی بقیهی مغزشون از این نسبت در مغز بقیهی
حیوونها، به غیر از کرکس کله سرخ، بسیار بزرگتره . تیراناسور رکس میتونه
بوی شکار رو از کیلومترها دورتر احساس کنه — البته بوی لاشهی شکار را، ولی
این را نگفتم — توجه کنید»
طعمه با صدای فِسی باز شد و غبار صورتی رنگی از آن به هوا خاست .
نگاه گذرایی به سمت میز آقای دی چرویل انداختم و ملوساین را دیدم که پایش
را دراز کرده و بر روی پای هاوکینز میکشید . هاوکینز قرمز شده بود .
پدر دختر متوجه این حرکت او نبود . مادرش — به احتمال قویتر نامادریش —
متوجه بود ولی اهمیتی نمیداد . از نظر او این کاری بود که همهی زنها
میکنند . ملوساین واقعا پاهای زیبایی داشت .
«یه چند دقیقهای طول میکشه . در این فاصله که منتظریم، ازتون دعوت میکنم که از شیرینیهای عالی سرآشپز راپرت میل بفرمایید»
من در میان تشویق مؤدبانهی مهمانان از صحنه خارج شدم و دوباره به حرکت در
میان میزها پرداختم . یک جوک اینجا، یک حرف متملقانه آنجا . به هر حال
همین چیزهاست که دنیا را سر پا نگه میدارد .
وقتی که به سر میز خانوادهی دی چرویل رسیدم، صورت هاوکینز مثل گچ سفید شده بود .
او در حالی که به پاهایش نگاه میکرد گفت : «قربان، چند کلمه باهاتون حرف دارم»
تقریبا به زور من را از سر میز به کناری کشید .
وقتی به گوشهی خلوتی رسیدیم، او آنقدر ناراحت بود که با لکنت صحبت میکرد : «او… اون دختر جو… جوون از من می… می خواهد که…»
من با آرامش گفتم : «من میدونم که اون چی میخواد . اون به سن قانونی رسیده، برای همین هم تصمیم با خودته…»
« نه، شما نمیفهمین . من به هیچ وجه نمیتونم سر اون میز برگردم» هاوکینز
واقعاً نگران به نظر میرسید . اول فکر کردم شاید شایعاتی در مورد آیندهی
تاریک شغلیش شنیده است، ولی این درست به نظر نمیرسید . مسألهی دیگری او
را چنین پریشان کرده بود .
«خیلی خوب، الان میتونی بری، ولی من از مخفی کاری خوشم نمیاد . یه گزارش
کامل از دلیل رفتنت رو روی میز کار من میگذاری، هیچ بهانهای هم مورد قبول
نیست . فهمیدی؟»
هاوکینز در حالی که نشانه های آرامش خاطر بر روی چهرهی جوان و خوش قیافهاش نقش میبست گفت : «بله قربان . خیلی ممنون»
به راه افتاد که برود .
در حالی که از خودم احساس تنفر میکردم، خیلی عادی اضافه کردم : «اوه،
راستی یه چیز دیگه… تا وقتی که مهمونها از اینجا نرفتن، تحت هیچ عنوانی
به چادرت نرو»
*
وقتی به خانوادهی دی چرویل اطلاع دادم که چون هاوکینز مریض شده است من جای
او را میگیرم، آنها به هیچ وجه خوشحال نشدند . ولی در همان زمان من یک
دندان تیراناسور از جیبم در آوردم و به فیلیپه دادم . — رکسها زیاد دندان
میاندازند — ولی لازم نبود که من به این نکته اشارهای بکنم!
خانم دی چرویل با کمی نگرانی گفت : «به نظر تیز میاد»
«بله، و مثل اره دندانه دار هم هست»
سپس به فیلیپه پیشنهاد کردم : «می تونی از مادرت اجازه بگیری که دفعهی بعدی که استیک میخوری ازش به عنوان کارد استفاده کنی»
این حرف او را به شدت خوشحال کرد . نظر بچهها خیلی زود عوض میشود . فیلیپه هم به سرعت هاوکینز را فراموش کرد .
اما در مورد ملوساین این گونه نبود . برق خشم در چشمهایش میدرخشید . چنان
به سرعت از جا بلند شد که دستمالش به زمین افتاد و سپس پرخاش کنان فریاد
زد : «من میخواهم بدونم تو فکر کردی کی هستی که…»
خوشبختانه در همان زمان «شیطان» سر رسید .
تیراناسور، با سرعتی که فقط یک دیرینشناس حرفهای تشخیص میداد که کمی
کمتر از ماکزیمم سرعت دویدنش است، به بالای تپه میدوید. حتی یک تی. رکس در
حال مرگ هم سریع حرکت میکند .
نفس حضار در سینه حبس شده بود .
من میکروفون را از جیبم بیرون آوردم و به سرعت به جلوی سالن رفتم . «مثل
این که خوششانسی آوردیم . محض اطلاع کسانی که سر میزهای کنار پنجرهها
نشستهاند عرض کنم که مقاومت شیشهها سه تُن بر سانتیمتر مربع اندازهگیری
شده . بنابرین هیچ خطری شما رو تهدید نمیکنه . اما نمایش بسیار جالبی رو
در پیش رو دارید . کسانی که در کناره های سالن نشستهاند میتونند کمی
نزدیکتر بیان»
فیلیپهی جوان مثل فشنگی از سر جایش برخاست و به سمت پنجره آمد .
حیوان تقریباً به ما رسیده بود . «تیراناسور قوهی بویایی بسیار حساسی داره، و وقتی بوی خون رو احساس میکنه از خود بیخود میشه…»
چند قطرهی خون به پنجره پاشیده بود . وقتی «شیطان» ما را دید به سمت پنجره جست زد و سعی در شکستن آن کرد .
بنگ! در اثر ضربهی جانور شیشه صدای بلندی کرد و به شدت به لرزش افتاد .
صدای جیغی در میان مهمانان بلند شد و برخی از آنها ناگهان به پا خاستند .
با اشارهی دست من، ارکستر چهار نفرهی زهی سازهایشان را برداشتند و شروع
به نواختن کردند . در همان حال «شیطان» میجهید و میدرید و میغرید .
ارکستر اسکرزویی از پیانو کوئینتت [16] شوستاکویچ [17] انتخاب کرده بودند .
صحنه، تجسد کاملی از خشم و غضب بود .
از اسکرزوها انتظار میرود طنزآمیز باشند، ولی اکثر آنها کیفیتی
گردبادگونه و افسار گسیخته دارند که آنها را مناسب کابوسها و غیظ
دایناسورهای درندهخو میکند .
بنگ! سر نیرومند دایناسور دوباره و دوباره به شیشه میخورد . «شیطان» برای
مدتی طولانی دیوانه وار با آروارههایش به پنجره کوبید و خراشهای بزرگی
را بر روی آن باقی گذاشت .
فیلیپه به پنجره چسبیده بود و با تمام توان به آن فشار میداد تا فاصلهاش
را با آن جانور سَبَع به حدّاقل برساند و هنگامی که آن دهان قاتل برای
گرفتن او تلاش میکرد، با خندهی شادمانهای جیغ میزد . احساس میکردم بچه
میخواهد تا آنجا که ممکن است به صحنه نزدیک باشد . من این را درک
میکردم .
من هم وقتی به سن او بودم دقیقاً همان طور بودم .
*
بالاخره وقتی «شیطان»، بعد از آن که به شدت مایهی خندهی حضار شده بود، از
تلاش دست کشید و رفت من به سر میز خانوادهی دی چرویل بازگشتم . فیلیپه هم
به سر میز برگشته بود و آسوده خاطر و خوشحال به نظر میرسید .
خواهرش هم همین طور؛ متوجه شدم که او به تندی نفس نفس میزند؛ مشاهدهی «شیطان» با دختران جوان چنین میکند .
من در حالی که دستمال را از روی زمین به ملوساین میدادم گفتم : «دستمالتون رو روی زمین انداختید»
در داخل دستمال یک نقشهی کوچک تبلیغاتی از محوطهی پایگاه هیلتاپ و شهر
چادرها در پشت آن، جایی که محققان زندگی میکردند، کشیده شده بود .
دایرهای به دور یکی از چادرها رسم شده بود و در زیر آن نوشته شده بود :
«وقتی که بقیه در حال رقصند» زیر آن را با اسم «دان» [18] امضاء کرده بودم .
*
پسر بچه با آب و تاب گفت : «من وقتی بزرگ شدم میخواهم یه دیرینشناس بشم .
یه دیرینشناس رفتارشناس، نه یه متخصص تشریح یا رام کردن حیوونها» کسی
برای برگرداندن او به خانه، آمده بود . بقیهی اعضای خانوادهی او برای رقص
اینجا میماندند، و ملوساین خیلی وقت بود که به چادر هاوکینز رفته بود .
به پسر بچه گفتم : «خیلی عالیه»، دستی به شانهاش زدم و ادامه دادم : «وقتی
که آموزش رسمیت تموم شد بیا اینجا پیش من، خوشحال میشم که ریزه کاریها
رو یادت بدهم»
پسر بچه رفت .
او تغییری در روند زندگیاش تجربه کرده بود . من دقیقا میتوانستم احساس او
را درک کنم . من هم هنگامی که در مقابل تابلوی دیواری «عصر خزندگان» در
موزهی پی بادی در نیو هیون ایستاده بودم، چنین چیزی را تجربه کرده بودم .
آن موقع هنوز قبل از دوران مسافرت در زمان بود . آن وقتها نقاشی
دایناسورها واقعیترین تصویر موجود از این حیوانات بود . الان من
میتوانستم در آن نقاشیها صدها اشکال پیدا کنم، ولی در آن صبح غبار
گرفتهی دور دست، در اوج دوران جوانی، من آنجا ایستاده بودم و در اوج
شگفتی به آن جانوران وحشی بینظیر خیره شده بودم؛ تا آنگاه که مادرم مرا
کشانکشان از آنجا دور کرد .
واقعا حیف بود . فیلیپه سرشار از کنجکاوی و اشتیاق بود . برای من واضح بود
که او دیرینشناس خوبی خواهد شد . ولی آرزوهای او هیچگاه به واقعیت
نمیپیوستند . خانوادهی او پولدارتر از آن بودند که بگذارند چنین چیزی
اتفاق بیافتد .
من از آنجا که به اسامی پرسنل پایگاه تا صد سال آینده نگاهی انداخته بودم این را میدانستم . اسم او در میان آنها نبود .
این شاید بیاهمیتترین راز از میان هزاران رازی بود که من از آنها خبر
داشتم و هیچوقت نباید با کسی در میان میگذاشتم، ولی به هر حال باعث
ناراحتی من میشد . برای لحظاتی سنگینی تمام سالهای عمرم و تمام
قراردادهای جزئی و همکاریهای بیارزشی که آنها را انباشته بود را بر روی
دوشم احساس کردم… بعد از مدتی به قیف زمان رفتم و دوباره به یک ساعت پیش
بازگشتم . بدون آن که دیده شوم از سالن خارج شدم و به چادر هاوکینز رفته و
در انتظار ملوساین نشستم .
*
نگهداری از قیف زمان خیلی خرج دارد و برای همین ما در مواقع عادی — هنگامی
که مشغول پذیرایی از مهمانهای ویژه نباشیم — به همراه پایگاه و اسلحهها و
محوطهی چادرها وحصار اطراف آن که برای دور نگه داشتن آن حیوانات
عظیمالجثه برق کشی شده بود، همه و همه، ماهها در یک زمان باقی میماندیم .
هنگامی که ملوساین به داخل چادر خزید، هوا تاریک شده بود .
«دونالد؟»
انگشتم را بر روی لبهایش گذاشتم : «سیس…» سپس او را به سمت خود کشیدم .
من احتیاج به چیزی داشتم که حواسم را پرت کند .
زیرا در لحظاتی که من در چادر هاوکینز، با دختری که او نخواسته بود همراه
بودم، او جایی آن بیرون در حال کُشته شدن بود . بر اساس گزارشی که من امشب
خواهم نوشت و آن را یک روز پیش دریافت کردم، او زنده زنده توسط تیراناسور
نر پیری که به علت یک تومور مغزی دردناک به شدت تحریک پذیر شده، خورده
میشود . این، مرگ دردناکی بود . نمیخواستم مجبور به شنیدن صدای آن بشوم و
تمام تلاشم را میکردم تا به آن فکر نکنم .
وقتی جای تعریف است، آدم نباید سکوت کند، ملوساین چادر را به آتش کشیده بود
. حالا من از او استفاده میکردم، که چی؟ این خیلی بهتر از بدترین جنایاتی
بود که من انجام داده بودم . این طور نبود که اون عاشق هاوکینز باشد یا
حتی از قبل هاوکینز را بشناسد . او فقط یک فاحشهی فاسد پولدار ماجراجو، در
پی یک یادگاری ذهنی بود . و همهی این ماجرا چوب خط دیگری بر روی قفسهی
سینهی او بود . من این طور دخترها را به خوبی میشناختم . آنها یکی از
غنایم شغل ما بودند .
در پای تخت جمجمهی تازه پرداخت شدهی یک ترایسراتاپس قرار داشت . در
تاریکی، تصویر مات و مبهمی از آن به چشم میرسید . وقتی ملوساین به اوج لذت
رسید، چنان محکم به یکی از شاخهای آن چنگ زد که جمجمه لرزید و تلقتلق
صدا کرد .
بالاخره ملوساین چادر را با سر خوشی و در حالی که بوی مرا میداد ترک کرد .
ما هر کدام در این جریان استفادهی کوچک خود را برده بودیم. در طول این
مدت من یک کلمه هم صحبت نکرده بودم و او هم اصلا متوجه نشده بود .
*
تی. رکس شکارچی چندان ماهری نبود، ولی کشتن یک انسان هم مهارت چندانی
نمیخواست . کند رو تر از آن که فرار کند و درشت تر از آن که پنهان شود .
ما انسانها شکار خوبی برای یک تیرانوسور هستیم .
وقتی بقایای هاوکینز پیدا شد، غوغایی در تمام پایگاه به پا خاست . من با
حالت ساختگی و بیتفاوتی دستوراتی مبنی بر کشتن «شیطان»، بازگرداندن بقایای
هاوکینز به زمان آینده و فرستادن گزارش حادثه به دفتر کارم دادم . بعد همه
را جمع کرده و شروع به سخنرانی در مورد «پارادوکس» کردم : هیچ کس نباید در
مورد اتفاقی که افتاده است حرفی بزند . کسانی که حرفی در این مورد بزنند
اخراج میشوند، و بعد تحت پیگرد قانونی قرار میگیرند . عواقب وخیم،
مجازات، جریمه .
و غیره .
ساعت حدود دوی صبح بود که من برای نوشتن گزارش روزانه، نهایتاً به دفتر کارم بازگشتم .
یادداشت هاوکینز بر روی میز منتظرم بود . من به طور کامل آن را فراموش کرده
بودم . تصمیم گرفته بودم خواندن آن را به فردا موکول کنم، ولی احساس کردم
که هیچوقت حالم به این اندازه بد نخواهد بود و بهتر است که قضیه را تمام
کنم .
صفحهی گزارش را روشن کردم . صورت رنگ پریدهی هاوکینز بر روی صفحه ظاهر
شد و شق و رق، چنان که گویی دارد به جرمی اعتراف میکند شروع به سخن گفتن
کرد : «خانوادهی من مخالف محقق شدن من بودند . اونها میخواستند من توی
خونه بنشینم و به حساب کتابها رسیدگی کنم . توی خونه بنشینم و بگذارم مغزم
بپوسه» سپس درحالی که صورتش با به یادآوری خاطرات شخصیش در هم رفته بود،
ادامه داد: «خوب راستش این اولین چیزیه که شما باید بدونید، دونالد هاوکینز
اسم واقعی من نیست .
مادر من وقتی جوون بوده یه جورهایی خیلی سرکش بوده . من فکر نمیکنم اون
حتی میدونسته که پدر من کیه . برای همین هم وقتی من به دنیا اومدم، تولد
من رو مخفی نگه داشتند . من توسط پدربزرگ و مادربزرگم بزرگ شدم . ولی چون
در اون موقع اونها برای تربیت بچه یه کم پیر شده بودند من رو به زمان
گذشته و وقتی که هنوز جوونتر بودند فرستادند و در کنار مادرم بزرگ کردند .
من پونزده ساله بودم که فهمیدم اون خواهر من نیست .
اسم واقعی من فیلیپه دی چرویله . من امروز میز تحت مسؤولیتم رو عوض کردم تا
بتونم با خود جوونترم ملاقات کنم . ولی بعد ملوساین –مادرم– شروع به
عشوهگری برای من کرد!» او خندهی شرمگینانهای کرد و ادامه داد : «و فکر
کنم شما درک کنید چرا من نمیخواستم راه اودیپ [19] رو دنبال کنم»
صفحه خاموش شد و سپس بلافاصله دوباره روشن شد . مثل این که چیزی را فراموش
کرده بود: «اوه، بله… میخواستم بگم که… چیزهایی که شما امروز به من گفتین
–در جوونیم– دلگرمیای که به من دادین و اون دندون تیراناسور، اونها چیزای
خیلی ارزشمندی برام بودند. اِ… خیلی ممنون»
و صفحه خاموش شد .
من دستهایم را بر روی صورتم گذاشتم . شقیقههایم به شدت میزدند . انگار
دنیا دور سرم میچرخید یا مثل آن دایناسور پیر یک تومور مغزی در سرم رشد
کرده بود . من احمق نبودم . بلافاصله آنچه را که این گزارش بر آن دلالت
داشت متوجه شدم .
آن پسر بچه –فیلیپه– پسر من بود .
هاوکینز پسر من بود .
من حتی نفهمیده بودم که پسری دارم و حالا او مرده بود .
*
لحظاتی بعد، من مشغول کشیدن خطوط زمانی در فضای هولوگرافیک بالای میز کارم
بودم . یک چرخهی دوگانه برای هاوکینز/ فیلیپه . یک شکل نسبتاً پیچیدهتر
برای خودم . و بعد پارامترهایی مثل تی.اس.او، پیشخدمتها، دیرینشناسها،
نوازندهها، کسانی که پایگاه را در وهلهی اول ساخته بودند و پس از اتمام
کارِ ما قطعاتش را از هم باز میکردند، و صدها پارامتر دیگر را وارد
محاسبات کردم .
وقتی کارم به پایان رسید، یک طرح سه بعدی از پایگاه هیلتاپ، به عنوان
نقطهی تلاقی زندگیهای آدمها در زمان، را در برابرم داشتم . طرحی وحشتناک
پیچیده بود .
شبیه گرهی گوردیوس [20] بود .
سپس شروع به سر هم کردن یادداشتی برای خود جوانترم کردم . یادداشتی چون
شمشیر فولادی دمشقی بُرّان . یادداشت سری و مهمی که پایگاه هیلتاپ را به
هزاران قطعهی درهم پر پارادوکسی تبدیل میکرد :
«فلانی رو استخدام کن، فلانی رو اخراج کن، صدها محقق جوان قابل تعلیم و
پرورش رو درجایی یک میلیون سال قبل از میلاد مسیح به حال خود رها کن، و…
هیچ بچهای درست نکن»
چنین کارهایی مسؤولان پروژه را مثل زنبورهایی عصبانی بر سر ما میریخت .
«تغییر نیافتنیها» به شکل معطوف به ماسبق امکان سفر زمانی را از ما
انسانها میگرفتند . طوری که انگار هیچ وقت چنین چیزی به وقوع نپیوسته است
. هر چیزی که به مسافرت زمانی مربوط میشد از چرخهی واقعیت خارج شده و به
محیط غیر محتمل عدم قطعیت کوانتومی فرستاده میشد . پایگاه هیل تاپ در
قلمروی «ممکن-بود-بشود»ها تحلیل میرفت . تحقیقات و یافتههای هزاران محقق
از خود گذشته از گسترهی دانش بشری محو میشد . پسر من هیچ وقت زاییده
نمیشد تا چنین بیرحمانه به دامن مرگ بیهوده فرستاده شود .
تمام چیزهایی که من زندگیم را وقف رسیدن به آنها کرده بودم، از بین میرفت .
چنین چیزی به نظر من که خوب میرسید!
وقتی که تهیهی یادداشت به پایان رسید بر روی آن مهر «اولویت» و «محرمانه» زدم و سپس آماده شدم تا آن را به سه ماه پیش بفرستم .
در پشت سرم در با صدای کلیکی باز شد . به سمت در چرخیدم، در همان زمان تنها
کسی که در کل کائنات ممکن بود مرا از کاری که در حال انجام آن بودم منصرف
کند وارد شد .
«پیرمرد» گفت : «بچه قبل از مرگش از بیست و چهار سال زندگی لذت برد . این رو ازش نگیر»
من به چشمهایش نگاه کردم .
به چشمهای خودم…
آن چشمها همزمان مرا مجذوب و طرد میکرد . چشمهای قهوهای تیرهای که در
میان انباشتهای از چین و چروکهای یک عمر آشیانه داشتند . من از وقتی
برای کار در پایگاه هیلتاپ داوطلب شدم با خود پیرترم همکاری میکردم، و آن
چشمها برایم پر رمز و راز بودند، و کاملاً مبهم . در برابر آنها احساس
موشی را داشتم که ماری به او زُل زده باشد .
گفتم : «فقط قضیهی بچه نیست… به خاطر همه چیزه»
«میدونم»
«من اون رو فقط امشب دیدم؛ منظورم فیلیپه است . هاوکینز هم فقط یه تازه وارد بود . من درست نمیشناختمش»
«پیرمرد» در بطری ویسکی را بست و آن را در گنجهی مشروبها گذاشت . تا آن
موقع من حتی متوجه مشروب خوردنم هم نشده بودم . گفت: «من مدام فراموش
میکنم وقتی جوون بودم چقدر احساساتی بودم»
«من احساس جوونی نمیکنم»
«صبر کن تا به سن من برسی»
مطمئن نیستم «پیرمرد» چند سال داشت . برای کسانی که وارد این بازی میشوند
روشهایی برای افزایش طول عمر وجود دارد، و «پیرمرد» چنان برای سالهای
طولانی به این بازی ادامه داده بود که هم اکنون عملاً آن را اداره میکرد .
تنها چیزی که من میدانستم این بود که او و من یک نفر هستیم .
ناگهان مسیر افکارم به سمت دیگری کشیده شد و فریاد زدم : «آخه اون پسرهی احمق بیرون محوطه اصلاً چی کار داشت؟»
«پیرمرد» شانهای بالا انداخت و گفت : «اون کنجکاو بود . همهی محققا
همینطورند . یه چیزی دید و رفت بیرون تا اون رو از نزدیک بررسی کنه . ولش
کن دیگه، چیزی که اتفاق افتاده رو کاریش نمیشه کرد»
به یادداشتی که نوشته بودم نگاهی انداختم و گفتم : «معلوم میشه کاریش میشه کرد یا نه»
او یادداشت دیگری را کنار یادداشت من گذاشت و ادامه داد : «من به خودم
اجازه دادم این رو برای تو بنویسم . فکر کردم این طوری درد نوشتنش رو از
روی دوشت بر میدارم»
یادداشت را برداشتم و به محتوای آن نگاهی انداختم . همان یادداشتی بود که
دیروز دریافت کرده بودم . در آن نوشته بودم : «امروز بعد از نیمه شب محلّی،
”شیطان“ به هاوکینز حمله کرد و او را کشت . همهی اقدامات لازم را برای
جلوگیری از درز کردن خبر به بیرون انجام بده» با نفرت گفتم : «دقیقاً به
همین علته که میخوام این سیستم پلید رو نابود کنم . تو فکر میکنی من دوست
دارم مردی بشم که پسر خودش رو به کشتن میده؟ تو فکر میکنی من دوست دارم
که ”تو“ بشم؟»
«پیرمرد» از آن حرف جا خورد و تا مدتی طولانی سکوت کرد . نهایتاً گفت : «ببین… تو اون روز توی موزهی پیبادی یادته؟»
«میدونی که یادمه»
«من اونجا در مقابل اون تابلوی دیواری ایستاده بودم و از ته قلبم –ته قلب
تو– آرزو میکردم که ای کاش میتونستم یه دایناسور زندهی واقعی رو ببینم .
با این حال، با این که هشت سال بیشتر نداشتم میدونستم که این هیچ وقت
اتفاق نمیافته . که یه سری چیزها غیر ممکنند»
من چیزی نگفتم .
او ادامه داد : «وقتی خدا به آدم معجزهای رو هدیه میده، آدم اون رو با بیشرمی پس نمیزنه»
سپس رفت .
من بر جای خودم باقی ماندم .
تصمیم نهایی با من بود . دو آیندهی متفاوت در کنار هم بر روی میز قرار
داشتند و من باید یکی از آنها را انتخاب میکردم . جهان در هر لحظه ذاتاً
ناپایدار است . اگر پارادوکسها ممکن نبودند، هیچ کس وقتش را برای جلوگیری
از آنها تلف نمیکرد . «پیرمرد» به من اعتماد کرده بود تا تمام فاکتورهای
مربوط را در نظر بگیرم، تصمیم صحیح را اتخاد کنم و با عواقب آن زندگی کنم .
این، بیرحمانهترین کاری بود که او تا کنون در حق من کرده بود .
فکر کردن در مورد بیرحمی مرا به یاد چشمهای «پیرمرد» انداخت . چشمهایی
چنان عمیق که در آنها غرق میشدی . چشمهایی چنان تیره، که نمیتوانستی
بدانی تا کنون خاطرهی چندین مرگ در عمق آن به گل نشسته است . بعد از
سالها همکاری کردن با او، هنوز هم نمیتوانستم تشخیص بدهم آن چشمها،
چشمهای یک قدیس است یا چشمهای شیطانیترین انسان دنیا .
دو یادداشت در مقابل من بود . دستم را به سمت یکی دراز کردم . درنگ کردم .
دستم را پس کشیدم . ناگهان تصمیم گیری دیگر آنقدرها هم ساده به نظر
نمیرسید .
آن شب، به طرزی غیر عادی آرام بود . انگار تمام دنیا در انتظار تصمیم من نفس در سینه حبس کرده بود .
دستم را به سمت یادداشتها دراز کردم .
یکی را انتخاب کردم .
———————————————–
پانویسها:
[1] نوعی آلت موسیقی شبیه به پیانو که در آن ضربههای چکشها به سیمها کنترل نشده است.
[2] موسیقیدان ایتالیایی (1755-1685) که سازنده آهنگهای بسیاری برای ساز هاپسیکورد است.
[3] دایناسور گیاهخوار بزرگ جثهای که در قاره آمریکا می زیسته است.
[4] خزنده دریایی منقرض شده بزرگی با بالههای پارومانند که در اروپا و آمریکای شمالی میزیسته است.
[5] دایناسور تخمگذار گیاهخواری که در آمریکای شمالی می زیسته است.
[6] پرنده بزرگ و زشتی که قادر به پرواز نبوده و در جزایر موریشس در
اقیانوس هند زندگی میکرده و در اواخر قرن هفدهم میلادی منقرض شده است.
[7] دایناسور گوشتخوار مارمولک مانندی به طول 2 تا 3.5 متر که دندآنهای بسیار تیزی داشته است.
[8] دایناسور گوشتخواری با آروارههای بسیار بزرگ که بر روی دو پا حرکت میکرده است.
[9] تیراناسور نری که سرکرده گله تیرناسورها باشد.
[10] آخرین بازه از دوره سوم زمینشناسی که با انقراض بسیاری از موجودات زنده آن دوران همراه بود.
[11] دایناسوری با زائدههای شاخ مانند بزرگی بر روی تیره استخوانی پشت گردن و شاخ بزرگی بر روی دماغ.
[12] پستانداری شبیه فیل که در حال حاضر منقرض شده است.
[13] دایناسورهای پرندهای که دارای دندان و یک دُم بلند استخوانی بودهاند.
[14] مخفف مأمور حفاظت از مسافرت زمانی به انگلیسی.
[15] دایناسور گیاهخواری با صفحهای استخوانی به دور گردن و دو شاخ بزرگ بر روی چشمها و یک شاخ کوچکتر بر روی دماغ.
[16] قطعه موسیقی برای پنج ساز.
[17] موسیقیدان روسی (1971-1925) که به خصوص به خاطر سمفونیهایش مشهور است.
[18] مخفف دونالد، نام کوچک هاوکینز.
[19] یکی از افسانه های یونان باستان. اودیپ فرزند لائوس و جوکاستا بود که
در هنگام تولد ترک شده بود و سپس بدون آن که بداند، پدرش را به قتل رساند و
با مادرش ازدواج کرد.
[20] بر اساس افسانههای یونانی، گرهی که شاه گردیوس، پادشاه فریجیه بست تا
فقط به دست پادشاه بعدی آسیای صغیر باز شود. کنایه از مسالهی غامض دارد.
مایکل سوانویک
Michael Swanwick
مترجم : مریم جوزی