چشمان هانسل اثر گارث نیکس
چشمان هانسل
زمانی که هانسل ده و گرتل تنها یازده سال داشتند، زنپدرشان تصمیم گرفت
تا از شرشان خلاص شود. آنها در آغاز متوجه نبودند، چون مامان عجوزه (نامی
سری که آنها برایش انتخاب کرده بودند) همیشه از آنها متنفر بود .
بنابراین جا گذاشتن آنها در سوپر مارکت و یا بعد از مدرسه دنبالشان
نیامدن، مسالهی قابل توجهی به شمار نمیرفت .
تنها هنگامی که پدرشان هم در «ناپدیدسازی کودکان» مداخله کرد، فهمیدند که
موضوع جدی است . اگرچه پدرشان مرد ضعیفالنفس و سست ارادهای بود، با این
حال آنها فکر میکردند هنوز آنقدر فرزندانش را دوست دارد که در مقابل
مامان عجوزه مقاومت کند .
روزی به اشتباهشان پی بردند که پدرشان آنها را به جنگل برد . هانسل
میخواست مثل پیشآهنگها خودش را آماده کرده و یک بطری آب و کلی وسایل
دیگر بردارد، اما پدر گفت که آنها نیازی به این جور وسایل ندارند و این
تنها یک پیاده روی ساده خواهد بود .
سپس آنها را ول کرد و رفت . وقتی او گاز داد و رفت، تازه از ماشین پیاده
شده بودند . حتی تلاش نکردند تا تعقیبش کنند . شرایط را میدانستند. مامان
عجوزه یا بار دیگر پدر را هیبنوتیزم کرده بود یا به هر صورت کاری انجام
داده بود تا او را وادار به اطاعت کند .
هانسل در حالی که نقشهی چپانده شده در زیر لباسش را بیرون میآورد، گفت : «حتما حسابی تعجب میکنه وقتی ببینه ما برگشتیم»
گرتل بدون هیچ حرفی، قطبنمایی را که در جورابش جاسازی کرده بود، به او داد .
سه ساعت طول کشید تا به خانه رسیدند . نخست پیاده و سپس با یک ماشین گشت
بزرگراه و سر آخر هم با ماشین پدر . تقریبا به خانه رسیده بودند که مامان
عجوزه به موبایل پدر زنگ زد . هانسل و گرتل صدای جیغ و دادش را میشنیدند .
با این حال وقتی سرانجام به خانه رسیدند، او لبخندی زد و حتی وانمود کرد
که دارد آنها را میبوسد .
گرتل گفت : «داره یه نقشهای میکشه، یه نقشهی بد»
هانسل با نظر او موافق بود؛ بعد هردو با همان لباسها به خواب رفتند . با
همان نقشه، قطب نما و چند تکه آبنباتی که زیر لباسهایشان جاداده بودند .
گرتل خواب وحشتناکی دید . خواب دید که مامان عجوزه با آن دمپاییهای
مخملیاش، به نرمی و آهستگی یک گربه به داخل اتاق آنها خزید . اسفنجی بزرگ
و زرد رنگ در دست داشت که بوی خوشایند و شیرینی داشت . ولی آنقدر بوی
خوبی میداد که حتما چیز وحشتناکی بود .
او به سمت تخت هانسل رفت و اسفنج را در مقابل صورت و بینی او فشرد . دست و
پاهای هانسل برای چند ثانیه لرزیدند و سپس شل شدند . مثل این که مرده باشد .
گرتل مدام تلاش میکرد از خواب بیدار شود، اما عاقبت وقتی چشمانش را باز
کرد که اسفنج زرد رنگ و صورت خندان مامان عجوزه مقابل چشمانش قرار داشتند .
در همین لحظه رویا پایان یافت و دیگر هیچ چیز باقی نماند جز تاریکی مطلق .
وقتی سرانجام بیدار شد، دیگر در خانه نبود . در کوچهای روی زمین دراز
کشیده بود . سرش درد میکرد و انگار نور خورشید زیادی درخشان بود، چون به
زحمت میتوانست چشمانش را باز کند .
هانسل زیر لب گفت : «کلروفورم . مامان عجوزه مسموممون کرد و بعد هم بابا رو مجبور کرد که ما رو گم و گور کنه»
گرتل گفت : «من حالم خوب نیست»
به زحمت سر پا ایستاد و متوجه شد که دیگر چیزی همراهشان ندارند . نقشه، آبنباتها و قطبنما ناپدید شده بودند .
هانسل گفت : «اینکه خیلی بده» و در همین حال دستانش را در مقابل چشمانش
سپر کرد و نگاهی به کپهی زبالهها و پنجرههای شکسته انداخت و بوی کهنهی
زغال باقی مانده از آتشی کهنه به دماغش خورد . هانسل ادامه داد : «ما تو
قسمت قدیمی شهریم که بعد از آشوب و شورش حصارکشی شد»
گرتل اخم کرد و گفت : «حتما امیدوار بوده یکی ما رو بکشه»
و قطعه شیشهی شکستهای را برداشت و تکه پارچهی کهنهایی را دور آن پیچید تا بتواند مثل یک خنجر از آن استفاده کند .
هانسل هم تایید کرد : «احتمالا» . لحن مطمئن گرتل نمیتوانست او را فریب دهد، میدانست گرتل ترسیده است، خودش هم ترسیده بود .
گرتل گفت : «بیا یه نگاهی به اطراف بندازیم»
انجام هر کاری به نظر بهتر از این بود که همین طور بایستند و اجازه دهند که
ترس سر تا پای وجودشان را دربر گیرد . به آرامی در سکوت گام بر میداشتند و
این در حالی بود که بیش از حد معمول همیشه به هم چسبیده بودند، به طوریکه
مدام بازوهاشان به هم میخورد .
کوچه به خیابانی راه پیدا میکرد که وضع چندان بهتری نداشت و تنها نشانهی حیات، دستهای کبوتر بود .
ولی سر پیچ بعدی، هانسل چنان ناگهانی به عقب پرید که خنجر شیشهای گرتل
تقریبا در پهلویش فرو رفت . گرتل آنقدر ناراحت شد که خنجرش را به کناری
پرتاب کرد . صدای شکستن شیشه در خیابان پیچید و کبوترها را از جا پراند .
گرتل با عصبانیت فریاد کشید : «نزدیک بود زخمیات کنم احمق! چرا وایسادی؟»
هانسل گفت : «یک فروشگاه اونجاست . از اون تازه افتتاح شدهها»«بذار یه نگاهی بندازم ببینم»
و آنطرف پیچ را برای مدتی طولانی وارسی کرد تا این که هانسل بی طاقت شد و
یقهاش را کشید، جوری که نفسش را بند آورد . «یه مغازه است . یه مغازهی
پلی استیشن . از ویترینهایش که اینطور پیدا است . یه عالمه بازی»
هانسل گفت : «عجیبه! منظورم اینه که، اینجا هیچ چیزی نیس ت. هیچ کس نیست که چیزی بخره»
گرتل اخم کرد . مغازه به دلیلی او را میترساند، اما هرچه سعی میکرد به آن فکر نکند، ترسش بیشتر میشد .
هانسل اضافه کرد : «شاید تصادفی این جا ولش کردن . میدونی که، همون موقع که کل منطقه رو بعد از آتش سوزیها حصارکشی کردن»
«آره شاید …»
«بیا یه گشتی توش بزنیم»
میتوانست نارضایتی گرتل را حس کند، اما در نظر او پیدا شدن فروشگاه نشانهی خوبی به حساب میآمد .
گرتل در حالی که دستش را به علامت نفی تکان میداد گفت : «نه، دلم نمیخواد»
«خیلی خوب، خودم میرم»
بعد از این که 5 یا 6 قدم جلو رفت، گرتل خود را به او رساند . هانسل در دل خندهای کرد . گرتل هرگز نمیخواست عقب بماند .
مغازه عجیب بود . ویترینها آنقدر تمیز بودند که میشد به خوبی در داخل
مغازه ردیف پلیاستیشنهای متصل به نمایشگرهای بزرگ و آمادهی بازی را دید
. حتی یک دستگاه خودکار فروش نوشابه و یک دستگاه فروش خوراکی هم در
انتهای سالن قرار داشت .
هانسل با کمی تردید، با یک انگشت در را لمس کرد . نیمی از وجودش میخواست
که در قفل باشد، و نیمی دیگر میخواست که در زیر فشار دستش مقاومت کمی نشان
دهد . اما عکسالعمل در، فراتر از اینها بود . در به راحتی و به صورت
خودکار کنار رفت و نسیم خنکی از هوای تهویه شده به صورتش خورد .
هانسل به داخل قدم گذاشت و گرتل هم با بیمیلی او را دنبال کرد . در پشت سر
آنها بسته شد و همزمان تمام صفحههای نمایشگر روشن شدند و بازیها به
راه افتادند . بعد ماشین فروش نوشابه چند قوطی کوکا بیرون داد و ماشین
خوراکیها، پس از کمی غژغژ و لرزش یک مشت آبنبات و شکلات از شکاف مخصوص
بیرون ریخت .
هانسل از فرط هیجان جیغ کشید : «عالیه!»
و جلو رفت تا یک کوکا بر دارد . گرتل دستش را دراز کرد تا جلوی او را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود .
گرتل که به سمت در برمیگشت، گفت: «هانسل، من از این وضع خوشم نمیاد»
چیز عجیبی در جریان بود، صفحههای نمایشگر چشمک زنان به او رو کرده بودند و
او را به بازی فرا میخواندند و سعی میکردند تا هر دو را با هم به سوی
خود بکشند…
هانسل طوری او را نادیده گرفت انگار اصلا وجود ندارد . او جرعهای از
نوشابهاش نوشید و شروع به بازی کرد . گرتل به سوی او دوید و دستش را کشید،
اما چشمان هانسل حتی برای یک لحظه هم صفحهی نمایشگر را ترک نکرد .
گرتل جیغ کشید: «هانسل! باید همین الان از اینجا بریم بیرون»
و صدایی نرم در جواب او پرسید: «چرا؟»
گرتل به خود لرزید . صدا به اندازهی کافی شبیه به صدای انسان بود، اما
بلافاصله تصویری از عنکبوت را در ذهنش تداعی میکرد که دارد به مگسها
خوشامد میگوید . مگسهایی که میخواست خشکشان کند و مثل غنیمت به تار خود
آویزان کند .
آهسته سرش را برگرداند و سعی کرد به خود تلقین کند که امکان ندارد یک
عنکبوت در کار باشد؛ سعی کرد تصویر هیولایی با هشت پای وحشتناک، با شکمی
بزرگ و دندانهای دراز را از ذهنش بیرون کند .
هنگامی که دید صدا فقط متعلق به یک زن است، ابدا احساسش بهتر نشد . زنی
حدودا در نیمههای دههی چهارم زندگیش، با لباسی سیاه و ساده با بازوهای
برهنه . بازوهایی بلند و نیرومند که به دستانی باریک و انگشتانی دراز و
چنگال مانند ختم میشدند . گرتل قادر نبود مستقیما به صورتش نگاه کند و فقط
یک نظر رنگ قرمز روشن ماتیک، دهانی حریص و عینک آفتابی فوقالعاده تیرهای
را دید .
زن گفت : «پس تو بر خلاف برادرت هانسل، نمیخوای با اینها بازی کنی … ولی حتما میتونی قدرتشون را حس کنی، مگر نه گرتل؟»
گرتل نمیتوانست حرکت کند . تمام وجودش از ترس پر شده بود؛ با خودش فکر کرد
ترسش به خاطر این است که این زن واقعا یک عنکبوت است، یک عنکبوت شکارچی به
شکل انسان و او و هانسل کاملا گرفتار شدهاند . بدون فکر زمزمه کرد :
«عنکبوت»
دهان قرمز زن به خنده از هم باز شد؛ لبانش عقب رفت تا دندانهایی زرد شده از نیکوتین را به نمایش بگذارد .
«عنکبوت؟ من عنکبوت نیستم گرتل . من سایهای هستم بر ضد روشنایی ماه، شکلی
تیره در درگاه شب، موجودی که هرچه را بتواند میگیرد … یک ساحره!»
گرتل زمزمه کرد : «یه ساحره . میخوای با ما چی کار کنی؟»
ساحره به آرامی جواب داد : «میخوام به تو فرصتی بدم که قبل از این، هرگز
به کسی ندادهام . تو استعداد خامی برای قدرت داری، گرتل . رویای صادقه
میبینی و اونقدر قوی هستی که ماشینهای من نمیتونن اغوات کنن . بذر یک
ساحره در قلب تو قرار داره و من این بذر رو پرورش میدم و کاری میکنم که
رشد کنه . تو شاگرد من خواهی شد و اسرار قدرت من رو یاد میگیری . اسرار شب
و اسرار ماه، اسرار سپیدهدم و غروب . جادو گرتل، جادو! قدرت و سروری و
سلطه بر انسانها و حیوانات»
بعد آنقدر به جلو خم شد که نفسش بینی گرتل را پر کرد؛ نفسی متعفن که بوی
سیگار و ویسکی میداد . ادامه داد : «یا میتونی راه دوم رو انتخاب کنی .
راهی که به پایان گرتل ختم میشه . البته قلب، ریهها، کلیهها و کبدت از
این موضوع مستثنی هستند . اعضای پیوندی الان خیلی خواهان داره . مخصوصا
برای بچه کوچولوهای مریضی که پدر و مادرهای پولدار دارند . عجیبه … چون
اونها هیچ وقت از من نمیپرسن این اعضا رو از کجا آوردهام»
گرتل بدون توجه به خطری که خودش را تهدید میکرد و بی اعتنا به بذر درونش
که تمنای شکفتن داشت و میخواست یک ساحره شود، زمزمه کرد : «پس هانسل چی؟»
ساحره فریاد زد : «آه! هانسل …»
و بشکنی زد . هانسل که هنوز دستانش بر اثر بازی به خود میپیچید، مثل یک زامبی به سوی آنها آمد .
ساحره با لحنی آهنگین گفت : «برنامه خاصی برای هانسل دارم . هانسل با اون چشمهای آبی ِ آبی ِ قشنگش»
ساحره سر هانسل را به سمت عقب کج کرد تا چشمان او در زیر نور چراغ، برقی
آبی رنگ پیدا کردند . سپس او عینک آفتابیاش را برداشت و گرتل دید چشمان
ساحره مثل کشمش چروکیده است و پر از خطهای سفید و ضخیم تار مانند است .
ساحره زمزمه کرد : «چشمان هانسل به دست یک مشتری خیلی خاص میرسه . و باقی
اعضایش؟ این دیگه بستگی داره به گرتل . اگر اون شاگرد خوبی باشه، هانسل
زنده میمونه . کور بودن بهتر از مردنه . تو این طور فکر نمیکنی؟»
و در حال ادای این جمله، دستانش را سریع دراز کرد و گرتل را که داشت به سمت در میرفت، گرفت .
ساحره گفت : «نمیتونی بدون اجازهی من اینجا رو ترک کنی، گرتل . هنوز
خیلی چیزها هست که باید ببینی. آه! دوباره دیدن همه چیز، واضح و درست، اون
هم با چشمهایی که اینقدر آبی و روشنه! لازاروس!»
حیوانی از انتهای مغازه بیرون پرید و نزد ساحره آمد . نوعی گربه بود . قدش
تقریبا تا کمر ساحره میرسید و چند رنگ بود؛ به سختی زخمی شده بود و
نوارهایی از پوست برهنه میان کرک و پشمهای رنگارنگش، تنش را مثل یک جورچین
کرده بود . حتی رنگ گوشهایش هم متفاوت بود و به نظر میرسید دمش از 7
حلقهی پشم جداگانه تشکیل شده است .
گرتل وقتی فهمید او یک حیوان چند تکه است که از دوختن چند گربهی مختلف به
هم وجود آمده و به واسطهی قدرت ساحره زنده شده است، نزدیک بود حالش به هم
بخورد .
گرتل متوجه این نکته نیز شد که هرگاه ساحره سرش را میچرخاند، لازاروس هم
همین کار را میکرد . اگر جادوگر بالا را نگاه میکرد، گربه هم بالا را
نگاه میکرد . اگر سرش را به چپ بر میگرداند، گربه هم به چپ میچرخید .
واضح بود که جادوگر جهان را از دریچهی چشم گربه میبیند .
ساحره که گربه در کنارش راه میرفت، گرتل را به جلو هل داد و سوتی زد تا
هانسل هم دنبالشان بیاید . آنها از دری در انتهای مغازه گذشتند، سپس از
پلکانی طویل به اعماق زمین سرازیر شدند . در پایین پلکان جادوگر قفل دری را
با استفاده از کلیدی صیقل داده شده از جنس استخوان، گشود.
آن سوی در، غاری عظیم نمایان شد که با هفت فانوس دود گرفته، به زحمت روشن
میشد . در یک طرف، تعدادی قفس خالی کنار دیوار قرار داده شده بود . فضای
هر کدام، تنها به اندازهای بود که کودکی را در حالت ایستاده در خود جا دهد
.
یک سردخانهی صنعتی – یخچالی به اندازهی یک آلونک که ردیفی از قندیلهای
دندانهدار از ناودان سقف درب و داغانش آویزان بود – طرف دیگر غار را پر
کرده بود . در نزدیکی سردخانه، تخته سنگ مرمرینی قرار داشت که به عنوان میز
استفاده میشد . پشت میز، به قلابهای فرو رفته در دیوار مرطوب غار، یک
دوجین چاقو و وسایل ترسناک فولادی آویزان بود .
ساحره فرمان داد : «برو داخل قفس، هانسل جوان»
و هانسل بدون چون و چرا، به فرمان او عمل کرد . گربهی چهل تکه به آهستگی
پشت او راه افتاد و با ضربهی یک پنجه، چفت در قفس را جا انداخت .
ساحره گفت : «خوب گرتل، حالا میخوای ساحره بشی یا قطعهقطعه؟»
گرتل به هانسل در قفس نگاه کرد و سپس نگاهی به میز مرمرین و چاقوها انداخت .
ظاهرا انتخاب دیگری نداشت . حداقل اگر او راه ساحری را انتخاب میکرد،
هانسل فقط … فقط … چشمانش را از دست میداد . و شاید آنها فرصتی برای فرار
پیدا میکردند .
عاقبت گفت : «من ساحری را یاد میگیرم … به شرطی که قول بدی به جز چشمهای هانسل، با اعضای دیگهاش کاری نداشته باشی»
ساحره خندید و بدون توجه به لرزش دختر، دستان گرتل را در دستان استخوانی
خود گرفت . بعد شروع به رقصیدن کرد و گرتل را چرخاند و چرخاند؛ لازاروس هم
میان آن دو بالا و پایین میپرید و جیغ میکشید .
در حالی که میرقصیدند، ساحره شروع به خواندن کرد : «گرتل راه ساحری را
انتخاب کرد، و هانسل باید بهای آن را بپردازد . خواهر بیشتر میبیند و
برادر کمتر … هانسل و گرتل، عجب ماجرایی!»
و بعد به طور ناگهانی ایستاد و گرتل را رها کرد . گرتل در طول غار به دور خود چرخید و به دریچهی یکی از قفسها خورد .
ساحره گفت : «تو همین پایین زندگی میکنی . توی سردخونه غذا هست و حمام و
دستشویی هم در آخرین قفس است . هر روز صبح، وظایفت را به تو آموزش میدهم .
اگر سعی کنی فرار کنی، تنبیه میشوی»
گرتل سری تکان داد، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد که به تلالوی چاقوهای
آویزان از دیوار خیره نشود . ساحره و لازاروس هم نگاهی به آن سمت انداختند و
ساحره دوباره خندهای سرد داد .
«هیچ چاقویی به من کارگر نیست و هیچ چماقی هم کمرم رو نمیشکنه . اما اگر بخوای خودت امتحان کنی، این هانسل است که تنبیه خواهد شد»
سپس ساحره به همراه لازاروس که به نرمی کنار او راه میرفت، آنجا را ترک
کردند . گرتل سریع به سمت هانسل رفت، اما او همچنان اسیر طلسم پلیاستیشن
بود و چشمان و دستانش مدهوش یک بازی خیالی بودند .
بعد به سمت در رفت، اما وقتی چاقویی را در قفل فرو کرد، چیزی شبیه جریان
الکتریکی دستش را سوزاند . در سردخانه به آسانی باز شد، و هوای یخ زده و
درخشش لامپهای فلورسنت، به بیرون جریان یافت . داخل آن خیلی سردتر از
یخچالهای معمولی بود . یک سوی آن انباشته از یخدانهایی بود که روی هر
کدام صلیبی قرمز وجود داشت و روی برچسبهای براق نوشته شده بود : «اضطراری،
اعضای پیوندی انسان». گرتل تلاش کرد تا به آنها نگاه نکند یا حتی در مورد
محتوای آنها فکر نکند . طرف دیگر اتاقک با انواع و اقسام غذاهای منجمد
اشغال شده بود . گرتل مقداری اسفناج برداشت . از اسفناج بیزار بود، اما این
تنها چیزی بود که هیچ شباهتی با هرگونه گوشت قابل تصور نداشت . او حتی
خیال خوردن گوشت را هم از ذهنش بیرون کرد .
روز بعد، شروع روزهای بسیار اقامت او در غار بود . ساحره یک سری کارهای
معمولی به او محول میکرد . کارهایی مثل پاک کردن و منتقل کردن جعبهها از
سردخانه به داخل بستههای پستی که ساحره از بالا میآورد . سپس به او
چیزهایی از جادو آموزش میداد، مثل افسونهایی برای گرم نگه داشتن خودش و
هانسل .
گرتل در تمام این مدت با این ترس به سر میبرد که امروز همان روزی است که
ساحره کودک دیگری را به آنجا میآورد و بر روی میز مرمرین قطعهقطعه
میکند، یا همان روزی است که چشمان هانسل را از او میگیرد . اما ساحره
همیشه تنها میآمد و از پنجرهی چشمان لازاروس، فقط نگاهی به هانسل
میانداخت و زیر لب میگفت : «هنوز آماده نیست»
بنابراین گرتل کار میکرد و میآموخت، به هانسل غذا میداد و برایش زمزمه
میکرد . دائم به او میگفت تا بهتر نشود و وانمود کند که هنوز تحت تاثیر
افسون است . یا هانسل میفهمید و حتی در مقابل گرتل هم تظاهر میکرد، یا
واقعاً هنوز تحت تاثیر طلسم بود .
روزها سپری شدند، بعد هفتهها گذشت و کم کم گرتل فهمید که از آموختن ساحری
لذت بسیاری میبرد . او چشم به انتظار آموزشهایش مینشست و حتی بعضی
اوقات برای ساعتها هانسل را فراموش میکرد؛ فراموش میکرد که او به زودی
چشمانش را از دست خواهد داد.
وقتی که گرتل فهمید ممکن است به طور کامل هانسل را از یاد ببرد، به این
نتیجه رسید که باید ساحره را بکشد . آن شب، در این مورد برای هانسل حرف زد،
ترسهایش را برای او زمزمه کرد و سعی کرد تا نقشهای بکشد . اما هیچ طرحی
به ذهنش نرسید، چون الان گرتل آنقدر آموخته بود تا بداند فلز بر او کارگر
نیست یا ضربات چماق به او آسیبی نمیرساند .
صبح روز بعد زمانی که ساحره در غار بود ، هانسل در خواب شروع به حرف زدن
کرد . گرتل که مشغول سابیدن زمین بود، فریادی کشید و سعی کرد تا آن را
ماسمالی کند، اما دیگر خیلی دیر شده بود . ساحره نزدیکتر آمد و از پشت
میلهها نگاهی به او انداخت .
گفت : «پس داشتی تظاهر میکردی . ولی الان دیگر چشم چپت را میگیرم، چون
طلسمی که آن را به گودی چشم من پیوند میدهد، از ترس تو انرژی میگیرد . و
خواهرت به من کمک خواهد کرد»
گرتل فریاد زد : «نه، من اینکار را نمیکنم!»
اما ساحره فقط خندید و به سینهی گرتل دمید . نفس درون قلب او فرو رفت و
جرقههای ساحری که آنجا بود، گر گرفت و زبانه کشید و تمام بدنش را در خود
بلعید . آنقدر رشد کرد تا جایی که گرتل درون خودش کوچک و حقیر شد و حس
میکرد تنها به میل ساحره حرکت میکند .
سپس ساحره هانسل را از قفس بیرون آورد و با ریسمانی قرمز بست . او را روی
میز مرمر خواباند و لازاروس هم بالا پرید تا ساحره بتواند ببیند . گرتل هم
برایش گیاهان دارویی، ترکهی عاج، ترکهی کهربا و ترکهی شاخ را آورد و
سرانجام ساحره افسونش را اجرا کرد .
و سپس ذهن گرتل به کلی در هم ریخت . وقتی به خود آمد، هانسل در قفس خود بود
. یک چشمش با تکهای باند توری شکل پانسمان شده بود . با چشم دیگرش که پر
از اشک بود، نگاهی به گرتل کرد .
زمزمه کرد : «اون یکی رو هم فردا میگیره»
و گرتل با صدایی پر از بغض گفت : «نه»
هانسل گفت : «میدونم اون واقعا تو نبودی که کمکش میکردی . ولی چه کاری از دستت بر میآد؟»
گرتل گفت : «نمیدونم . مجبوریم بکشیمش . اما اگر تلاش کنیم و موفق نشیم، اون تو رو مجازات میکنه»
هانسل گفت : «خدا خدا میکردم که ای کاش همهاش یه خواب بود . رویاها تموم میشن و بعدش از خواب بیدار میشی . اما من خواب
نیستم، نه؟من خیلی سردمه و چشمم … درد میکنه»
گرتل در قفس را باز کرد تا او را در آغوش بگیرد و افسونی را اجرا کند تا او را گرم نگه دارد . اما داشت به سرما و ساحر فکر میکرد .
به آرامی گفت : «اگر بتونیم یه جوری ساحره و لازاروس رو توی سردخونه گیر
بندازیم، احتمالا یخ میزنند و میمیرند . ولی باید اون رو خیلی سردتر کنیم
تا فرصت نکنه افسونی اجرا کنه»
رفتند تا نگاهی به سردخانه بیندازند و فهمیدند که تنها به اندازهی فعلی
سرد میشود . ولی هانسل پشت اتاقک یک بشکه نیتروژن مایع پیدا کرد و نقشهای
به سرش زد .
ساعتی بعد، آنها تلهی فوریشان را برای منجمد کردن ساحره بر پا کرده بودند
. هانسل با استفاده از یکی از چاقوها، پیچ دستگیرهی در سردخانه را از
داخل باز کرده بود و با این حساب راهی به بیرون وجود نداشت . بشکه را روی
تعدادی جعبه، درست کنار در قرار دادند . در آخر هم همه جا آب ریختند تا
تمام زمین یخ زده و لغزنده شود . سپس به نوبت خوابیدند، تا زمانی که گرتل
صدای پیچاندن کلید ساحره در قفل را شنید . او به سرعت ایستاد و به سردخانه
رفت . لای در اتاقک را باز گذاشت، بعد با احتیاط روی یخ ایستاد و درپوش
نیتروژن مایع را برداشت. سپس در حالی که دماغش را گرفته بود و به سختی نفس
میکشید، گامی به عقب برداشت .
فریاد زد : «بانو، یه ایرادی پیش اومده . همه چیز فاسد شده»
ساحره که تک چشم آبیاش میدرخشید، به سرعت در طول غار جلو دوید و فریاد زد: «چی؟»
اگرچه او دیگر به بینایی لازاروس احتیاجی نداشت، اما گربه بر طبق عادت پا
به پای او حرکت کرد . همچنان که او به سوی سردخانه میدوید، گرتل کنار
ایستاد و سپس او را به آرامی هل داد . جادوگر روی یخها لیز خورد به
جعبهها برخورد کرد و به پشت روی زمین افتاد و بشکه واژگون شد . لحظهای
بعد، آخرین جیغ او در مه سرد انجماد محو شد .
اما لازاروس که از هر گربه عادی سریعتر حرکت میکرد، حتی زمانی که گرتل
در را به هم کوبید، پشتکی در هوا زد . بخیههای قدیمی از هم گسستند و گربه
از هم باز شد و با انفجاری از گردهای جادویی نقرهای که درون او انباشته
شده بود و به او زندگی میداد، متلاشی شد .
در مدتی که هالهی جادویی جانور را در خود محو کرده بود، گرتل لحظهای آرام
گرفت . اما به محض این که قسمت جلویی لازاروس با دندانهای باز به سمت او
پرید، جیغ کشید . با پا ضربهای به آن زد، اما گربه خیلی سریع بود و
آروارههای بزرگش دور قوزک پای او حلقه شد. گرتل دوباره جیغ کشید و در همین
موقع هانسل ظاهر شد و هالهی عجیب دور بدن تکهتکهی جانور را طوری تکاند،
انگار کیسهی جاروبرقی را خالی میکرد . پس از چند ثانیه، به جز سر و
پوستی تهی، چیز دیگری از لازاروس باقی نمانده بود . حتی همان موقع هم
آروارههایش گرتل را رها نمیکرد تا هانسل به زور جارودستی دهانش را باز
کرد و تکههای باقی مانده را با زور درون یکی از قفسها کرد .
گرتل لنگ لنگان جلو رفت و حیوان را که هنوز داشت میلهها را گاز میگرفت، نگاه کرد . چشمان سبزش هنوز از جادو و نفرت برق میزد .
گفت : «هانسل، چشم خودت با ساحره یخ زد . ولی فکر کنم بتونم ورد مخصوص را به یاد بیارم … و این جا هم یه چشم برای پیوند زدن هست»
اینطور شد که وقتی به سردخانه رفتند تا کلید استخوانی را از دست ساحره که
بدنش در هم پیچیده شده بود دربیاورند، هانسل جهان اطراف را با یک چشم آبی و
یک چشم سبز میدید .
بعدها، زمانی که آنها راه خانه را پیدا کردند، این منظرهی چشم سبز هانسل
بود که باعث شد مامان عجوزه دچار سکتهی قلبی شود و بمیرد . اما پدرشان
همچنان مردی سست اراده بود و در مدت یک سال، او به فکر ازدواج با زنی افتاد
که هیچ علاقهای به بچهها نداشت .
ولی این بار مامان عجوزهی جدید با گرتلی روبرو بود که نسبتا یک ساحره بود و
هانسلی که از چشم جادویی گربهایش، قدرت عجیبی به دست آورده بود .
اما این به کلی حکایت دیگری است …
گارث نیکس
Garth Nix
مترجم : محمدحسین عبدالهی ثابت