پدربزرگ و نوه اثر آیزاک باشویس سینگر
پدربزرگ و نوه
بعد از مرگ بیل تمه، راب مردخای مئیر مغازهاش را فروخت و بنا کرد از
مایه خوردن . یک نفر روی یک ورق کاغذ برایش با مداد حساب کرد که اگر
هفتهای هشت روبل خرج کند، سرمایهاش هفت سال کفاف زندگیاش را میدهد- مگر
میخواست چقدر عمر کند ؟ پدر و مادرش در همین سن و سال مرده بودند . از
این به بعد، هر دقیقهی عمرش موهبتی بود .
تنها دخترش چند سال پیش تیفوس گرفته و مرده بود، و یک جایی در اسلونیم چند
تا نوه داشت، ولی نوههایش مجبور بودند بدون ارث و میراث او سرکنند . دختر
راب مردخای مئیر به یک لیتواک( یهودی اهل لیتوانی) شوهر کرده بود، به یک
مخالف آیین حسیدیم، یک یهودی متجدد، و پدرش به تلافی او را از ارث محروم
کرده بود .
راب مردخای مئیر مرد ریزنقشی بود با ریشی سفید و مایل به زرد، پیشانی بلند،
و ابروهایی پرپشت که یک جفت چشم زرد، مثل چشم مرغ، از زیر آنها دزدکی
نگاه میکرد . نوک دماغش چند دانه مو درآمده بود . از گوشها و سوراخهای
بینیاش، دستههای مو بیرون زده بود . پشتش به مرور زمان خم شده بود و
انگار همیشه داشت روی زمین دنبال چیزی میگشت . راه نمیرفت، درواقع پاهایش
را لخلخ روی زمین میکشید . سرتاسر سال قبایی کتانی به تن داشت و شال به
کمر میبست، کفش تخت میپوشید، و کلاه مخملی روی دو شبکلاه به سر میگذاشت
. وقتی حرف میزد، جملههایش نیمهکاره میماند، و فقط با مطلعان حسیدیم
حرف میزد .
راب مردخای مئیر حتی در میان پیروان فرقهی حسیدیم به بیدستوپایی معروف
بود . با اینکه سالها در ورشو زندگی کرده بود، خیابانهای این شهر را
اصلاَ نمیشناخت . فقط راه خانهاش تا عبادتگاه فرقهی حسیدیم را بلد بود .
در طول سال، گهگاه سری به خاخام الکساندروف میزد، ولی پیدا کردن
تراموایی که تا ایستگاه قطار میرفت، و تعویض قطار و خریدن بلیت همیشه
برایش سخت بود . برای این کارها باید از جوانهایی که شهر را بلد بودند کمک
میگرفت . نه فرصت اینجور امور دنیوی را داشت نه حوصلهاش را .
نیمه شب برای مطالعه و عبادت بلند میشد . هر روز صبح خیلی زود گمارا و
تفسیر توسافوت میخواند . بعد از آن، نوبت خواندن مَزامیر میشد، و باز هم
دعا، و تفحص در کتابهای فرقهی حسیدیم، و بحث دربارهی مسائل آیین حسیدیم .
روزهای زمستان کوتاه بود . هنوز لقمهای فرو نداده و چرتی نزده، باید برای
نماز مغرب به عبادتگاه برمیگشت . روزهای تابستان بلند بود، ولی باز هم
وقت کم میآورد . اول عید پسَح بود، بعد هم جشن عومر، و هنوز سر نچرخانده
شاووعُوت میرسید . بعد از آن هفدهم تَموز بود، سه هفته عزاداری برای
ویرانی معبد، نُه روز روزهی گوشت، و بعد روزهی سوگواری نهم ماه آب، و
شنبهی بعد از نهم ماه آب . بعد از آن ماه الول میرسید که حتی ماهیها هم
در آب میلرزیدند . کمی بعد رُوش هشانا بود، و ده روز توبه، یوم کیپور،
سوکوت، عید نزول تورات، و بعد از آن شنبهی خواندن مجدد تورات از کتاب
پیدایش .
راب مردخای مئیر از همان بچگی فهمیده بود که آدم اگر بخواهد یهودی واقعی
باشد، فرصت هیچ کار دیگری را ندارد . شکر خدا زنش، بیل تمه، این را فهمیده
بود . هیچوقت از او نمیخواست در مغازه کمکش کند، به کسب وکار برسد، و بار
تأمین زندگی را به دوش بکشد . غیر از چند گولدنی( واحد پول در دانتزیگ) که
زنش هر هفته برای خیرات، حمام غسل، کتاب، انفیه، و توتون پیپ به او
میداد، به ندرت پولی همراه داشت . راب مردخای مئیر حتی آدرس مغازه را هم
درست بلد نبود و خبر نداشت در آنجا چه جنسهایی میفروشند . مغازهدار
باید با مشتریهای زن حرف بزند و راب مردخای مئیر خوب میدانست که از حرف
زدن تا نگاه کردن، تا افکار شهوانی، یک گام کوتاه بیشتر فاصله نیست .
خیابانی که راب مردخای مئیر در آن زندگی میکرد پر از زنهای بیایمان و
ولنگار بود . پسربچهها روزنامههای ییدیش میفروختند که مملو از دلقلک
بازی و بیخدایی بودند . اراذل و اوباش در میخانهها میلولیدند . راب
مردخای مئیر پنجرههای کتاب خانهاش را، حتی در طول تابستان، میبست . همین
که درز پنجره را باز میکرد، صدای آهنگهای گرامافونها و خندهی زنها به
داخل هجوم میآورد . تردستهای بدون کلاه اغلب در محوطهی حیاط مشغول
اجرای شیرینکاری بودند که به نظرش جادوی سیاه بود . راب مردخای مئیر شنیده
بود دخترها و پسرهای یهودی به تئاتر ییدیش میروند که در آنجا یهودیت را
مسخره میکنند . نویسندههای دنیادوستی پیدا میشدند که به عبری و ییدیش
مینوشتند و باعث میشدند خوانندهها گناه کنند . شیطان در هر گوشهای کمین
کرده بود . برای غلبه بر او یک راه بیشتر وجود نداشت : تورات، عبادت، آیین
حسیدیم .
سالها میگذشت و راب مردخای مئیر نمیفهمید این سالها کجا میرود و چطور
میگذرد . ریش زردش یک شبه سفید شد . دوست نداشت به سلمانی برود و بین
گناهکارهای ریشتراشیده بنشیند، برای همین بیل تمه موهایش را کوتاه میکرد
. شبکلاهها را از سرش برمیداشت و او بلافاصله آنها را دوباره به سر
میگذاشت . زنش به اعتراض میگفت : «با این شبکلاههای روی سرت چطور
میتوانم موهایت را کوتاه کنم؟»
پا به سن که گذاشت، موهایش ریخت و فقط پاگوشیهایش باقی ماند . وقتی بیل
تمه دیگر بچهاش نشد( پنج تا از بچههایشان مرده بودند و فقط یک دختر، زلدا
رایتزل، برایشان مانده بود)، راب مردخای مئیر تختخوابش را از زنش سوا کرد
. او که فرمان «بارور شده زیاد شوید» را اجرا کرده بود، دیگر چه نیازی
وجود داشت ؟ بدون تردید مرد، بر اساس شرع، مجاز بود که وقتی زنش دیگر
نمیتوانست بچه به دنیا بیاورد، باز هم با او رابطه داشته باشد . حتی
بعضیها عقیده داشتند که آدم نباید گوشهنشین شود . ولی این را کی گفته
بودند ؟ اگر کسی به خاطر لذت آمیزش میکرد، ممکن بود به وسوسه و شهوت منتهی
شود . از این گذشته، بیل تمه در این سالهای آخر سلامت نبود. خسته و هلاک
از مغازه به خانه برمیگشت، و بوی ماهی حشینه و قطرهی والرین میداد .
بعد از مرگ زلدا رایتزل، بیل تمه افسرده شد . تقریباَ هر شب گریه میکرد و
زبان میگرفت : «این چه بلایی بود که سر من آمد؟» راب مردخای مئیر به یادش
میآورد که شکایت کردن از آفریدگار قدغن است . «خداوند هر کاری بکند خوب
است» چیزی مانند مرگ به این دلیل وجود داشت که جسم لباسی بیش نبود . روح را
برای مدت کوتاهی به گهینوم میفرستند تا تطهیر شود و بعد از آن به بهشت
میرود و از رازهای تورات آگاه میشود . یعنی خوردن و آشامیدن و ادرار کردن
و عرق کردن اینقدر اهمیت داشتند؟
ولی حال بیل تمه روز به روز وخیمتر میشد . در یک روز چهارشنبه از دنیا
رفت و جمعه بعدازظهر او را به خاک سپردند . درست فردایش شبات بود، برای
همین از فشار قبر معاف شد؛ کسانی که در طول هفته به خاک سپرده میشوند باید
این فشار را تحمل کنند . راب مردخای مئیر برای آمرزش روحش قدیش خواند، در
جمع عبادتکنندگان دعا کرد، و میشنا خواند . سی روز عزاداری که گذشت، یکی
از قوم وخویشها مغازه را به چهار هزار روبل خرید . پشا، یکی از همسایهها
که بیوه زن بود، هر روز برای نظافت و پختوپز به خانهی راب مردخای مئیر
میآمد . خوراک و فرنی شبات را برایش درست میکرد . یهودیهای حسیدیم سعی
کردند زنی برایش پیدا کنند، ولی راب مردخای مئیر حاضر نشد دوباره ازدواج
کند .
در یک صبح تابستان، موقع خواندن خاندان یعقوب یوسف، چرتش برد و با صدای زنگ
در از خواب پرید . در را باز کرد؛ مرد جوان بیریش و موبلندی پشت در بود
که کلاه سیاه لبهپهنی به سر داشت، پیراهن سیاهی پوشیده بود، شالی به کمر
بسته، و شلوار چهارخانهای به پا داشت . در یک دست چمدانی، و در دست دیگر
کتابی گرفته بود . صورتش رنگ پریده بود و بینی کوتاهی داشت .
راب مردخای مئیر پرسید: «چه میخواهی؟»
جوان چند بار پلک زد- چشمهایش خیلی از هم فاصله داشتند- و با لکنت گفت : «من فولی هستم… شما پدربزرگ من هستید»
راب مردخای مئیر مات و مبهوت مانده بود . تا آن موقع، چنین اسمی به گوشش
نخورده بود . آنوقت به فکرش رسید که فولی به احتمال زیاد شکل جدیدی از اسم
یهودی قدیمی رافائل است . پسر بزرگ زلدا رایتزل بود . راب مردخای مئیر هم
ناراحت شد هم خجالت کشید . نوهای داشت که سعی میکرد ادای غیریهودیها را
دربیاورد . گفت : «خب، بیا تو» پسر جوان یک لحظه تردید کرد؛ بعد وارد شد و
چمدانش را زمین گذاشت . راب مردخای مئیر پرسید : «راجع به چی هست؟» و کتاب
را نشان داد .
«اقتصاد»
«به چه درد تو میخورد؟»
«خب…»
راب مردخای مئیر پرسید : «در اسلونیم چه خبر؟» نمیخواست اسم داماد سابقش
را که ضد حاسید بود به زبان بیاورد . از قیافهی فولی اینطور برمیآمد که
سوأل پدربزرگش را درست نفهمیده است .
«در اسلونیم؟ آنجا هم مثل همه جای دیگر است . پولدارها روز به روز
پولدارتر میشوند و کارگرها هم چیزی ندارند بخورند . مجبور بودم از آنجا
بیایم بیرون، چون…» فولی حرفش را نیمهکاره گذاشت .
«اینجا میخواهی چه کار کنی؟»
«اینجا… برای خودم گشتی میزنم…»
راب مردخای مئیر با خودش گفت، خب، این هم یک آدم الکن . گلویش به خارش
افتاد و دلش آشوب شد . این پسر دخترش زلدا رایتزل بود، ولی تا وقتی ریشش را
میتراشید و مثل غیریهودیها لباس میپوشید، او، راب مردخای مئیر چه کارش
میتوانست بکند؟ سرش را تکان داد و دهندره کرد . به نظر میرسید پسر جوان
با آن گونههای برجسته و پیشانی کوتاه و دهان گشاد به خانوادهی پدریاش
کشیده باشد . قیافهی کثیف و قحطیزدهاش راب مردخای مئیر را یاد تازه
سربازهایی میانداخت که برای دررفتن از زیر سربازی خودشان را از گرسنگی
هلاک میکردند .
«دستهایت را بشور و یک چیزی بخور . یادت نرود که یک یهودی هستی»
«پدربزرگ، مگر میگذارند آدم یادش برود؟»
توی آشپزخانه، پسر جوان نشست پشت میز و بنا کرد کتابش را ورق زدن . راب
مردخای مئیر در قفسهی آشپزخانه را باز کرد، ولی نانی توی آن پیدا نکرد؛
فقط چند دانه پیاز، یک رشته قارچ خشکشده، یک بسته کاسنی، و چند کله سیر .
به فولی گفت : «من به تو پول میدهم؛ برو به مغازه و یک قرص نان بخر، یا چیز دیگری که بتوانی بخوری»
پسر جوان جواب داد : «پدربزرگ، من گرسنه نیستم . بهعلاوه، هرچه کمتر بیرون باشم بهتر است»
«چرا؟ خدای نکرده ناخوش که نیستی، ها؟»
«همهی روسیه همین ناخوشی را دارند . همه جا پر از خائن و مأمور مخفی است . پدربزرگ، من رویهمرفته «آدم بیمسئلهای» نیستم»
«به خدمت نظام احضارت کردهاند؟»
«آن هم هست»
«میشود نجاتت داد؟»
«همهی نوع بشر را باید نجات داد، نه فقط من را»
راب مردخای مئیر تصمیم گرفته بود نوهاش هر کاری بکند یا هرچه بگوید،
عصبانی نشود . عصبانیت هیچکس را به سوی زهد و پارسایی رهنمون نمیشد .
مواقعی بود که راب مردخای مئیر دلش میخواست توی صورت این جوان گستاخ تف
بیندازد و او را از خانهاش بیرون کند؛ ولی هرطور بود جلو خودش را میگرفت .
فولی به ییدیش حرف میزد، ولی راب مردخای مئیر باز هم درست نمیفهمید چه
میگوید . همهی حرفهایش در یک گلایه خلاصه میشد : پولدارها در ناز و
نعمت زندگی میکردند، و فقیرها محرومیت میکشیدند . مدام سنگ کارگرهایی را
به سینه میزد که در کارخانهها کار میکردند، و کشاورزهایی که مزارغ را
شخم میزدند . مخالف تزار بود . «خودش توی قصر زندگی میکند و میگذارد
دیگران توی سردابها بپوسند . میلیونها نفر از گرسنگی و سل میمیرند .
مردم باید بیدار شوند . باید انقلاب کنند…»
راب مردخای مئیر دست در ریشش فرو برد و پرسید : «از کجا میدانی تزار جدید بهتر باشد؟»
«اگر حرف ما پیش برود، تزار جدیدی در کار نخواهد بود»
«پس کی حکومت میکند؟»
«مردم»
راب مردخای مئیر جواب داد : «ولی همهی مردم که نمیتوانند روی تخت سلطنت بنشینند»
«نمایندههایی از بین کارگرها و کشاورزها انتخاب میشوند»
راب مردخای مئیر گفت : «شاید آنها هم بعد از آنکه به قدرت برسند، شرور و تبهکار بشوند»
در آنصورت، آنها را برکنار میکنند»
راب مردخای مئیر گفت : «نوشته شده است : “زیرا که فقیران هرگز از روی زمین
محو نخواهند شد .”اگر گدا نباشد، به کی باید صدقه داد؟ از این گذشته، همه
چیز در آسمان رقم می خورد . در رُوش هشانا، در آسمان مقرر میشود که کی
ثروتمند خواهد بود و کی فقیر»
فولی گفت : «در آسمان، غیر از هوا چیزی وجود ندارد . هیچکس چیزی را مقرر نمیکند»
«چی؟ یعنی دنیا خودش خلق شده؟»
«تکامل پیدا کرده»
«یعنی چه؟»
پسر جوان خواست توضیح بدهد، ولی گرفتار شد . به اسمهایی اشاره میکرد که
اصلاَ به گوش راب مردخای مئیر نخورده بود . کلمههای لهستانی و روسی و
آلمانی را قاتی میکرد . حاصل حرفهایش این بود که همه چیز تصادف است .
شانس است . دربارهی یک جور مه، و نیروی جاذبه، جدا شدن زمین از خورشید و
سرد شدن صحبت میکرد . منکر خروج بنیاسرائیل از مصر، و دو نیم شدن دریای
سرخ، و نازل شدن تورات بر یهودیان در کوه سینا بود . همهی اینها افسانه
بود . کلمه به کلمهی حرفهای فولی دل و جگر راب مردخای مئیر را آتش میزد،
انگار از آن گلولههای سربی مذاب فرو داده بود که در زمانهای باستان به
محکومین میخوراندند . محکومینی که بنا بود سوزانده شوند. فریادی از گلویش
بیرون آمد . میخواست نعره بزند : «ای رذل، ای یاروُو عام( شاه ناحیهی
شمالی سرزمین اسراییل [ عهد عتیق ، اول پادشاهان28:11] ) ، ای پسر نواط (
پدر یاروُوعام [ عهد عتیق، اول پادشاهان26:11] ) ، از خانهی من برو بیرون .
برو پیش شیطان!» ولی یادش افتاد که پسر جوان یتیم است . در آن شهر غریب
است، و پولی ندارد . ممکن بود، خدای نکرده، از دین برگردد یا خودش را بکشد .
گفت : «خدا تو را ببخشد . تو گمراه شدهای»
«پدربزرگ، شما سوأل کردید، من هم جواب دادم»
از آن به بعد، پدربزرگ و نوه دیگر بحث نمیکردند . درواقع، اصلاَ با هم حرف
نمیزدند . راب مردخای مئیر در اتاق نشیمن مینشست، و فولی در آشپزخانه
میماند و روی تخت سفری میخوابید . وقتی پشا غذایی میپخت، یک بشقاب هم به
او میداد . برایش نان و کره و پنیر میخرید . پیراهنش را میشست . کلید
در ساختمان را هم به فولی داده بودند . با اینکه اسمش جزء ساکنان ساختمان
ثبت نشده بود، سرایدار شبها راهش میداد . فولی هربار ده گروشن( سکهی
نقرهی کمارزشی که سابقاَ در اتریش و آلمان رایج بوده) به او میداد .
بعضی شبها اصلاَ به خانه نمیآمد .
راب مردخای مئیر خوابش کم بود . درست بعد از نماز مغرب، خستگی بر او چیره
میشد و به رختخواب میرفت، ولی یکی دو ساعت بعد بیدار میشد . صبحها، پیش
از آنکه راب مردخای مئیر خواندن شمَع را شروع کند، فولی رفته بود . راب
مردخای مئیر با خودش میگفت: «نباید آنها را رنجاند، مصائب تولد ماشیح
آغاز شده است»
راب مردخای مئیر در آشپزخانه، توی یک جعبه کتاب، جزوهی پوسیدهای به زبان
ییدیش پیدا کرد . سعی کرد آن را بخواند، ولی از نوشتههایش چیز زیادی
نمیفهمید . ظاهراَ نویسنده داشت با نویسندهی دیگری مثل خودش مناظره
میکرد . به اسمهای خیلی عجیبی مثل ژلیابوف، کیلباچیچ و پیروفسکایا اشاره
میکرد . یکیشان را میگفت شهید شده . دهان راب مردخای مئیر تلخ شد . سر
پیری باید با ملحدی همخانه میشد که نوهاش بود . در مکتبخانهی تورات
آلکساندروف، سوأل کرد در دنیا چه خبر شده و چیزهایی به او گفتند که مات و
مبهوت ماند . همانهایی که چند سال پیش تزار را کشته بودند، حالا باز هم
تحریک مردم را شروع کرده بودند . بین آنها، تعداد زیادی یهودی وجود داشت .
یک جایی در روسیه بمب انداخته بودند، قطاری از خط خارج شده، و کیسههای
طلا به سرقت رفته بود . در شهر دوری، فرماندار را با تیر زده بودند .
زندانها پر بود . خیلی از شورشیها را به سیبری فرستاده بودند . حاسیدی که
این ماجراها را برایش تعریف میکرد گفت : «آنها میکشند و کشته میشوند .
هر کسی شمشیرش را توی قلب همسایهاش فرو میکند!»
راب مردخای مئیر پرسید: «آنها چه میخواهند؟»
«میخواهند همه برابر باشند»
«مگر چنین چیزی ممکن است؟»
«پسرهای پولدارها هم به آنها ملحق شدهاند»
حاسید میگفت دختر یک تاجر شراب، حاسیدی از پیروان خاخام گور، با این
عاملان تحریک قاتی شده و در سیتادل ( قلعه، دژ) زندانی است. در آنجا هجده
روز روزه گرفته و مجبور شدهاند به زور به او غذا بدهند .
راب مردخای مئیر حیرت کرده بود . نجات باید نزدیک باشد ! پرسید : «اگر به
دنیای دیگر اعتقاد ندارند، چرا خودشان را اینطور عذاب میدهند؟»
«آنها عدالت میخواهند» آن شب، راب مردخای مئیر وقتی بعد از نماز مغرب به
خانه برگشت، دید فولی پشت میز آشپزخانه نشسته . دکمههای پیراهن سیاهش باز
بود، موهایش ژولیده بود، و یک تکه نان را گاز میزد و کتاب میخواند .
«چرا نان خشک میخوری؟ این زن که برای تو هم غذا میپزد»
«پشا ؟ او را بردهاند بیمارستان»
«راستی؟ باید برایش دعا کنیم»
کیسهی صفرایش یک دفعه درد گرفت . اگر بخواهید، من میتوانم یک چیزی بپزم»
«تو؟»
«مطمئن میشوم که کاشر باشد»
«مگر به کاشر عقیده داری»
«برای خاطر شما»
«نه، لازم نیست»
از آن روز به بعد، پدربزرگ و نوه فقط غذای حاضری میخوردند . فولی از مغازه
نان و پنیر و شکر میخرید . چای دم میکرد . راب مردخای مئیر مطمئن نبود
بتواند حتی در مورد چای دمکردن به چنین آدمی اعتماد کند . آشپز غیریهودی
یک چیز بود، و در تلمود هم آمده بود که به زندگیاش لطمه نمیزند و در
نتیجه میشود به او اطمینان کرد، ولی یک یهودی مرتد خیلی فرق داشت . با این
حال، نان و شکر را نمیتوانست ناپاک کند . فولی شکر را از داویت در
مغازهی لبنیاتی آن طرف خیابان میخرید . اگر در خیابان دیگری دنبال یک
مغازهی غیریهودی میگشت، معلوم میشد از فرط رذالت مرتد شده و از دین
برگشته است، و از همانهایی است که دربارهشان آمده : «او اربابش را
میشناسد و میخواهد او را به مبارزه بطلبد» ولی فولی هنوز تا این حد سقوط
نکرده بود .
خوراک شبات را همسایهی دیگری درست میکرد . راب مردخای مئیر شمعهای شبات
را خودش روشن میکرد . تک و تنها با ردای ساتن نخنما و کلاه کهنهاش پشت
میز مینشست و مناجاتهای شبانه را میخواند و تکهای نان حَلّا را توی
پیالهی شراب متبرک فرو میکرد . آن پسر( این اسمی بود که راب مردخای مئیر
روی فولی گذاشته بود) روزهای شبات پیدایش نبود . دختر همسایه برایش سوپ
برنج، گوشت، و فرنی هویج میآورد . راب مردخای مئیر هم دعا میخواند و هم
استغاثه میکرد .
اگر خاخام سابق هنوز زنده بود، راب مردخای مئیر میرفت و با او زندگی
میکرد . ولی راب خَنوخ مرده بود . خاخام جدید جوان بود و بیشتر به پیروان
جوان فرقهی حسیدیم اهمیت میداد تا به پیرها . شایع بود که از امور دنیوی
سررشته دارد . خیلی از حاسیدهای پیر مرده بودند و هیچ حاسید جدیدی به آنها
نپیوسته بود .
یک روز شبات، که راب مردخای مئیر پشت میز نشسته بود و زمزمه میکرد : «تو
را ستایش خواهم کرد» صدای تیر و صدای جیغ هولناکی را شنید . توی حیاط
قیامتی بود . پنجرهها یک دفعه باز شدند . صدای سوت پلیس هوا را شکافت .
همسایهای آمد تو و به راب مردخای مئیر گفت که “رفقا”، اعتصابیها، یکی از
خودشان را با تیر زدهاند، کفاشی را که میگفتند آنها را به پلیس لو داده
بود . راب مردخای مئیر به خود لرزید .
«کی این کار را کرد؟ یهودیها؟»
«بله، یهودیها»
«آخرالزمان شده» همین که این حرف از دهان راب مردخای مئیر بیرون آمد،
پشیمان شد . در شبات، اجازه نداشتند غمگین باشند و حرفهای یأسآمیز بر
زبان بیاورند .
راب مردخای مئیر برای دعای نیمهشب بیدار میشد، برای همین شبها زود
میخوابید . ساعت نه دیگر توی تختخواب بود، اغلب همانطور با لباس . فقط
پوتینهایش را درمیآورد . آن شب شنید که در آشپزخانه باز شد و صدای پای
فولی را شناخت . دوباره خوابش برد، ولی درست سر ساعت دوازده بیدار شد، از
رختخواب بیرون آمد، نطیلا گرفت، لباس خانه و دمپایی پوشید، و به عزاداری
برای ویرانی معبد پرداخت . از خاکستری که در شیشهی کوچکی نگه میداشت کمی
به سرش مالید . با آهنگ حزنانگیز و یکنواختی دعا میخواند . وقت راب
مردخای مئیر به آیهی «راحل برای فرزندانش عزاداری میکند» رسید، در باز شد
و فولی پابرهنه، با یک زیرشلواری چرک، و بدون کلاه آمد تو . راب مردخای
مئیر ابروهایش را بالا برد و به فولی اشاره کرد که برود بیرون و بگذارد او
استغاثهاش را تمام کند، ولی پسر جوان گفت: «پدربزرگ، دارید دعا
میخوانید؟»
راب مردخای مئیر نمیدانست مجاز است دعایش را قطع کند یا نه . بعد از قدری تردید گفت :« دارم دعای نیمهشب را میخوانم»
«چه جور دعایی هست؟»
«یک یهودی هرگز نباید ویرانی معبد را از یاد ببرد»
فولی پرسید: «با این کار میخواهید به کجا برسید؟»
با اینکه راب مردخای مئیر تکتک کلمهها را میفهمید، ولی معنی آنها را
درک نمیکرد . میخواست از فولی بپرسد زیرپوش منگولهدارش(زیرپوشی[
طلیتقاطان] که در چهار طرف آن رشتههای منگوله یا ریشه دوخته شده و مردان
یهودی از کودکی در تمام مدت روز آن را زیر لباس خود به تن دارند) کجاست،
ولی متوجه شد که این سوأل بیمورد است . یک لحظه فکر کرد و گفت: «آدم باید
دعا کند . به کمک خداوند، ماشیَح خواهد آمد و تبعید به پایان خواهد رسید»
فولی پرسید : «اگر تا بهحال نیامده، چرا باید حالا بیاید؟»
«بیشتر از آنکه یهودیها خواهان آمدن ماشیح باشند، ماشیح است که میخواهد
نزد یهودیها بیاید، ولی آن نسل باید ارزشش را داشته باشد . خداوند
نعمتهای زیادی به ما عطا میکند، ولی ما با شرارتهایمان راههای رحمت را
سد میکنیم»
«پدربزرگ، من باید با شما حرف بزنم»
«میخواهی دربارهی چی حرف بزنی؟ قطع کردن دعای نیمهشب مجاز نیست»
«پدربزرگ، با این همه نماز و دعا دنیا به هیچ جا نمیرسد . مردم قریب به
دو هزار سال دعا خواندهاند، ولی هنوز ماشیح سوار بر الاغ سفیدش نیامده .
جنگ است، پدربزرگ، یک جنگ سخت بین استثمارگران و استثمارشدهها . کی
کشاورزها را تحریک کرد که یهودیها را قتلعام کنند؟ زمیندارها،
ضدانقلابها، مرتجعین . اگر کارگرها مقاومت نکنند، ما را بیشتر به بردگی
میکشند . پدربزرگ، فردا تظاهرات بزرگی است و من سخنران این تظاهرات هستم .
اگر اتفاقی برای من افتاد، میخواهم این پاکت را به دختری به اسم
نخاماکاتس بدهید»
در این موقع ، راب مردخای مئیر تازه متوجه شد که پسر جوان پاکت قطوری به دست دارد .
گفت: «من که هیچ دختری را نمیشناسم . من یک پیرمردم . اصلاَ تو با
شورشیها چه کار داری؟ ممکن است خدای نکرده دستگیرت کنند و باعث مصیبت و
بدبختی همهی ما بشوی . تزار خیلی قزاق دارد و از تو قویتر است . تو که به
روح و زندگی بعد از مرگ عقیده نداری . پس چرا خودت را به خطر میاندازی؟»
«پدربزرگ، من نمیخواهم این بحث را از اول شروع کنم . سرتاسر اروپا آزاد
است و در اینجا یک تزار مستبد حکومت میکند . ما مجلس نداریم . او و
فرماندههایش هر کار بخواهند میکنند . جنگ با ژاپن میلیونها روبل هزینه
داشت . هزارها سرباز به هلاکت رسیدند . در غرب نگران بهداشت کارگرها هستند،
ولی اینجا کارگر از سگ هم کمتر است . اگر نتوانیم حق داشتن قانون اساسی
را به دست بیاوریم، در سرتاسر روسیه حمام خون راه میافتد»
راب مردخای مئیر کتاب دعایش را زمین گذاشت . «مگر تو کارگری؟»
«مهم نیست من چی هستم، پدربزرگ . ما برای یک ایده، برای یک آرمان، مبارزه
میکنیم . این هم آن نامه . بگذاریدش توی کشو . شاید فردا برگشتم . ولی اگر
برنگشتم، دختری به اسم نخاماکاتس میآید اینجا . پاکت را بدهید به او»
«صبر کن، عجله نکن . آن که آن بالاست بر جهان حکم میراند . اوست که تصمیم
میگیرد آدمهای پولدار و آدمهای فقیر وجود داشته باشند. اگر آدم فقیر
وجود نداشت، هیچکس حاضر نبود کارهای معمولی را انجام بدهد . یکی تاجر است
یکی هم بخاری پاک کن . اگر همه مغازهدار بودند، کی دودکشها را تمیز
میکرد؟»
«ما داریم مبارزه میکنیم تا به بخاری پاک کنها هم همان حقوق و امکانات
تاجرها را بدهیم . وجود تاجرها ضروری نیست . در دنیای سوسیالیستی، تولید بر
اساس نیاز تقسیم میشود . ما اجازه نمیدهیم واسطهها پروار شوند»
«چی! ما یهودیها نباید دخالت کنیم . هر کسی حکومت کند ، یهودیها را آزار و اذیت میکند»
«یهودآزاری را سرمایه دارها اختراع کردند تا خشم تودهها را نسبت به حکومت
منحرف کنند . صهیونیستها میخواهند خودشان را به فلسطین برسانند، به مزار
مادر راحل، ولی همهی اینها خواب و خیال است . ما یهودیها باید در کنار
سایر ستمدیدگان برای فردای بهتر مبارزه کنیم»
«خیلی خوب، خیلی خوب . آن نامه را بده به من . راحتم بگذار . “مگر آنکه
خداوند خانهای بنا کند، وگرنه آنان بیهوده برای ساختنش زحمت میکشند
.”نوشته شده :”هیچکس نباید پیش از آنکه به او هشدار داده شود مجازات شود
.”گمارا میگوید :”اگر به عطاری بروی بوی خوش احساس میکنی، و اگر به دباغی
بروی بوی تعفن از مشامت بیرون نمیرود”»
«پدربزرگ به چه چیزی میگویید بوی تعفن، به این مردمی که برای احقاق حقوقشان مبارزه میکنند ؟ شما طرف استثمارگرها هستید؟»
«آن پاکت را بده به من»
«شب بخیر، پدربزرگ . ما هیچوقت حرف همدیگر را نمیفهمیم»
فولی از اتاق بیرون رفت . راب مردخای مئیر از یک گوشهی پاکت گرفت و آن را
در کشویی انداخت . بعد دوباره شروع کرد به خواندن: «صدایی در رامَه به گوش
میرسید، صدای زاری و شیون، راحل بر فرزندانش میگریست، و هیچ چیز تسلایش
نمیداد» چراغ نفتی روشن بود و پیکر راب مردخای مئیر سایهی بزرگی روی
دیوار میانداخت . سرش از تیرهای شیب بالا میرفت . راب مردخای مئیر اخم
کرد و به عقب و جلو تاب خورد . از خودش پرسید، آیا امکان دارد که بتوان
حقیقت را به آنها حالی کرد؟ چند تا کتاب میخوانند و همان شر و ورها را
تکرار میکنند . قانون اساسی، قانون اساسی! جنگ فقط بین خیر و شر است، بین
خدا و شیطان، بین اسراییل و عمالیق . عیسو و اسمعیل حاضر نشدند تورات را
بپذیرند . برده دوست دارد به حال خود رها شود . ولی زمانی که یهودیها
شریعت را رها میکنند، مثل کافرها و شاید حتی بدتر از آنها میشوند . چه
اتفاقی باید بیفتد تا ماشیح بیاید ؟ شاید، خدای نکرده، کل نسل یکسره
گناهکار خواهد شد . دستی به پیشانیاش کشید . «ای پدر ما که در
آسمانهایی، دیگر کارد به استخوان رسیده!»
راب مردخای مئیر بعد از آنکه دعایش را تمام کرد به تختخواب برگشت . ولی
این بار خوابش نمیبرد . صدای این طرف و آن طرف رفتن پسر جوان را توی
آشپزخانه میشنید . بشقابها را بههم میزد، و شیر آب را باز میکرد . راب
مردخای مئیر به نظرش رسید که صدای آهی شنیده است . یعنی فولی بود؟ کسی چه
میداند، شاید پشیمان شده بود . بالاخره نسبش از طرف مادری به آدمهای
باتقوایی میرسید . شاید حتی در میان اجداد لیتواکش هم یهودیهای باخدایی
پیدا میشدند . راب مردخای مئیر نمیتوانست توی تختخواب بماند . شاید میشد
پسرک را متقاعد کرد که از خانه بیرون نرود . حرفهای آن شبش به آخرین وصیت
شباهت داشت . راب مردخای مئیر با پاهای لرزان از تختخواب بیرون آمد.
دوباره دمپاییهایش را پا کرد و درایش را پوشید . در آشپزخانه را که باز
کرد، با چنان صحنهی عجیبی مواجه شد که باورش نمیشد درست دیده باشد . فولی
لباسپوشیده وسط آشپزخانه ایستاده بود و تپانچهای به دست داشت . راب
مردخای مئیر میدانست تپانچه است . در جشن عومر، به بچهها از این تفنگها
میدادند؛ البته تفنگ واقعی که نبود، اسباببازی بود .
فولی پدربزرگش را که دید، اسلحه را روی میز آشپزخانه گذاشت . «پدربزرگ، چه میخواهید؟ جاسوسی مرا میکنید؟»
راب مردخای مئیر پرسید : «این دیگر چه کار نفرتانگیزی است؟» بدنش به لرزه افتاد و دندانهایش بههم میخورد .
فولی خندید : «نترسید، پدربزرگ . این برای شما نیست»
«پس برای چه کسی است؟»
«برای آنهای که میخواهند جلو پیشرفت را بگیرند، و دنیا را در ظلمت نگه دارند»
«چی؟ تو آنها را به مرگ محکوم میکنی؟ در سنهدرین، هفتاد قاضی لازم بود تا
یک نفر را به مرگ محکوم کنند . تذکر و هشدار و دستکم دو نفر شاهد لازم
بود . در گمارا آمده دادگاهی که طی هفتاد سال فقط یک بار کسی را به مرگ
محکوم میکرد دادگاه قاتلان نام میگرفت»
«پدر بزرگ، این آدمها خودشان خودشان را محکوم کردهاند . دوره شان گذشته،
ولی حاضر نیستند با صلح و صفا کنار بروند . پس باید به زور مجبورشان کرد
بروند»
«فولی، رافائل، تو یک یهودی هستی!» راب مردخای مئیر موقع ادای این کلمات گلویش گرفت . «عیسو به زور شمشیر زندگی میکند، نه یعقوب»
«یاوههای خالهزنکی . یهودیها و غیر یهودیها فرقی با هم ندارند . همهی
اینها فقط شوونیسم ابلهانه است . این قضیهی قوم برگزیده مزخرف محض است .
پدربزرگ، من دارم میروم»
«نرو! نرو! اگر تو را بگیرند، ممکن است خدای نکرده…»
«میدانم، میدانم . من که بچه نیستم» فولی تپانچهاش را در جیب شلوارش
گذاشت و بستهی پیچیده در روزنامهای را برداشت . احتمالاَ لقمهای نان بود
. وقتی بیرون میرفت، در را ول کرد و پشت سرش محکم بههم خورد . راب
مردخای مئیر با پاهای لرزان همانجا ماند . به دیوار تکیه داد تا نیفتد .
از خودش پرسید : «یعنی اوضاع اینقدر وخیم است؟» خوابیدن دیگر امکان نداشت،
ولی برای نماز صبح هم خیلی زود بود . ستارهی صبحگاهی هنوز در آسمان دیده
نمیشد . شب و روز هنوز به هم آمیخته بود .
راب مردخای مئیر با پاهای لرزان به طرف پنجره رفت . در سمت راست، آسمان
هنوز سیاه بود . ولی در سمت چپ، در شرق، انگار روشنایی روز آسمان را رنگ
زده بود . همهی مغازههای خیابان بسته بود . یک شاگرد نانوا، پابرهنه، با
شلوار سفید، طبق کلوچه یا نان بر سر، رد شد . راب مردخای مئیر زیر لب گفت: «
«خب، نان لازم است»
انتظار داشت فولی را توی پیاده رو ببیند، ولی پیدایش نشد . احتمالاَ در
حیاط هنوز قفل بود . راب مردخای مئیر به این نتیجه رسید که فولی حتماَ توی
حیاط دوستانی دارد . وای بر من، مردمانم به چه روزی افتادهاند! برای اولین
بار به بیل تمه حسودیاش شد- زنده نمانده بود که این فجایع را ببیند .
حالا دیگر حتماَ توی بهشت بود . تا امروز، راب مردخای مئیر بهندرت موقع
عبادت یاد زنش افتاده بود . یهودی باید فقط به درگاه خداوند دعا کند، نه
برای هیچ مرد یا زن پرهیزگاری . ولی راب مردخای مئیر حالا داشت با روح بیل
تمه حرف میزد . «او نوهی ماست . شفاعتش را بکن . نگذار اتفاق ناگواری
برایش بیفتد . نگذار خدای نکرده آسیبی به دیگران برساند»
در سمت راست، ماه هنوز در آسمان دیده میشد . راب مردخای مئیر سرش را بلند
کرد و به آن نگاه کرد، به آن روشنایی کوچک که، بر اساس تلمود، به روشنایی
بزرگ غبطه میخورد، و به جبران آن ستارگان را به او بخشیده بودند . پس
معنیاش این بود که آن بالاها هم حسادت وجود داشت . این فکر راب مردخای
مئیر با پرسشی آمیخته بود . دلش راضی نمیشد از جلو پنجره کنار برود؛
امیدوار بود یک بار دیگر فولی را ببیند . فکر کرد که ابراهیم هم نوهای چون
عیسو داشت . هم پسری چون اسمعیل داشت و هم پسران قَطوره( یکی از زنان
ابراهیم) را. حتی قدیسان هم فقط ثمر خوب نمیدادند . ناگهان خیابان در نور
سرخرنگی غرق شد . خورشید در کرانههای ویستولا دمیده بود . صدای ترق
توروق نعل اسبها روی سنگفرشها و صدای جیکجیک پرندهها به گوش میرسید .
راب مردخای مئیر سربازها را دید، سوار بر اسب، با شمشیرهای درخشان . سوارها
مدام به طبقات بالاتر ساختمانها نگاه میکردند .
یعنی فولی به جنگ اینها رفته بود؟ راب مردخای مئیر به فکر فرو رفت . سردش
شد و لرزید . پیش از آن، هرگز آرزو نکرده بود از دست این دنیا خلاص شود .
ولی حالا برای مردن آماده بود . دیگر چقدر باید در وادی گریه سرگردانی
میکشید؟ تحمل عذاب گهینوم بهتر از آن بود که شاهد این آشوب بیثمر باشد .
داد و فریاد و هیاهو صبح زود شروع شد . انگار شورشیها میخواستند درست
همانجا، توی همان خیابان، نیروهای تزار روس را شکست بدهند . جوانها با
داد و هوار از در حیاط ها بیرون میریختند، فریاد میزدند، مشتهایشان را
تکان میدادند، و سرود میخواندند . پلیسها با شمشیرهای برهنه دنبالشان
میکردند و تیر میانداختند . پرچم سرخی را در هیاهوی سرود و فریاد
برافراشتند . مغازهها هنوز باز نکرده بودند. در حیاط ها بسته بود . صدای
گوشخراش سوت پلیسها هوا را میشکافت . گاریهای کمکهای اولیه از راه
رسیدند، و خیابان مدتی خلوت شد. پرچم سرخ، که یک نفر تازه آن را افراشته
بود، حالا پاره و کثیف در جوی آب افتاده بود . کمی بعد، جمعیت دوباره به
خیابان سرازیر شد. پرچم دیگری به اهتزاز درآمد . فریادها و پاکوبیدنهای
بسیار دوباره شروع شد .
راب مردخای مئیر طاقت نداشت بیشتر از این تماشا کند . بیتردید پیش از
آنکه اختیار و آزادی عمل، پاداش و کیفر، و رستگاری پدید آید، نور خداوند
باید به تاریکی میگرایید و چهرهاش پنهان میشد؛ ولی آیا قادر متعال
نمیتوانست راه دیگری برای نشان دادن قدرتش پیدا کند؟ این جوانها با آن
ریشهای اصلاحکرده و کتهای کوتاهشان مثل کشاورزها عربده میکشیدند .
هرازگاهی صدای جیغ زنها به گوش میرسید . پلیسی را کتک زده بودند، اسبی از
پا درآمده و کف پیادهرو افتاده بود، ظاهراَ پاهایش شکسته بود . این حیوان
بیچاره دیگر چه گناهی داشت؟ مگر آنکه روحی تناسخ یافته بود، و به خاطر
خطایی مجازات میشد که در زندگی پیشین مرتکب شده بود .
راب مردخای مئیر شروع کرد به دعا خواندن . در چنین روزی، رفتن به کنیسه
امکان نداشت . خودش را در شال دعا پیچید، منگولههایش را بوسید، و تفیلین
را به بازو و سرش بست . به زحمت هجده دعای برکت را دوام آورد . وقتی دعا
میخواند، هیاهوی خیابان اوج گرفت . صدای فریاد کسانی را میشنید که تیر
خورده و مجروح شده بودند . خون روی دیوار آن طرف خیابان پاشیده بود .
کودکانی که مادرها در بطن خود پرورش داده، به دنیا آورده، شیر داده، و
نگران کوچکترین حرکتشان بودند، حالا به خاک و خون افتاده بودند و از درد به
خود میپیچیدند . «وای بر من، کیفر من سخت تر از آن است که تاب تحملش را
داشته باشم!»
راب مردخای مئیر معمولاَ بعد از نماز صبح دستهایش را میشست و لقمهای
میخورد : یک تکه نان، یک برش پنیر، گاهی کمی ماهی حشینه، و یک استکان چای .
ولی امروز نمیتوانست چیزی بخورد؛ غذا از گلویش پایین نمیرفت . قطعهای
از میدراش به یادش آمد : «زمانی که مصریان در دریای سرخ غرق شدند، فرشتگان
میخواستند سرودی در ستایش خداوند بخوانند، ولی قادر متعال به ایشان گفت
:”مخلوقان من در دریا غرق میشوند و شما میخواهید سرود بخوانید!”پروردگار
یکتا حتی بر ستمکاران مصری نیز دل میسوزاند»
راب مردخای مئیر سرش گیج رفت و روی کاناپه دراز کشید . کلاه لبه پهنش را
روی چشمهایش گذاشت تا روشنایی روز چشمش را نزند . تا مدتی خواب و بیدار
بود . عاقبت، مثل آدمهایی که چند شب نخوابیده و از خستگی از پا درآمده
باشند، به خواب عمیقی فرو رفت . خواب میدید، ولی وقتی بیدار شد چیزی از
خوابهایش به یادش نبود .
هیاهوی بیرون باز هم اوج گرفت . ناگهان از خواب پرید . صدای جیغ و
تیراندازی در اتاق میپیچید . راب مردخای مئیر به نظرش آمد که تعداد زیادی
زن شیون میکنند و چند سگ زوزه میکشند . وقتی یک دقیقه در این هیاهو وقفه
افتاد، راب مردخای مئیر صدای آواز پرندگان را شنید که در میانهی این جنون
محض به انجام وظیفه مشغول بودند . این موجودات حتی در همان حال که زیر
لبهی بام آدمها لانه میساختند، پس ماندهی غذایشان را میخوردند، و روی
سیمهای تلفن آنها جستوخیز میکردند، به آنها و برنامهها و آرزوهایشان
بیاعتنا بودند . آدمها هم از کمک موجوداتی بهره مند میشوند که قادر به
درکشان نیستند .
راب مردخای مئیر از جا بلند شد تا برای خودش یک فنجان چای درست کند . رفت
توی آشپزخانه، کبریتی پیدا کرد، و کتری را از آب شیر پر کرد . یکچهارم یک
قرص نان، که لابد فولی شب قبل خریده بود، و یک تکه کیک مانده روی میز بود .
پیرمرد میخواست کبریتی روشن کند که ناگهان یادش افتاد تصمیم گرفته روزه
بگیرد . با خودش گفت : «امروز برای من نهم ماه آب است . نه چیزی میخورم نه
چیزی مینوشم» و قوطی کبریت را زمین گذاشت .
قفسهی کتاب توی اتاق نشیمن بود؛ مشغول زیر و رو کردن آن شد . نای تلمود
خواندن نداشت، ولی بدش نمیآمد نگاهی به یک کتاب آیین حسیدیم بیندازد .
خاندان یعقوب یوسف چطور بود ؟ کتاب باریکی را بیرون کشید، رودهای شیلو ،
نوشتهی سرسلسلهی خاندان رادژیم . تعجب کرد؛ حتی نمیدانست که چنین کتابی
دارد . راب مردخای مئیر صفحهای را در اواسط کتاب باز کرد . نوشته بود راه
درک عظمت پروردگار پیبردن به پوچی خویش است . تا زمانی که انسان خود را
مهم بداند، چشمانش از دیدن پروردگار عاجز است . راب مردخای مئیر دستی به
ریشش کشید . جسم فراموش میکند . شیطان و ربالنوع فراموشی دست به دست هم
میدهند . شاید اصلاَ هر دو یکی هستند؟ ناگهان احساس کرد که بیرون بهطرز
عجیبی ساکت است . یعنی خسته شدهاند؟ رفت پای پنجره؛ خیابان خالی بود و
مغازهها همچنان بسته بودند . خورشید داشت غروب میکرد . از خودش پرسید :
«یعنی دیگر به آن چیزی که می خواستند- اسمش چی بود، قانون اساسی- رسیدند؟»
دیدن مغازههای بسته در یک روز عادی هفته برایش عجیب بود . میدان، که
معمولاَ پسرها و دخترها و دستفروشهای جورواجور و بچههای ولگرد در آن وول
میزدند، خالی بود، انگار نصفهشب باشد .
بعد صدای قدمهای سنگینی را در راهپله شنید و بلافاصله فهمید که سراغ او
میآیند، و خبرهای بدی دارند . به خود لرزید، لبهایش تکان خورد و شروع کرد
به دعا خواندن، با اینکه میدانست دیگر برای دور کردن آنچه اتفاق افتاده
بود دیر است . چند لحظه هیچ صدایی نیامد و این فکر به سرعت از ذهنش گذشت
که شاید اشتباه کرده بود . آن وقت صدای کوبیدن در و صدای ضربهی پوتینی
باعث شد پاهایش به هم بپیچد . احساس میکرد نمیتواند خودش را به در
برساند . ولی بالاخره در را باز کرد و همان صحنهای را دید که انتظارش را
داشت : چهار مرد جنازهای را روی برانکار میآوردند، جنازهی یک مرد- فولی .
بیآنکه چیزی بگویند، با قیافهی گرفتهی تابوتکشها داخل شدند .
یکیشان فریاد زد: «قاتلها او را کشتند» یکی دیگر پرسید : «کجا باید
بگذاریمش؟ » راب مردخای مئیر زمین را نشان داد . از جنازه خون میرفت . یک
حوضچهی خون کف زمین جمع شد . دستی از زیر روانداز بیرون افتاد- دستی
بیجان، لَخت، رنگپریده، که دیگر نمیتوانست چیزی را بگیرد، نه هدیهای
را، نه مرحمتی را، و نه قانون اساسی را…
شکم راب مردخای مئیر مثل طبل ورم کرد . «خدای بزرگ، دیگر از زندگی سیر
شدهام . بس است!» از دست خدا به خاط کیفری که سر پیری بر سرش نازل کرده
بود عصبانی بود . دلش آشوب میشد؛ خودش را به زحمت تا دستشویی کشاند و بالا
آورد، انگار روزه نگرفته و تمام روز خورده و نوشیده بود . شعلههای آتش
جلو چشمهایش زبانه میکشید . به عمرش هرگز به درگاه خداوند شکوه نکرده بود
. آهسته گفت: «این مصیبت حق من نبود!» و میدانست که دارد کفر میگوید .
آن شب، دیروقت، باز هم در زدند . راب مردخای مئیر بانگرانی از خودش پرسید :
«باز چه خبر شده؟ یک جنازهی دیگر آوردهاند؟» کنار جنازهی فولی نشسته
بود و مزامیر میخواند . در را که باز کرد، اول پلیسی وارد شد، پشت سرش یک
لباس شخصی، و بعد دو پلیس دیگر و سرایدار . به روسی چیزی میگفتند، ولی راب
مردخای مئیر زبانشان را نمیفهمید . جنازه را نشان داد، ولی آنها رویشان
را برگرداندند .
بازرسی شروع شد . کشوها را بیرون میکشیدند و کاغذها را پخشوپلا میکردند .
مردی که لباس شخصی پوشیده بود پاکت قطور فولی برای نخاماکاتس را از توی
بوفه بیرون کشید . آن را باز کرد و چند ورق کاغذ، یک دفترچهی یادداشت،
ساعتی با روکش آب نیکل، و چیزهای دیگری بیرون آورد . قسمتی از نامه را- به
روسی- برای دیگران خواند . یکی از آنها لبخند زد . یکی دیگر ساکت نگاه
میکرد . آنوقت مأمور لباس شخصی به ییدیش دست و پا شکستهای به راب مردخای
مئیر گفت: «پدربزرگ، راه بیفت برویم»
«چی؟ کجا؟»
«راه بیفت»
«تکلیف این جنازه چه میشود؟»
«راه بیفت برویم . زود باش»
سرایدار پالتو راب مردخای مئیر را از جایی پیدا کرد . راب مردخای مئیر
میخواست از آن که مسئول بود بپرسد چرا او را دستگیر میکنند، ولی نه
لهستانی بلد بود نه روسی . به هر حال، سوأل کردن چه فایدهای داشت ؟ مرد
لباس شخصی یک بازویش را گرفت، و یکی از پلیسها آن یکی را، و او را به طرف
راه پلهی تاریک بردند . سرایدار کبریت روشن میکرد . در حیاط را باز کرد .
درشکهی کوچکی با پنجرههای میلهدار بیرون منتظر بود . به راب مردخای
مئیر کمک کردند سوار شود و او را روی نیمکتی نشاندند . یکی از پلیسها
کنارش نشست . کالسکه آهسته راه افتاد .
راب مردخای مئیر با خودش گفت : «خب، خیال میکنم تشییع جنازهی خودم است . به هر حال، هیچ کس برایم قدیش نمیخواند»
آرامش عجیبی بر وجودش مستولی شد، و آن حالت تسلیم محض که با مصیبتی چنین
عظیم همراه است- مصیبتی که میدانی بدتر از آن نمیتواند اتفاق بیفتد . پیش
از این، وقتی جنازهی فولی را آورده بودند، در دل شکوه کرده بود، ولی حالا
از خشم خود پشیمان بود . «ای پدر آسمانی، مرا ببخش» جملهای از تلمود به
یادش آمد : «هیچ کس برای کلامی که در رنج و تألم بر زبان میراند مستوجب
مجازات نیست»
از خودش پرسید : «ساعت چند است؟» ناگهان یادش افتاد که شال دعا و
تفیلینهایش را برنداشته . خب، حتی برای این هم خیلی دیر بود . راب مردخای
مئیر بنا کرد به گناهانش اعتراف کردن . «خطا کردهایم، خیانت کردهایم،
فریب دادهایم، گمراه کردهایم…» دستش را بلند کرد و سعی کرد آن را مشت کند
و به سینهاش بکوبد، وی انگشتهایش خشک شده بودند . راب مردخای مئیر داشت
به فولی فکر میکرد . خب، او که احتمالاَ دیگر برای گناهانش مجازات شده است
. نیتش خیر بود . میخواست به فقرا کمک کند . برای گرسنگان دل میسوزاند .
شاید همین مایهی نجاتش باشد . در آسمان، همه چیز را بر اساس قصد و نیت
قضاوت میکنند . شاید روحش دیگر تطهیر شده باشد .
رسم نبود بدون انجمن تدفین یا برای کسی که هنوز دفن نشده قدیش بخوانند، ولی
راب مردخای مئیر میدانست فرصت زیادی ندارد . زیر لب قدیش میخواند . بعد
فصلی از میشنا را که از بر بود خواند . «خواندن شمع چه موقع شب مجاز است ؟
از زمانی که کاهنها برای خوردن غذای نذری وارد معبد میشوند . خاخام
الیعزرِ اینطور فرموده . و فرزانگان میگویند تا نیمهشب»
پلیس پرسید : «هی، یهودی . پیر سگ، با کی داری حرف میزنی؟ با خدایت؟»
راب مردخای مئیر به نحوی این چند کلمه را فهمید . او چه میداند؟ چطور
میتواند بفهمد؟ راب مردخای مئیر در ذهن خود از او دفاع کرد . خداوند
نمیتواند منشأ هیچ شرّی باشد، پس آنها که به صورت او آفریده شدهاند
نمیتوانند به کلی شرور باشند . به پلیس گفت : «بله، من یهودی هستم . به
درگاه خدا دعا میکنم»
اینها تنها کلمات غیریهودی بود که راب مردخای مئیر میدانست.
آیزاک باشویس سینگر
Isaac Bashevis Singer
مترجم: مژده دقیقی
برگرفته از کتاب یک مهمانی یک رقص و داستانهای دیگر