پایان ها اثر گارث نیکس
پایان ها
من دو شمشیر دارم . یکی غم نام دارد و دیگری شادی . اینها نامهای واقعی آنها نیست . فکر نمیکنم آدمی در قید حیات باشد که حتی حروف حک شده بر روی این تیغههای کبود را بشناسد .
من این حروف را میشناسم، اما مسأله این است که من زنده نیستم . حتی هنوز مرده هم به حساب نمیآیم . چیزی این وسط هستم، که در تاریک و روشن میپلکد، مابین خواب و بیداری، درست لب مرز، میخ شده به دیوار، ناتوان از پس رفتن، ناتوان از پیش رفتن .
استراحت میکنم اما، این بسان خوابیدن نیست و من هم رؤیا نمیبینم . فقط به یاد میآورم . خاطراتی که پشت سر هم مدام در جست و خیزند، در هم میآمیزند، در هم میروند و به هم میآیند و مخلوط میشوند تا جایی که من هرگز نمیدانم چه وقت، کجا، چگونه و یا حتی چرا و تمام اینها شب هنگام غیر قابل تحمل است . رنجور از تخت بر میخیزم تا رو به ماه ناله کنم و یا در راهروها قدم زنم… و یا به زیرسایهی شمشیرها بر روی صندلی حصیری قدیمیم در انتظار بنشینم . در انتظار فرصت داشتن یک ملاقاتکننده، در انتظار فرصتی برای دگرگونی، فرصتی برای…
من دو دختر دارم . یکی غم نام دارد و دیگری شادی . اینها نامهای واقعی آنها نیست . فکر نمیکنم حتی آنها به یاد آورند که در روزهای خیلی دور جوانیشان چه نامیده میشدهاند.. نه آنها و نه من نام مادرشان را به یاد نداریم . با این حال بعضی اوقات در رؤیاهای روزانهام برای لحظهای صورتش را میبینم، تماس پوستش را احساس میکنم، طعم بوسهاش را میچشم و خشخش لباسش را به هنگام ترک کردن اتاق و ذهنم میشنوم .
آنها گرسنهتر از من هستند، دخترانم را میگویم و هنوز تشنهی خون . این داستان دو پایان دارد . یکی غم نام دارد و دیگری شادی .
این پایان اول است :
به هنگام غروب آفتاب، قهرمانی پرآوازه بدون احتیاط وارد خانهام میشود . او در اوج زندگانی است . قد بلند، قوی و مغرور . او در باغ دخترانم را به زیر سایهی درخت بلوط میبیند . دو قدم مانده به غروب آفتاب و او به اندازهی کافی قوی و باهوش است که از این فرصت استفاده کند . عشقی که از دو سو به او نثار میشود دروغین است و ضربت دندانهای نیش حقیقی . ولی قهرمان در به کار بردن خنجر نقرهایاش چالاک است و خورشید نیز بسیار نزدیک .
و عاقبتِ غم و پایانِ شادی چنین است، که نقره مسمومشان کند و آتش بسوزاندشان .
قهرمان در حالی که ضعیف شده، تلوتلوخوران وارد میشود تا حماسهای که دربارهی او نوشته خواهد شد را پایان دهد . او من را بر روی صندلی حصیریام مییابد، و بالای سر من غم و شادی را میبیند . من به او فرصت انتخاب میدهم و اسامی را به او میگویم .
او غم را انتخاب میکند، غافل از این که این همان چیزی است که او برای خود انتخاب میکند و شمشیرها در کمال شایستگی نامگذاری شدهاند.
من برای او یا برای دخترانم احساس اندوه و افسوس نمیکنم، بلکه تنها برای خودم غمگینم . من خونش را میمکم . مدتی زمان میبرد… و او یک قهرمان بود .
و این پایان دوم است:
مردی جوان که، برای قهرمانی چه کوچک چه بزرگ، سنی ندارد، سحرگاهان وارد باغ
من میشود . او من را از بیرون پنجره میبیند و من، هرچند با تأخیر، ولی
سرانجام باید صندلی حصیریام را به قصد بستر ترک کنم . استخوانها و
جمجمههای بدون گوشت زیر پایم ریخته است . من نمیدانم استخوانهای چه کسی
است . جمجمهها و استخوانهای زیادی گوشه و کنار این خانه است . پسر از
پنجره وارد میشود و نیزهای از نور خورشید را به داخل راه میدهد . من در
راهروی سایه گرفته مکث میکنم تا او را که مشغول بررسی شمشیرها است تماشا
کنم . لبهایش تکان میخورند، چیزی را که آن جا نوشته شده رمزگشایی میکند،
یا من باید این طور فرض کنم . شاید هیچ الفبا یا زبانی واقعاً برای همیشه
گم نمیشود، نه تا زمانی که چیزی از آن باقی مانده باشد .
از آن حروف باستانی، به جا مانده از آن طومار باستانی، هیچ کمکی عایدش نخواهد شد .
من بانگ بر میآورم و نامهایی که برای شمشیرها انتخاب کردهام برایش میخوانم اما او جواب نمیدهد .
من نمیبینم کدام سلاح را بر میگزیند . همین الان هم خاطرات به من هجوم آوردهاند، مرا در بر میگیرند و به من ضربه میزنند . من نمیدانم چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد یا ممکن است بیفتد .
من بر روی تختم هستم، جوانک بالای سر من ایستاده و نوک یک شمشیر را روی سینهی من گذاشته است . این شادی است و من فکر میکنم انتخابی از روی درایت است و نه بر مبنای اقبال . چه کسی انتظار چنین کاری را از پسری داشت که هنوز پشت لبش سبز نشده است ؟
آهن سرد است . پایان . ولی تنها گرد و غبار از جای جراحت به بیرون میتراود .
و سپس ضربت دوم، بر استخوانهای خشکیدهی گردن فرود میآید .
من مدتهای مدیدی در انتظار چنین پایانی بودهام .
در انتظار کسی که برای من انتخاب کند .
کسی که به جای غم، به من شادی دهد .
گارث نیکس
مترجم : محمدحسین عبدالهی ثابت