مغروق اثر آنتوان چخوف
مغروق
در خیابان ساحلی یک رودخانهی بزرگ کشتی رو، غلغله برپاست ــ از نوع
غلغلههایی که معمولاً در نیمروز گرم تابستانی برپا میشود . گرماگرم
بارگیری و تخلیهی کرجیها و بلمهاست . فش فش کشتیهای بخار و ناله و غژغژ
جرثقیلها و انواع فحش و ناسزا به گوش میرسد .
هوا آکنده از بوی ماهی خشک و روغن قطران است … هیکلی کوتاه قد با چهرهای
سخت پژمرده و پف کرده که کتی پاره پوره و شلواری وصله دار و راه راه به تن
دارد به کارگزار شرکت کشتیرانی «شچلکوپر» که همانجا در ساحل، بر لب آب
نشسته و چشم به راه صاحب بار است نزدیک میشود . کلاه کهنه و مندرسی با
لبهی طبله کرده بر سر دارد که از جای نشانش پیداست که زمانی کلاه یک
کارمند دولت بوده است … کراواتش از یقه بیرون زده و بر سینهاش ول است … به
شیوهی نظامیها ادای احترام میکند و با صدای گرفتهاش خطاب به کارگزار
میگوید:
ــ سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشی! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند یک کسی را در حال غرق شدن ببینند؟ منظورم یک مغروق است .
کارگزار کشتیرانی میگوید :
ــ کدام مغروق ؟
ــ در واقع مغروقی در کار نیست ولی بنده میتوانم نقش یک مغروق را ایفا کنم
. بنده خودم را در آب میاندازم و جنابعالی از تماشای منظرهی غرق شدن یک
آدم مستفیض میشوید! این نمایش بیش از آن که غم انگیز باشد، با توجه به
ویژگیها و جنبهی خنده آورش، مسخره آمیز است … جناب تاجر باشی، حالا اجازه
بفرمایید نمایش را شروع کنم !
ــ من تاجر نیستم .
ــ ببخشید … میل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … این روزها تجار هم
به لباس روشنفکرها در آمدهاند بطوری که حتی حضرت نوح هم نمیتواند تمیز
را از ناتمیز بشناسد . حالا که جنابعالی روشنفکر تشریف دارید، چه بهتر! …
زبان یکدیگر را بهتر میفهمیم … بنده نجیب زاده هستم … پدرم افسر ارتش بود،
خود من هم برای کارمندی دولت نامزد بودم … و حالا، حضرت اجل، این خادم
عالم هنر، در خدمت شماست … یک شیرجه در آب و تصویری زنده از یک مغروق !
ــ نه، متشکرم …
ــ اگر نگران جنبهی مالی قضیه هستید باید از همین حالا خیالتان را آسوده
کنم … با جنابعالی گران حساب نمیکنم … با چکمه دو روبل و بی چکمه فقط یک
روبل …
ــ اینقدر تفاوت چرا ؟
ــ برای اینکه چکمه گرانترین جزء پوشاک انسان را تشکیل میدهد، خشک کردنش
هم خیلی مشکل است؛ ergo (به فرانسه: بنابراین) اجازه میفرمایید کاسبی ام
را شروع کنم؟
ــ نه جانم، من تاجر نیستم . از این جور صحنههای هیجان انگیز هم خوشم نمیآید …
ــ هوم … اینطور استنباط میکنم که احتمالاً جنابعالی از کم و کیف موضوع
اطلاع درستی ندارید … شما تصور میفرمایید که بنده قصد دارم شما را به
تماشای صحنههای ناهنجار خشونت بار دعوت کنم اما باور بفرمایید آنچه در
انتظار شماست نمایشی خنده آور و هجو آمیز است … نمایش بنده سبب آن میشود
که لبخند بر لب بیاورید … منظرهی آدمی که لباس بر تن شنا میکند و با
امواج رودخانه دست و پنجه نرم میکند در واقع خیلی خنده آور است! در ضمن …
پول مختصری هم گیر بنده میآید .
ــ بجای آن که از این نمایشها راه بندازید چرا به یک کار جدی نمیپردازید ؟
ــ میفرمایید کار ؟ … کدام کار ؟ شغل در شأن یک نجیب زاده را به عذر
دلبستگی ام به مشروبات الکلی از بنده مضایقه میکنند … گمان میکنید انسان
تا پارتی نداشته باشد میتواند کار پیدا کند ؟ از طرف دیگر بنده هم به علت
موقعیت خانوادگی ام نمیتوانم به کارهای معمولی از قبیل عملگی و غیره تن
بدهم .
ــ چارهی مشکل شما آن است که موقعیت خانوادگی تان را فراموش کنید .
هیکل سر خود را متکبرانه بالا میگیرد، پوزخندی تحویل مرد میدهد و میپرسد :
ــ گفتید فراموشش کنم ؟ جایی که حتی هیچ پرندهای اصل و نسب خود را فراموش
نمیکند توقع دارید که نجیب زادهای چون من موقعیت خانوادگیاش را به
بوتهی فراموشی بسپرد ؟ گرچه بنده فقیر و ژنده پوش هستم ولی غر … و … ر
دارم آقا! … به خون اصیلم افتخار میکنم!
ــ در عجبم که غرورتان مانع آن نمیشود کهاین نمایشها را راه بندازید …
ــ از این بابت شرمنده ام ! تذکر جنابعالی در واقع بیانگر حقیقتی تلخ است .
معلوم میشود که مرد تحصیل کردهای هستید . ولی به حرفهای یک گناهکار،
پیش از آن که سنگسارش کنند باید گوش بدهند … درست است که بین ما آدمهایی
پیدا میشوند که عزت نفسشان را زیر پا میگذارند و برای خوش آمد مشتی تاجر
ارقه حاضر میشوند به سر و کلهی خود خردل بمالند یا مثلاً صورتشان را در
حمام با دوده سیاه کنند تا ادای شیطان را در آورده باشند و یا لباس زنانه
بپوشند و هزار جور بی مزگی و جلف بازی در بیاورند اما بنده … بنده از
اینگونه ادا و اطوارها احتراز میجویم ! بنده به هیچ قیمتی حاضر نیستم محض
خوشایند و تفریح تاجر جماعت، به سر و کلهام خردل و حتی چیزهای بهتر از
خردل بمالم ولی اجرای نقش یک مغروق را زشت و ناپسند نمیدانم … آب مادهای
سیال و تمیز . غوطه در آب، جسم را پاکیزه میکند، نه آلوده . علم پزشکی هم
مؤید نظر بنده است … در هر صورت با جنابعالی گران حساب نمیکنم … اجازه
بفرمایید با چکمه، فقط یک روبل …
ــ نه جانم، لازم نیست …
ــ آخر چرا ؟
ــ عرض کردم لازم نیست …
ــ کاش میدیدید آب را چطور قورت میدهم و چطور غرق میشوم ! … از این سر
تا آن سر رودخانه را بگردید کسی را پیدا نمیکنید که بتواند بهتر از من غرق
شود … وقتی قیافهی مردهها را به خودم میگیرم حتی آقایان دکترها هم به
شک و شبهه میافتند . بسیار خوب آقا، از شما فقط 60 کوپک میگیرم آنهم
بخاطر آن که هنوز دشت نکردهام … از دیگران محال است کمتر از سه روبل بگیرم
ولی از قیافهی جنابعالی پیدا است که آدم خوبی هستید … بنده با
دانشمندهایی چون شما ارزان حساب میکنم …
ــ لطفاً راحتم بگذارید!
ــ خود دانید! … صلاح خویش خسروان دانند … ولی میترسم حتی به قیمت ده روبل هم نتوانید غرق شدن یک آدم را ببینید .
سپس هیکل، همانجا در ساحل، اندکی دورترک از کارگزار مینشیند و جیبهای کت و شلوار خود را فس فس کنان میکاود …
ــ هوم … لعنت بر شیطان ! … توتونم چه شد ؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم …
با افسری بحث سیاسی داشتم و قوطی سیگارم را در عالم عصبانیت همانجا جا
گذاشتم … آخر میدانید این روزها در انگلستان صحبت از تغییر کابینه است …
مردم حرفهای عجیب و غریبی میزنند! حضرت اجل، سیگار خدمتتان هست ؟
کارگزار سیگاری به هیکل تعارف میکند . در همین موقع تاجر صاحب بار ــ مردی
که کارگزار منتظرش بود ــ در ساحل نمایان میشود . هیکل شتابان از جای خود
میجهد، سیگار را در آستین کتش پنهان میکند، سلام نظامی میدهد و با صدای
گرفتهاش میگوید :
ــ سلام و درود فراوان به حضرت اجل! درود عرض شد!
کارگزار رو میکند به تاجر و میگوید :
ــ بالاخره آمدید ؟ مدتی است منتظرتان هستم ! در غیاب شما، این آدم سمج پدر
مرا در آورد ! با آن نمایشهایش دست از سر کچلم بر نمیدارد! پیشنهاد
میکند 60 کوپک بگیرد و ادای آدمهای مغروق را در بیاورد …
ــ شصت کوپک؟ … میترسم زیادت بکند داداش ! مظنهی شیرین اینجور کارها 25
کوپک است ! … همین دیروز سی تا آدم بطور دستجمعی غرق شدن مسافرهای یک کشتی
را نمایش دادند و فقط 50 کوپک گرفتند … آقا را ! … شصت کوپک ! من بیشتر از
30 کوپک نمیدهم .
هیکل، باد به لپهای خود میاندازد و پوزخند میزند و میگوید :
ــ 30 کوپک؟ … میفرمایید قیمت یک کله کلم بابت غرق شدن ؟! … خیلی چرب است آقا! …
ــ پس فراموشش کن … حال و حوصله ات را ندارم …
ــ باشد … امروز دشت نکردهام وگرنه … فقط خواهش میکنم به کسی نگویید که 30 کوپک گرفته ام .
هیکل چکمهها را در میآورد، اخم میکند، چانهاش را متکبرانه بالا
میگیرد، به طرف رودخانه میرود و ناشیانه شیرجه میزند … صدای سقوط جسم
سنگینی به درون آب شنیده میشود … لحظهای بعد، هیکل روی آب میآید،
ناشیانه دست و پا میزند و میکوشد قیافهی آدمهای وحشت زده را به خود
بگیرد … اما بجای وحشت از شدت سرما میلرزد …
مرد تاجر فریاد میکشد:
ــ غرق شو! غرق شو! چقدر شنا میکنی؟ … حالا دیگر غرق شو! …
هیکل چشمکی میزند و بازوانش را از هم میگشاید و در آب غوطه ور میشود.
همهی نمایشش همین است ! سپس، بعد از «غرق شدن»، از رودخانه بیرون میآید،
30 کوپک خود را میگیرد و خیس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود
ادامه میدهد .
Anton Chekhov
آنتوان چخوف