مردی از جنوب اثر رولد دال
مردی از جنوب اثر رولد دال
کمکم ساعت شش میشد، برای همین فکر کردم یک آبجو بخرم و بروم بیرون و کنار استخر روی یک صندلی بنشینم و از آفتاب غروب لذت ببرم .
رفتم طرف بار و آبجو را گرفتم و بردم بیرون و در باغ به طرف استخر سرازیر شدم .
باغ زیبایی بود با زمین پر از چمن و باغچههای آزالیا و درختهای بلند
نارگیل، باد شدیدی در شاخ و برگهای نوک درختها پیچیده بود و برگها را
چنان به جرقجروق انداخته بود که گویی آتش گرفته بودند . خوشههای بزرگ
نارگیل زیر برگها آویزان شده بودند .
دورتا دور استخر پر از صندلیهای حصیری و میزهای سفید و چترهای بزرگ و رنگارنگ بود و زنها و مردها با لباس شنا دور استخر نشسته بودند . سه چهار دختر و حدود دوازده پسر در استخر شلپ شولوپ میکردند و توپ لاستیکی بزرگی را با سر و صدا به طرف هم پرتاب میکردند .
ایستادم و تماشایشان کردم . دخترها انگلیسی و از مهمانان هتل بودند . پسرها را نمیشناختم، اما به نظر آمریکایی میآمدند و فکر کردم که احتمالاً کارآموزان ملوانی کشتی آموزشی آمریکایی هستند که صبح در بندر لنگر انداخته بود .
رفتم و روی یکی از چهار صندلی خالی زیر یک چتر زرد نشستم و آبجویم را در لیوان ریختم و راحت تکیه دادم و سیگاری را دود کردم .
نشستن در آنجا با آبجو و سیگار و تماشای شلپ و شولوپ شناگران در آبهای فیروزهای بسیار لذت بخش بود .
ملوانهای آمریکایی حسابی با دخترهای انگلیسی جور شده بودند و به جایی رسیده بودند که با آنها شیرجه میرفتند و پاهایشان را میگرفتند و این طرف و آن طرف میکشیدند .
در همان موقع متوجه مردی کوچک اندام و مسن شدم که تند تند از لب استخر عبور میکرد .
کت و شلوار خوشدوخت سفیدی تنش بود و کلاه پانامایی شیری رنگی سرش گذاشته بود . نوک پا نوک پا راه میرفت و قدمهای ریز برمیداشت . ورجه ورجهکنان همانطور که مردم را نگاه میکرد، به این طرف آمد .
کنار من که رسید، ایستاد و لبخند زد و دو ردیف دندان کوچک و نامنظم و زردش را بیرون انداخت . در جواب به او لبخند زدم .
«لطفاً ببخشید، میشود من اینجا بنشینم؟»
گفتم : «البته، بفرمایید بنشینید»
ورجه ورجهای دور صندلی کرد تا ببیند سالم است یا نه، بعد نشست و پاهایش را روی هم انداخت . دور تا دور کفشهای چرم گوزن سفیدش سوراخهای کوچکی برای عبور هوا داشت .
به من گفت : «غروب زیبایی است، غروبهای جامائیکا همیشه زیبا هستند» نتوانستم بفهمم لهجهاش ایتالیایی بود یا اسپانیایی، اما احساس کردم. که باید اهل یکی از کشورهای امریکای جنوبی باشد . و از نزدیک کاملاً پیر بود . شاید حدود شصت و هشت یا هفتاد سال داشت .
گفتم : «بله، جای فوقالعادهای است»
مرد آدمهای توی استخر را نشان داد و پرسید : «ممکن است بپرسم که اینها کی هستند؟»
گفتم : «فکر میکنم ملوانهای امریکایی باشند . امریکاییهایی که دارند آموزش ملوانی میبینند»
«در امریکایی بودنشان که شکی نیست . اگر امریکایی نبودند که این همه سر و صدا راه نمیانداختند . شما که امریکایی نیستید، نه؟»
گفتم : «نه، من امریکایی نیستم»
ناگهان یکی از کارآموزان امریکایی جلو ما ظاهر شد . از سراپایاش آب میچکید و یکی از دخترهای انگلیسی هم کنارش ایستاده بود .
پرسید : «این صندلیها مال کسی هستند؟»
جواب دادم : «نه»
«اشکالی ندارد که ما اینجا بنشینیم؟»
«بفرمایید بنشینید»
او گفت : «متشکرم» نشست و حولهای را که در دست داشت باز کرد و یک بسته سیگار و یک فندک از لای آن بیرون آورد . بستهی سیگار را به دخترک تعارف کرد که او رد کرد، بعد به من تعارف کرد و من یکی برداشتم . مرد کوچک اندام گفت : «متشکرم، فکر می کنم خودم یک سیگار داشته باشم » بعد یک قوطی سیگار پوست کروکودیل از جیب خود بیرون آورد و ته سیگار را جدا کرد .
پسر امریکایی فندکاش را جلو برد و گفت : «اجازه بدهید برایتان روشن کنم»
«این فندک توی این باد کار نمیکند»
«نخیر کار میکند، همیشه کار میکند»
مرد کوچک سیگارش را از لای لبهایش برداشت . سرش را کمی کج کرد و به پسرک خیره شد و آرام پرسید : «همیشه؟»
«بله، هرگز از کار نمیافتد . در هر حال دست من که همیشه روشن شده است»
سر مرد همچنان به یک طرف کج بود و همچنان پسر را نگاه میکرد .
«خوب، پس اینطور . پس به گفتهی شما این فندک معروف هرگز از کار نمیافتد . شما همین را گفتید، نه؟»
پسر گفت : «بله، درست است» پسرک نوزده یا بیست ساله بود و صورتی کشیده و کک مکی و دماغی دراز و منقار مانند داشت . سینهاش هم آنقدرها آفتاب سوخته نبود و مثل صورتاش کک و مک داشت و چند تار موی خرمایی رنگ هم روی آن دیده میشد . فندک را در دست راستش گرفته بود و آماده بود که چرخکش را بزند . عمداً لبخند میزد تا به لاف و گزاف کوچکش رنگ و لعاب بدهد، گفت : «بهتان قول میدهم که هرگز از کار نمیافتد»
«خواهش میکنم یک لحظه صبر کنید» دست مرد با سیگار در هوا بالا رفت، و کف آن مثل دست پلیسهای راهنمایی رانندگی بالا قرار گرفت . «یک لحظه صبر کنید» صدایش عجیب وارفته و بدون طنین بود و چشم از پسرک چشم برنمیداشت .
لبخندی به پسر زد و گفت : «میشود یک شرط کوچک روی این موضوع ببندیم؟ میشود یک شرط ببندیم که آیا فندک شما روشن میشود یا نه؟»
پسر گفت «چرا نمیشود . شرط میبندم . چرا شرط نبندم؟»
«شما شرط بندی را دوست دارید؟»
«بله،من همیشه شرط میبندم»
مرد چند لحظهای سیگار خود را زیر و بالا کرد و من از این کار او خوشم نیامد . انگار با این کار میخواست چیزی را به اثبات برساند و پسر را ناراحت کند و در عین حال احساس کردم که رازی شخصی در کار است و او دارد مزهمزهاش میکند .
دوباره سرش را بلند کرد و آرام به پسر گفت من هم شرط بندی را دوست دارم . میخواهید یک شرط حسابی روی این ببندیم؟ یک شرط بزرگ حسابی؟»
پسر گفت : «یک دقیقه صبر کنید ببینم، من چنین شرطی نمیتوانم ببندم . میتوانم سر بیستوپنج سنت باهاتان شرط ببندم . شاید هم سر یک دلار، یا سر پول اینجا، گمان میکنم شیلینگ است»
مرد کوچک اندام دوباره دستش را تکان داد و گفت «گوش کنید چه میگویم . میخواهیم کمی تفریح کنیم . با هم شرط بندی میکنیم، بعد میرویم به اتاق من، در همین هتل، که هیچ بادی نمیآید و من با شما شرط میبندم که شما نمیتوانید این فندک معروف را ده بار پشت سر هم روشن کنید، و یک بار هم از کار نیفتد»
پسر گفت : «شرط میبندم که میتوانم»
«بسیار خوب، عالی شد . پس شرط ببندیم؟»
«بله، من یک دلار با شما شرط میبندم»
«نه، نه، من یک شرط خیلی خوب با شما میبندم . من مرد ثروتمندی هستم، خیلی هم دست و دلبازم . گوش کنید چه میگویم ماشین من بیرون هتل است، ماشین خیلی خوبی است. یک ماشین امریکایی، از مملکت تو . کادیلاک»
پسرک با خنده به صندلیاش تکیه داد و گفت : «یک دقیقه صبر کن ببینم . این کار احمقانهای است من چنین ثروتی ندارم»
«ابداً احمقانه نیست . تو ده بار پشت سر هم فندک را روشن میکنی و کادیلاک من مال تو میشود . از ماشین کادیلاک خوشت میآید، نه؟»
پسرک با همان خنده گفت : «البته که خوشم میآید یک کادیلاک داشته باشم»
«عالی است . من سر کادیلاکام با تو شرط میبندم»
«آن وقت من سر چی شرط ببندم؟»
مرد کوچک اندام با دقت باندرول قرمز سیگارش را برداشت و گفت : «دوست من، من هرگز از تو نمیخواهم سر چیزی شرط ببندی که از عهدهاش برنیای . متوجه میشوی؟»
«پس سر چی شرط ببندم؟»
«میخواهی من کار را برایت آسان کنم؟»
«باشد، برایم آسان کنید»
«یک چیز کوچک که تو میتوانی از عهدهاش بربیایی و اگر هم باختی، خیلی ناراحتت نکند . قبول است؟»
«مثلاً چی؟»
«مثلاً شاید، انگشت کوچک دست چپت»
«خنده از صورت پسرک محو شد «چی؟»
«بله، مگر اشکالی دارد؟ اگر تو بردی، ماشین مال تو، اگر باختی، من انگشتت را برمیدارم»
«من نمیفهمم، منظورتان چیست که انگشت را بر میدارید؟»
«آن را میبُرم»
«به حق چیزهای نشنیده! چه شرط مسخرهای . من سر همان یک دلار شرط میبندم»
مرد کوچک اندام به صندلیاش تکیه داد، بعد کف دستهایش را بالا برد و با تحقیر شانههایش را کمی بالا انداخت و گفت : «عجب، اصلاً سر درنمیآورم . تو میگویی که این فندک روشن میشود، اما حاضر نیستی سر حرفت شرط ببندی . پس بهتر است فراموشاش کنیم، ها؟»
پسر بیحرکت نشسته و به شناگران خیره شده بود . بعد ناگهان یادش آمد که سیگارش را روشن نکرده است . سیگار را بین لبهایش گذاشت، دستهایش را دور فندک گرفت و چرخ آن را زد . فندک با شعلهی کوچک و پایداری روشن شد و طرز نگه داشتن دستهای او نگذاشت که باد خاموشاش کند .
من گفتم : «میشود من هم سیگارم را روشن کنم؟»
«آخ، معذرت میخواهم، حواسم نبود که شما فندک ندارید»
دستم را برای گرفتن فندک دراز کردم، اما او بلند شد و جلو آمد تا سیگارم را روشن کند .
گفتم : «متشکرم» و او سر جای خودش برگشت .
پرسیدم : «بهتان خوش میگذرد، نه؟»
او جواب داد : «بله، اینجا خیلی قشنگ است»
بعد سکوت برقرار شد، مرد کوچک اندام موفق شده بود که ذهن پسر را با پیشنهاد عجیب خود مشغول کند . پسرک بیحرکت نشسته بود و معلوم بود که با خودش در کشمکش قرار گرفته است . بعد روی صندلیاش جابهجا شد و دستی به سینه و پس گردنش کشید . بعد هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و با انگشت روی کاسهی زانویش ضرب گرفت . بعد یکی از پاهایش را هم روی زمین به حرکت درآورد .
سرانجام گفت : «اجازه بدهید یک کم پیشنهادتان را بررسی کنم . منظور شما این است که به اتاقتان برویم و اگر من ده بار توانستم فندکام را روشن کنم، یک کادیلاک میبرم . و اگر باختم، انگشت کوچکم را از دست میدهم . درست است؟»
«دقیقاً . شرطمان این است . اما فکر میکنم که شما میترسید»
«اگر باختم چه کار میکنم؟ باید انگشتم را موقعی که دارید قطعش میکنید، با دست بگیرم؟»
«آه نه! این طوری خوب نیست، چون ممکن است وسوسه شوید که دستتان را پس بکشید . من قبل از شروع کار، دستتان را به میز میبندم و با چاقو آماده میایستم تا به محض این که فندکتان روشن نشد، قطعش کنم»
پسر پرسید «کادیلاک مال چه سالی است؟»
«معذرت میخواهم، متوجهی منظورتان نمیشوم»
«چه سالی – کادیلاک چند سالاش است؟»
«آه! چند سال ؟ بله، فهمیدم . مال پارسال. نوِ نو است . اما به نظر من شما مردش نیستید . امریکاییها هرگز مردش نیستند»
پسر لحظهای مکث کرد، بعد نگاهی به دختر انگلیسی کرد و نگاهی به من و به سرعت گفت : «باشد، شرط میبندم»
مرد کوچک اندام دستهای خود را آرام به هم زد و گفت «خوب است! عالی است .
«شروع میکنیم» بعد روبه من کرد و گفت : «قربان، ممکن است شما لطف کنید و بهش چه میگویند – این شرط بندی را داوری کنید» چشمهای کم رنگ و در واقع بیرنگش به من دوخته شده بود .
گفتم : «راستش به نظر من شرط عاقلانهای نیست، فکر نمیکنم ازش خوشم بیاید»
دختر انگلیسی هم که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت : «من هم خوشم نمیآید»
«به نظر من شرط احمقانه و مسخرهای است.»
من گفتم : «شما جداً میخواهید اگر این پسر باخت، انگشتش را قطع کنید؟»
«البته، حرفم در مورد دادن کادیلاک هم جدی است . بلند شوید برویم به اتاق من»
از جای خود بلند شد و به پسر گفت : «میخواهید اول لباستان را بپوشید؟»
پسر جواب داد : «نه، همین طوری میآیم» بعد روبه من کرد و گفت : «اگر لطف کنید و به عنوان داور با ما بیایید، خیلی ازتان ممنون میشوم»
گفتم : «بسیار خوب، باهاتان میآیم، اما از این شرط خوشم نمیآید»
پسر به دختر گفت : «تو هم بیا، بیا تماشا کن»
مرد ما را از باغ به طرف هتل برد . جان گرفته بود و به هیجان آمده بود و به نظر میرسید که موقع راه رفتن پاهایش را بیشتر از قبل روی پنجههایش بلند میکرد .
«من توی ساختمان غربی هتل زندگی میکنم . میخواهید اول ماشین را ببینید؟ همین جاست»
بعد ما را به جایی برد که میتوانستیم راه ماشین رو جلوِ هتل را ببینیم و کادیلاک شیک سبزرنگی را که آنجا پارک شده بود، نشان مان داد.
«آن است، آن سبزه، ازش خوشت میآید؟»
پسر گفت : «آره، ماشین قشنگی است»
«بسیار خوب،حالا میرویم بالا تا ببینیم میتوانی ببریاش»
دنبال او وارد ساختمان فرعی هتل شدیم و یک پله بالا رفتیم . او در را باز کرد و همگی وارد یک اتاق دو تختهی بزرگ و خوش منظره شدیم. لباس خواب زنانهای پایین دست یکی از تختها افتاده بود .
او گفت : «اول، کمی مارتینی میخوریم»
چند بطری شراب و دستگاه مخلوط کن و یخ و تعداد زیادی گیلاس روی میز کوچکی در گوشهی اتاق بود و مشروبها تنها میبایست مخلوط میشدند . مرد سرگرم درست کردن مارتینی شد؛ در ضمن این کار دگمهی زنگ اتاق را فشار داد . صدای دو زن به گوش رسید و زن سیاهپوشی وارد اتاق شد .
مرد گفت : «آه!» بطری جین را روی میز گذاشت و کیفی از جیب خود بیرون آورد و یک اسکناس یک پوندی بیرون کشید و به مستخدم داد و گفت : «میشود یک خواهش ازتان بکنم؟ ما میخواهیم بازی کوچکی بکنیم، لطفاً شما بروید و دوتا، نه سه تا چیز برای من بیاورید، یک مقدار میخ، یک چکش و یک چاقوی بزرگ، یکی از آن چاقوهای قصابی . میتوانید از آشپزخانه برایم قرص بگیرید، نه؟» مستخدم که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود، دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت : «چاقوی بزرگ! منظورتان چاقوی بزرگ واقعی است؟»
«بله، البته . خواهش میکنم بجنبید . مطمئناً شما میتوانید این چیزها را برایم پیدا کنید»
«بله قربان، سعیام را میکنم . مطمئناً میتوانم پیدا کنم» و از در بیرون رفت .
مرد کوچک اندام مارتینیها را دور گرداند . همگی ایستاده مشروبمان را خوردیم . پسر کک مکی و دماغ دراز جز یک مایوی قهوهای رنگ و رورفته چیز دیگری بر تن نداشت؛ دختر انگلیسی درشت هیکلِ خوش برو رو مایوی آبی کمرنگی بر تن داشت و تمام مدت از بالای گیلاساش پسرک را نگاه میکرد . مرد کوچک اندام با پیراهن سفید پاک و تمیزش ایستاده بود و مارتینیاش را میخورد و مایوی آبی دخترک را ورانداز میکرد . من از موضوع سر درنمیآوردم . به نظر میرسید که مرد درباره شرطبندی و قطع کردن انگشت دست پسرک شوخی نمیکرد . اما اگر پسرک میباخت، چه؟ آن وقت میبایست با کادیلاک میبردیمش بیمارستان . این کار جرم محسوب میشد . من که نفهمیدم چه نیازی به این کار مسخره وجود داشت .
دختر گفت : «به نظر تو این شرطبندی بیمعنی نیست؟»
پسر که لیوان بزرگ مارتینیاش را تمام کرده بود جواب داد : «نه،شرط خوبی است»
دختر گفت : «به نظر من که شرط احمقانه و مسخرهای است . اگر ببازی چی؟»
«اهمیتی ندارد . وقتی فکرش را میکنم، میبینم که در تمام زندگیام هیچ استفادهای از انگشت کوچک دست چپام نکردهام» بعد انگشتاش را با دست دیگرش گرفت و گفت : «این انگشت تا به حال هیچ کاری برای من انجام نداده است . پس چه دلیلی دارد که سرش شرط نبندم، به نظرم شرطبندی خوبی است»
مرد کوچک اندام با لبخند گیلاسهای ما را برداشت و دوباره پر کرد و گفت : «قبل از شروع، میخواهم کلید ماشین را به دست داور بدهم» بعد کلیدی از جیبش بیرون آورد و به من داد و گفت : «سند ماشین و اوراق بیمه در جیب روکش صندلی ماشین است»
بعد دوباره مستخدم سیاهپوست وارد اتاق شد . در یک دستش یک چاقوی کوچک، از آن چاقوها که قصابها باهاش استخوان گوشت را قطع میکنند، و در دست دیگرش چکش و یک کیسه میخ بود .
«آفرین، پس همهاش را تهیه کردی! متشکرم . دیگر میتوانی بروی» و صبر کرد تا مستخدم در را پشت سر خود بست، آن وقت وسایل را روی یکی از تختها گذاشت و گفت : «دیگر باید آماده شویم» و به پسر گفت : «لطفاً بیا کمکم کن این میز را کمی بکشیم این طرف»
میز از همان میزهای معمولی هتلها بود، یک میز مستطیل سادهی سیزده در ده با یک کاغذ خشک کن، چند قلم و مقداری کاغذ . پسرک و مرد میز را از کنار دیوار آوردند وسط اتاق و چیزهایاش را برداشتند .
مرد گفت : «حالا یک صندلی لازم داریم» و یک صندلی برداشت و کنار میز گذاشت . چنان فرز و چابک این کار را کرد که گویی داشت ترتیب یک بازی را برای مهمانی بچهها میداد . «حالا باید میخها را بکوبم» بعد میخها را برداشت و با چکش روی میز کوبید .
من و پسر و دختر مارتینی به دست ایستاده بودیم و کارهای مرد را تماشا میکردیم . او دو میخ را به فاصلهی هجده سانتیمتر به میز کوبید و بعد استحکامشان را با انگشت امتحان کرد .
با خودم گفتم، کاملاً معلوم است که این حرامزاده قبلاً هم این کار را کرده . خیلی به کارش وارد بود، میز، میخ، چکش، چاقوی آشپزخانه . دقیقاً میدانست که چه چیزهایی لازم دارد و چطور باید ترتیب کار را بدهد .
«حالا تنها چیزی که لازم داریم، مقداری نخ است» و مقداری نخ آورد و گفت : «خیلی خوب، حالا همهچیز حاضر است» بعد به پسر گفت: «ممکن است بنشینی پشت میز»
پسر گیلاساش را کنار گذاشت و پشت میز نشست .
«حالا دست چپت را بگذار وسط این دو تا میخ، برای این که ببندماش . خیلی خوب، حالا محکم میبندمش به میز»
نخ را دور مچ دست پسر پیچاند و چند بار از بالای مچاش گذراند و بعد به میخها بست . کارش عالی بود حالا دیگر پسر به هیچ وجه نمیتوانست دستش را تکان دهد . اما انگشتهایش آزاد بودند .
«حالا لطفاً دستت را مشت کن، فقط انگشت کوچکت را آزاد بگذار . انگشت کوچکت را باید بگذاری روی میز»
«عالی است! عالی است . حالا همهچیز حاضر است . حالا دست راستت را باز کن تا بتوانی فندک را بگیری، یک دقیقه صبر کن»
بعد پرید طرف تخت و چاقو را برداشت و آمد و کنار میز ایستاد .
بعد پرسید: «همه حاضرید؟ آقای داور، علامت شروع را بدهید»
دختر انگلیسی ساکت بالاسر صندلی پسر ایستاده بود . پسر کاملاً بیحرکت نشسته بود و فندک را در دست راستش گرفته بود و به چاقو نگاه میکرد . مرد کوچک اندام به من نگاه میکرد .
من از پسر پرسیدم : «حاضری؟»
«بله، حاضرم»
بعد از مرد پرسیدم: «شما چطور؟»
او گفت : «کاملاً حاضرم» و چاقو را در هوا بالا برد و در چهار سانتیمتری انگشت پسر گرفت، تا به موقع آن را قطع کند . پسر بیهیچ تردید و تزلزی در سکوت نگاهش میکرد . تنها ابروهایش را بالا برده و پیشانیاش را در هم کشیده بود .
من گفتم : «بسیار خوب، شروع کن»
پسر گفت : «ممکن است هر بار که فندک را روشن میکنم با صدای بلند بشمرید؟»
گفتم : «بله، با صدای بلند میشمرم»
پسر با شستش در فندک را بلند کرد و با همان انگشت چرخ را محکم کشید . سنگ فندک جرقه زد و با شعلهای کوچک و زرد روشن شد .
من گفتم : «یک!»
پسر بیآن که فندک را خاموش کند، درش را بست و حدود پنج ثانیه صبر کرد و دوباره باز کرد .
چرخ را محکم زد و دوباره شعلهای کوچک روی فتیله ظاهر شد .
«دو!»
بقیه ساکت بودند . پسرک چشم از فندک برنمیداشت . مرد کوچک اندام همچنان چاقو را در هوا بالا گرفته بود و فندک را تماشا میکرد .
«سه!»
«چهار!»
«پنج!»
«شش!»
«هفت!»
«هفت!» فندک مشخصاً از آنهایی بود که کار میکرد . سنگ جرقه میزد و فتیلهاش طول کافی داشت . شست پسرک محکم در را روی شعله بست، بعد کمی مکث کرد و دوباره آن را بلند کرد . این نمایشی برای نشان دادن کار شست بود . شست هرکاری انجام میداد . نفسی کشیدم و آماده گفتن هشت شدم . شست چرخ را فشار داد، سنگ فندک جرقه زد . شعله کوچک نمایان شد . گفتم «هشت!» در همان موقع در باز شد . همه برگشتیم و دیدیم زنی کوچک اندام و نسبتاً مسن و مو مشکی در درگاه ایستاده است . زن دو ثانیهای مکث کرد و بعد جلو دوید و فریاد کشید «کارلوس، کارلوس!» بعد مچ دست او را گرفت و چاقو را از دستش بیرون کشید و روی تخت انداخت و یقه پیراهن مرد را چسبید و به شدت تکانش داد و با عصبانیت بلندبلند به زبان اسپانیایی چیزهایی به او گفت . چنان تکانش میداد که مرد دیگر دیده نمیشد و مثل پرههای چرخِ در حال حرکت، به یک چیز نامشخص و گنگِ متحرک تبدیل شده بود .
کمی بعد آرام گرفت و مرد قابل رویت شد . زن او را به طرف دیگر هل داد و روی تخت انداخت . مرد لب تخت نشست و چند بار چشمهایش را باز کرد و بست و گردناش را این طرف و آن طرف برد تا ببیند میچرخد یا نه .
زن به انگلیسی سلیس گفت : «خیلی متأسفم، بینهایت متأسفم که این اتفاق افتاد . خیلی بد شد، همهاش تقصیر من بود . ده دقیقه تنهایش گذاشتم تا بدهم موهایم را بشویند و او دوباره کارش را شروع کرد»
عمیقاً ناراحت و نگران به نظر میآمد .
پسر بند دستاش را باز میکرد . من و دختر ساکت ایستاده بودیم .
زن گفت : «اوبیماری روانی دارد . توی محل زندگیمان تا حالا انگشت چهل ویک نفر را قطع کرده و یازده تا ماشین از دست داده است . تهدیدش کردهاند که از آنجا تبعیدش میکنند . برای همین آوردهامش اینجا»
مرد از روی تخت زیر لب گفت : «فقط داشتیم یک شرطبندی کوچک میکردیم»
زن گفت : «لابد سر ماشین»
پسر جواب داد: «بله، یک کادیلاک»
زن گفت : «او ماشین ندارد، ماشین مال من است . اشکال کار در این است که او هیچ چیزی ندارد که سرش شرط ببندد . من از این موضوع خیلی متأسف و شرمندهام» زن بینهایت خوبی به نظر میرسید .
من گفتم : «بفرمایید این هم کلید ماشین تان، میگذارمش روی میز»
مرد کوچک اندام من من کرد : «ما فقط داشتیم یک شرطبندی کوچک میکردیم»
زن گفت : «او دیگر چیزی ندارد که با آن شرط ببندد . توی دنیا هیچ چیز ندارد، هیچ چیز . در واقع مدتها پیش خود من همهی آنها را ازش بردهام . کار بسیار سختی بود و وقت خیلی زیادی گرفت . اما بالاخره همش را بردم» سرش را بلند کرد و نگاهی به پسرک انداخت و بیرمق و غمزده لبخند زد . بعد به طرف میز رفت تا کلید ماشین را بردارد .
و آن وقت بود که دست او را دیدم، دست او تنها یک انگشت و یک شست داشت .
رولد دال
Roald Dahl
مترجم : شهلا طهماسبی
برگرفته از کتاب بانوی من، قمری من