مارپیچ زمان اثر سرگئی لوکیاننکو
سرگئی لوکیاننکو – متولد 11 آپرل 1968در قزاقستان و فیزیکدان ونویسنده داستانهای علمی تخیلی بزبان روسی است Sergei Lukyanenko – Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
مارپیچ زمان
نیمه شب روز سه شنبه بود که ساخت مارپیچ زمان کامل شد . این مارپیچ
بسیار زیبا بود و از مه نیمه شفاف و آبی رنگی با دو شعلهی کوچک سرخ فام و
لرزان در درونش تشکیل میشد . اندازهاش زیاد بزرگ نبود، طوری که در مشت جا
میگرفت .
سیمن ایوانوویچ دوباره مارپیچ را زیر نور ورانداز کرد : «آیا در زمان شکافی
هست؟» بعد آن را به کناری گذاشت . با تعجب متوجه لرزش دستانش شد که یا در
اثر هیجان بود، یا به خاطر کهولت سن . کمی نشست، درست همین چند لحظه پیش
بود که تصمیم گرفته بود چای بگذارد، اما یک دفعه منصرف شد و مارپیچ را
برداشت . همه چیز خیلی خوب پیش رفته بود . با کمی دقت میشد دید که چطور در
یک سر مارپیچ، ماموتهای بد ترکیب و پشمالو از دست نئاندرتالهایی به همان
اندازه پرمو، ولی به مراتب چابکتر فرار میکنند . اما در سر دیگر،
گنبدهای کاخهایی زیبا و بیهمانند، همچون کریستال میدرخشیدند و
انسانهایی جوان و زیبا مشغول مطالعهی کتابهای هوشمند بودند…
سیمن ایوانوویچ نفسی کشید و شروع به بر هم منطبق کردن دو شعلهی کوچک
مارپیچ زمان کرد . کنترل وسیله کاملاً ساده بود: برای این که مارپیچ شروع
به کار کند، فقط کافی بود که زمان حال به زمانی که آرزویش را داشتی متصل
شود . اما قبل از این که آن دو شعله بر هم منطبق شوند، سیمن ایوانوویچ برای
لحظهای دست نگه داشت . به نظر میرسید که تردید داشته باشد . نگاهی به
سقف کرد و زیر لب گفت : «آخه مگه من به تو هشدار نداده بودم؟» سقف ساکت
ماند و سیمن ایوانوویچ قاطعانهتر گفت : «نه، اگه تصمیمی رو گرفتی، پس تا
آخرش باید پاش واسی!»
دزدکی به اطراف خودش نگاهی انداخت، احساس میکرد شخص دیگری هم در خانه هست .
یک مشت میخ ریز از جعبهابزار برداشت و در جیبش ریخت . بعد با انگشتان
قویاش آن دو شعله کوچک مارپیچ را به هم رساند . دنیا به لرزش درآمد و در
میان مه رنگینی شروع به جرقه زدن کرد . تمام دستگاههای روی میز ناپدید
شدند، به جای تلویزیون روی آن، یک رادیو لامپی قدیمی ظاهر شد و تخت خواب مد
روز فنلاندیاش تبدیل شد به یک تخت خواب فلزی حفاظ دار . از میان در نیمه
باز صدای جیغ مانندی شنیده شد :
«پراخور کوزمین، ا…ِ پراخور کوزمیچ! این پسره سیمکا دوباره رفته سر قرار با
اون دختر لاغرمردنی ابلهات! آخه چطور دلش میاد این پولها رو برای سینما
رفتن هدر بده؟!»
چشم های سیمن ایوانوویچ برقی زدند . بله، این دوران جوانی او بود !
آپارتمان اشتراکی و نوجوانی غریبانهاش، زمانی که هنوز نمیتوانست از خود
دفاع کند . خودش بود، سرمنشأ تمامی تلاشهای مبتکرانه و مخترعانهاش!
سیمن ایوانوویچ مجبور شد کمی صبر کند . وقتی که هم مرد و هم زن همسایه برای
چند لحظهای از آشپزخانه بیرون رفتند، او با بیقراری و چالاکیای که
دوباره بازگشته بود، شیرجه رفت داخل آنجا . سرشار از لذتی که سخت بتوان با
کلمات توصیفش کرد، رفت کنار اجاقگاز و یک مشت میخ ریخت توی سوپ پراخور
کوزمیچ . کمی فکر کرد و بعد نصف پاکت نمک را در کمپوت زن همسایه خالی کرد .
بعد مارپیچ را برداشت و دوباره شعله ها را به جای خودشان برگرداند .
… و حالا یک ساعتی است که سیمن ایوانوویچ، آرام و آسوده بر روی تختخواب مد
روز فنلاندیاش که از چوب تیره و پرداختنشده ساخته شده، خوابیده است . او
هر از گاهی این جمله را در خواب تکرار میکرد : «بهت گفته بودم که چراغ را
پشت سرت خاموش کن، وگرنه بعد سی سال هم که شده گیرت میآرم و…»
مارپیج زمان که دیگر فراموش شده بود، در یک گوشه از میز چرت میزد . در یک
سر آن، زمین زیر پای ماموتها و نئاندرتالها هوهو میکرد و در سر دیگرش…
آه، اگر میشد فهمید که در این فردای دور و زیبا، آنجا زیر گنبدهای
کریستالی آن کاخهای زیبا و بینظیر چه کسانی هستند….
سرگئی لوکیاننکو
Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
Sergei Lukyanenko
مترجم : مسعود احمدی نیا، زینب احمدی