عمل موفقیتآمیز اثر رابرت ای هاینلاین
عمل موفقیتآمیز
مقدمهی نویسنده
برای هر نویسندهای با ارزشترین واژه در زبان انگلیسی، آن یک هجای
آنگلوساکسونی زشت کوتاه است : نه!!! این یکی از عجایب رفتار عامه نسبت به
پیشهی نویسندگی است که فردی که هرگز از یک مسافرکش انتظار سواری مجانی یا
از یک مغازهدار انتظار کالای رایگان ندارد بی هیچ خجالتی از یک نویسندهی
ماهر میخواهد تا به او هدایایی به رایگان ببخشد .
این ویژگی مخصوص طرفداران علمیتخیلی است . نوع حاد آن ویژهی طرفداران
سازمان یافتهی ع.ت . و بدترین حالت آن مخصوص طرفداران ع.ت ای است که
مجلات هواداری منتشر میکنند .
داستان حاضر، اندکی پس از آن که اولین داستانم را فروختم نوشته شد… و نتیجهی این بود که هنوز بلد نبودم نه بگویم!
«آن کس که پروتکلها را مهم نشمارد، هرگز با گربهها سر و کار نداشته است»: ال. لانگ
«چه طور جرأت میکنی همچین پیشنهادی بدی؟!»
پزشک سرسختانه بر موضع خود پافشاری کرد : «اگه جان شما در خطر نبود، چنین
پیشنهادی نمیدادم، حضرت پیشوا . در فادرلند جز دکتر لَنز کس دیگهای نیست
که بتونه غدهی هیپوفیز رو پیوند بزنه»
«خودت عملم میکنی!»
پزشک سرش را تکان داد و گفت : «اگر این کار را بکنم خواهید مرد، پیشوا، سرورم . مهارت من کافی نیست»
پیشوا خشمگین شروع به قدم زدن در آپارتمان کرد . به نظر میرسید که در
آستانهی یکی از آن انفجارهای خشم دخترکانهای است که حتی اعضای محفل
درونی نیز از آن بسیار واهمه داشتند .
اما ناگهان به طرز شگفتآوری تسلیم شد و فرمان داد : «بیاریدش اینجا!»
دکتر لنز با وقاری ذاتی و اصیل با پیشوا روبه رو شد . وقاری که سه سال
«حبس حفاظتی» [برای محافظت از خودش] هم نتوانسته بود آن را تحتالشعاع قرار
دهد . بازداشتگاه زرد و لاغرش کرده بود اما تبار او به ستم عادت داشتند .
گفت: «صحیح!… پس این طور . من میتونم عمل رو انجام بدم . در عوض؟»
پیشوا مبهوت فریاد زد : «عوض؟ عوض میخوای خوک کثیف؟ دارم بهت فرصت میدم بدبخت . فرصت میدم تا بعضی از گناهای تبارت رو پاک کنی!»
جراح ابرو بالا انداخت و گفت : «فکر میکنی نمیدونم که اگه چارهی دیگهای
داشتی دنبال من نمیاومدی؟ این طور که پیداست، مهارتم ارزشمند شده»
«هر کاری بهت میگم باید انجام بدی! تو و امثال تو باید برین خدا رو شکر کنین که هنوز زندهاین»
«به هرحال من بدون دستمزد عمل نمیکنم»
«گفتم زنده بودنت از سر خوش شانسیه…» لحن صدای پیشوا به وضوح تهدید را آشکار میساخت .
لنز دستانش را باز کرد، اما جوابی نداد .
«خب… پس باید بگم میدونم خونواده داری…»
جراح، لبانش را تر کرد . اِمای او… آنها اِمای عزیزش را آزار میدادند…
همین طور رُز کوچولویش را . اما باید شجاع میبود . کاری که میکرد برای
همه بود . با عزمی راسخ جواب داد : «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . فوقش
اونا رو هم میکشی»
این حرفها مال ساعتها پیش از وقتی بود که فرمانده قانع شود لنز کوتاه بیا
نیست . باید میفهمید…. جراح، ثبات را از سینهی مادرش در خود داشت .
«دستمزدت چه قدره؟»
«پاسپورت برای خودم و خانوادهام»
«شرت کم!»
«برگردوندن داراییم…»
«خیلی خب، باشه»
«…اونم به طلا و قبل از عمل!»
پیشوا به طور خودکار میخواست مخالفت کند که خودش را نگه داشت . باید
میگذاشت تا آن احمق جسور پیش خود چنین بیاندیشد! بعد از عمل میشد اصلاحش
کرد .
«و عمل باید توی بیمارستانی در خاک خارجی انجام بشه»
«مزخرفه!»
«همینه که هست»
«به من اعتماد نداری؟»
لنز بی هیچ جوابی مستقیماً به چشمان او زل زد . پیشوا محکم بر دهانش کوبید
. جراح هیچ تلاشی برای فرار از ضربهی او نکرد، بلکه بی هیچ تغییری در
حالت سیمایش آن را پذیرفت…
*
«مطمئنی، ساموئل؟»
مرد جوانتر بیباکانه به دکتر لنز نگریست و جواب داد : «مطمئنم، دکتر»
«نمیتونم تضمین کنم حالت خوب بشه . غدهی هیپوفیز پیشوا معیوبه . بدن جوون
تو، هم ممکنه بتونه با اون دووم بیاره، هم ممکنه نتونه . این کار ریسکه»
«میدونم . اما هرچی باشه بیرون بازداشتگاه اسرا هستم!»
«آره، آره . درسته . و اگه بهبودی پیدا کنی، آزادی . خودم تا وقتی حالت اون قدر خوب بشه که بتونی سفر کنی بهت میرسم»
ساموئل لبخندی زد . «مریض بودن تو کشوری که بازداشتگاه اسرا نداره لذتبخشه!»
«خیلی خب، پس شروع میکنیم»
نزد گروه ساکت و آشفتهی آن سمت اتاق بازگشتند . در سکوت و با اخم تک تک
سکهها را شمردند . سکههایی که قبل از این که پیشوا افراد کیش جراح مشهور
را بینیاز از پول بداند، از آن او بودند . لنز نصف طلاها را در کیف
کمریاش گذاشت و آن را دور کمر بست . همسرش نیمهی دیگر را جایی در اطراف
فراخی بالاتنهاش مخفی کرد .
یک ساعت و بیست دقیقهی بعد لنز آخرین آلت جراحی را پایین گذاشت، سرش را به
علامت تأیید رو به سمت جراح دستیارش تکان داد و شروع به درآوردن
دستکشهایش کرد . قبل از این که اتاق را ترک کند، آخرین نگاه را به دو نفری
که که جراحیشان کرده بود انداخت . زیر پارچه و لباس سترون ناشناس
مینمودند . اگر نمیدانست، نمیتوانست دیکتاتور را از ستمدیده تشخیص دهد .
البته اکنون که بدان فکر میکرد، با مبادلهی دو غدهی ریز، چیزی از
دیکتاتور در قربانیاش بود و چیزی از قربانی در دیکتاتور .
دکتر لنز آن روز، چند ساعت بعد، پس از دیدن همسر و دخترش که در هتلی درجه
یک مستقر شده بودند به بیمارستان بازگشت . با توجه به وضعیت نامشخصشان به
عنوان پناهنده (اینجا را سرزمین خودش نمیدانست) اقامت در چنین جای لوکسی،
اسراف بود اما سالها بود که خوشگذرانی نکرده بودند… این یکبار موجه بود
.
از دفتر بیمارستان راجع به بیمار دومش پرسید . منشی به نظر گیج میآمد .
«ولی اون اینجا نیست»
«اینجا نیست؟»
«نه . همزمان با حضرت اجل از اینجا به کشورتون برگشتن»
لنز بحث نکرد . حقه کاملاً آشکار بود . دیگر نمیشد برای ساموئل بیچاره
کاری کرد . خدایش را شکر کرد که این دوراندیشی را داشت تا قبل از عمل خود و
خانوادهاش را دور از دسترس چنین خوی حیوانیای قرار دهد . از منشی تشکر
کرد و رفت .
*
پیشوا بالأخره به هوش آمد . ذهنش مغشوش بود . سپس آنچه قبل از بیهوش شدنش
روی داده بود را به خاطر آورد . عمل! باید تمام شده باشد! و او زنده بود!
هیچگاه پیش هیچکس اقرار نکرده بود چه قدر از دورنمای آن هراس داشت . اما
زنده مانده بود… زنده بود!
کورمال کورمال اطراف را به دنبال ریسمان زنگ دستمالی کرد و وقتی نتوانست
آن را بیابد به تدریج چشمانش را روی اتاق متمرکز کرد . این دیگر چه بود؟
این اتاقی نبود که پیشوا در آن بهبودی یابد . با حسی از انزجار متوجه سقف
چرکین و کف چوبی بیروکش شد . و تخت! تنها یک تخت سفری نظامی بود!
فریاد زد . کسی داخل شد . مردی با یونیفورم نظامی لشگر مورد علاقهی او .
خواست تا قبل از دستور بازداشتش چنان فحشکاریاش کند که تا آخر عمر یادش
نرود، اما طرف حرفش را برید .
«صداتو ببر، خوک نجس!»
ابتدا تحیرش بیشتر از آن بود که بتواند جواب دهد و سپس نعره زد : «وقتی با پیشوات صحبت میکنی، خبردار وایسا! احترام!»
مرد ابتدا گیج به نظر میرسید و اندکی بعد در حال قهقهه زدن بود . «یعنی
اینطوری؟» کنار تخت ایستاد و دستش را با باتوم لاستیکی که در مشتش بود به
نشانهی احترام بالا آورد . فریاد زد : «درود بر پیشوا!» و با زیرکی دستش
را پایین آورد . باتوم با شدت بر گونهی پیشوا فرود آمد . اولی هنوز قاه
قاه میخندید که نظامی دیگری وارد شد تا ببیند سر و صدا برای چیست .
«چه خبره، جان؟ بهتره با اون میمون زیاد خشن نباشی . هنوز تو لیست بیمارستانه»
او به صورت خونین پیشوا نگاهی کرد . «اون؟ مگه نمیدونستی؟» آن یکی را به گوشهای برد و چیزی نجوا کرد .
چشمان دومی گشاد شدند . با خنده گفت : «پس نمیخوان خوب بشه، ها؟ خب، بدم نمیآد امروز صبح یه نرمشی بکنم…»
آن یکی پیشنهاد کرد : «بیا بریم فتس رو بیاریم . همیشه فکرای باحالی داره»
«فکر خوبیه» از در بیرون رفت و فریاد زد : «هی، فتس!»
تا وقتی فتس برای کمک نیامد آنها واقعاً کارشان را با او شروع نکردند .
رابرت ای هاینلاین
Robert A. Heinlein
مترجم: امیرسینا همایونی