عصا گفت سلام اثر مایکل سوانویک
عصا گفت سلام
مسابقات تسلیحاتی در ذات خود، میل به گسترش دارند . ولی بزرگترین پرشها لزوما چشمگیرترینهایشان نیستند…
عصا گفت : «سلام»
سرباز توقف کرد و نگاهی به اطراف انداخت . دستهی شمشیرش را لمس نکرد، اما
طوری ایستاد که در صورت لزوم، به سرعت دستش به شمشیر برسد . ولی چیزی دیده
نمیشد . دشت تا مایلها دورتر، مسطح و تهی امتداد یافته بود .
«کی اون رو گفت؟»
«من گفتم . این پایین»
«آه . فهمیدم»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت : «یه وسیلهی رادیویی،
هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام . تو داری از کجا صحبت میکنی؟»
«من درست همین جام . عصا . من از فضا میام . اونجا میتونند وسایلی مثل من رو بسازند»
«پس میتونند؟ خوب فکر کنم خیلی جالبه»
عصا گفت : «من رو بردار . من رو با خودت ببر»
«چرا؟»
«چون من میتونم سلاح مفیدی باشم»
«نه، منظورم اینه که چه نفعی برای تو داره؟»
عصا مکثی کرد و گفت : «از اون چیزی که به نظر میاد باهوشتری»
«ممنون . میدونم»
«خیلیخوب، این یه معامله است . من یه مکانیسم وابستهزی هستم . من طوری
طراحی شدم که بدون یه شریک انسانی کاملا بیمصرف باشم . من رو بردار، یه
بلوط رو بنداز هوا، یه ضربه بهاش بزن؛ و من میتونم چنان وزنم رو منتقل
کنم که ضربهی تو بلوط رو بندازه تو یک کشور دیگه . من رو همین جا رها کن،
اون وقت حتی یه اینچ هم نمیتونم تکون بخورم»
«چرا اونها تو رو این مدلی ساختند؟»
«تا وسیلهی خوب و وفاداری باشم . و هستم . من بهترین چماقی میشم که تا به حال داشتی . یه امتحانی بکن و خودت ببین»
سرباز با بدگمانی پرسید : «از کجا بدونم مغزم رو تسخیر نمیکنی؟ شنیدهام
جادوگرهای دنیاهای خارجی میتونند وسایلی بسازند که همچین کارهایی بکنند»
«به اونها میگن تکنسین، نه جادوگر . و اون نوع تکنولوژی اکیدا روی سطوح سیارهای ممنوع شده . چیزی برای نگرانی وجود نداره»
«حتی اگه این طور باشه … این چیزی نیست که بخوام شانسم رو روش امتحان کنم»
عصا آهی کشید و گفت : «یه چیزی رو بهم بگو. درجهات چیه؟ یه ژنرال هستی؟ یه فرمانده ارشد؟»
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میکنم؟ نوچ . من فقط یه مزدورم … یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده»
«پس چی واسه از دست دادن داری؟»
سرباز با صدای بلند خندید . خم شد تا عصا را بردارد . ولی دوباره آن را زمین گذاشت . و بعد دوباره آن را برداشت .
«دیدی؟»
«خوب، ایرادی نمیبینم که بهت بگم این موضوع حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود»
«بدم نمیاومد منظرهی جلوی چشمم عوض بشه . بزن بریم . توی راه میتونیم حرف بزنیم»
سرباز به راه رفتنش در امتداد مسیر کثیف و آلوده ادامه داد . او عصا را به
نرمی پیش رویش به عقب و جلو تاب میداد، عصا را تحسین میکرد که داشت سر
بوتههای خار را قطع میکرد و همزمان ماهرانه از کنار بوتههای زنبق زرد
قیقاج میرفت .
عصا با لحن دوستانهای گفت : «پس داری میری توی محاصرهی بندر مورنینگاستار به دوک آهنی ملحق بشی، نه؟»
«این رو از کجا میدونی؟»
«اوه، اگه یه عصا باشی خیلی چیزها رو میشنوی . میپری بالای دیوارها و از این جور چیزها»
«مدل عجیبی حرف میزنی، ولی منظورت رو فهمیدم . فکر میکنی کی پیروز میشه؟ دوک آهنی یا شورای هفت؟»
«با همهی حساب کتابها، موضوع پیچیدهایه . ولی دوک آهنی از نظر تعداد
برتری داره . این مسئله همیشه یک تاثیراتی داره . اگر قرار باشه سر پول شرط
ببندم، باید بگم که کارفرمای خوبی انتخاب کردی»
«خوبه . خوشم میاد که طرف پیروز ماجرا باشم . هر چی باشه، احتمال مردن کمتر میشه»
*
هنگام غروب خورشید، چندین مایل در طول دشت پیش رفته بودند . سرباز عصا را
کناری گذاشت و برای غذا دام پهن کرد . در زمانی که یک کمپ را تدارک دید،
چادر زد و برای آتش چوب خشک برید، یک خرگوش صید کرده بود . آن را به
آهستگی کباب کرد، و از آنجایی که به ران علاقهی فراوان داشت، اول هر شش
پا را خورد و به همراهش سه دم کوچک که با مقدار کمی نمک از یک قوطی حلبی
کباب شده بود . مثل یک کهنهسرباز، غذایش را در سکوت خورد و تمامی توجهش را
به آن معطوف کرد .
وقتی سیر شد و دوباره حال حرف زدن پیدا کرد گفت : «خوب، تو اینجا وسط این بیابونی که خدا هم فراموشش کرده چیکار میکردی؟»
عصا که در سمت دیگر آتش کمپ، در زمین فرو رفته بود، و به همین دلیل صاف و
راست ایستاده بود : «من از دست یه سرباز که خیلی شبیه تو بود، افتادم . اون
موقع اوضاع و احوال بدی داشت . شک دارم که هنوز هم زنده باشه»
سرباز اخم کرد و گفت : «تو کاملا هم یه وسیلهی عادی نیستی»
«نه، نیستم . به طور خلاصه، جنگهای سرتاسر زمین با اسلحههای ابتدایی
انجام میشن . روشن شده که جنگ به اندازه موتور احتراق داخلی برای طبیعت
ضرر داره . بنابراین …»
«موتور احتراق داخلی؟»
«بیخیال . خیلی پیچیده است . به هر حال چیزی که سعی میکنم بگم، اینه که
تکنولوژی وجود داره، حتی اگر قرار نباشه ازش استفادهای بشه. بنابراین
اونها تقلب میکنند . طرف تو، طرف مقابل . همه تقلب میکنند»
«چطوری؟»
«برای مثال شمشیر خودت . بیارش بیرون . بذار یه نگاه بهاش بندازیم»
او شمشیر را بیرون کشید . نور آتش بر سرتاسر سطح آن میدرخشید .
«آلیاژ تنگستن- سرامیک- تیتانیوم . خودبهخود تیز میشه و هیچوقت هم زنگ
نمیزنه . میتونی بکوبیش روی یه تخته سنگ گرانیتی، ولی نمیشکنه . درست
میگم؟»
«این شمشیر خوبیه . نمیتونم بگم از چی ساخته شده»
«تو این مورد به من اعتماد کن»
«با این وجود … تو از این شمشیر قدیمی من هم خیالیتر هستی . مثلا، این نمیتونه حرف بزنه»
عصا گفت : «ممکنه . شورای هفت این روزها از روی ناچاری یه کم بیشتر مخفی کاری میکنه»
«این مدل حرف زدن نه چیزیه که قبلا شنیده باشم، نه میتونم اون رو بفهمم»
«معنیاش به سادگی یعنی این که احتمالا اونها دارن از اسلحههای پیچیدهای
استفاده میکنند که پیمان جنگ مجاز نمیدونه . روی محاصره حساب زیادی باز
شده . دوک آهنی هر چیزی که داشته رو توی اون گذاشته . اگر شکست بخوره، اون
وقت بدترین چیزی که شورای هفت میتونه انتظارش رو داشته باشه مجازات مالی و
جریمه است . تا زمانی که از موشکهای تاکتیکیِ اتمی یا ویروسهای
خود-برنامهریز استفاده نکنند، آن قدرتها حمله نمیکنند»
«موشکهای تاکتیکیِ اتمی و ویروسهای خود- برنامهریز؟»
عصا گفت : «دوباره میگم، موضوع پیچیده است . ولی متوجه شدهام داری
خمیازه میکشی . چرا آتش را کپه نمیکنی و دراز نمیکشی؟ یه کم بخواب . صبح
میتونیم بیشتر حرف بزنیم»
*
ولی صبح سرباز چندان حال حرف زدن نداشت . وسایلش را جمع کرد، عصا را سر
شانه گذاشت و با انرژی کمتری نسبت به روز قبل، در طول جاده به راه افتاد .
عصا در این مورد نظری نداد .
ظهر، سرباز برای غذا توقف کرد . اجازه داد کولهاش از سر شانه به پایین سر
بخورد و عصا را به آن تکیه داد . بعد به دنبال باقیماندهی خرگوش داخل کوله
را گشت و بعد قیافهاش را در هم کشید و آن را بیرون پرتاب کرد . گفت :
«اوه! یادم نمیاد تا به حال این قدر احساس ضعف کرده باشم . حتما یه چیزیم
شده»
عصا پرسید : «این طور فکر میکنی؟»
«آره. حالت تهوع دارم و عرق هم میریزم»
سرباز با دست پیشانیاش را پاک کرد . دستش خونی شد .
نفرینی فرستاد : «چه مرگم شده؟»
«فکر کنم مسمومیت تشعشع باشه . من با یه باتری پلوتونیومی کار میکنم»
«این … تو … تو میدونستی این بلا سرم میاد»
سرباز تلوتلو خوران بلند شد و شمشیرش را کشید . با تمام قدرت به عصا ضربه
زد . جرقهها به هوا پریدند، ولی عصا صدمهای ندید . دوباره و دوباره ضربه
زد، تا جایی که قدرتش کاملا به پایان رسید . چشمانش از اشک پر شد . «اوه،
عصای کثیف و مکاری که یه آدم رو این طوری کشتی!»
«یعنی این از کشتن یه آدم با یه چاقوی بزرگ ظالمانهتره؟ من که نمیفهمم چی میگی . ولی لزومی نداره که بمیری»
«نه؟»
«نه. اگر وسایلت رو برداری و عجله کنی، شاید بتونی به موقع به کمپ دوک آهنی
برسی . شفاگرهای اونجا میتونند درمانت کنند… طبق قوانین درمانهای ضد
تشعشع ممنوع نیستند . و اگر بخوام راستش رو برات بگم، تو همین طور زنده و
با استفاده از افراد و منابع اون، بیشتر به اهداف دوک آهنی صدمه میزنی تا
این که توی این دشتها بمیری . برو! همین الان!»
سرباز نفرینی فرستاد و با تمام قدرتی که میتوانست، به عصا لگد زد . بعد کولهاش را قاپید و تلوتلو خوران دور شد .
مدت کوتاهی بعد در امتداد افق ناپدید شد .
یک روز گذشت .
بعد یک روز دیگر .
مردی قدم زنان از مسیر خاکی، از راه رسید . مرد شمشیر و کولهای سبک به همراه داشت . چهرهاش به سربازهای اجیر شده میخورد .
عصا گفت : «سلام»
مایکل سوانویک
Michael Swanwick
مترجم : شیرین سادات صفوی