Fardad Fariba

مرجع دانلود برترین آثار سینمایی دوبله به همراه موسیقی متن

Fardad Fariba

مرجع دانلود برترین آثار سینمایی دوبله به همراه موسیقی متن

Fardad Fariba
 

شب‌ها موش‌های صحرایی می‌خوابند

قاب خالی پنجره‌ی دیوار تنها مانده، پر از غروب زود هنگام آفتاب، خمیازه‌ی سرخ‌آبی می‌کشید . توده‌ای غبار از میان باقیمانده‌ی دودکش‌های کج شده می‌درخشید . ویرانه داشت چرت می‌زد .
او چشم‌هایش را بسته بود . یکباره تاریکتر شد . حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بی‌صدا . و فکرکرد : «حالا توی چنگشون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشم‌ها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید . آن‌ها، خمیده، پیش روی او بودند . طوری که او از میان آن‌ها می‌توانست آن سو را ببیند . او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه باز به سرعت از دمپای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید . پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود .

مرد پرسید : «مث اینکه تو اینجا خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده‌ی او به پایین نگاه کرد . یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت : «نه . نخوابیدم . من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوب‌ دستی بزرگ را دستت گرفتی؟»
یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوب‌ دستی را محکم در دست‌هایش فشرد.
«حالا مواظب چی هستی؟»
«نمی‌تونم بگم.»
«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه‌ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.
یورگن با تحقیر گفت : «نه، مواظب پول که اصلاً نه . مواظب یه چیز دیگه.»
«خب، چی؟»
«نمی‌تونم بگم . اصلا یه چیز دیگه.»
«خب، نگو . پس منَم بهت نمی‌گم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.
یورگن با بی‌اعتنایی گفت: «به . می‌تونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»
مرد، حیرتزده گفت: «عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سالته؟»
«نه سال.»
«اوه. فکرشو بکن . خُب، نُه سال . پس می‌دونی که سه نه تا هم چند تا می‌شه؟»
یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نه تا، نه؟ بیست و هفت تا . از اول می‌دونستم.»
مرد گفت: «درسته . درست همین اندازه هم من خرگوش دارم».
یورگن دهانش گرد شد: «بیست و هفت تا؟»
«اگه بخوای می‌تونی اونا رو ببینی . خیلی‌هاشون کوچیکن، می‌خوای؟»
یورگن با دودلی گفت: «من که نمی‌تونم . باید این‌جا مواظب باشم.»
مرد پرسید: «دائم؟ شبها هم ؟»
یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجوا کنان گفت: «شبهاهم دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»
«پس اصلا هیچ خونه نمی‌ری؟ غذا که باید بخوری!»
یورگن سنگی را بلند کرد . زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.
مرد پرسید: «تو سیگار می‌کشی؟ پیپ‌هم داری؟»
یورگن چوب‌دستی‌اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت : «من سیگار می‌پیچم. پیپ دوست ندارم.»
مرد روی سبدش خم شد: «حیف . خرگوش ها رو راحت می‌تونستی ببینی، مخصوصاً بچه خرگوش ها رو. شاید برای خودت یکی رو انتخاب می‌کردی . ولی تو که نمی‌تونی از این جا دور بشی.»
یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»
مرد سبد را بلند کرد و آماده‌ی رفتن شد : «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی حیف.» و چرخید.
یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمی‌دی بهت می‌گم، به خاطر موش های صحراییه».
پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به خاطر موش های صحرایی؟»
«آره. آخه اونا مرده‌هارو می‌خورن. آدما رو . با همین زنده‌اند»
«کی اینو میگه»؟
«معلممون.»
مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موش های صحرایی هستی؟»
«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم‌ هستم . آخه اون زیره . اون‌جا.» یورگن با چوب‌ دستی به دیوار درهم فرو ریخته اشاره کرد: «خونه‌ی ما رو بمب زد . یه دفعه برق زیرزمین رفت . اونهم همینطور. ما هی صداش زدیم . اون خیلی کوچیکتر از من بود . تازه چهار سالش شده بود . باید هنوز این‌جا باشه . آخه اون خیلی کوچیکتر از منه.»
مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد . بعد یک باره گفت: «آره، پس معلمتون به شما نگفت که موش های صحرایی شبه ا می‌خوابن؟»
یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»
مرد گفت : «خب، عجب معلمیه که حتی اینو هم نمی‌دونه . شب ها موش های صحراییَم می‌خوابن . تو شب ها می‌تونی با خیال راحت بری خونه. اونا شب ها همیشه می‌خوابن. همین که هوا تاریک میشه.»
یورگن با چوب‌دستی‌اش سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد . فکر کرد، «تختخوابای کوچیک اند اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»
آن وقت مرد که این پا و آن پا می‌کرد گفت: «می‌دونی چیه؟ الان زود به خرگوش هام غذا می‌دم. و تاریک که شد میام دنبال تو. شاید بتونم یکی رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا…، تو چی فکر می‌کنی؟»
یورگن سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمی‌دونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شب ها می‌خوابن.» مرد از روی باقیمانده‌ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلمتون اگه اینو نمی‌دونه، باید بساطشو جمع کنه.» آن وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه دونه به من می‌دی؟ شاید یه دونه سفید؟»
مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی خودمو می‌کنم . اما تو تا اون وقت باید این‌جا منتظر بشی . بعد با هم ‌خونه‌ی شما، می‌دونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته میشه . اینو که دیگه شما باید بدونین.»
یورگن صدا زد: «آره. منتظر می‌مونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه . حتماً منتظر می‌شم.» و ادامه داد: «ما تخته هم توی خونه داریم. تخته‌ی جعبه.»
مرد ولی دیگر این را نشنید . او با پاهای خمیده‌اش به سوی خورشید می‌رفت که از غروب سرخ بود . و یورگن می‌توانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تند و تند تاب می‌خورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.

 

ولفگانگ برشرت

Wolfgang Borchert

مترجم : معصومه ضیائی / لطفعلی سمینو

  • Fardad Fariba

Wolfgang Borchert

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی