سگ گفت واق واق اثر مایکل سوانویک
سگ گفت واق واق
سگ طوری به نظر میرسید که انگار همین الان از یک کتاب قصهی کودکان
بیرون پریده است . یک صد انطباق فیزیکی لازم بود تا به او اجازه دهد عمودی
راه برود . لگن خاصره قطعاً به طور کامل تغییر شکل داده بود، پاها خود به
تنهایی به دهها تغییر احتیاج داشتند . زانو داشت و زانو کلی دردسر داشت .
بهتر است راجع به اصلاحات عصبی چیزی گفته نشود .
ولی دارگر خود را بیش از هر چیز مجذوب سر و وضع موجود یافت . کت و شلوارش
کاملاً به اندازهاش بود . شکافی در پشت برای دم داشت و –باز هم- صدها
انطباق فیزیکی نامرئی لازم بود که باعث شود دم به حالتی کاملاً طبیعی از
بدنش آویزان بماند .
دارگر گفت : «شما باید یک خیاط فوقالعاده داشته باشید!»
سگ چوب دستیاش را از یک پنجه به پنجه دیگر داد تا بتواند دست بدهد و با
کمترین نشانهای از تحت تاثیر قرار گرفتن گفت : «همگان در این مورد
متفقالقولند؛ آقا»
«آمریکایی هستی؟» این موضوع با توجه به جایی که آنها ایستاده بودند
-لنگرگاه- و این که کشتی مسافربری رویای آمریکایی با مد صبحگاهی وارد رود
تیمز شده بود، فرضی معقول بود . دارگر بادبانهای افراشتهی آن را که مثل
تعداد زیادی رنگین کمان بود از بالای بام دیده بود . «جایی رو برا اقامت
پیدا نکردید؟»
سگ پاسخ داد : «حقیقتاً بله، من آمریکایی هستم و خیر هنوز جایی پیدا
نکردهام، آیا میتوانید یک مهمانخانهی تمیز به من معرفی کنید؟»
«به اون نیازی نیست! من خیلی خوشحال میشم اگه برای چند روز از شما در اطاقم پذیرایی کنم»
و صدایش را پایین آورد:«من برای شما یک پیشنهاد کاسبی خوب دارم»
«پس راهنمایی کنید آقا! من با حسن نیت پشت سرتان خواهم آمد»
*
اسم سگ «سر بلک تروپ ریونزکرین دو پلاس پرسیو» بود ولی طوری که انگار
میخواست خودش را تحقیر کند لبخندی زد و گفت : «ولی میتوانید مرا سرپلاس
صدا کنید و از آن به بعد او Surplus بود .
همانطور که دارگر در نگاه اول حدس زده بود و گفتگویشان هم آن را تایید
کرده بود، سرپلاس قدری دغل بود . چیزی بود کمی بیش از یک شیاد و کمی کمتر
از یک قاتل . خلاصه از نظر دارگر او یک سگصفت بود .
در حالی که هر دو در میخانه مست کرده بودند، دارگر جعبهاش را نشان داد و
اهدافش را برای سرپلاس شرح داد . سرپلاس با احتیاط جعبه چوبی را که با
ظرافت حکاکی شده بود لمس کرد و سپس دستش را عقب کشید .
«شما چشمانداز جذابی نمایش دادید جناب دارگر»
«لطفا منو آئوبری صدا کنید»
«پس آئوبری . الان ما با یک موضوع حساس روبرو هستیم . چطور میخواهیم… اِ…
غنایم حاصل از این کسب و کار را تقسیم کنیم؟ البته من تمایلی به یادآوری
این موضوع ندارم ولی خیلی از مشارکتهای امیدبخش دقیقا سر چنین مسائلی از
هم پاشیدهاند»
دارگر در نمکدان را باز کرد و محتویاتش را روی میز ریخت، با خنجرش پشتهی
نمک را به دو قسمت تقسیم کرد و گفت : «من تقسیم میکنم، شما انتخاب میکنید
یا اگر دوست داشته باشید شما تقسیم کنید، من انتخاب میکنم . البته از نظر
نفع شخصی در این دو روش یک ذره تفاوت هم وجود ندارد»
سرپلاس فریاد زد : «عالی است!» و مقدار کمی از نمک را در آبجویش ریخت و به سلامتی معامله نوشید .
*
هنگامی که به مقصد هزارتوی باکینگهام به راه افتادند، هوا بارانی بود .
دارگر از پشت پنجرهی کالسکه به خیابانهای ماتمزده و خانههای فرسوده
نگاهی انداخت و آه کشید : «لندن خسته و رقت انگیز! تاریخ چونان سنگ آسیابی
دیربازی است که رخت را سوده است!» سرپلاس خاطرنشان کرد : «البته تاریخ باعث
ثروتمند شدن ما هم شده است! به هزارتو نگاه کنید آقا که با برجهای سر به
فلککشیدهاش و نمای تابناکش که بر بالای این مغازهها و آپارتمانها به
مانند یک کوه بلورین سربرآورده و از میان دریای چوبی فکستنی افراشته شده و
آسوده باشید!»
دارگر گفت : «این یک نصیحت عالی هست ولی نمیتونه یک عاشق شهر یا یک مالیخولیایی رو آروم کنه!»
سرپلاس با صدای بلندی گفت : «وه!» و تا هنگامی که به مقصد رسیدند ساکت بود .
در مدخل باکینگهام هنگامی که از کالسکه پیاده شدند افسر نگهبان به سمت
آنها رفت . نگاه مختصری به چهرهی سرپلاس انداخت ولی فقط گفت : «اوراق؟»
سرپلاس پاسپورت و گواهینامههایی را که دارگر تمام صبح مشغول جعل آنها بود
به افسر داد، سپس با بی اعتنایی تکانی به پنجهاش داد و گفت : «و این هم
درونگرای من است»
افسر نگهبان دارگر را برانداز کرد و سپس کاملا او را فراموش کرد . دارگر
استعدادی داشت که برای شخصی با این شغل بسیار با ارزش بود؛ چهرهاش، که آن
قدر غیر قابل توصیف بود که اگر شخصی رویش را بر میگرداند آن را برای همیشه
از یاد میبرد .
«از این طرف آقا، افسر تشریفات میخواهند خودشان این مدارک را بررسی کنند»
یک دانشمند کوتوله آماده شده بود تا آنها را به سمت قوس بیرونی هزارتو
هدایت کند . از میان زنانی با جامههای زیستنورانی و مردانی با چکمهها و
دستکشهایی که چرمشان از پوست دست خود آنها «کلان» شده بود گذشتند . هم
مردان و هم زنان به طرز مسرفانهای به خودشان جواهر آویزان کرده بودند، به
این خاطر که پول خود را به رخ دیگران کشیدن دوباره مد شده بود . تالارها به
طور باشکوهی با ستونهایی از مرمر، سنگ آذرین و یشم مزین شده بودند .
دارگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد که به فرسودگی فرشها و کهنگی و
دودزدگی چراغهای روغنی توجه نکند . چشمان تیزبینش بقایای یک سیستم
الکتریکی باستانی و همچنین ردی از خطوط تلفن و فیبرهای نوری را ردیابی کرد
که مربوط به زمانی بود که این تکنولوژیها هنوز قابل استفاده بود .
او خطوط تلفن و فیبرهای نوری را با لذت مخصوصی تماشا کرد .
دانشمند کوتوله پشت یک در سیاه که روی آن نقوش شیردالهای طلایی، لوکوموتیو
و گلهای زنبق حکاکی شده بود ایستاد و گفت : «این یک دره! چوبش از آبنوسه .
اسم علمیاش دیوسپایروس ابنومه . درختش در دوران نعمت بریده شده . آبکاری
روش از طلا است، وزن اتمی طلا 197/2 است»
او در زد و سپس آن را باز کرد .
افسر تشریفات مردی چشم و ابرو مشکی و با ابهت بود . او برای آنها از جایش
بلند نشد . «من لرد کوهرنس همیلتون هستم» و به زن ظریفی که پشت سرش ایستاده
بود اشاره کرد و گفت : «و این خواهرم پاملا است» زن چشمان درخشانی داشت .
سرپلاس تعظیم باشکوهی برای آن زن کرد ولی زن در جوابش فقط تکان مختصری به
چانهاش داد . افسر تشریفات سریعاً اعتبارنامهها را چک کرد . «مردک! این
اوراق جعلی را توضیح بده! ناحیهی ورمونت غربی! لعنت به من اگر تا به حال
اسم چنین جایی را شنیده باشم!»
سرپلاس متکبرانه گفت : «در این صورت شما از موضوع بزرگی بیاطلاع ماندهاید
. این درست است که ما ملت نوینی هستیم که ۷۵ سال پیش در هنگام تقسیم شدن
نیو انگلند به وجود آمد، ولی دلایل زیادی برای ستایش سرزمین زیبای ما وجود
دارد . زیبایی خارقالعادهی دریاچهی چمپلین، کارخانههای ژن وینوسکی،
نیمکتهای قدیمی دانشگاه ویردیس مونتیس برلینگتون، انستیتوی
تکنوباستانشناسی…» او مکثی کرد و ادامه داد : «ما چیزهای زیادی برای
افتخار داریم آقا! و چیزی نیست که از آن شرمنده باشیم»
افسر خرس مانند با بدگمانی به او خیره شد و سپس گفت : «چه چیز باعث شده که به لندن بیایید؟ چرا میخواهید با ملکه ملاقات کنید؟»
«هدف و ماموریت من در روسیه است، اما انگلستان در مسیر راهم قرار دارد و من
که یک دیپلماتم ماموریت دارم آوازهی ملتم را به گوش ملکهی شما برسانم»
سرپلاس نصفه نیمه شانه بالا انداخت و ادامه داد : «چیز دیگری نیست . ظرف سه
روز من در فرانسه خواهم بود و شما مرا کاملا فراموش خواهید کرد»
افسر با حالتی اهانت آمیز اعتبارنامهها را به سمت دانشمند پرت کرد و او هم
نگاهی به اوراق انداخت و آنها را محترمانه به سرپلاس برگرداند.
مرد کوتوله روی یک میز تحریر کوچک که با قد خودش متناسب بود نشست و به چابکی یک رونوشت تهیه کرد .
«اوراق شما به وایتچاپل فرستاده میشه و اگه همه چیز خوب پیش بره -که من شک
دارم- و اگه ملکه وقت داشته باشه -که به نظر نمیرسه- شما بین یک هفته تا
ده روز دیگر به ملکه معرفی خواهید شد»
«ده روز! برنامهی من خیلی فشرده است آقا!»
«پس میخواهید درخواستتان را پس بگیرید؟»
سرپلاس تامل کرد : «من… من باید روی این موضوع فکر کنم آقا»
هنگامی که دانشمند کوتوله آنها را به بیرون هدایت میکرد لیدی پاملا با خونسردی نظارهگر صحنه بود .
*
اتاقی که به آنها نشان داده شد، اتاقی بود که آینههای قابدار سنگین و
تابلوهای رنگ و روغنی سیاه شده بر اثر مرور زمان بر روی دیوار داشت و در
شومینهاش، چند تکه چوب سخاوتمندانه میسوخت . وقتی که راهنمای کوتاه قامت
آنها رفت، دارگر با احتیاط در را قفل کرد و جعبه را روی تخت پرت کرد و
خودش هم پهلوی آن ولو شد . در حالی که به پشت دراز کشیده بود به سقف خیره
شد و گفت : «لیدی پاملا یک زن خوشگل و جذابه! لعنت به من اگه این جوری
نباشه!»
سرپلاس به او توجهی نداشت، پنجههایش را پشت سرش قفل کرده بود و در اتاق
قدم میزد . خیلی عصبی بود . وقتی بالاخره به حرف آمد، گفت : «تو مرا وارد
بازی خطرناکی کردهای دارگر! لرد کوهرنس همیلتون از تمامی جوانب امنیتی به
ما مشکوک شده است»
«خب که چی؟»
«دوباره میگویم : ما هنوز بازیمان را شروع نکردهایم و او به ما مشکوک شده
است . من نه به خودش و نه به آن کوتولهی شبیهسازی شدهاش اعتماد ندارم»
«تو در موقعیتی نیستی که همچین تعصب عامیانهای به خرج بدی!»
«من نسبت به آن موجود تعصبی ندارم دارگر! من از او میترسم! فقط بگذار سوظن
نسبت به ما توی کلهی گندهش بیافتد، بعد آنقدر نگران خواهد شد تا این که
از همهی رازهای ما سر در بیاورد»
«خودت رو جمع کن سرپلاس! مرد باش! ما خیلی جلوتر از اونی هستیم که بخواهیم
برگردیم، بالاخره سوالی پرسیده میشه و تحقیقی انجام میشه!»
«خدا را شکر که هر چیزی هستم جز مرد! با وجود این راست میگویی، نابرده رنج
گنج میسر نمیشود . حالا میخواهم بخوابم . از روی تخت بلند شو، میتوانی
روی قالیچهی پیشبخاری بخوابی»
«من؟! رو قالی؟»
«من صبحها خیلی خواب آلودم، اگر کسی در بزند و من ناخودآگاه در را باز
کنم، خیلی بد میشود تو را در حالی ببینند که با اربابت در یک تخت
خوابیدهای!»
*
روز بعد سرپلاس به ادارهی تشریفات برگشت تا اعلام کند اجازه دارد تا دو
هفتهی دیگر برای ملاقات ملکه صبر کند ولی نه حتی یک روز بیشتر . لرد
کوهرنس همیلتون با بدگمانی پرسد : «دستورات جدیدی از دولتتان دریافت
کردهاید؟ به سختی میتوانم باور کنم!»
سرپلاس گفت : «پیش خودم فکر کردم و وقتی ریز نکات دستورالعمل اصلی خودم را بررسی کردم، دیدم میتوانم صبر کنم . همین!»
از ادارهی تشریفات که بیرون آمد دید لیدی پاملا منتظر است . لیدی پاملا
پیشنهاد کرد هزارتو را به آنها نشان بدهد و سرپلاس با خوشحالی پذیرفت،
آنها به همراه دارگر گشتی در اندرونی زدند . ابتدا جابهجایی نگهبانهای
دهلیز ورودی را تماشا کردند . دهلیز ورودی در برابر دیوار ستونداری بود که
زمانی دیوار بیرونی کاخ باکینگهام بود . زمانی که هنوز در گسترش بنای کاخ
در دوران باشکوه طلایی بلعیده نشده بود . در ادامه آنها به طرف سرسرای
بازدیدکنندگان که در بالای تالار دولتی قرار داشت رفتند .
لیدی پاملا گفت : «از نگاههای مکرر شما فهمیدم که به گردنبند الماس من
علاقهمند هستید سرپلاس پرسیو . خب حق دارید . این یک گنج خانوادگی است با
قرنها قدمت که توسط اساتید ساخته شده است . هر کدام از جواهرات کاملاً
بیعیب و نقصند و به خوبی با هم جور هستند. حتی مالک یک صد درونگرا هم
نمیتواند مشابه آن را بخرد»
سرپلاس دوباره به گردنبند که گردن زیبا و بالای سینههای بیعیبش را
پوشانده بود لبخند زد و گفت : «بانو! به شما اطمینان میدهم که این گردنبند
شما نیست که مرا این قدر مسحور کرده است»
گونههای لیدی پاملا از خرسندی گل انداخت و به آرامی گفت : «راستی! آن
جعبهای که درونگرای شما هر جا که میروید همراهتان میآورد، در آن چه
چیزی است؟»
«ناقابل است! هدیهای به دوک روسیه که هدف نهایی سفرم است . به شما اطمینان میدهم به هیچ وجه چیز مهمی نیست»
لیدی پاملا گفت : «شما دیشب داشتید در اتاقتان با کسی صحبت میکردید»
«شما پشت در اتاق فال گوش ایستاده بودید؟ من که گیج شدم!»
زن خجالت زده شد : «نه، نه، برادرم… کار او بود، می فهمید که، نظارت و این چیزها»
«احتمالا داشتم در خواب صحبت میکردم، گهگاه به من گفتهاند که در خواب حرف میزنم»
«با لهجههای مختلف؟ برادرم گفت که دو صدا شنیده است»
سرپلاس نگاهش را برگرداند: «در این صورت او اشتباه کرده است»
*
ملکهی انگلیس چشماندازی حیرتانگیز برای همگان در آن سرزمین باستانی بود .
او به بزرگی کامیونهای افسانههای دوران باستان بود و در حلقهی ملازمانی
که با شتاب از این سو به آن سو میدویدند احاطه شده بود . ملازمان اخبار و
غذا به او میرساندند و ظروف کثیف و قانونهای تصویب شده را میبردند .
دارگر با دیدن او به یاد ملکهی زنبورعسل افتاد ولی بر خلاف ملکهی زنبور
عسل، این ملکه تولید مثل نکرده بود، بلکه با افتخار یک دوشیزه مانده بود .
اسم او گلوریانای اول بود و با این که صد سال داشت هنوز هم در حال رشد کردن بود .
لرد کمپل سوپرکولایدر یکی از دوستان لیدی پاملا که به طور اتفاقی آنها را
دیده بود و اصرار داشت که آنها را تا لژ همراهی کند به سرپلاس چسبید و
زمزمه کرد : «مسلما شکوه و جلال ملکهی ما شما را تحت تاثیر قرار داده» غیر
ممکن بود هشداری که در صدایش نهفته بود تشخیص داده نشود . «همهی خارجی ها
بدون استثنا این طور میشوند»
سرپلاس گفت : «من که مبهوت شدهام»
«خب بعید نیست . در بدن ذات ملوکانه، ۳۶ مغز قرار دارد که با طنابهای ضخیم
عصبی در ساختاری فرامکعبی به هم متصل شدهاند . قدرت پردازش ایشان با خیلی
از ابر رایانههای دورهی طلایی برابری میکند»
لیدی پاملا خمیازهاش را خفه کرد و در حالی که آستین لرد کمپل سوپرکولایدر
را نوازش می کرد گفت : «روری عزیز، من باید به وظایفم برسم . ممکن است لطف
کنی و به دوست آمریکایی من راه بازگشت به قوس بیرونی را نشان دهی؟»
«البته عزیزم»
آنها ایستادند -البته دارگر از قبل ایستاده بود- و با هم خوش و بش کردند .
سپس وقتی که لیدی پاملا رفت، سرپلاس به سمت در خروجی چرخید.
«از آن طرف نه! آن پلهها برای اشخاص معمولی است . من و شما میتوانیم از پلکان نجبا خارج شویم»
پلکان باریک از میان ابری از فرشتهبچگان طلایی و بالنها به سمت پایین پیچ
میخورد و به یک تالار مرمری منتهی میشد . به محض این که سرپلاس و دارگر
از پلکان پایین آمدند چند میمون بازوهای آن دو را گرفتند .
پنج میمون بودند که همگی یونیفورمهای قرمز رنگی به تن داشتند و افسارهای
متحدالشکلی به گردنشان بسته شده بود که سر این افسارها در دست افسری با
سبیلهای تابیده بود که نشان طلاییاش مشخص میکرد که او فرماندهی
میمونها است . میمون پنجم دندانهایش را نشان میداد و به طرز وحشیانهای
جیغ میکشید .
فرماندهی میمونها به سرعت افسارها را عقب کشید و گفت : «بسه هرکولس . هی مردک! اینجا چکارداری؟ چه حرفی برای گفتن داری؟»
میمون خودش را بالا کشید و تعظیم باشکوهی کرد و با زحمت گفت : «لطفا با ما
بیایید» فرماندهی میمونها سرفهای کرد . میمون با کجخلقی اضافه کرد :
«آقا!»
سرپلاس فریاد زد : «این منصفانه نیست! من یک دیپلماتم و تحت حمایت قانون بینالمللی مصونیت هستم، شما نمیتوانید مرا بازداشت کنید»
رئیس میمونها مودبانه جواب داد : «البته آقا، ولی شما وارد قوس درونی
هزارتو شدهاید، آن هم بدون اجازهی ملکه و بنابراین حالا قوانین شدیدتر
امنیتی در مورد شما صادق است»
«من نمیدانستم این پلهها به اینجا ختم میشود، این آقا مرا به اینجا
آورد…» سرپلاس با درماندگی به اطراف نگاه کرد . لرد کمپل سوپرکولایدر غیبش
زده بود .
پس سرپلاس و دارگر یک بار دیگر خود را در حال اسکورت شدن به سمت ادارهی تشریفات یافتند .
«چوبش از درخت ساجه . اسم علمیاش تکتونیا گراندیسه . ساج درخت بومی برمه،
هند و تایلند هست، جعبه به طرز استادانهای حکاکی شده ولی جلا دهی نشده»
دانشمند کوتوله در جعبه را باز کرد . «داخل جعبه یک دستگاه باستانی برای
ارتباط الکترونیکی است، تراشهی دستگاه از جنس سرامیک آرسنید گالیوم است
وزن تراشه ۶ اونس است، دستگاه مربوط به اواخر دورهی طلایی است»
چشمان افسر تشریفات از حدقه بیرون زد : «یک مودم! تو به خودت جرأت دادی که یک مودم را به قوس اندرونی و تقریبا به محضر ملکه ببری؟»
او از صندلیاش بلند شد و دور میز قدم زد، شش پای حشره مانندش سستتر از آن
به نظر میرسیدند که بتوانند وزن زیادش را تحمل کنند، ولی با این حال به
چابکی راه میرفت .
«اون بیضرره آقا! فقط وسیلهایه که تکنوباستانشناسان ما از زیر خاک در
آوردند و ما هم فکر کردیم که میتواند دوک روسیه را که علاقهی وافرش به
اشیاء عتیقه زبانزد خاص و عامه است سرگرم کند . این دستگاه ظاهراً برای
اهداف فرهنگی یا شاید هم تاریخی بوده است . به هر حال قبل از این که دوباره
دستورالعمل را به دقت نخوانم نمیتوانم بگویم چیست»
لرد کوهرنس همیلتون از جایش بلند شد و با حالتی بسیار خشن و خطرناک از
بالای سر سرپلاس فریاد زد : «این اهمیت تاریخی فرهنگی مودم شماست! مردمان
عصر طلایی دنیا را با کامپیوترها، تارها و تورها پر کردند . کابلها و
گرهها را آنچنان عمیق در دل خاک قرار دادند که ریشهکن کردن کامل آنها
هرگز ممکن نیست . بعد به دنیای مجازی اهریمنها و خدایان دیوانه راه پیدا
کردند . این موجودات بودند که دورهی طلایی و حتی تقریبا تمام نوع بشر را
نابود کردند . تنها حرکت شجاعانهی نابودی کامل و جهانی وسایل ارتباطی، ما
را از نابودی مطلق نجات داد» او خیره شد و گفت: «آه شما سبکمغزها ! شما
هیچ تاریخی ندارید؟ این موجودات از ما متنفرند چون اجداد ما آنها را خلق
کردند . آنها هنوز زندهاند و فقط در درک اسفل الکترونیکی خودشان محبوس
ماندهاند . فقط به یک مودم احتیاج دارند تا وارد دنیای فیزیکی شوند .
میتوانی تصور کنی مجازات داشتن چنین دستگاهی چیست؟» لبخند تهدیدکنندهای
زد و ادامه داد : «مرگ؟»
«خیر آقا این طور نیست! مجازات داشتن یک مودم سالم مرگ است، این دستگاه بیضرر است . از دانشمندتان بپرسید»
مرد چاق به طرف کوتولهاش رفت و گفت : «این کار میکنه؟»
«نه، این…»
«ساکت!» لرد کوهرنس همیلتون به سمت سرپلاس برگشت و گفت : «تو یک سگصفت
خوششانس هستی! به هیچ جرمی متهم نشدی، اما تا وقتی که اینجا هستی من این
دستگاه پلید را تحت نظارت خودم نگه میدارم . مفهوم شد آقای واق واق؟»
سرپلاس آهی کشید و گفت : «خیلی خب! به هر حال بیشتر از یک هفته طول نمیکشد»
*
آن شب لیدی پاملا کوهرنس همیلتون به اطاق سرپلاس آمد تا از او معذرت خواهی
کند . او به سرپلاس اطمینان داد که همین الان از جریان بازداشت غیر
متمدنانهی او با خبر شده است . سرپلاس او را به داخل دعوت کرد . پس از مدت
کوتاهی آنها به خودشان آمدند و متوجه شدند که روی تخت رودرروی همدیگر
زانو زدهاند و مشغول باز کردن دکمههای لباس یکدیگر هستند .
سینههای لیدی پاملا به نرمی از زیر لباسش بیرون ریخت، اما بلافاصله سینه
بندش را بست و خودش را عقب کشید و گفت : «خدمتکارتان ما را نگاه میکند!»
سرپلاس با سرخوشی گفت : «و او چرا باید مایهی نگرانی ما باشد؟ آن مرد
بیچاره یک درونگرا است . چیزهایی که میبیند یا میشنود برایش مهم نیستند .
شما همانقدر باید از او خجالت بکشید که از یک صندلی خجالت میکشید!»
«حتی اگر او یک مجسمهی چوبی بود، باز ترجیح میدادم چشمانش به من دوخته نشده بود»
«هر طور میل شما است!» سرپلاس پنجههایش را به هم زد «هی مردک! رویت را برگردان»
دارگر مطیعانه پشت کرد . این اولین تجربهی او در مورد موفقیت گیج کنندهی
دوستش در ارتباط با زنها بود . او با خود اندیشید اگر قیافهی شخص منحصر
به فرد باشد، چند زن ماجراجو به دنبال او خواهند افتاد؟ پس از کمی تفکر
جوابش را پیدا کرد .
از پشت سرش صدای خندهی نخودی لیدی پاملا را شنید و سپس صدای سرپلاس غرق در اشتیاق گفت : «نه، بگذار الماسها باشند»
دارگر در دلش آهی کشید و خود را به دست شب طولانی سپرد . از آنجایی که
حوصلهاش سررفته بود و نمیتوانست بدون لو دادن خودش برگردد و جست و خیز
آنها در رختخواب را تماشا کند، اجباراً به تماشای آنها از داخل آینه
قناعت کرد .
روز بعد سرپلاس ناخوش شد . لیدی پاملا که از وضع او خبردار شده بود یکی از
درونگراهایش را با یک کاسهی آبگوشت پیش او فرستاد و بعد از آن خودش با یک
ماسک جراحی وارد شد .
سرپلاس با دیدن او لبخند محوی زد و گفت : «به آن ماسک نیازی نیست . به جان
خود قسم میخورم آن چیزی که مرا آزار میدهد مسری نیست . همانطوری که بدون
شک میدانی ما بازسازیشدهها مستعد اختلالات هورمونی هستیم»
لیدی پاملا قاشقی آبگوشت در دهان سرپلاس گذاشت و گفت : «همین؟» بعد لکههای
غذا را با دستمال پاک کرد و گفت : «پس درستش کن! خیلی بدجنسی که به خاطر
این موضوع جزیی این قدر مرا ترساندی!»
سرپلاس با ناراحتی گفت : «افسوس! من یک مخلوق بیمانند هستم و جدول تنظیمات
غدد داخلیام در یک حادثهی دریایی گم شد . البته رونوشتهای دیگری از آن
در ورمونت وجود دارد، ولی میترسم قبل از این که حتی سریعترین کشتی بتواند
دو بار عرض اقیانوس اطلس را طی کند من دیگر اینجا نباشم»
لیدی پنجههای سرپلاس را در دست گرفت : «اوه، سرپلاس عزیزم، مطمئنا کاری هست که بتوان انجام داد؛ مگر نه؟»
«خب…» سرپلاس متفکرانه رویش را به دیوار برگرداند و بعد از مدتی طولانی گفت
: «من باید اعترافی بکنم! آن مودمی که برادر شما برایم نگه داشته، آن مودم
سالم است!»
لیدی پاملا ایستاد : «خدای من!» دامنش را جمع کرده بود و با حالتی وحشتزده از تخت فاصله گرفته بود : «مطمئناً این طور نیست!»
«دل و جانم . به من گوش بده» سرپلاس با ضعف نگاهی به در انداخت و سپس با صدای آهسته تری گفت : «بیا نزدیکتر تا برایت نجوا کنم»
او اطاعت کرد .
«در روزهای پایانی عصر طلایی، در کشاکش جنگ بین انسانها و مخلوقات
الکترونیکیشان، دانشمندان و مهندسین تلاشهایشان را متمرکز کردند تا مودمی
را طراحی کنند که بتواند بدون هیچ خطری به استفادهی انسان در بیاید .
مودمی که بتواند از شر اهریمنان در امان باشد . وسیلهای دفاعی در برابر
حملهی اهریمنان . چیزی که بتواند آنها را وادار به اطاعت کند . شاید
دربارهی این پروژه چیزهایی شنیده باشی»
«شایعاتی هستند ولی… چنین دستگاهی هرگز ساخته نشد»
«بهتر است بگویی چنین دستگاهی هرگز به موقع ساخته نشد . درست وقتی که این
مودم کامل شد، دستههای شورشیان وحشیانه به آزمایشگاهها حمله ور شدند و
عصر ماشین خاتمه یافت . اما چندتایی از آنها قبل از این که آخرین
تکنسینها کشته شوند مخفی شده بودند . قرنها بعد جستجوگران شجاع انستیتوی
تکنوباستانشناسی شلبورن شش عدد از این دستگاهها را پیدا کردند و در هنر
کار کردن با آنها استاد شدند . یکی از دستگاهها در جریان کار نابود شد،
دو تا در برلینگتون نگهداری میشود و بقیه به پیکهای مطمئنی سپرده شدهاند
تا آنها را به سه متحد قدرتمند زمین برسانند که البته یکی از آنها روسیه
است»
لیدی پاملا با شگفتی گفت : «باور کردنش دشوار است! یعنی چنین افسانههایی حقیقت دارند؟»
«بانو! من دو شب پیش در همین اطاق از آن استفاده کردم . صداهایی که
برادرتان شنیده بود، من داشتم با روسای خودم در ورمونت صحبت میکردم .
آنها به من اجازه دادند که تا دو هفته اینجا بمانم» او ملتمسانه به پاملا
نگاه کرد : «اگر شما آن دستگاه را برای من بیاورید، میتوانم آن را برای
نجات جانم به کار بگیرم»
لیدی کوهرنس همیلتون با حالتی مصمم از جا برخاست : «واهمهای به دل راه مده . سوگند به روحم که امشب مودم در دستانت خواهد بود»
*
اتاق به وسیلهی چراغی روشن شده بود که سایههای ترسناکی به مانند ارواح
خبیث سبت ساحره، از اشخاص در حال حرکت ترسیم میکرد . دارگر، بیحرکت مودم
را در دستش نگه داشته بود . لیدی پاملا، موقعیتشناسانه لباس شب کوتاهی از
جنس ابریشم لَخت به تن کرده بود که به سرخی خون انسان بود . در حالی که
لیدی پاملا دیوارها را در جستجوی پریزی که قرنها بی استفاده مانده بود
بررسی میکرد، لباس دور بدنش پیچ و تاب میخورد . سرپلاس به سختی و با
چشمانی نیمه بسته روی تخت نیم خیز شده بود و او را راهنمایی میکرد .
دارگر فکر کرد صحنه بیشتر شبیه به تابلویی استعاری از انسانی است که توسط
غرایز حیوانی خودش هدایت میشود، در حالی که خرد، به خاطر ضعف اراده فلج
شده است .
«اینجا است!» لیدی پاملا با حالتی فاتحانه ایستاد . گردنبندش در نور ضعیف،
رنگینکمانهای ریزی به اطراف پراکندند . دارگر منقبض شد و به اندازهی
زمان کشیدن سه نفس عمیق بیحرکت ایستاد . سپس تکانی خورد و مانند کسی که
دچار حمله شده باشد به لرزه افتاد . چشمانش به پشت حدقه چرخیدند و با صدایی
غیر مادی و بی روح گفت : «چه کسی مرا از ژرفای عمیق صدا میکند؟» صدا با
صدای خودش کاملا فرق داشت . صدایی خشن، وحشی و شیطانی بود . «چه کسی به خود
جرأت داده است که با خشم من مواجه شود؟»
سرپلاس زمزمه کرد : «تو باید حرفهای مرا به گوش درونگرا برسانی . او
اکنون به بخشی ذاتی از مودم تبدیل شده است و فقط یک اپراتور نیست، بلکه به
صدایش بدل شده است»
لیدی پاملا جواب داد : «من آمادهام»
«دختر خوب! به اون بگو من چه کسی هستم»
«این آقای سر بلکتروپ ریونزکرین دو پلاس پرسیو است که صحبت میکند و مایل
است با…» او مکثی کرد . سرپلاس گفت : «با عالیجناب عظیمالشان سوسیالیست،
شهردار برلینگتون صحبت کند» لیدی پاملا تکرار کرد : «با عالیجناب
عظیمالشان سوسیالیست…» و سرش را به سمت تخت برگرداند و با حالتی استفهامی
گفت : «شهردار برلینگتون؟» سرپلاس به آرامی گفت : «این عنوانی دیوانی است،
درست مثل برادرت، او در حقیقت رئیس سازمان جاسوسی منطقهی ورمونت غربی است»
حالا تکرار کن : «من با تهدید به تجزیه تو را وادار میکنم که پیام مرا
برسانی . اینها را کلمه به کلمه بگو» لیدی پاملا کلمات را در گوش دارگر
تکرار کرد .
دارگر جیغی کشید و صدای وحشیانه و شیطانی از خودش درآورد که باعث شد لیدی
پاملا وحشتزده به عقب بپرد . سپس دارگر در میانهی جیغش ناگهان متوقف شد .
دارگر با صدایی کاملا جدید گفت : «چه کسی صحبت میکند؟» این دفعه صدای یک
انسان بود . «این صدای یک زن است، آیا یکی از مامورهای من به دردسر افتاده
است؟»
سرپلاس سرش را در بالش فرو برد و با چشمانی بسته گفت : «حالا همانطور که با
هر انسان دیگری صحبت میکنی با او حرف بزن، صاف و پوست کنده و بدون طفره»
سپس لیدی کوهرنس همیلتون مشکل سرپلاس را -همانطور که به نظر خودش رسیده
بود- برای رئیس شرح داد . او هم علاوه بر اظهار همدردی اطلاعات ضروری را
برای بازگرداندن تعادل هورمونی سرپلاس در اختیارش گذاشت . بعد از یک سری
تعارفات لیدی پاملا از رئیس جاسوسان آمریکایی تشکر کرد و مودم را قطع کرد .
دارگر به انفعال سابق بازگشت .
کیت هورمونی که در کیفی چرمی قرار داشت بر روی میز کوچکی در کنار تخت
بازشده بود . طبق دستورات لیدی پاملا دارگر بانداژهای مناسب را روی نقاط
مختلف بدن سرپلاس قرار میداد . مدت زیادی نگذشته بود که سرپلاس چشمانش را
باز کرد و پرسید : «آیا من بهبود مییابم؟» و وقتی لیدی پاملا سرش را به
حالت تایید تکان داد، گفت : «پس بهتر است فردا صبح از اینجا رفته باشم .
جاسوسهای برادر شما همه جا هستند . اگر باد به گوشش برساند که این دستگاه
چه کاری میتواند بکند، مسلماً آن را برای خودش خواهد خواست» لیدی پاملا در
حالی که لبخند میزد جعبه را که در دستانش بود بالا گرفت و گفت : «مسلما!
چه کسی میتواند او را سرزنش کند؟ با چنین بازیچهای کارهای بزرگی میتوان
انجام داد»
«پس او مطمئنا چنین کاری خواهد کرد . استدعا میکنم آن را به من برگردانید»
او مودم را بر نگرداند و گفت : «این چیزی بیش از یک وسیلهی ارتباطی است .
آقا . حتd اگر هم فقط یک وسیلهی ارتباطی بود، قیمتی غیر قابل سنجش داشت .
شما نشان دادید که این دستگاه میتواند موجوداتی را که در ژرفاهای فراموش
شدهی دوران باستان ساکن هستند به اطاعت وادار کند . بنابراین میتوان
آنها را وادار کرد که محاسبات ما را انجام دهند»
«قطعا… این چیزی است که تکنوباستانشناسهای ما گفتهاند . شما باید…»
«ما هیولاهایی را ایجاد کردیم تا وظایفی را که در گذشته ماشینها انجام
میدادند به آنها محول کنیم، ولی با این وسیله دیگر نیازی به این کار نیست
. ما به خودمان اجازه دادیم که یک ناقصالخلقهی سی و شش مغزه به ما حکومت
کند! حالا دیگر ما به گلوریانای عظیمالجثه، گلوریانای چاق و اکبیری،
گلوریانا، ملکهی کرمها احتیاجی نداریم!»
«خانم!»
«مطمئنم دیگر وقتش شده است که انگلستان ملکهی جدیدی داشته باشد . ملکهای انسانی»
«به شرافت من فکر کنید»
لیدی پاملا در جلوی در توقف کرد : «تو مرد نازنینی هستی اما من با این
وسیله میتوانم به سلطنت برسم و چنان حرمسرایی برای خودم ترتیب دهم که
خاطرهی تو را به رویایی ناچیز و گذرا بدیل کند»
لیدی پاملا چرخید . دامنش خشخشی کرد و از اتاق بیرون رفت .
سرپلاس فریاد زد : «پس وای بر من!» و غش کرد .
دارگر به آرامی در را بست . سرپلاس روی تخت نیمخیز شد و شروع به برداشتن بانداژها کرد و گفت : «حالا چی؟»
دارگر گفت: «حالا میگیریم میخوابیم . فردا روز پرکاری هست!»
*
فرماندهی میمونها بعد از صبحانه به سراغ آنها آمد و آنها را تا مقصد
معمولشان اسکورت کرد . حالا دیگر دارگر داشت فراموش میکرد که چند بار در
ادارهی تشریفات بوده است . داخل که شدند لرد کوهرنس همیلتون را بینهایت
خشمگین یافتند و خواهرش هشیارانه و خونسرد، دست به سینه در گوشهای ایستاده
بود و نگاه میکرد . دارگر از خودش میپرسید که چطور امکان داشته تا به
حال فکر کند که برادر از خواهر ارشدتر است؟
مودم روی میز دانشمند کوتوله باز شده بود . مرد کوتاه قامت بر روی دستگاه خم شده بود و آن را به دقت بررسی میکرد .
تا زمانی که فرماندهی میمونها و میمونهایش اتاق را ترک نکرده بودند، هیچ
کس چیزی نگفت . لرد کوهرنس همیلتون نعره زد : «مودم شما از کار کردن برای
ما سرپیچی میکند»
سرپلاس با خونسردی گفت : «همانطور که قبلا هم عرض کردم، آقا، آن دستگاه از کار افتاده است»
«این حقهای گستاخانه و دروغی بچه خر کن است!» صندلی لرد بر روی پایههای
دوک مانندش آنقدر بالا رفت که سر او تقریباً به سقف برخورد کرد . بعد گفت :
«من از کارهای تو خبر دارم» او به خواهرش اشاره کرد و ادامه داد : «و
میخواهم تو به ما نشان دهی که این دستگاه حرامزاده چطور کار میکند»
سرپلاس با صدای محکمی فریادزد : «هرگز! من شرافت دارم آقا!»
«شرافتت، اگر خیلی پافشاری کنی ممکن است به مرگت منجر شود آقا!»
سرپلاس سرش را برگرداند و گفت : «پس من جانم را فدای ورمونت میکنم»
در این لحظهی بغرنج، لیدی همیلتون برای برقراری آرامش به میان طرفین دعوا
آمد : «من میدانم چه چیزی میتواند نظرت را عوض کند»و در حالی که لبخند
زیرکانهای به لب داشت دستش را به طرف گلویش برد و گردنبندش را در آورد .
«من دیدم که آن شب چطور آنها را به صورتت میمالیدی و چطور آنها را نوازش
میکردی و میلیسیدی و با چه حالت جذبهای آنها را در دهانت قرار
میدادی» او پنجههای سرپلاس را به طرف گردنبند برد .
«سر پرسیوی عزیز، گردنبند مال تو است . فقط در ازای یک کلمه!»
سرپلاس انگار که از این ایده خوشش آمده باشد، گفت : «شما گردنبند را به من
خواهید داد؟» در حقیقت هدف اصلی او و دارگر از لحظهای که به آنجا پا
گذاشته بودند، همین گردنبند بود . حالا تنها مانعی که بین آنها و تجار
آمستردام قرار گرفته بود این بود که قبل از این که بقیه بفهمند که آن مودم
فقط یک حقه بوده از هزارتو خارج شوند . برای این منظور آنها دو موقعیت
گرانبها داشتند . یکی مرد عاقلی که همه باور داشتند او یک درونگرا است و
نقشهای که به آنها ۲۰ ساعت وقت برای فرار میداد .
در حالی که سرپلاس به جواهرات گرانبها نگاه میکرد، لیدی پاملا سر سرپلاس
را نوازش کرد و پشت گوشش را خاراند و گفت : «فقط فکر کن سرپلاس عزیز، به
زندگی مرفه و مجللی فکر کن که در انتظارت است . زنها، قدرت، همهی اینها
در دستان تو است، فقط کافی است که آنها را در مشتت بگیری»
سرپلاس نفس عمیقی کشید و گفت : «بسیار خوب . اشکال کار از چگالنده است که
یک روز کامل طول میکشد تا دوباره شارژ شود . صبر کنید ولی…»
دانشمند کوتوله به نحو غیر منتظرهای به میان حرف او دوید و گفت : «مشکل این جا است!» و ضربهای به مودم زد : «یک سیم شل شده بود»
بعد مودم را به پریز زد .
دارگر گفت : «اوه خدای من!»
منظرهی وحشتناکی از لذتی بی روح صورت کوتوله را در بر گرفت طوری که به نظر میرسید دارد باد میکند .
کوتوله با صدایی که آن قدر بلند بود که غیر ممکن به نظر میرسید از چنان
منبع کوچکی برخاسته باشد فریاد زد : «آزاد شدم!» طوری میلرزید که انگار
جریان الکتریکی قدرتمندی به بدنش هجوم برده است . بوی زنندهی ازن فضای
اطاق را پر کرد .
و ناگهان شعلهور شد و به سوی رئیس سازمان جاسوسی انگلستان و برادرش به راه افتاد .
در حالی که همه مات و مبهوت ایستاده بودند دارگر یقهی سرپلاس را گرفت و او را به طرف در هل داد و آن را محکم پشت سرش بست .
هنوز بیست قدم در سرسرا جلو نرفته بودند که در ادارهی تشریفات با انفجار
به بیرون پرتاب شد و تکههای چوب شعله ور بر کف راهرو ریختند .
قهقههای شیطانی پشت سرشان طنین میانداخت .
دارگر از بالای شانهاش عقب را نگاه کرد و کوتولهی سوزان را دید که حالا
مثل ذغال سیاه شده بود . او از اطاق شعله ور بیرون آمد و با حالتی رقص
مانند مودم دیسکانکت شده را طوری که انگار گنج گرانبهایی باشد زیر بغلش زده
بود . چشمانش گرد و سفید و بی پلک بودند . او آن دو را دید و به طرفشان
دوید .
سرپلاس فریادزد : «آئوبری ما داریم راه را اشتباه میرویم»
همینطور بود . آنها به جای خارج شدن از هزارتو داشتند بیشتر به سمت داخل
آن میرفتند . ولی حالا دیگر غیر ممکن بود که بتوانند برگردند. خود را به
میان جمعیت در حال پراکنده شدنی از نجبا و خدمتکاران که ردی از ترس و آتش
را از خود به جای میگذاشتند پرتاب کردند .
کوتولهی مضحک چهارنعل میتاخت و با هر قدمش گوشهای از فرش را دچار حریق
میکرد . موجی از شعلههای آتش در پشت سرش در طول راهرو ایجاد شده بود و
پردهها، کاغذ دیواریها و مبلمان چوبی را خاکستر میکرد . سرپلاس و دارگر
به هر طرفی که میرفتند آن موجود مستقیماً به سمتشان میدوید . واضح بود که
طبق منطق برنامهی نژادش، چون اول آنها را دیده بود، باید اول آنها را
میکشت .
دارگر و سرپلاس به اطاق غذاخوری و سالنها دویدند، از کنار بالکنها و از
پایین راهروی خدمتکاران گذشتند ولی بیفایده بود . الههی انتقام فوق
طبیعیشان هنوز آنها را تعقیب میکرد . سپس خود را در حال دویدن در
راهرویی که یک راست به دو در سنگین برنزی میرسید یافتند. یکی از دو در
نیمه باز مانده بود . آن قدر ترسیده بودند که به سختی متوجه نگهبانها شدند
.
«بایستید آقایان!»
فرماندهی سیبیلوی میمونها پشت در ایستاده بود و میمونهایش افسارشان را
میکشیدند . وقتی آن دو را شناخت چشمانش گشاد شدند و متحیرانه فریاد زد :
«خدای من! این شما هستید؟»
یکی از میمون ها فریاد زد : «بذار بکشمشون» و دیگری در موافقت با او غرید :
«حرامزاده های کثافت!» و سایر میمونها با رضایت غرغر میکردند .
سرپلاس میخواست با آنها جر و بحث کند، اما تا خواست قدمهایش را کُند
کند، دارگر با کف دست به پشت او زد و هلش داد و گفت : «یالا…» به این
ترتیب، سگ عقل گرا، بنا به ضرورت، از انسان عمل گرا اطاعت کرد و به طرز
خطرناکی روی کف مرمری صیقلی و از میان دو میمون سر خورد و مستقیم به سمت
فرماندهی میمونها رفت و از بین بین پاهای او هم عبور کرد .
فرمانده میمونها سکندری خورد و در همان حال، افسارها از دستش رها شد . میمونها جیغی کشیدند و به طرف آن دو حمله ور شدند .
در یک آن، هر پنج میمون سر دارگر ریختند و دست و پایش را گرفتند و صورت و
گردنش را گاز گرفتند . تقریباً همان موقع کوتولهی شعله ور از راه رسید و
چون راه رسیدن به هدفش را مسدود دید، نزدیکترین میمون را گرفت . یونیفورم
جانور که آتش گرفت جیغ دردناکی کشید .
میمونها که دیدند تازه وارد جرات حمله کردن به یکی از آنها را به خود
داده است، شکار اصلیشان را رها کردند و به سمت او هجوم بردند .
بلافاصله دارگر از روی رئیس میمونها پرید و از میان در رد شد . او و
سرپلاس با شانه ضربه محکمی به سطح فلزی در زدند و آن را فشاردادند . برای
لحظهی کوتاهی چشم دارگر به صحنهی نبرد افتاد و میمونهای شعله ور و بدن
رئیسشان را که به هوا پرتاب شده بود، دید . سپس در به شدت بسته شد و چفت و
بستهای داخلیاش که با سیستم روغنی کار میکردند خود به خود بسته شدند .
دیگر در امان بودند .
سرپلاس به برنز صاف تکیه داد و با خستگی پرسید : «آن مودم را از کجا پیدا کرده بودی؟»
دارگر پیشانیش را پاک کرد و گفت : «از یک عتیقه فروش، کاملاً معلوم بود که بی ارزشه . کی میتونست فکرش رو بکنه که قابل تعمیر باشه؟»
صداهای جیغ و داد بیرون قطع شد و بعد از چند لحظه سکوت، اهریمن خودش را به
سمت یکی از درهای فلزی پرت کرد . در بر اثر ضربه به صدا در آمد .
صدای ظریف و دخترانهای با خستگی گفت : «این صداها چیه؟»
آنها با شگفتی برگشتند و چشمشمان به جسم عظیم ملکه گلوریانا افتاد . او
روی تشکش دراز کشیده بود و با اطلس و قیطان قنداق شده بود . به نظر میرسید
که به غیر از میمونهای نگهبان شجاعش -که دیگر نابود شده بودند- بقیه ترکش
کرده بودند . بوی نافذ مخمر مانندی از بدنش به مشام میرسید . لابلای چین و
چروکها و غبغبهای عمیق، چهرهی کوچک انسانی وجود داشت . لبانش با ظرافت
تکانی خوردند و پرسید: «چه چیزی میخواهد داخل شود؟»
در دوباره به صدا در آمد و یکی از لولاها از جا کنده شد .
دارگر تعظیمی کرد و گفت : «خانم، متاسفم، این مرگ شما است»
«واقعا؟» چشمان آبی رنگ گلوریانا گشاد شد و لبخند غیرمنتظرهای سرداد :
«اگر چنین باشد، خبری بس عالی است . مدتی بس طولانی است که آرزوی مرگ
میکنم»
دارگر که آن روی فیلسوفیاش بالا آمده بود پرسید : «آیا ممکنه یکی از
مخلوقات خدا آرزوی مرگ بکنه و واقعا هم منظورش همین باشه؟ من خودم هم
سختیهای زندگی رو میشناسم ولی با این حال زندگی برای من باارزشه»
بازوی کوچکی -اگرچه واقعاً از یک بازوی معمولی زنانه کوچکتر نبود- از آن
سوی بدنش تکان ضعیفی خورد . «مرا بنگر! من مخلوق خدا نیستم بلکه مخلوق
انسانم . کیست که حاضر باشد ده دقیقه از عمرش را با یک قرن از زندگی من عوض
کند؟ کیست که اگر در جای من باشد زندگیاش را با مرگ تاخت نزند؟»
لولای دیگری از جا در رفت و در شروع به لرزیدن کرد . سطح فلزی شروع به ساطع کردن گرما کرد .
سرپلاس فریاد زد : «دارگر ما باید برویم! باز هم برای صحبتهای عالمانه وقت هست ولی حالا نه…»
گلوریانا گفت : «حق با دوستت است، دروازهی کوچکی پشت آن پرده مخفی شده
است، به آنجا بروید و دستتان را روی دیوار سمت چپ بگذارید و حرکت کنید .
به هر طرفی که پیچیدید از این دیوار دور نشوید . دیوار شما را به بیرون
هدایت خواهد کرد . با این که مشخص است شما آدمهای دغلی هستید و بدون شک
مستحق مجازاتید، اما الان من در قلبم چیزی به غیر از دوستی برایتان پیدا
نمیکنم»
دارگر که به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت : «خانم…»
«بروید… داماد من اکنون پا به حجله میگذارد»
در که به سمت داخل شکسته شد دارگر گفت : «بدرود» و سرپلاس فریاد زد : «بجنب!» و سپس آنها به بیرون دویدند .
وقتی به خارج راه پیدا کردند، تمام هزارتوی باکینگهام در آتش میسوخت . اما
اهریمن از آنجا خارج نشد . این موضوع باعث دلگرمی آنها شد چون به این
نتیجه رسیدند که وقتی مودمی که اهریمن در دست داشت بالاخره ذوب شد او مجبور
شده است به همان قلمرو شیطانیی برگردد که از آن جا آمده بود .
هنگامی که کرجی به سمت کالائیس حرکت میکرد آسمان شعله ور و سرخ رنگ بود .
سرپلاس در حالی که به نرده تکیه داده بود به ساحل نگاهی کرد و گفت : «چه
منظره وحشتناکی! نمیتوانم جلوی احساس گناهم را بگیرم!»
دارگر گفت : «هی، هی، تو دچار سوهاضمه شدی! ما دیگه آدمای ثروتمندی هستیم!
الماسهای لیدی پاملا تا سالهای سال برای ما ثروت به ارمغان میاره، در
مورد لندن هم، این اولین آتش سوزی نبوده که در لندن اتفاق افتاده، آخریش هم
نخواهد بود! زندگی کوتاه هست، پس بگذار تا وقتی که زنده هستیم خوش باشیم!»
سرپلاس با تعجب گفت : «شنیدن این حرفها از آدمی مالیخولیایی عجیب است!»
«در پیروزی، ذهن من رو به خورشید میکند . در گذشته مسکن نکن، یار باوفا، که آیندهی تابناک پیش روی ما است»
سرپلاس گفت: «گردنبند بدلی است! حالا که فرصت دارم که دور از پوست دلفریب
لیدی پاملا آن را بیازمایم، میبینم که جواهرات الماس نیستند بلکه
بدلیاند»
او خواست که گردنبند را در تیمز بیاندازد اما قبل از این که این کار را
بکند دارگر آن را از دستش قاپید و با دقت بررسی کرد سپس سرش را عقب برد و
خندید : «خرده شیشه! خب ممکنه که این به درد نخور باشه ولی باز هم باارزش
به نظر میرسه . ما میتونیم تو پاریس استفاده خوبی ازش ببریم»
«به پاریس میرویم؟»
«ما شریک هستیم مگه نه؟ اون ضرب المثل رو به خاطر داری که میگه هروقت دری
بسته بشه در دیگهای باز میشه ؟ به ازای هر شهری که میسوزه دروازههای شهر
دیگری ما را صدا میزنند! ما به فرانسه میریم و ماجراجوییهامون رو شروع
میکنیم، ایتالیا، امپراطوری واتیکان، اتریش، مجارستان و شاید حتی روسیه!
فراموش نکن که هنوز استوارنامه ات رو به دوک مسکو تحویل ندادی!»
سرپلاس گفت : «بسیار خب! ولی دفعهی بعد من مودم را انتخاب میکنم!»
مایکل سوانویک
Michael Swanwick
مترجم : محمد فتحی