دید و بازدید عید اثر جلال آل احمد
دید و بازدید عید
– سلام. حضرت آقای استاد تشریف دارند؟ بفرمایید فلانی است .
– …
صدای استاد از داخل اتاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده میگفت :
«آقای … بفرمایید تو … کلبهی … در … ویشی … که صاحب و دربون … نداره»
– به به ! سلام آقای من ! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم ! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریههای عالی که همراه داری برای …..
….. ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود . ما که فقط به عشق شما جوانها زنده ایم …
– اختیار دارید حضرت آقای استاد، بنده د … ر مقابل شما ؟! اختیار دارید .
– نه نمیشه . به جان خودم نمیشه حتماً باید بخونی و گرنه روحم کسل میشه .
– حضرت استاد اطلاع دارند که بنده شعر نمیسازم . آن هم در حضرت شما ؟
– به ! مگه ممکن است؟ من میدونم که هیچ وقت بی شعر پیش ما نمیآیی . زود باش جانم .
ولی مجلس بیش از این به ما اجازهی تعارف و تیکه پاره نمیداد . دور تا دور
میزگرد، پر از شیرینی فرنگی و آجیلهای خوش خوراک، از همه قماش مردمی یافت
میشد . حتی آخوند، منتهی به لباس معمول و متجدد . در یک گوشهی اتاق به
روی میز کوچکی بیش از ده پانزده گلدان پر از گلهای درشت، گلهایی که خریدن
یکی از آنها هم در قدرت مالی من نیست، چیده شده بود و هوای اتاق را
دلنشین ساخته بود . مبلها ردیف و تمیز، کارد و چنگالها براق و گلدانهای
نقرهی روی بخاری درخشنده .
آقای – ط – نمایندهی مجلس شورا، آقای – ن – بازرگان معروف، آقای – پ –
شاعر شهیر، آقای – س – کفیل وزارت دارایی، آقای – هـ – وزیر اسبق؛ چند نفر
جوان محصل هم که حتماً حضرت آقای استاد در دلشان خیال میکردند فقط برای
گرفتن نمرهی آخر سال به دست بوس شرفیاب شده اند، در آن ته کز کرده بودند .
شکمها پیش، سرها عقب، پاها به زیر میز دراز، دستها در پس و پیش رفتن و
آروارهها در جنبش؛ دو سه نفر هم با هم مباحثه میکردند .
در و دیوار از تابلوهای بزرگ رنگی و قالیچههای کوچک ابریشمی و قطعات خوش
خط و زیبا پر بود . در آن بالا عکس جوانی آقای استاد در حالی که یک دست زیر
چانه، به روی میز تکیه کرده بود و در دست دیگر قلمی داشت و غرق نمیدانم …
چرا – چرا میدانم – حتماً غرق در شعر گفتن بود، دیده میشد .
یک میز دیگر، کمی کوچک تر، که مبلهای ارزان تری به دور آن چیده شده بود
معلوم نبود برای چه کسانی در آن گوشهی عقب اتاق گذاشته شده .
میان کتابها و مجلاتی که در آن کنار به روی میز انباشته بود و برای جوان
تازه کاری مثل من دلیل پرکاری و بی خوابیهای حضرت آقای استاد بود، سرخی
پشت جلد مجلههای تبلیغاتی چشم را میزد .
آقای -ط- نمایندهی مجلس، نمیدانم در دنبال چه سخنانی، که من چون پسته
میشکستم ملتفت نشدم؛ وارد سیاست شده بود و در اطراف کابینه داد سخن میداد
:
– بله . دولت هیچ «اوتوریته» ای از خود نشان نمیدهد یعنی تقصیری هم ندارد .
«شاکن پورسوا» کار میکند و هیچ کس در فکر اجتماع نیست . همه تنها
«کریتیک» میکنند و هیچ یک عمل «پوزیتیو»ی از خود بروز نمیدهد . مثلاً
تسلیح عشایر که این همه سر زبانها افتاده، من خودم تازه از حوزهی انتخابی
ام برمی گردم، به وجدان و شرفم قسم میخورم که حتی یک قبضه هم پخش نشده و
فقط هزار تا در …
جمله با هیاهوی ورود یک نفر دیگر بریده شد که از پشت پرده به صدا در آمده بود :
– سلام حضرت آقای استاد بزرگوار . از صمیم قلب تبریک عرض میکنم . وظیفهی
وجدانی بنده است که همیشه خاک درگاه تان را سورمهی چشم کنم . ولی چقدر
روسیاهم که این قدر قصور ورزیده ام . امیدوارم خواهید بخشید .
و هنوز ننشسته، مشغول شد؛ و در حالی که دهانش میجنبید سر و کله ای برای دیگران جنباند . آقای – ط – نمایندهی مجلس ادامه داد :
– بله خیلی خوب شد آقای مدیر روزنامهی – م – هم تشریف آوردند و من تا
اندازه ای میتوانم یقین داشته باشم که در پیشگاه ملت حرف میزنم. بله باید
سعی کرد موقعیت دولتها را درین بحرانهای شدید که برای استقلال مملکت خطر
دارد تثبیت کرد و با پیشنهاد روشهای عملی و در عین حال انتقادی، از آن
پشتیبانی نشان داد . من سنگ دولت را به سینه نمیکوبم ولی خوب نیست در
انظار خارجیان این انتقادهای آبرو …
روزنامه نویس که دهانش پر بود به میان حرف او دوید :
– ای آقا ! از چه دولتی پشتیبانی کنیم؟ دولتی که این قدر «پرسونالیته»
ندارد که به تلفن یک منشی فلان سفارتخانه اهمیت ندهد و دهان مطبوعات را که
رکن چهارم، و به عقیدهی من رکن اول آزادی یک ملت «دموکرات» است نبندد، کجا
قابل پشتیبانی نیروی ملت است؟ اگر جرأت کار ندارد چرا مانده است؟ تشریف
ببرد . و اگر دارد چرا به حرف هر کس و ناکس گوش میدهد؟
و حضرت آقای استاد تأیید فرمودند که : – بله همین طور است، صحیح است . واقعاً عین حقیقت را فرمودید .
آقای – ن – بازرگان معروف هم عاقبت سری توی سرها در آوردند که :
– پس معلوم شد چرا آقا با دولت سرقوز آمده اند . هه ! ما بازاریها – گرچه
باید ببخشید من بازاری نیستم، بازرگانم – همیشه به حقیقت امر نگاه میکنیم .
آخر آقاجان با توقیف یک روزنامهی شما که لابد با آن صبح تا شام جز فحاشی
کار دیگری نمیکرده اید که نباید دولت سرنگون بشود ! باید دید دولتها برای
ملت چه کار میکنند ؟ آخر جانم این دولت را از بین میخواهید ببرید –
ببرید . من از آن دفاع نمیکنم . ولی آن وقت کی را سر کار خواهید آورد ؟
یکی از آن بدتر ! (خودش جواب داد و هر هر خندید) از حق نباید گذشت، این
دولت چه کار است که نکرده؟ من خودم یک مال التجارهی کلانم را متفقین در
ولایات توقیف کرده بودند؛ عصر به من خبر رسید؛ شبانه به منزل نخست وزیر
رفتم و خواستمش . با «روب دوشام» آمد پیش من . قضایا را گفتم . فوری به
وزیر خارجه اش تلفن کرد و گفت سفیر آن دولت را بخواهد و کار مرا برسد . و
فردا صبح کار من درست بود. آخر شما …
هه ! هه ! هه ! پس معلوم شد آقا چرا جوش دولت را میزنند – این روزنامه
نویس بود – آقا خیال میکنند ملت همین ایشان هستند که چون منافعشان در یک
مورد تأمین شده پس دولت را باید تثبیت کرد . شما آقایان تکلیف خودتان را
انجام میدهید که از دولت پشتیبانی میکنید . شما که اموالتان را از ایشان
پس گرفته اید، حضرت آقای نمایندهی مجلس هم که لابد لاستیک ماشینشان سر وقت
میرسد . ولی ما دیگر برای چه از دولت پشتیبانی کنیم ؟ ثانیاً تقصیر شما
نیست، شما بازاریها تازه روزنامه خوان شده اید و فقط اسمی از دولت و ملت و
حق و وظیفه شنیده اید . ولی نمیدانید کجا به کجا است .
آقای – ن – … بازرگان معروف با عجله گفت : – آقا من که گفتم بازاری نیستم . – و همه خندیدند .
جوانکهای محصل که گویا اولین بار بود در یک مجلس با نمایندهی محترم مجلس و
وزیر و روزنامه نویس – یعنی نیروی ملت – و سران قوم دور هم به روی یک جور
مبل نشسته بودند، دهانشان از تعجب بازمانده بود و نمیدانستند چه بکنند.
شاعر شهیر، آن ته، در مبل فرو رفته بود و گاه گاه دهن دره میکرد و شاید
برای عکس جوانی آقای استاد که در آن بالا روبروی او بر دیوار بود، در مغز
خود شعر میساخت که فردا در مجلهی «شعر جدید» چاپ کند .
سرم درد گرفته بود و از این که در این جا هم نمیتوانستم دمی راحت باشم
خیلی کسل بودم . آقای – ط – نمایندهی مجلس از وقتی که این مردکهی روزنامه
نویس میدان دار مجلس شده بود خاموش مانده بود و آب نبات میمکید . بلند
شدم و خداحافظی کردم :
– خیلی مشعوف شدم . خیلی باید ببخشید . مصدع اوقات شده بودم . امیدوارم در سال جدید استفاضات و استفادات و …
و نفهمیدم چطور از خانه در رفتم و خود را از چنگ این مبل نشینها رها کردم !
فقط وقتی که سر پیچ کوچهی پر خاک حضرت استاد، اتومبیل آقای – ط –
نمایندهی مجلس به سرعت از پشت سر آمد و مرا واداشت به کنار بروم و دستمال
به دهان بگیرم، به خود آمدم …
*
– علیک سلام ننه جون – عیدت مبارک – صد سال به این سال ها . زیر سایهی
امان زمون، کربلای معلا، نجف اشرف . ننه جون مگه عیدی بشه و سالی بیاد و
بره که این ورا پیدات بشه ! چرا سری به این ننه جونت نمیزنی؟ ای بی غیرت،
من که با شماها این قدر محبت دارم چرا شما پوس کلفتا به من محلی نمیذارین ؟
ننه جون خیلی خوش اومدی . چی بگم؟ من که بلد نیستم به شما فکلیا بگم :
تربیک – چه میدونم – تبریک عرض میکنم . ما قدیمیا دیگه کجا این حرفها رو
بلد میشیم؟ خوب ننه جون بیا این بالا رو دشک بشین دهنتو شیرین کن . شما،
تازگی، ننه، از پسرکم کاغد ماغذای ندارین؟ نمیدونم کی میادش . شما چی
میگین ننه؟ واسهی سیززه این جا میرسه یا سیززرم تو بیابونا در میکنه ؟
خدا پشت و پناش باشه ننه جون . ماشالاه ماشالاه خیلی خوش سفره . دلش
نمیخواد بیاد . پنج ماس رفته و هنوز دلش نمیخواد برگرده سر خونه زندگیش و
پیش ننهی پیرش . اما ای ننه … بیاد چه کنه؟ روزی رو که خدا هر جا باشه
میرسونه . منم که تا حالا گشنه نمونده م . پس بیاد چه کنه؟ اون جا در جوار
اون بزرگوارا، یه زیارت سیر میکنه . ما که قسمتمون نیست . وقتی ام میخاس
بره هر چه اصرارش کردم منو نبرد . خوب راسی ننه بگو ببینم خانومت چطوره؟
خوبه؟ اهل خونتون که همه سلامتن؟ آره؟ …
خانم بزرگ هیچ راضی نبود به من هم اجازهی صحبت بدهد و با وجود این که هیچ
دندان در دهان ندارد و وقتی که آروارههای لخت خود را به روی هم میگذارد،
لب پایینیش درست سوراخهای دماغش را میگیرد، پشت سر هم حرف میزد و از همه
چیز میپرسید . من هم سرگرم خوردن بودم . اقلاً این جا که از کسی رودرواسی
نیست شکمی از عزا در آوریم . هر جا که میرفتم یا خجالت میکشیدم و یا
چیزی پیدا نمیشد. به او اجازه دادم که هی بپرسد و من سرگرم بودم . او
ادامه میداد :
– وای ننه جون . نمیدونی امسال چه زمس سونی به من گذشت ! هی بید بید مس
خایهی حلاجا لرزیدم و راه رفتم . تنهایی تو این اتاق درن – دست آن قدر
آرواره هام رو هم خورد که مردم . خاکههای توی کته تموم شد و زمس سون تموم
نشد. وای ننه جون نمیدونی … نمیدونی … حالام میبینی هنوز کرسی مو ور
نداشتم . اصلاً امسال خونه تکونی ام نکرده ام . شما که اصلاً سرما سرتون
نمیشه . ننه جون خوب چرا این طور لخت راه میری؟ با یه کت که آدمیزاد گرم
نمیشه . بمیرم الهی ننه جون ! بچه هکم زهرا امسال خیلی به داد من رسید .
راس راسی اگه اون نبود من امسال ریق رحمتو سر کشیده بودم . طفلک صبح
میاومد پخت و پزمو میکرد، ظهر میرفت . عصر میاومد، شب میرفت . ننه جون
یک دنیا ممنونشم . خدا پیرش کنه – ننه جون پس چرا نمیخوری؟ شاید بدت
اومده که چرا تخمه و گندوم شادونه جلوت گذوشتم؟ ها؟ ای قرتی ! این قرتی
بازیا رو بنداز دور . مس بچهی آدم تخمه بشکن …
از وقتی که از راه رسیده بودم دهانم پر بود . به ماهیت خوردنیها فکر نکرده
بودم – حتی نمیدانستم پوست تخمههایی را که شکسته بودم چه کرده بودم؟ ولی
خانم بزرگ هی اصرار میکرد . من مشغول بودم و او ادامه میداد :
– ای ننه جون، نمیدونی ! روم به دیفال، روم به دیفال، بیرون روش گرفته
بودم . خدا خودش خیلی رحم کرد . گلاب به روت مس سگ بیرون میرفتم . راسی
ننه جون میگن تو یه وقتا دعام مینوشتی؟ راس سه؟ بلدی برا منم یه دعا
بنویسی؟ خوب ننه جون از جنگ منگ چه خبر داری؟ این حسنه، بچهی رختشور ما
شبا تو پاقاپق پای رادیوله؟ رادیونه؟ چیه؟ … پاش وای میسه و برا ما خبر
میاره . میگفت آلمانا یه بمب نمیدونم چی چی – اسمشم گفت ننه … ولی برا ما
که دیگه هوش و حواس نمونده – اختراع کردن . راس سه؟ ننه جون راس راسی من
دلم واسهی مادرای این جوونکا کبابه . کباب ! آخه هر چی باشه بندهی خدا که
هستن . آدم دلش میسوزه . حالا کافرن، کافر باشن . نمیدونم ننه – میگن
دیگه جوونا تموم شده ن . حالا دیگه پیر میرارم میبرن؟! واخ ! واخ ! ننه
جون مگه اونا خدا و رسول سرشون نمیشه؟ آخه شب عیدیه چطور دلشون میآد …؟
آخیش … من که دلم ریش ریشه ! مادر مردهها ! اما ننه جون من یه چیز دیگه
میگم . شاید آخرالزمونه . شاید اینا همدیگه رو میکشن که کار صاحب زمون
راحت بشه و دستش – قربونش برم – زیاد خسته نشه . از قدرتی خدا چه دیدی ننه
جون …؟
من که تا اذا بلغت الحلقوم خورده بودم بلند شدم : – خوب خانم بزرگ عزت شما
زیاد، خدا سایهی شما را از سر ما کم نکند و به شما طول عمر بدهد .
خانم بزرگ تند رفت تو :
– وایسا ! وایسا ننه جون، وایسا، یه کاریت دارم … آها … الآن میام … بیا
ننه جون گرچه قابلی نداره عـ … ر … ذ … می… خوام . راسی چرا اینا رو
نخوردی؟ بیا بی غیرت ! من این حرفها سرم نمیشه . باید بریزی تو جیبات
ببری …
خانم بزرگ یک اسکناس به من عیدی داد و جیب هایم را نیز از نقل و شیرینی و گندم شاهدانه پر کرد .
*
با رفیقم که به تنهایی خجالت میکشید به دیدن رییس اداره شان آقای – ب –
برود که در ضمن رییس انجمن شمال غرب هم بود صبح روز سوم عید در منزل ایشان
را میکوبیدیم . کلفت نازک صدایی از لای در، در جواب ما گفت که آقا تهران
تشریف ندارند . راستی حافظه چقدر به انسان خیانت میکند؟ تازه یادم میآمد
که ایشان روز بیست و ششم اسفند در روزنامهها آگهی داده بودند که :
«تبریکات صمیمانه ام را در این نوروز ملی باستانی به خدمت تمام دوستانی که
همه ساله سرافراز میفرمودند تقدیم داشته و در ضمن خبر مسافرت چند روزهی
خود را به نواحی جنوب اعلام میدارم . از این جهت با هزار تأسف و پشیمانی
از پذیرفتن و درک حضور دوستان در ایام نوروز معذور، و امید است که …»
باقی جملات ادیبانهی ایشان را در نظر نداشتم . ناچار من نیز اسم خودم را
روی کارت رفیقم، پهلوی نام چاپی او، نوشتم و به کلفت نازک صدا که پشت در
ایستاده بود دادیم و تند رد شدیم . رفیقم که هنوز صورتش تا بناگوش سرخ بود
برای این که خودش را از تک و تا نیندازد میگفت:
– چه خوب ! از وراجیهای آقا هم به این زودی خلاص شدیم . چه خوب بود همهی
دید و بازدیدها همین طور ساده بود . ولی من در این فکر بودم که گویا همه
سال از وقتی که این آقا اسم و رسمی پیدا کرده، دو سه روز پیش از نوروز چنین
اعلانی از او در روزنامهها دیده ام . و پس از تعطیل ایام عید معلوم شده
که آقا از تهران به هیچ گور دیگری تشریف نبرده بوده اند … و بعد تصمیم
گرفتم به محض این که فرصت پیدا کنم شمارههای پیش از نوروز روزنامههای این
چند ساله را یک مرتبهی دیگر ببینم .
*
دست آقا را بوسیدم و در یک گوشهی مجلس زانو زدم . با وجود این که جز خود
آقا کسی مرا نمیشناخت همه یا الله گفتند و جلوی پایم بلند شدند.
– اسعدالله ایامکم .
– صبحکم الله بالخیر .
– عیدکم سعیدا .
عربیهای آب نکشیده بود که از هر سو با یک تکان سر پرتاب میشد . مجلس «غاص
باهله» بود . از آخوند و بازاری و کاسب و اعیان و روضه خوان و فکلی … و
همه جور آدم دیگر در آن پیدا میشد . یک دو نفر، که یا زورشان آمده بود کفش
هایشان را در بیاورند و یا از وصلهی جوراب هایشان خجالت میکشیدند، با
کفش همان دم در اتاق نشسته بودند .
میان اتاق وسط یک سینی برنجی ضخیم و بزرگ بساط عید چیده شده بود؛ یک کاسهی
چینی نقش و نگاردار نسبتاً بزرگ که آب زرد رنگی، که وقتی از آن خوردم
فهمیدم زعفران به آب زده اند، تا لب خط آن را پر کرده بود . یک شیشهی گلاب
که هنوز پنبهی سر آن برداشته نشده بود، در گوشهی دیگر جا داشت . یک
بشقاب خرما و یک شیرینی خوری بلور پایه دار و دور کنگره ای پر از نقل
بیدمشک هم شیرینی عید این بساط بود .
با استکانی که در میان آب زعفرانی رنگ میان کاسه، به آهنگ قدم کسانی که
تازه وارد میشدند، میلرزید؛ یکی با ته ریش جو گندمی و سر تراشیده و
دستهای خضاب کرده به مردم آب دعا میداد . همه تبرک میکردند که تا آخر
سال بیمار نشوند . گلاب هم به سر و روی خود میزدند و با خرما، و اگر هم
پرروتر بودند، با نقل دهان خود را شیرین میکردند .
آقا میفرمود : – این رسم از زمان مرحوم والد درین خانه مرسوم شده – و زیر
لب زمزمه کرد «رحمه الله علیه» – و بعد فرمود : – آن مغفور از حاشیهی کتاب
«شرح دعای سمات»، طرز ساختن و آداب این آب دعای مجرب را آموخته بود و هر
سال ازین آب دعا به دست مبارک خودش درست میکرد و من خوب یادم هست وقتی
کوچک بودم منوچهر میرزا فطن الدولهی مرحوم، هر سال اول عید میفرستاد منزل
ما و از آن میبرد … بعد مهمان تازه ای رسید . همه برخاستند و نشستند و
سلام و علیک و «اسعد الله ایامکم» والخ و بعد ایشان فرمودند :
– من خودم خیلی تجربه کرده ام . هر سال که شهر بوده ام و ازین آب دعا درست
کرده ام و موقع تحویل حمل به قصد قربت خورده ام تا آخر سال هیچ مرضی نکشیده
ام . ولی سالهایی که سفری یا زیارتی در پیش بوده است و ازین فیض محروم
مانده ام هیچ امید نداشته ام که تا آخر سال اصلاً زنده بمانم … – باز مهمان
تازه ای رسید. و برخاستن و نشستن و «ایامکم سعیدا» و بعد آقا دنبال
فرمودند :
– این آب دعا را من خودم به رسم مرحوم والد به دست خودم درست کرده ام .
دعایش را نوشته ام و خودم آن را در آب نیسان شسته ام و از تربت اصلی که هر
سال با خودم از کربلا میآورم به آن زده ام و هفتاد مرتبه «چهار قل» و
«یاسین مغربی» خوانده ام و به آن فوت کرده ام و گمان نمیکنم چیزی از آن کم
باشد… و
آقا این قدر از آن آب دعای مجرب تعریف کردند و آن قدر در استحباب و خواص آن
خبرهای وارده و مأثوره خواندند که یکی از مریدان وقتی خواست برود، در همان
شیشهی گلاب که تا آن موقع خالی شده بود کمی از آن را برای اهل و عیال خود
با هزار التماس برد .
ولی با همهی این ها، یکی از آن یاروها، که با کفش دم در نشسته بود و یک
پاپیون با یخهی آهاردار گردنش را شق نگه داشته بود از این آب دعای مجرب
نخورد که نخورد . من بودم، وقتی که رفت علاوه بر این که خود آقا به او عیدی
نداد همهی اهل مجلس میخواستند سایه اش را با تیر بزنند . حاج آقای ریش
بلندی که زانو به زانوی من نشسته بود و کلامش که از دهان گشاد و بی دندانش
در میآمد و از میان ریش و پشم هایش میگذشت هنوز بوی رنگ و حنا در هوا
منتشر میساخت، شنیدم چنین غرغر میکرد :
– بر دوره تان لعنت ! قرتیا ! …
بعد هم صحبت از عدهی زوار آن سال عتبات شد . یکی که سعادتش یاری نکرده بود
تا تحویل حمل را «تحت قبهی منوره» موفق و دعاگو باشد و تازه از راه سفر
میرسید میگفت :
– در کربلا، در مجلسی با رییس شهربانی آن جا روبرو شدم، پرسیدم آمار زوار
امسال را دارید؟ گفت بله . مطابق آخرین خبر عده زوار امسال یک کرور است .
گفتم چقدر آنها از ایران هستند؟ گفت عربها که اهل خود این دیارند جزو این
شماره به حساب نیامده اند !
کسی که این خبر را داد خیلی مشعوف بود و همه به شنیدن آن با نیشهای باز
الحمدللههای غلیظ و با آب و تابی از بیخ حلق ادا میکردند و یکی از آن ته
مجلس اضافه کرد :
– جانم ! به کوری چشم دشمنان آل علی …
بوی چپق و قلیان سرم را منگ کرده بود . بلند شدم و : – خوب حاجی آقا
اجازهی مرخصی میفرمایید؟ مستفیض شدم . امیدوارم خداوند متعال سایهی شما
را از سر ما کم نکند !
– خوب تشریف میبرید جانم؟ ایدکم الله انشاءالله، خدا عاقبت تمام بندگانش
را به خیر کند . بیا جانم این هم دشت شما . انشاءالله مبارک است . – و مثل
پول روضه خوانها که موقع رفتن یواشکی در حال مصافحه به کف دستشان
میگذارند، در حالی که یک دور دیگر دست آقا را میبوسیدم چیزی به کف دستم
گذاشت . کمی در بیرون آمدن تردید کردم و همان طور که دست آقا در دستم و لب
هایم بر پوست سفید و نرم پشت دست آقا بود چند دقیقه معطل شدم . نمیدانم در
آن حال به چه خیال افتاده بودم ؟ آن جا نفهمیدم و تند بیرون آمدم .
آقا یک سکهی نقرهی صاحب الزمان، که هرگز خرج نمیشد، و فقط باید در ته
جیب و یا بیخ کیسه بماند، به عنوان دشت اول سال به من داده بود. من هم آن
را یواشکی در دست فقیر کوری که دم منزل آقا سوز و بریز میکرد و روز عیدی
کسی به او محلی نمیگذاشت، گذاشتم و در رفتم . حتماً خیال میکرد یک قرانی
نقره است .
*
می خواستم برای دیدم کسی با ماشین بروم . اتوبوس خط چهار کمتر پیدا میشد .
جمعیتی که یا به دید و بازدید و یا به «شاب دولزیم» میرفتند تا یک اتوبوس
میرسید به طرف آن هجوم میآوردند . زنها با چادر نمازهای گل و بوته دار و
لبهای قرمز قرمز و ابروهای تا به تا، و مردها و پسر بچهها با گیوههای
نو و سفید، روی هم میریختند و معلوم نبود این گیوههای نو و این لباسهای
شیرینی خوران عید از آن میان به چه حال بیرون خواهد آمد . راستش دلم
نمیآمد وارد جمعیت شوم . نه ازین لحاظ که من هم لباس نوی در بر داشتم، نه .
دلم نمیخواست کفشهای کثیف من و تختهای کثیف تر آن گیوهها و کفشهای نو
و واکس زدهی مردمی را که به عید دیدنی میرفتند خراب کند .
آن قدر ایستادم تا جمعیت کم شد . اکنون اتوبوس که میرسید کسی نبود تا هجوم بیاورد .
روی صندلی دوم دست چپ جا گرفتم . پشت سر من یک نفر دیگر، یک زن، بالا آمد و
پشت سر شوفر روی صندلی اول نشست . شکم بزرگ خود را جا به جا کرد و کاغذ پر
از گوشتی را که در دست داشت پهلوی خود روی صندلی گذاشت . چادر نماز وال و
بدن نمای خود را که چندان بوی عید از آن نمیآمد روی سر خود مرتب کرد .
صورت او را در آینهی جلوی شوفر خوب میدیدم . غبغب پایین افتاده و پای
چشمهای پف کردهی او آدم را به یاد مشگهای سفید دوغی که تابستانها دوره
گردها میفروشند میانداخت . مشگهایی که با آهنگ حرکت چرخ گاریهای دستی،
تلو تلو میخوردند و دوغ توی آنها هق هق صدا میکند .
ته سیگاری گوشهی لبش دود میکرد و انگشتهای زردی بسته اش گاه گاه برای
دور کردن آن از لب هایش، نزدیک میشد . زیر ابروهای او، که معلوم بود مدتی
است آن را برنداشته، ریش نتراشیده و زبر خاکروبه کش محلهی ما را در نظرم
مجسم میساخت .
یادم نیست صورتش چین و چروک داشت یا هنوز جوان بود . ولی به هر حال هیکل
بزرگ و کپل درشت او که یک صندلی دو نفری را گرفته بود در نظر اول او را زن
مسنی معرفی میکرد .
یک آرنج خود را به پشت صندلی راننده تکیه داد و سر سنگین خود را با چشمهای
خمار و خواب آلود به روی آن نهاد . موهای نامرتب او روی شانهی راننده
ریخت ولی نه او ممانعتی کرد و نه شوفر تغییر حالتی داد . گویا آهسته نیز با
او صحبت میکرد ولی به گوش من نمیرسید .
مسافرها یک یک و دسته دسته بالا میآمدند . دو سه بچهی کوچک و بزرگ و به
دنبال آنها یک دختر پا به بخت و رسیده که از زیر پیراهن عید، پستان هایش
تازه سر زده بود؛ و به دنبال او نیز یک زن و مرد، نه چندان شیک پوش و عالی،
بلکه دهاتی وار و امل، بالا آمدند و صندلیهای پشت سر مرا گرفتند و به
دنبال خود نیز خش خش لباسهای اطلس و آهاردار خود را لای صندلیها بردند .
زنی که جلوی من و پشت راننده نشسته بود، خوب فهمیدم، که در سر تا سر این
قضایا – از موقعی که بچهها بالا آمدند تا موقعی که روی پای مادر و پدر خود
نشستند برای این که پول جداگانه نپردازند – همه جا با چشمهای پف کردهی
خود آنها را دنبال میکرد .
اول بچهها را خوب تماشا کرد . پس از آن دخترک را و بعد نمیدانم به یاد چه
افتاد که بیش از آن نگاه خود را به روی او معطل نگذاشت و زود متوجه مادر
نو پوشیدهی او شد که از عقب میرسید . و پس از آن نیز که این خانوادهی
ساده و عید گرفته از جلوی او رد شدند چشم خود را به دنبال آنان به عقب
گرداند و تا موقعی که آنها درست جا به جا شدند دقیقه ای با بهت و سکوت به
آنان مینگریست .
در آن یک دم که سر خود را به عقب برگردانده بود و آنها را میپایید
نتوانستم دریابم که به چه فکر میکرد و یا چه خاطراتی ازین دیدار در او
زنده شده بود . اما هر چه باشد حدسهایی زدم : شاید او نیز وقتی کودکانی
داشته که مرده اند یا – نمیدانم طور دیگر شده اند؛ و یا شاید فکر میکرد
که او نیز وقتی دختری بوده و به جای این مشگهای پلاسیده و آویزان
پستانهای سفت و برآمده ای داشته؛ و یا شاید به شوهر خود میاندیشید که او
را طلاق داده بوده و یا خیلی چیزهای دیگر که من نمیتوانستم دریابم .
ولی بعد در میان چشمهای خستهی او که از لای پلکهای خسته تری به بیرون
مینگریست همه چیز را دریافتم . دریافتم که در ته چشمهای بی رمقش دریایی
از غم و اندوه، از حسرت و درد، از آرزوها و امیدهای تباه شده موج میزد که
هر دم ممکن بود به صورت اشک از پلکهای او سرازیر شود .
با سنگینی سر خود را برگرداند . ته سیگار خود را به دور انداخت . صورت خود
را به طرف شیشهی اتوبوس کرد و آن را با هر دو دست خود پوشاند . کسی ملتفت
این قضایا نبود و تنها من بودم که در بحر این دیگری غوطه ور بودم . حتی برق
یک قطره اشک را که از زیر دستهای او روی سینه اش افتاد، از میان آینهی
جلوی راننده دیدم . مثل این بود که شانه هایش نیز تکان میخورد .
اتوبوس به راه افتاد . از توپخانه گذشتیم . او پولش را داد و پنج ریال هم پول خرد از شاگرد شوفر گرفت و «سر تخت» پیاده شد و رفت .
بلیط فروش که پول او را خرد کرده بود و گویا هنوز در فکر او بود از شوفر
پرسید : «یارو کی بود؟» و او بی این که سر خود را برگرداند و در حالی که
فرمان ماشین را برای فرار از دست انداز کف خیابان به طرف دیگری میگرداند
جواب داد :
– بَه! چتو نشناختیش؟ پرویش شلی، خانم رییس زری بودش دیگه!
جلال آل احمد
برگرفته از کتاب دید و بازدید