دختر اثر پیتر بیکسل
دختر
شبها آنها منتظر مونیکا میشدند . او در شهری کار میکرد که خطوط
راه آهنش بد هستند . دختر، مرد و زنش پشت میز غذا مینشستند و منتظر مونیکا
میشدند . از وقتی که او توی شهر کار میکرد، آنها تازه ساعت هفت ونیم
غذا میخوردند . پیشترها یک ساعت زودتر غذایشان را خورده بودند . حالا هر
روز یک ساعت پشت میز آماده، در جای خودشان معطلند؛ پدر بالای میز، مادر
روی صندلی نزدیک درِ آشپزخانه، همه کنار جای خالی مونیکا انتظار میکشند .
برخی اوقات بعدتر هم کنار قهوهی دم کشیده، جلوی کره، نان و مربا.
دختر بزرگتر از او بود . و همین طور مویش بلوندتر از او بود . او پوست
لطیف عمه ماریا را داشت . وقتی آنها منتظرش میشدند، مادرش میگفت :«همیشه
بچهی دوست داشتی بود.»
در اتاقش گرامافونی داشت که اغلب صفحههایش را از شهر میآورد و میدانست
چه کسی در آن آواز میخواند . او همینطور آیینهای داشت و بطریهای کوچک
جورواجور، یک چارپایه از چرم مراکشی و یک بسته سیگار .
پدر کیسهی نایلویی حقوقش را از یک دوشیزهی ادارهای گرفت . او مهرهای
بسیاری را در قفسه دید و از صدای آرام ماشین حساب و موهای بلوند شدهی آن
دوشیزه در شگفت ماند . دوشیزه وقتی مرد از او تشکر کرد، صمیمانه گفت :
«خواهش میکنم.»
ظهرها مونیکا در شهر میماند و آن جوری که او میگفت در یک چایخانه غذای
مختصری میخورد . بعد دوشیزهای شد که خندهکنان در چایخانهها سیگار دود
میکرد . اغلب دختر از او میپرسید که در شهر، در اداره چکار میکند . اما
او نمیدانست چه بگوید . او دست کم تلاش کرد به طور دقیق خود را معرفی کند و
بگوید که چگونه تصادفی در راهآهن کیف قرمزش را همراه با برگهی اشتراک
مطبوعات را باز کرد و آن را به نمایش گذاشت . چگونه او در طول سکوی راهآهن
راه میرفت، چگونه در راه اداره با هیجان با دوستش گپ میزد و چگونه او
سلام یک مرد را خنده کنان پاسخ داد . بعد خود را بارها دراین ساعت معرفی
کرد که چگونه به خانه آمد، کیف به دست و ژورنال مد زیر بغل با عطرش؛ خود
را معرفی کرد . چگونه مینشیند و چگونه با هم غذا میخورند .
اتاقی در شهر گرفت، آنها این را فهمیدند . سپس سر ساعت شش و نیم دوباره
غذا میخوردند و این که پدر پس از کار دوباره روزنامهاش را میخواند و این
که اتاقی با گرامافون و ساعتی برای انتظار دیگر وجود ندارد . روی گنجه
گلدانی آبی رنگ سوئدی از جنس شیشه قرار داشت؛ گلدانی از شهر، هدیهی
پیشنهادی از ژورنال مد .
خانم میگفت : «او شبیه خواهرت است . همه چیزش به خواهرت رفته . او را به
خاطر میآوری که چقدر قشنگ آواز میخواند.» مادر میگفت : «دخترهای دیگر
هم سیگار میکشند.» پدر میگفت : «آره. این را من هم گفتهام» مادر میگفت :
«دوست دخترت تازگی ازدواج کرده است» پدر فکر میکرد، او هم ازدواج میکند .
او در شهر زندگی میکند .
تازگیها مونیکا درخواست کرده بود : «چند تا کلمهی فرانسوی بگو.»
«بله.» مادر تکرار کرده بود : «چند تا کلمهی فرانسوی بگو.» اما نمیدانست چه بگوید .
تندنویسی هم بلد بود . حالا پدر به آن فکر میکرد . اغلب آنها به همدیگر
میگفتند : «برای ما این مساله خیلی سخت بود.» سپس مادر قهوه را روی میز
گذاشت . او گفت: «من صدای قطار را میشنوم.»
پیتر بیکسل
Peter Bichsel