داستان مسائل بیمارستانی اثر دینو بوتزاتی
داستان مسائل بیمارستانی
با آن دختر در آغوشم، سراپا خیس خون، دوان دوان، با عبور از دری فرعی که
نیمه باز بود، به محوطهی بیمارستان وارد شدم . نمی دانم آیا آنجا نگهبانی
بود، و آیا مرا دید، و آیا پشت سرم فریاد کشید . با دلهرهای که برای
زودتر رسیدن داشتم، هیچ صدایی نشنیدم .
در آن باغ بزرگ، عمارات بسیاری سربرافراشته بود . همچنان دوان دوان به طرف
نزدیکترین شان به راه افتادم .از چند پله بالا رفتم . به راهروی ورودی
رسیدم . مرد پرستاری یا کسی از این قبیل، روپوش به تن، رد میشد و انگار
عجله داشت .
متواضعانه گفتم : «ببخشین». او بی آنکه بگذارد حرفم تمام شود جواب داد:
«اینجا درمانگاه پزشکیه . این کار ما نیست». و با چانه به آن دختر بیچارهی
در آغوشم، انگار که او کالایی و یا گاوی باشد، به اویی که شاید داشت
میمرد، اشاره کرد .
التماس کردم: «پس کجا؟ پس کجا؟» . پرستار مشوش نهیب زد: «سمت در اصلی؛
ساختمان بستری (و این کلمات را با غیظ ادا کرد)؛ ته خیابون درختی؛ سمت چپ».
به سمت خیابان درختی شتافتم . دستهایم دیگر از خستگی نا نداشت . سر کوچک
او با هر قدمم از سمتی به سمت دیگر تکان میخورد . گویی که بگوید نه، ول
کن، دیگر همه چیز تمام شده است .
نوشتهای را با حروف درشت بر نمای ساختمانی کوچک دیدم : “بخش جراحی”. درنگ
نکردم . اما در آستانهی در، خواهری روحانی، سفید پوش، با چهرهای تسلابخش
ایستاده بود . گفتم : «خواهر، به خاطر خدا، نگاه کنین…». صدایی ملایم
نگذاشت تمام کنم . خواهر روحانی با همدردی انسانی گفت :«ولی آقا این طوری
غیرممکنه . اگه شما ورقه ندارین…ورقهی پذیرش….این جا نمی شه». التماس کردم
: «ولی نمی بینین چه زخمی؟ همین طور خون میره . بهش برسین . شمارو به خدا
عجله کنین!». جواب داد: «به من مربوط نمی شه آقا». و صدایش ناگهان سرد و
مقرراتی شده بود: «ممکن نیست اینطوری مریضی پذیرفته بشه! شما بهتره وقتو از
دست ندین . برین به بخش بستری!». با بغضی در گلو گفتم : «آخه کجاست؟».
«اون ته، میبینینش؟ اونی که رنگش قرمزه». آنگاه در آن انتهای دور باغ، از
ورای اشک ها، عمارتی سرخگون، و به خاطر فاصله دور، کوچک را دیدم . مبهوت،
درنگ کردم . در ضمن خواهر روحانی زمزمه میکرد: «طفلکی». صدایش دوباره
ملایم شده بود و در حالی که آن سر کوچک خونین را نوازش میکرد، سر خود را
پرهیزکارانه تکان میداد : «طفلکی، دخترک بیچاره».
نومید به راه افتادم . دیگر قادر به دویدن نبودم . دیوانه وار، به آن لکهی سرخ دور، خیره نگاه میکردم . چه وقت خواهم رسید؟
اما کسی به طرفم میآمد . مردی بود حدودا چهل ساله، ریشو، او هم با روپوش سفید : قسم میخورم که یک پزشک بود .
«شما کجا میرین اینطوری؟ کی گذاشته بیاین تو؟» و من را به شدت به باد حمله
گرفت و در حالی که سرزنشم میکرد، انگار به لکه های سرخ بر جامانده بر
سنگریزه های سفید خیابان پشت سرم زل زده بود .
با لکنت گفتم: «دکتر، آخه نمی بینین؟ کمکم کنین . شما بگیرینش . التماس تون میکنم!».
او خونسرد پافشاری کرد: «از کدوم طرف اومدین تو؟ ممکنه بهم بگین؟».
جواب دادم : «از در ورودی . از در ورودی اومدم تو».
«خب» چهرهاش از خشم درهم شد . «اینجوری نگهبانی میدن؟ ای تنه لش ها! حالا
دیگه درو واز میذارن؟ خب، تلافی شو پس میدن… و شما بهم بگین از کدوم در
ورودی؟ بهم بگین».
مغشوش، جواب دادم : «چی میخواین که بدونم؟» و بعد، از ترس اینکه جریحه
دارش کرده باشم و چون نگران کمکش بودم گفتم : «از اون جا. از اون جا . باز
بود». و اقدام به رفتن کردم .
شانهام را گرفت : «نه نه . این چیزیه که باید خوب روشن بشه . اولا دقیقا برام توضیح بدین از کدوم در اومدین تو».
در ضمن با سر و صدای مشاجره، یک نفر دیگر جلو آمده بود . او هم، با قضاوت از قیافه اش، میبایست پزشک و حتی شخص مهمی میبود.
آن که ریش داشت، در نهایت خشم، به او اطلاع داد : «می خوای یه چیز قشنگی
درباره اش بدونی؟ این یارو از یه در اومده تو! حالا دیگه انگار که طویله ست
میان تو! حالا دیگه انگار که خونهی خاله ست مریض مییارن!».
همکار ملحق شده، مرموزانه از سر کیف لبخند میزد و بی آنکه آرامش خود را از
دست بدهد، با سر تصدیق میکرد . بعد با یک انگشت، کنار لبهی زخم شقیقهی
دختر بی حال را به آرامی لمس کرد . انگار که زغالی سوزان به من چسبانده
باشند، خود را عقب کشیدم . لبخند پزشک مشوش. شنیدم که زمزمه میکرد : «در
خطره…». و بعد، کلمهی سختی که نتوانستم تشخیص دهم .
پرسیدم: «چی در خطره پروفسور؟ بهم بفرمایین؛ کمکم کنین؛ ازتون خواهش میکنم…. قبل از اینکه خیلی دیر بشه کمکم کنین!».
بی نهایت آقامنشانه و آگاه به قدرت بی حد و مرز خود جواب داد : «اما این جا
بیمارستانه . میدونی که این جا بیمارستانه جوونک! هتل که نیست… بجنب دیگه
. راه بیفت . باید بری اون ته!».
بی اراده راه افتادم . صدای بلند پزشک ریشو را، مشتاق استنطاق، پشت سرم
شنیدم : « پس نمی خوای بگی از کدوم در اومدی تو! پس دیگه راهی نداره، نمی
خوای بهم بگی!». و باز هم: «بی شعور!». دیگر دور شده بودم . خدا میداند
چطور با او، خیس خون در آغوشم، میدویدم و میدویدم و علیه پزشکان، خواهران
روحانی و پرستاران میخروشیدم : « لعنت بر همه تون! مرگ بر همه تون» . و،
میدانم، حق داشتند . فریاد میزدم: «مرگ بر همه تون! مرگ بر همه تون!» .
دینو بوتزاتی
Dino Buzzati
بر گرفته از کتاب “متاسفیم از ...