خواستهی قلبی اثر گارث نیکس
خواستهی قلبی
«برای به دست آوردن یک ستاره، باید نام سری و جایگاهش را در کائنات بدانی»
مرلین این را در حالتی گفت که دهانش را نزدیک گوشهای نیموه کرده بود .
نفسش نیموه را غلغلک داد و او را به خنده واداشت . تنها سنگینی و وقار مجلس
بود که مانع قهقه زدنش شد .
در نهایت، بعد از سالها کارآموزی، حالا مرلین میخواست چیزی را به او
بگوید که او همیشه در انتظار دانستنش بود، چیزی که طی هفت سال به سوی آن
گام برداشته بود .
«تو باید آن نام را به مانند یک پرندهی سفید به آسمان روانه کنی . باید آن
را درون آتش بالای یک آینه بنویسی . باید شهاب را با خواستهی قلبیات
پیوند بزنی . تمامی این مراحل باید در یک لحظه بین انتهای شب و آغاز روز
صورت گیرد»
«همین؟ تمام سر نهایی همین بود؟»
مرلین به آرامی گفت : «بله . سر نهایی همین است . اما هزینهاش را به یاد
داشته باشی . ستاره با خواستهی قلبی تو تغذیه خواهد شد وتنها از خاکستر
باقیمانده از میل درونیات، قدرت پدیدار میشود»
نیموه فریاد زد: «اما خواستهی قلبی من داشتن قدرته . من چطور میتونم در
یک لحظه، قدرت رو به دست بیارم و در همون لحظه از دستش بدم؟»
مرلین به زحمت گفت : «حتی یک جادوگر هم ممکن است خواستهی قلبیاش را نداند
. این همان خواستهی قلبی تو است . از گذشته تا به حال و از حال تا به
آینده . اگر ستارهای را بر نگیری، ممکن است پیشامدی که در راه است را از
دست بدهی»
مرلین به نیموه نگاه کرد و او هم به آسمان خیره شد تا ستارهها را نظاره
کند . او یک زن جوان با صورتی تاریک، موهایی به مانند مردمان غیر سلتی و
چشمانی پر شور و درخشان را میدید . او آنچنان زیبا نبود، حتی آنچنان
دلنشین نیز نبود؛ اما صورتی زنده و با نشاط داشت که هر لحظه از قدرتی که
درآن بود حکایت میکرد . لباسی ساده و سفید بر تن داشت . لباسش بی آستین
اما تا قوزکش کشیده شده بود . النگوهایی طلایی نیز به دور دستش پیچ خورده
بود .
مرلین آن النگوها را به او داده بود که حالا سرشار از جادوهای ضعیفی بودند که نیموه در سه سال اخیر از مرلین آموخته بود .
مرلین به واسطهی قدرتی که از ستارهاش به دست آورده بود، از میان صفحات خاطراتش چیزهای تازهای میدید :
ـ گذشته: دختر کلهشقی که شاید کمی بیش از 14 سال سن داشت
در جلوی خانهاش واقع در پرتگاه کرن وال کمین کرده بود . مرلین او را راند
اما او برای هفتهها در آستانهی خانهاش نشست و از جلبک و حلزونها تغذیه
کرد تا دست آخر مرلین او را به خانهاش راه داد… در آغاز مرلین از آموزش
جادو به دخترک سر باز زد، اما دخترک در آن نبرد نیز پیروز بود . او
نمیتوانست منکر استعداد و موهبت دخترک شود همان طور که نمیتوانست
علاقهاش را به تدریس انکار کند .
با گذشت سالها ، لذتی که در درس دادن به نیموه وجود داشت، به چیز دیگری
بدل شده بود ، با این که مرلین هیچگاه این را بروز نمیداد . مرلین تقریباً
سه برابر او سن داشت . و او مدت زیادی را قبل از آمدن نیموه سپری کرده بود
تا خود را برای اندوهی که در پیش بود آماده کند. فکر نمیکرد به این سادگی
عاشق دختری آنقدر غیر قابل تحمل شود . اما شد آنچه شد .
ـ حال: هر دوی آنها روی سنگ سیاه ایستاده بودند و خورشید روزی تازه از زیر پاهایشان طلوع میکرد .
ـ آینده: به هر طریقی میتوانست پیش آید . اگر مرلین
اراده میکرد، میتوانست به آنچه خود میخواست نیموه را رهنمون کند . اما
این کار نکرد . این انتخاب حق نیموه بود .
نیموه به آرامی گفت: «خواستهی قلبی من فراگیری تمام جادوگریست . من تنها
موقعی به چنین مقامی میرسم که ستارهای را برای خود کنم و این مالکیت به
قربانی کردن خواستهی قلبیام بستگی دارد . چه معمای جالب و در عین حال
پیچیده ای!»
«تو باید اینجا بمانی و در موردش فکر کنی»
مرلین این را گفت و به آرامی از سنگ سیاه، نگین حلقه سنگهایی که حدود 20
سال پیش به وجود آمده بود، پایین آمد . بی شباهت به تمام تک سنگهای دیگر،
هر چند کوچک و صاف بود، سخت ترین و مستحکم ترین آنها بود . مرلین آن را
از اعماق زمین آورده بود و قبل از اینکه مرلین آن را به حالت فعلیاش
درآورد، داشت مثل آب بخار میشد .
نیموه لبخندی زد و گفت : «اما صبحانه صدام میزنه و من دوست دارم دعوتش رو
اجابت کنم» و بر لبهی سنگ نشست و مرلین را که به آرامی از او دور میشد
نظاره کرد . همین که از حلقهی سنگها بیرون رفت، هوای اطرافش به لرزه
افتاد؛ پرتوهای درخشان نور در اطراف بازوها و سرش میچرخیدند و
میرقصیدند. پرتوها به درون پوست و مویش نفوذ کردند و همین که این واقعه
پایان پذیرفت، موهای مرلین سفید شده و از آنچه بود بسیار پیرتر شده بود .
نیموه میدانست که این پوستهای است که او سالهای سال با جادو بر تن
میکند . سن و سال با خرد و حکمت ارتباط مستقیم داشت و مرلین دریافته بود
که مفیدتر است تا پیر و از کار افتاده جلوه کند . نیموه انتظار داشت تا
زمانی که قدرتش را به دست آورد همین کار را انجام دهد . یک عجوزه به مراتب
راحتتر و آسوده تر از یک دختر جوان بود .
او نمیخواست تا مدت زیادی دوشیزه بماند . نیموه نقشههای زیادی برای عبور
از دوشیزگی و تبدیل شدن به یک زن بالغ داشت و مرلین گرچه خودش نمیدانست،
بخشی از این نقشه بود . هیچ یک از پسران روستایی یا حتی قهرمانان آرتور نیز
به درد او نمیخوردند . مرلین تنها مرد مورد علاقهاش بود . البته افرادی
طی چند سال گذشته قصد جلب توجه او را داشتند و هر دفعه با بی توجهی نیموه
مواجه میشدند . همچنان نیز چند نفر از آنان به صورت وزغ در حاشیه آبگیر و
در نیزار میزیستند . نیموه متعجب بود که چطور آنان تا الان زنده مانده اند
. اغلب مردم به واسطهی چنین طلسمی میمیرند . بعضی اوقات به آنها غذا
میداد، اما هیچ گاه اجازه نمیداد تا او را لمس کنند حتی به صورت یک وزغ .
نیموه فکرش را از خواستگاران ناکام دور کرد و روی معمایی که به وسیلهی
مرلین طرح شده بود متمرکز شد . خواستهی قلبیاش کسب قدرت بود، اما در این
صورت او خواستهی قلبی اش را برای به دست آوردن قدرت قربانی میکرد . این
چطور ممکن بود؟
سرش را خاراند و روی صخره دراز کشید و اجازه داد تا پرتوهای گرم خورشید او
را نوازش کنند . نا خودآگاه دستش را بالا برد تا اشعهی خورشید را احساس
کند . خورشید منبع انرژی بود و او در بسیاری از جادوهای پیش پا افتاده و
ضعیف از آن استفاده میکرد . این فکر خوبی بود . میتوانست وقتی آسمان صاف
است، انرژی خورشید را جذب کند و دیگر نیازی حتی به تفکر در مورد آن نداشت .
نیموه میتوانست قدرت را از منابع بسیاری بیرون بکشد : خورشید، زمین، آب
جاری، حتی از بازدم یک حیوان یا انسان .
نیموه تعجب کرد . مرلین چه چیز را از دست داده بود؟ خواستهی قلبی او چه
بود؟ او هم احتمالاٌ مانند او خواستار قدرت بوده است . مرلین قدرت را به
دست آورده بود و آن طور که نیموه میدید هیچ چیز را نیز از دست نداده بود .
او بزرگترین و قدرتمندترین جادوگر زمان خود بود. مشاور و منصوب کنندهی
پادشاهان . هیچ دانشی وجود نداشت که او نداند یا هیچ طلسمی یا ورد یا هر
چیز دیگری…
نیموه با خود اندیشید، شاید چیزی برای از دست دادن وجود نداشت . یا حتی اگر
هم وجود داشت، چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانست از دست بدهد . خواستهی
قلبیاش میتواند رخ دهد، اما نه نمیتوانست، فقدانی وجود نداشت . دیدن
آینده مثل زندگی کردن در آن نیست . شاید آیندهاش را در آتش کوره میدید
و…. یعنی چقدر تلفات خواهد داشت ؟
هیچ چیز . این چیزی بود که از فکرش گذشت . هیچ چیز با نشاط جادو قابل مقایسه نسیت .
نیموه با خود گفت: «امشب وقتشه» و همان طور که از سنگ سیاه به پایین میرفت زمزمه کرد : «امشب همه چیز مشخص میشه»
تا به هنگام غروب همان جا نشست و فکر کرد . با غروب آفتاب به سمت خانه به
راه افتاد . وقتی به اتاق مرلین رسید متوجه شد که او خواب نیست . با چشمانی
باز در حالی که از پنجره ماه را تماشا میکرد در تختش دراز کشیده بود .
نیموه لحظهای دم در مردد شد . خجالت میکشید و نگران بود . با بدنی برهنه
جلوی در ایستاده بود . موهایش را با هنرمندی خاصی آراسته بود که کمی او را
بپوشاند و در عین حال جذاب نیز باشد . وقت زیادی صرف کرده بود تا آنها را
آرایش کند و در نهایت با افسونهای مختلف مانند گیرهی سر آنها را آن طور
که میخواست حالت داده بود .
«مرلین»
مرلین جواب نداد . نیموه داخل شد . به نظر میرسید پوستش از درون میدرخشد .
خندهای موذیانه بر لب داشت که حاکی از خیلی چیزها بود. هر مردی جای
مرلین بود سریعاً کاری را میکرد که نیموه انتظار داشت، اما مرلین این کار
را نکرد .
«مرلین . من قبل از سحر بر میگردم سمت سنگ . اما به عنوان زنی که شوهرش را انتخاب کرده است . من . همسر تو…»
«نه»
مرلین تکان نخورد و هنوز مانند یک تکه گچ درون تخت دراز کشیده بود . او گفت
: «مردان زیادی در روستا هستند . به علاوه دو نفر از شوالیههای آرتور هم
امشب نگهبانی میدهند . هر دو مرد خوب، جوان و زیبا هستند . ازدواج هم
نکردهاند»
نیموه سرش را به علامت نفی تکان داد و کمی جلو آمد . موهایش همزمان با نشستن روی تخت، روی صورتش ریخت .
«این تویی اون کسی که من میخوام . تو، نه هیچ کس دیگه ! تو هم من رو
میخوای ! خودت هم خوب میدونی . من هم خوب میدونم . به همون خوبی که اسم
دهها هزار پرنده و جونور که خودت بهم یاد دادی»
«من نیز همین طور . اما من استاد تو هستم . این درست نیست که استاد و
شاگردش همخوابه باشند . عدم تعادل در سنوات و قدرت در پی خواهد آمد . به
جای خودت بازگرد»
نیموه اخم کرد . از روی تخت برخاست . چرخید و خرامان خرامان به سوی در رفت و
جلوی در توقف کرد . برگشت و خندهای ملیح تحویل مرلین داد گفت : «فردا من
بانوی خودم هستم و تو هم دیگر استاد نیستی . من ستارهام را به دست میآورم
و ما میتوانیم مثل زن و شوهر زندگی کنیم»
مرلین تکانی نخورد و جواب هم نداد . نیموه رفته بود و برای بار دیگر اتاق
در سکوت فرو رفت . ماه نورش را از صورت مرلین برگرفت. تاریکی اشکهای روی
گونههایش را که به آرامی بر روی صورت میغلتید را پنهان کرد . چشمان جوان و
آسمانی مرد بر خلاف پوست و مویش خیلی پر نشاط و زنده بود .
نفس عمیقی کشید و از ته دل زمزمه کرد : «بله؛ این طور بسیار بهتر است…»
نیموه به رختخوابش بازنگشت . در عوض زیباترین لباس کتانش را بر تن کرد .
لباسی که خودش آن را با آبی، رنگ کرده بود و با نخ نقرهای که از اعماق
زمین آورده بود، دوخته بود .
همین طور که از خانه خارج میشد و به درون پرتگاه میافتاد، بافتهای
نقرهای لباسش در نور نقرهای مهتاب شروع به تابیدن کرد . آبگیری در لبهی
پرتگاه غربی وجود داشت که از بارانهای بهاری و یخهای آب شدهی کوهستان
تغذیه میشد و مانند همیشه متین، آرام، زلال و مانند آینه بود . کیالکی کهن
و باستانی بر آبگیر سایه افکنده بود . بعضی اوقات در تاریکی با غول یا
موجودی مشابه اشتباه گرفته میشد . در نیمهی زمستان، هر شب، ناشناسی نگون
بخت از ترس کیالک و برای گریختن از آن، خود را به درون آبگیر میانداخت و
غرق میشد .
نیموه در لبهی آبگیر ایستاد و خود را در برابر نسیم خنک صبحگاهی قرار داد .
عباراتی زمزمه میکرد و خود را برای آنچه میبایست صورت پذیر آماده میکرد
: «برای پیدا کردن نام سری یک ستاره، از ماه سوال کن . مکانش را میان
شاخههای درخت کیالک ثابت نگه دار . نام را بر روی بالهای یک پرنده به
آسمان بفرست . نام را بر روی آینهی زلال آبگیر بسوزان . به هنگام شفق
ستاره را با خواستهی قلبیت بپوشان . آنگاه تو یک ساحر تمام و کمال خواهی
بود»
نیموه به آسمان خیره شد و قرص بزرگ ماه را یافت . زرد به مانند پنیری کهنه .
اجازه داد تا اشعههای نورش بر صورت و دستانش بتابند و قدرتشان را از آن
خود کرد . اما قرص ماه آن چیزی که تصور میکرد نبود . نیموه قدری صبر کرد .
آهسته، درخت کیالک در باد نالهای سر داد . به آرامی قرص ماه شروع به
لغزیدن کرد . زردیاش در نقرآبی محو شد . نیموه متوجه تغییر شد و لبخند زد .
میخواست نام ستارهاش را بپرسد . قبلاً یکی را انتخاب کرده بود .
ستارهای درخشان اما نه آنچنان که فراتر از قدرتش باشد . ناهید هیچ گاه به
کسی خدمت نکرده بود و نمیکرد . ستارهای مانند ستارهی مرلین منتها نه
آنقدر قرمز . اگر نگوییم دقیقاً همانند، اما نیموه نیرویی برابر با مرلین
داشت .
پرندهای فراخوان شد . نالهای آهسته قبل از موقع مقرر به گوش رسید . وزش
باد آرام شد و کیالک از حرکت باز ایستاد . نیموه ترس را در وجودش حس کرد .
چند دقیقه بیشتر تا سحر نمانده بود . ماه در حال محو شدن بود . او باید دست
به کار میشد . او ماه را صدا زد . ندایی که هیچ انسانی آن را نمیشنوید .
اول جواب نیامد . اما انتظارش را داش ت. با نیرویی که پیشتر از خورشید جذب
کرده بود، دوباره امتحان کرد. ماه درخشانتر شد و از خلاء صدای نقره گونی
پدیدار شد، آهسته و محزون . تنها با نیموه سخن میگفت : «جهلیل»
نام در ذهنش نقش بست . بر روی یک زانو نشست و از میان شاخههای درخت به
آسمان نگاه کرد . ستارهاش را میان دو شاخهی در هم پیچیده یافت . درخشان و
گرفتار در بین تاریکی .
نیموه دستش را در آب تکان داد . قطرات آب به بالا جهیدند و به پرندهی
سفیدی تبدیل شدند . فاختهای که مستقیم به سوی آسمان پرواز میکرد نام
ستاره را به نوک منقارش نگه داشته بود .
دریاچه قبل از آنکه نیموه دستش را در آن تکان دهد آرام بود . آرام و در
خشنده . نیموه، آسمان، درخت و ماه را انعکاس میداد . نیموه تمام نیرویی که
از خورشید جذب کرده بود را نوک انگشت سبابهاش متمرکز کرد و شروع به نوشتن
در آتش روی آب آینه گون کرد . نام را در سه بخش نوشت :« ج-هل-یل»
در آسمانها، ستارهای سقوط کرد، ماه محو شد و خورشید بالا آمد . در
لحظهای میان شب و روز، نیموه ستارهاش را برای همیشه به دست آورد.
احساس کرد چیزی وجودش را ترک گفت و اشک در چشمانش حلقه زد . اما نمیدانست چه چیز را از دست داده است . قدرت در وجودش بیدار شد .
نیموه به بالای پرتگاه رفت و از آنجا خود را به پایین پرت کرد . مانند پر
به این سو و آن سو تاب خورد، اما آسیبی ندید . قبل از اینکه به آب بیفتد
به دلفینی تبدیل شد . درون موج شیرجه رفت، به زیر آب رفت و خود را چرخاند و
درست مثل یک دلفین میخندید .
نیموه پیش از این نیز دلفین شده بود ولی آن وقت مرلین این کار را انجام داد
. این قدرت ستارهی مرلین بود که او را به شکلهای مختلف در میآورد .
حالا او میتوانست در هر زمانی تنها با ارادهی خودش به هر چیزی که
میخواست تبدیل شود . به بیرون از آب جهید و به عقاب تبدیل شد . به سمت
پرتگاه شتاب گرفت، دریاچه را پشت سر گذاشت و به سمت خورشید و مرلین پرواز
کرد .
با چشمان عقاب، مرلین را دید که قبلاً در حلقهی سنگ انتظار او را میکشد .
بدون هیچ افسون و زرق و برقی بر روی سنگ سیاه ایستاده بود . عشق مرلین در
قلبش مشتعل شد و به درخشندگی و قدرت خورشید در حال طلوع زبانه میکشید و گر
میگرفت .
همین طور صعود کرد تا درست بالای سرش رسید و مرلین مجبور شد برای دیدنش
چشمانش را تنگ کند . در همین زمان بالهایش را جمع کرد و مستقیم به سمت
پایین سقوط کرد تا در آغوش باز مرلین قرار گیرد .
مرلین او را بغل کرد و بوسید و ناگهان ستارهها آنها از یکدیگر جدا کردند،
و هوا و باد میان آنها قرار گرفت . نیموه فریاد کشید و نیروی جدیدش را به
سمت مقصودش متمرکز کرد اما فایدهای نداشت . او کاملاً از سنگ کنده شده و
به بیرون پرت میشد . مرلین فریادی نکشید و به پشت بر زمین کوفته شد . داشت
درون سنگ سیاه غرق میشد . به ظاهر سنگ سیاه به مانند باتلاقی سیاه بود که
به طور ناگهانی او را به دام انداخته بود .
او داد نمیزد اما صدایش بلند و رسا بود و به وضوح به گوش نیموهای میرسید
که داشت تقلا میکرد : «تو خواستهی قلبی من هستی نیموه که در آینده
انتظارم را میکشیدی . تو بهایی بودی که من برای قدرت و جادو پرداختم . عشق
هیچگاه تحقق نخواهد پذیرفت . مرا فراموش کن»
دستش از درون سنگ بالا آمد . نیموه به آن چنگ زد تا شاید بتواند او را
بیرون بکشد . اما دستش بر هوا قفل شد و مرلین در سطوح عمیق سنگ مدفون شد .
«مرلین مرا فراموش کن»
هیچ عکس العملی در قبال اشکهایی که بر گونه هایش میلغزید از خود نشان
نداد . ستارهای درخشان در هالهای میان تنگه برق میزد . ضامن قدرت و خرد
تا حدی که هیچ کس نمیتوانست تصور کند . اما در درون ناامید بود، مایوس به
این خاطر که کسب قدرت خواستهی قلبیاش نبوده است . خواستهی قلبی حقیقی در
زیر سنگ سیاه مدفون شده بود و برای همیشه از دسترس او خارج بود .
یا شاید نبود؟ نیموه بر ستارهاش متمرکز شد و به آسمان نگاه کرد، که بالای
سرش میدرخشید . اگر ستارهاش به پایین کشیده میشد پس حتماً دوباره
میتوانست صعود کند تا جایگاهش را دوباره در افلاک پیدا کند و تمام مشکلات
را حل کند . اگر نیموه میتوانست ستارهاش را بازگرداند پس مرلین نیز
دوباره قدم بر زمین میگذاشت، در عوض او هم میتوانست ستارهاش را آزاد کند
و خواستهی قلبیاش را باز پس گیرد .
قدرتهای دیگری نیز در جهان وجود داشت . مکانهای دیگری برای آموختن علم .
نیموه دستان لاغرش به بالا آورد و در یک لحظه به پرندهای پهن بال تبدیل شد
. با باد همراه شد و از دریا گذشت و از بریتانیا رفت .
تمام قدرت و خرد مرلین نیز با او رفتند و همچنین تمام آرزوهایی که برای
قلمرو و سلطنت آرتور داشت . قلمروی که با خاک یکسان میشد، همان طور که
خواستهی قلبی نیموه به درون سنگ سیاه نفوذ کرد .
گارث نیکس
Garth Nix
مترجم : محمدحسین عبدالهی ثابت