خط زندگی اثر رابرت ای هاینلاین
خط زندگی
مقدمهی داستان از هاین لاین
در آغاز سال ۱۹۳۹ من به خاطر شرکت در یک رقابت انتخاباتی سیاسی ورشکسته شده
بودم . (البته من با اقتدار دوم شدم، اما در سیاست به رتبه یا نمایش خوب
جایزه نمیدهند) من در امور مربوط به مهمات، توپخانه و کنترل آتش رزمناوها
تخصص بالایی داشتم . این مهارتی بود که در ساحل کسی خواستارش نبود . یک تکه
کاغذ هم از منشی نیرو دریایی دستم داده بودند که به من اطلاع میداد من
فقط فضای بیهوده اشغال کردهام . عین عبارت این بود : «کاملاً و دایماً از
کار افتاده» . در این حال من «صاحب» یک خانه هم بودم که به شدت زیر قسط بود
.
همین دوران بود که Thrilling Wonder Stories یک آگهی به شرح زیر منتشر کرد (کم و بیش) :
مسابقهی جایزه بزرگ- نویسندگان آماتور!!!!!!
جایزه اول ۵۰$ پنجاه دلار ۵۰$
در ۱۹۳۹ آدم با پنجاه دلار میتوانست سه چرخدستی ایستگاههای قطار را با
میوه و سبزیجات پر کند . در این روزگار من میتوانم خریدی به اندازهی
پنجاه دلار را بدون کمک بلند کنم . شاید هم من زورم بیشتر شده . به هر حال
من داستان خط زندگی را نوشتم . چهار روز وقتم را گرفت . چون من کند تایپ
میکنم . در نهایت آن را برای Thrilling Wonder نفرستادم؛ فرستادمش برای
Astounding، با این فکر که آنها با انبوه داستانهای آماتوری مواجه نیستند
.
Astounding خریدش… به ۷۰$. یعنی بیست دلار بیشتر از آن «جایزه بزرگ» . بعد
از آن دیگر هرگز فرصت اینکه دنبال شغل شرافتمندانهای بروم، پیش نیامد .
رییس جلسه برای برقراری نظم با سر و صدا روی میز کوبید . به تدریج صدای
سوتها و هوکشیدنها خاموش شد . عدهای مأمور انتظامات خودگماشته هم افرادی
را که زیادی کلهشان داغ بود، روی صندلیشان نشاندند . در نظر رییس جلسه،
سخنران پشت جایگاه اهمیتی به این همه شلوغی نمیداد . سیمای آرام و کمی
مغرور او تألمناپذیر به نظر میرسید .
رییس جلسه میکروفن را به دست گرفت و او را با صدایی که خشم و رنجش در آن به زحمت مهار شده بودند، مورد خطاب قرار داد: «دکتر پینرو»
کلمهی «دکتر» زیاد مورد تأکید قرار نگرفت .
«باید از شما به خاطر هیاهوی ناشایستی که در طول صحبتتان به پا شد، عذر
خواهی کنم . در حیرتم از این که چطور همکاران من فراموش کردهاند که یک مرد
علم باید بیش از آنی وقار داشته باشد که بخواهد صحبت سخنران را قطع کند،
حالا هر چقدر هم…» مکثی کرد و حرفش را سبکسنگین کرد . سپس ادامه داد:
«حالا هرچقدر هم که آن سخنان تحریک کننده باشند»
پینرو به او لبخند زد . لبخندی که میتوانست توهینی آشکار تلقی شود . رییس
جلسه به زحمت خودش را کنترل کرد و ادامه داد: «مایلم جلسه به آراستگی و با
نظم به پایان برسد . از شما میخواهم که صحبتتان را تمام کنید . معهذا باید
از شما بخواهم سعی نکنید با نظراتی که هر انسان باسوادی سفسطهآمیز
بودنشان را تشخیص میدهد، به هوش ما توهین کنید . لطفاً صحبت را به کشف خود
محدود کنید، البته اگر واقعاً چیزی کشف کردهاید»
پینرو دستهای سفید و چاقش را به طرفین باز کرد . کف دستهایش رو به پایین
بود . گفت : «چطور میتوانم ایدهی نویی در مغزهای شما بکارم آن هم قبل از
این که توهماتتان را از بین ببرم؟»
مستمعین به جنبش در آمدند . صدای غرولند از گوشه و کنار بلند شد . یکی از
پشت سالن فریاد زد : «این شارلاتان را بیرون بیندازید! دیگر ما را بس!»
رییس جلسه چکشش را روی میز کوبید و گفت : «آقایان! لطفاً!» و سپس رو به
پینرو کرد و گفت : «آیا باید به شما خاطر نشان کنم که عضوی از این مجمع
نیستید و ما شما را دعوت نکردیم؟»
ابروهای پینرو بالا رفتند و گفت : «که چه؟ به گمانم کلمهی دعوتنامه را روی سرنامهی آکادمی دیده باشم»
رییس جلسه لب پایینیش را گاز گرفت و پاسخ داد : «صحیح است . خودم دعوتنامه
را نوشتم . اما این به خاطر خواهش یکی از اعضای هیأت امنا بود . ایشان
انسانی نوع دوست هستند؛ اما نه یک دانشمند و نه یک عضو آکادمی»
پینرو یکی از آن لبخندهای آزاردهندهاش را تحویل داد و گفت : «خب؟ باید حدس
میزدم . بید وِ ِلِ پیر از بیمهی عمر آمالگامیتد اینطور نیست؟
میخواسته فُکهای تعلیم دیدهاش دست مرا به عنوان یک متقلب رو کنند . بله؟
برای این که اگر من بتوانم روز مرگ یک نفر را پیشگویی کنم، دیگر کسی
بیمهنامههای خوشگل او را نخواهد خرید . ولی حتی با فرض این که شما هوش
کافی برای فهمیدن سخنم داشته باشید، چگونه میتوانید دست من را رو کنید اگر
اول سخنم را گوش ندهید؟ بَه! او شغال به شکار شیر فرستادهاست.ی» عمداً
پشتش را به آنها کرد . مِنمِنهای جمعیت بالا گرفت و تدریجاً نوایی
شریرانه پیدا کرد . رییس جلسه بیهوده برای برقراری نظم فریاد میزد . سپس
کسی در ردیف اول بلند شد .
«جناب رییس!»
رییس جلسه از فرصت پیش آمده استفاده کرد و فریاد زد : «آقایان! دکتر فان راین اسمیت رشتهی کلام را به دست میگیرند» هیاهو فرو مرد .
دکتر گلویش را صاف کرد، دستی به کاکل موی سفید زیبایش کشید و یک دستش را هم
در جیب کناری شلوارش کرد که با ظرافت و مطابق مد دوخته شده بود . حالتی به
خود گرفت که بیشتر مناسب مجالس اعیانی بود بود و گفت : «جناب رییس جلسه،
دوستان و اعضای آکادمی علم، بیایید مدارا داشته باشیم . یک جنایتکار هم قبل
از این که دولت سیاستش کند، حق دارد آن چه میخواهد بگوید . آیا ما باید
کمتر از این انجام دهیم؟ حتی اگر از لحاظ عقلانی به حکم صادره اطمینان
داشته باشیم؟ من همه مراعاتی را که این مجمع عالیقدر میبایست به یک همکار
غیرعضو اعطا کند، به دکتر پینرو اعطا میکنم . حتی اگر…» رو به پینرو تعظیم
مختصری کرد و ادامه داد : «… با دانشگاهی که به ایشان مدرک داده است،
آشنا نباشیم . اگر چیزی که ایشان میخواهد بگوید غلط باشد، ضرری برای ما
نخواهد داشت . اگر چیزی که میخواهد بگوید درست باشد، ما نیز باید بدانیم»
صدای دلپذیر و جاافتاده او، آرامبخش و تسکیندهنده، همه جا را فرا گرفت .
«اگر مَنش استاد بزرگوار به نظر ما کمی بیادبانه میرسد، باید به خاطر
داشته باشیم که جناب دکتر شاید از طبقهای اجتماعی، یا مکانی باشند که در
آنها در این امور جزیی چندان باریکبینی نمیشود . دوست عزیز و نیکوکار ما
از ما خواسته است که به سخنان این شخص گوش فرا دهیم و با دقتْ صحت
ادعاهایش را تعیین کنیم . بیایید همین کار را با وقار و آدابدانی به انجام
برسانیم»
او در میان غریو کفزدنها نشست . دلآسوده میدانست که شهرتش را به عنوان
یک رهبر فکری بیشتر کرده است . فردا روزنامهها دوباره منطق خوب و شخصیت
مجابکُنندهی «خوشتیپترین رییس دانشگاه آمریکا» به یادشان میافتاد .
که میدانست؟ شاید بید و ِل پیر راضی میشد هزینههای آن استخر شنا را اهدا
کند .
وقتی کفزدن تمام شد، رییس جلسه رویش را به سمتی کرد که بانی اختلالات با
قیافهای متین آنجا نشسته بود و دستهایش را روی شکم کوچک و گردش به هم
قفل کرده بود .
«ادامه میدهید دکتر پینرو؟»
«چرا باید این کار را بکنم؟»
رییس جلسه شانههایش را بالا انداخت و گفت : «شما برای همین آمدهاید»
پینرو بلند شد و گفت : «درست است . درستِ درست است . اما آیا آمدن من
خردمندانه بود؟ آیا اینجا کسی هست که ذهنی باز داشته باشد؟ کسی که بتواند
بدون سرخ شدن از خجالت با واقعیت محض مواجه شود؟ من این طور فکر نمیکنم .
حتی آن آقای محترم خوشگلی هم که از شما خواست به سخنم گوش دهید، از قبل در
مورد من قضاوت کرده و محکومم نیز کرده است. او به دنبال نظم است، نه حقیقت
. فرض بگیرید حقیقت، نظم را به چالش بکشد . آیا او آن را خواهد پذیرفت؟
شما چطور؟ من که این طور فکر نمیکنم . با این وصف، اگر من صحبت نکنم،
درستی نظر شما به خودی خود ثابت خواهد شد . آدم کوچولوی توی خیابان گمان
خواهد کرد که شما آدم کوچولوها دست من، پینرو، را به عنوان یک متقلب، یک
فریبکار و یک متظاهر، رو کردهاید . این با برنامههای من نمیخواند . من
صحبت خواهم کرد»
«کشفم را تکرار میکنم . به زبان ساده، من روشی کشف کردهام که بگویم هر
انسان چقدر زندگی خواهد کرد . من میتوانم به شما پیش فاکتور فرشته مرگ را
نشان بدهم . میتوانم بگویم چه زمانی شتر سیاه جلوی در خانهتان زانو خواهد
زد . در عرض پنج دقیقه با دستگاهی که دارم، میتوانم به شما بگویم چند
دانه شن در ساعت شنی تان باقی ماندهاست» مکثی کرد و دست به سینه ایستاد .
برای لحظهای کسی صحبت نکرد . مستمعین بی طاقت شده بودند . بالاخره رییس
جلسه دخالت کرد.
«تمام نکردهاید، دکتر پینرو؟»
«دیگر چه برای گفتن هست؟»
«شما به ما نگفتهاید این کشفتان چطور کار میکند»
ابروهای پینرو تندی بالا رفتند و گفت : «دارید پیشنهاد میدهید میوههای
کارم را به سوی کودکان بیندازم تا با آن بازی کنند . این دانشی خطرناک است،
دوست من . آن را برای مردی نگاه میدارم که بتواند آن را بفهمد، خودم!» و
با دست روی سینه خودش زد.
«ما چگونه باید بدانیم که شما چیزی پشت این ادعاهای دیوانه وارتان دارید؟»
«بسیار سادهاست . شما هیأتی را بفرستید تا کار من را ببینند . اگر کار
کرد، بسیار خوب، شما تأیید میکنید و به تمام دنیا چنین چیزی را اعلام
میدارید . اگر کار نکرد، من بیاعتبار میشوم و عذر خواهم خواست . حتی من،
پینرو، عذر خواهی میکنم»
مردی باریک اندام با شانهای اندکی قوز کرده در انتهای سالن بلند شد . رییس
جلسه تأییدش کرد و او شروع به صحبت کرد: «جناب رییس! چگونه ممکن است که
استاد بزرگوار چنین رویهای پیشنهاد کنند؟ آیا او انتظار دارد ما بیست یا
سی سال منتظر بمانیم تا کسی بمیرد و درستی ادعایش ثابت شود؟»
پینرو بدون توجه به رییس جلسه مستقیماً پاسخ داد : «پوف! چه مهملاتی! آیا
این قدر از آمار بی اطلاع هستید که ندانید در هر گروه بزرگی از مردم حداقل
یک نفر در آینده نزدیک خواهد مرد؟ من پیشنهادی برای شما دارم؛ بگذارید
تکتک شما در این اتاق را مورد آزمایش قرار دهم و بعد من کسی را که در عرض
دو هفته آینده خواهد مرد، نام میبرم . بله، روز و ساعت مرگش» با عصبیت
اطراف اتاق را کاوید . «آیا قبول میکنید؟»
یکی دیگر بلند شد . مردی هیکل دار که شمرده شمرده صحبت میکرد .
«من، شخصاً از چنان آزمایشی پشتیبانی نخواهم کرد . به عنوان یکی از اهل
طبابت، باید بگویم که در کمال اندوه نشانههای آَشکار نارسایی قلبی را در
بسیاری از همکاران مسنترمان تشخیص دادهام . اگر دکتر پینرو از آن
نشانهها آگاه باشد، که شاید هم باشد و قربانیش را از میان آنان انتخاب
کند، شخص انتخاب شده به احتمال زیاد طبق زمانبندی خواهد مرد، چه تایمر
تخممرغپزی سخنران برجستهی ما کار بکند یا نکند»
سخنران دیگری بلافاصله از او حمایت کرد . «دکتر شپارد صحیح میفرمایند .
چرا ما باید وقتمان را روی این جادوهای وودوو تلف کنیم؟ باور من بر این است
که این شخص که خود را دکتر پینرو مینامد، میخواهد از این مجمع برای
اعتبار بخشیدن به گفتههایش استفاده کند . اگر ما در این دلقک بازی شرکت
کنیم، آلت دست او شدهایم . من نمیدانم او چه کلکی سوار کردهاست . اما
میتوانید شرط ببندید که او میخواهد از ما برای تبلیغ طرحهایش استفاده
کند . من توصیه میکنم جناب رییس، که به دستور کار عادی خودمان برگردیم»
پیشنهاد مزبور با آفرین و احسنت همراه شد، اما پینرو ننشست . در میان
فریادهای «نظم را رعایت کنید! نظم را رعایت کنید» سرش را که نامرتب اصلاح
شده بود، به سویشان تکان میداد و بالاخره سخنش را گفت : «بربرها! سبک
مغزها! احمقهای کله خر! نوع شما جلوی به منصهی ظهور رسیدن تمام کشفیات
بزرگ از آغاز زمان تا به حال را گرفتهاست . وجود چنین اوباش جاهلی کافیست
که باعث شود تن گالیله در گور بلرزد . آن مردک چاق احمقی که آنجا دارد به
دندان شاخ گوزنیش ور میرود، خودش را اهل طبابت میخواند . ولی بیشتر به
شمن میخورد! آن کوتولهی کچل، آنجا، تو! تو خودت را یک فیلسوف جا میزنی و
دربارهی زندگی و زمان به عنوان مقولههایی شستهرفته هرزهدرایی میکنی .
تو از اینها چه میفهمی؟ اصلاً چطور میتوانی بفهمی، وقتی فرصتی برای
آزمایش حقیقت بدست آوردهای و این کار را نمیکنی؟»
روی سکو تف کرد .
«شما اینجا را آکادمی علم مینامید . من میگویم اینجا همایش
مُردهشورهاست . شما فقط دوست دارید اندیشههای گذشتگان بزرگتان را تدهین
کنید»
برای نفس تازه کردن مکث کرد . دو نفر از اعضای هیأت رییسه دو طرفش را
گرفتند و او را از راهروی کناری سالن با سرعت بیرون بردند . چندتایی
خبرنگار با عجله از جایگاه خبرنگاران برخاستند و تعقیبش کردند . رییس جلسه
ختم جلسه را اعلام کرد .
روزنامهنگاران زمانی که داشت از در اصلی سالن بیرون میرفت، به او رسیدند .
سبک راه میرفت و آواز بچهگانهای را هم با سوت میزد . نشانی از خوی
مبارزهطلبی که چند لحظه پیش نشان داده بود، در او دیده نمیشد . دورش حلقه
زدند .
«با یه مصاحبه چطوری، رفیق؟»
«نظراتت در مورد تعلیم و تربیت امروزی چیه؟»
«خوب جوابشونو دادی . حالا نظرت در مورد زندگی و مرگ چیه؟»
«رفیق کلاتو وردار و یه نگاه به این گنجشک کوچولو بنداز»
به رویشان خندید و نیشش باز شد .
«یکی یکی، پسرا . انقدرم تند نه! من خودم یه زمانی روزنامهنگار بودم . چطوره بریم خونه من و در موردش حرف بزنیم . هان؟»
چند دقیقه بعد آنها در اتاق خواب-پذیرایی شلخته پینرو دنبال جا برای نشستن
میگشتند و سیگارهایش را روشن میکردند. پینرو نگاهی به اطراف کرد و
چهرهاش با خوشحالی باز شد .
«خوب پسرا، چی میخواین؟ اسکاچ؟ یا بوربون؟»
و زمانی که این مساله نیز حل شد، رفت سر اصل مطلب .
«چی میخواین بدونین پسرا؟»
«دستتو رو کن رفیق! چیزی تو چنته داری یا نه؟»
«البته که چیزی دارم، دوست جوون من»
«پس بهمون بگو چطور کار میکنه . اون مهملاتی که تحویل پرفسورا دادی، به جایی نمیرسوننت»
«لطفاً، دوست جوونم . این اختراع منه و امیدوارم بتونم ازش پول دربیارم . یعنی میگی بدمش به اولین کسی که بخوادش؟»
«ببین دُکی، اگه میخوای یه جایی تو روزنامههای صبح باز کنی، باید یه چیزی
به ما نشون بدی . از چی استفاده میکنی؟ یه توپ کریستالی؟»
«نه، نه دقیقاً . میخواین دستگاه منو ببینین؟»
به اتاق بغلی راهنماییشان کرد و دستش را به سویی تکان داد .
«اینجاس، پسرا»
کپه تجیهزاتی که به چشمشان آمد کم و بیش به دستگاه اشعه ایکس دکترها
میمانست . به جز این که آشکارا از الکتریسیته استفاده میکرد و این که
بعضی شاخصهایش با مقادیری آشنا تنظیم شده بودند، یک نگاه عادی نمیتوانست
کمکی به فهم طرز کار واقعیش بکند .
«اصولش چیه، دکی؟»
پینرو لبهایش را جمع کرد و کمی قضیه را سبکسنگین کرد و گفت : «شکی نیست
که همتون با این کلیشه که زندگی ماهیتاً الکتریکیه آشنایی دارین . این
کلیشه مفت خدا نمیارزه، اما بهتون کمک میکنه که یه ایده از اصول کار
داشته باشین . همین طور بهتون گفته شده که زمان بعد چهارمه . شاید باورتون
بشه، شایدم نه . آنقدر این حرف تکرار شده که دیگه هیچ معنایی نمیده .
صرفاً شده یه کلیشه که آدمای رودهدراز باهاش احمقها رو سرکار میذارن .
اما الان ازتون میخوام که تجسمش کنین و سعی کنین واقعاً حسش کنین»
قدمی به سوی یکی از خبرنگارها برداشت و گفت : «بر فرض مثال خود تو . اسمت
راجرزه، مگه نه؟ خب راجرز . تو یه پیشامد مکان-زمان هستی که در چهار جهت
گسترده شده . قدت یه خورده زیر شیش فوته . تقریباً بیست اینچ عرض داری و
شایدم ده اینچی ضخامت داشته باشی . تو حوزه زمان این پیشامد مکان-زمان پشت
تو کشیده میشه تا حدود ۱۹۱۶. ما الان یه سطح مقطع از این پیشامد رو عمود
بر محور زمان و به ضخامت زمان حال مشاهده میکنیم . یه سرش یه نینیه، که
بوی شیر ترشیده میده و صبحونش از دهنش روی دستمال گردنش میچکه . تو اون
یکی انتها، یه پیرمرد شاید هشتاد-نود ساله قرار گرفته . این پیشامد
مکان-زمان رو که ما اسمشو میذاریم راجرز، به شکل یه کرم بزرگ پیوستهی
صورتی رنگ در طول سالها در نظر بگیرین که یه سرش تو رحم مادرشه و سر
دیگهاش تو قبرستون . کرمه داره اینجا از کنارمون عبور میکنه و سطح مقطعی
که ما میبینیم به شکل یه هیکل گسسته است . اما این خطای باصره است .
این کرم صورتی که سالها طولشه، پیوستگی فیزیکی داره . واقعیت امر اینه که
پیوستگی فیزیکی این مفهوم برای کل نژاد بشر صدق میکنه، چون این کرمای
صورتی از کرمای صورتی دیگه منشعب میشن . با این روش تفکر، نژاد بشر مثل
درخت مو میمونه که شاخههاش تو هم میپیچن و شاخههای جدید درست میکنن .
اگه فقط یه مقطع از درخت مو رو در نظر بگیریم، ممکنه به این اشتباه بیفتیم
که شاخه کوچیکا چیزای قائم به ذاتی هستن»
مکثی کرد و صورتهایشان را نگریست . یکیشان، از آن پاچهگیرهای لجوج، شروع
به صحبت کرد : «حرفای قشنگی بودن پینرو، البته اگه درست باشن، اما این تو
رو به کجا میرسونه؟»
پینرو لبخندی مهربانانه زد . در لبخندش اثری از سرزنش نبود .
«صبر داشته باش، دوست من . ازتون خواستم که به زندگی به عنوان چیزی
الکتریکی فکر کنین . حالا کرم صورتی درازمونو یه رسانای الکتریسیته در نظر
بگیرین . شاید این واقعیت به گوشتون خورده باشه که مهندسای برق بدون این که
حتی پاشونو از ساحل بیرون بذارن، میتونن با اندازهگیریای خاصی محل یه
بریدگی تو کابل عرضی اقیانوس اطلس رو پیدا کنن . منم مشابه همین کارو با
کرم صورتیمون انجام میدم . با متصل کردن تجهیزاتم به سطح مقطعی که تو این
اتاق هست، میتونم بهتون بگم چه زمانی بریدگی اتفاق میافته، یا به زبون
دیگه، کی مرگ اتفاق میافته . یا اگرم دلتون بخواد، میتونم اتصالات رو عکس
کنم و بهتون تاریخ تولدتونو بگم . اما اون چندان جالب نیست . چون اونو
خودتون از قبل میدونین»
مرد لجوج زهرخند زد و گفت : «گیرت انداختم رفیق . اگه چیزی که در مورد نژاد
بشر و شبیه بودنش به یه درخت مو از کرمای صورتی گفتی، درست باشه، پس نباید
بتونی زمان تولدها رو تعیین کنی چون اتصال به بقیهی نژاد بشری تو زمان
تولد پیوستهاست . رسانای الکتریکیت از طریق مادر میرسه به دورترین اجداد
طرف»
پینرو با گشادهرویی گفت : «درسته، و زیرکانهاست، دوست من . اما تو این
قیاس رو بیش از اندازه استفاده میکنی . این کار دقیقاً مثل اندازهگیری
طول یه رسانای الکتریکی انجام نمیشه . یه جورایی بیشتر شبیه اندازهگیری
طول یه راهروی بلند توسط اندازهگیری زمان انعکاس از انتهای راهرو میمونه .
موقع تولد، یه جور پیچخوردگی تو این راهرو هست و با تنظیم دقیق، من
میتونم زمان بازتاب از اون پیچخوردگی رو پیدا کنم . فقط یه مورد هست که
من نمیتونم قرائت قطعی داشته باشم؛ اگه یه زن حامله باشه . در این صورت من
نمیتونم خط زندگی اونو از خط زندگی جنین به دنیا نیومده جدا کنم»
«ببینیم در عمل چه میکنی»
«حتماً، دوست عزیزم . خودت موضوع آزمایش میشی؟»
یکی دیگر از جمع صحبت کرد : «ادعا میکنه دستتو خونده . لوک، یا برو جلو یا خفه شو»
«من تو بازیم . چی کار کنم؟»
پینرو گفت : «اول تاریخ تولدتو رو یه صفحه کاغذ بنویس و بده دست یکی از همکارات»
لوک این خواسته را اجابت کرد .
«حالا چی؟»
«لباسای رویی تو درآر و برو روی این ترازو . خب بگو ببینم، هیچوقت تو
زندگیت خیلی لاغرتر یا خیلی چاقتر از اینی که الان هستی، بودی؟ نه؟ موقع
تولد وزنت چقدر بود؟ ده پوند؟ یه پسر کوچولوی خوش بنیه . این روزا دیگه
بچههای به این گندگی به دنیا نمیآن»
«این جنغولک بازیا دیگه چیه؟»
«لوک عزیزم، دارم سعی میکنم سطح مقطع متوسط رسانای صورتیمونو پیدا کنم .
حالا لطفاً بفرما و اینجا و این الکترودو بذار تو دهنت . خیالت راحت؛
اصلاً اذیت نمیشی؛ ولتاژ خیلی پایینه، کمتر از یه میکرو ولت، ولی باید
اتصال مناسبی برقرار بشه»
دکتر از خبرنگار جدا شد و رفت پشت دستگاهش . قبل از این که به چیزی دست
بزند، روکشی روی خودش کشید . تعدادی از شاخصها و عقربهها به حرکت درآمدند
و صدای هوم خفیفی از ماشین درآمد . بعد صدا قطع شد و دکتر از زیر مخفیگاه
کوچکش بیرون پرید .
«من یه زمانی تو فوریه به دست آوردم . هزار و نهصد و دوازده . کاغذی که روش تاریخ نوشته، دست کیه؟»
کاغذ را بیرون آوردند و تایش را باز کردند . متولی کار گفت: «۲۲ فوریه ۱۹۱۲»
سکوت عمیقی که حاکم شده بود توسط فردی از گوشه کنار جمع شکسته شد : «رفیق، میشه من یه مشروب دیگه بزنم؟»
تنش حاکم شکست، و چند نفر همزمان شروع به صحبت کردند : «رو من امتحانش کن
رفیق» «اول من رفیق، من یتیم بودم و خیلی دلم میخواد بدونم» «رفیق، اصلاً
چطوره به همه مون یه حالی بدی»
لبخندزنان به درخواستهایشان گردن نهاد . مثل یک لاکپشت که تو لانهاش
برود و بیرون بیاید، مرتب زیر روکشش میرفت و بیرون میآمد . بالاخره کار
به جایی رسید که هر کدامشان دو تکه کاغذ دستشان بود که مهارت و توانایی
دکتر را ثابت میکرد. لوک سکوت طولانی را که حکمفرما شده بود، شکست :
«چطوره بهمون نشون بدی که میتونی مرگم پیش بینی کنی، پینرو»
«اگه دلت میخواد . کی میخواد امتحان کنه؟»
«کسی پاسخ نداد . چندتاییشان با تنه زدن لوک را به جلو هل دادند .
«برو جلو بچه زرنگ . خودت خواستی دیگه»
بالاخره لوک راضی شد روی صندلی بنشیند . پینرو حالت چند تا از سوییچها را
تغییر داد و بعد دوباره رفت زیر کروکش . بعد از تمام شدن صدای هوم، در حالی
که دستهایش را تندتند به هم میمالید بیرون آمد .
«خوب پسرا، هر چی که دیدنی بود، دیدین . واسه داستانتون کافیه؟»
«هی، پس پیشبینی چی میشه؟ وقت رفتن لوک کیه؟»
لوک روبرویش ایستاد و گفت : «آره. پس چی شد؟ پیشبینیت کیه؟»
چهره پینرو پریشان شد .
«آقایون، منو شگفت زده میکنین . اون اطلاعاتو در ازای قیمتش ارایه میدم .
در ضمن، از لحاظ حرفهای محرمانهاست . به جز خود اون مشتری که واسه
مشاوره بیاد پیشم، هرگز به کس دیگهای نمیگم»
«من اهمیت نمیدم . یالله بهشون بگو»
«واقعاً متأسفم . مجبورم درخواستتو رد کنم . من فقط قبول کردم که بهتون طرز کارو نشون بدم، نه این که نتیجه رم اعلام کنم»
لوک ته سیگارش را روی زمین له کرد و گفت : «حُقهاست بچهها . حتما رفته سن
همه خبرنگارای شهرو درآورده که بتونه این بساطو راه بندازه . گندش پاک
نمیشه پینرو»
پینرو اندوهناک به او خیره شد و گفت : «ازدواج کردی، دوست من؟»
«نه»
«کسی رو داری که بهت وابسته باشه؟ یا یه فامیل نزدیک؟»
«نه، واسه چی؟ میخوای به فرزندی قبولم کنی؟»
پینرو سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت : «لوک عزیز من، واقعاً برات متاسفم . تو قبل از فردا میمیری»
*
«نشست علمی با آشوب به پایان رسید»
«غیبگو سخن میگوید : دانشگاهرفتهها چیزی نمیفهمند»
«مرگ ساعت ورود میزند»
«خبرنگار طبق پیشگویی دکتر مُرد»
«رییس انجمن علمی ادعا کرد : شارلاتان بازی است»
«…بیست دقیقه پس از پیشبینی غریب پینرو، یک تابلوی در حال سقوط به تیمونز،
در حینی که برودوی را به سمت محل کارش دیلی هرالد طی میکرد، اصابت کرد .
دکتر پینرو نظری در این مورد نداد . اما تأیید کرد که وی مرگ تیمونز را
توسط دستگاهش، معروف به زمانسنج حیات، پیش بینیکردهاست . رییس پلیس
روی…»
*
آیا آینده نگرانتان میکند؟؟؟؟؟؟؟ پولتان را با دادن به فالگیرها دور نریزید .
با دکتر هوگو پینرو، مشاور حیات، مشورت کنید تا بتوانید برای آینده تان با اطمینان برنامه ریزی کنید .
هیچ کلکی در کار نیست .
هیچ پیغامی از «ارواح» دریافت نمیشود .
۱۰۰۰۰$ به عنوان وجه الضمان قرار دادهایم
بروشور در صورت درخواست
شرکت شنهای زمان (ثبت شده)
ساختمان مجستیک ، شماره ۷۰۰
(آگهی)
اظهارنامهی حقوقی :
قابل توجه هر کسی که علاقهمند است، با سلام؛ این جانب جان کابوت وینتروپ
سوم، از مؤسسهی وینتروپ، دیتمار و وینتروپ، وکلای قانونی، بدینوسیله تأیید
میکنم که هوگو پینرو اهل این شهر مبلغ ده هزار دلار پول معتبر ایالات
متحده را به من تحویل دادهاست و از من خواستهاست این پول را در بانکی
صاحب امتیاز به انتخاب خودم گرو بگذارم . شرایط گرو به شرح زیر میباشند:
«کل مبلغ ضمانتْ ضبط شده، و بلافاصله به اولین مشتری هوگو پینرو و/یا شرکت
شنهای زمان (ثبت شده)، که طول عمرش از مدت زمان پیشبینی شده توسط هوگو
پینرو به مقدار یک درصد بیشتر شود، یا به ورثهی اولین مشتری که به همان
اندازه زودتر از زمان پیشبینی شده فوت کند، پرداخت خواهد شد»
همچنین اینجانب تأیید میکنم که در همین روز مبلغ ضمانت را با شرایط بالا نزد بانک اکوییتبل-فیرست نشنال این شهر به گرو گذاشتم .
تصدیق و امضا شد، جان کابوت وینتروپ سوم
در این روز، دوم آوریل ۱۹۵۱، در حضور من تصدیق و امضا شد، آلبرت.م. اسوانسون
سر دفتر اسناد رسمی مجاز در این کانتی و این ایالت. مأموریت اینجانب در ژوئن ۱۹۵۱ به پایان خواهد رسید .
*
«عصر بخیر، آقایان و خانمهای شنوندهی رادیو، برویم و سری به اخبار بزنیم!
خلاصهی اخبار! هوگو پینرو، مرد معجزهگر، هزارمین پیشبینی فوت را بدون
پیدا شدن حتی یک مدعی برای جایزهای که گذاشتهاست، انجام داد . تا به
امروز سیزده مشتری او فوت کردهاند و از لحاظ ریاضی مسلم است که او خط
اختصاصی برای ارتباط با دفتر اصلی مرد داس به دست دارد . این تنها خبری است
که من نمیخواهم قبل از زمان اتفاق افتادنش از آن اطلاعی داشته باشم .
خبرنگار شما از این ساحل تا آن ساحل، مشتری پینروی پیغمبر نخواهد شد…»
*
صدای بم قاضی هوای گرفتهی دادگاه را شکافت : «آقای ویمز خواهش میکنم .
لطفاً بیایید برگردیم به موضوعات اصلی . این دادگاه درخواست شما برای تعلیق
موقت را پذیرفت و حالا شما میخواهید که این تعلیق دایمی شود . در مقابل،
آقای پینرو مدعیند که شما هیچ ادلهای ارایه ندادهاید و خواستهاند حکم
ممنوعیت لغو شود، و من موکل شما را از دخالت در آنچه که پینرو آن را کسب و
کاری قانونی و ساده مینامند، نهی کنم . با توجه به این که مخاطب شما هیأت
منصفه نیستند، از تعارفات معمول اجتناب کنید و به زبان ساده به من بگویید
که چرا نباید درخواست ایشان را قبول کنم؟»
چانهی آقای ویمز مضطربانه جمع شد و عضلات شل و ول خاکستری غبغبش از زیر یقه شق و رقش بیرون زدند . صحبتش را از سر گرفت :
«دادگاه عالیمقام توجه دارند که اینجانب مدعیالعموم هستم …»
«یک لحظه، من فکر میکردم شما فقط از طرف بیمهی عمر آمالگامیتد نمایندگی دارید»
«به صورت رسمی، بله عالیجناب . اما از نگاهی کلیتر، من نمایندهی چند شرکت
بیمهی اصلی، امانی و مؤسسات مالی و سهامداران و بیمهشدگان آنها هستم
که اکثریت شهروندان را شامل میشوند . به علاوه ما حس میکنیم که داریم از
منافع همهی مردم حمایت میکنیم . منافعی که اگر ما حمایتشان نکنیم، بدون
سازماندهی و توانایی بیان، حفاظت نشده باقی میمانند»
قاضی به خشکی گفت : «گمان میبرم من مدعیالعموم باشم . متأسفانه شما را
فقط میتوانم به عنوان نمایندهی موکلتان در پرونده در نظر بگیرم . اما
ادامه دهید؛ ادعای شما چیست؟»
وکیل مدافع پیر آب دهانش را قورت داد و مجدداً شروع به صحبت کرد :
«عالیجناب، ما مدعی هستیم دو دلیل کاملاً مجزا وجود دارند که چرا این حکم
تعلیق باید دایمی شود و همچنین، مدعی هستیم که هر کدام از این دلایل به
تنهایی کفایت میکنند . اولاً، این شخص به فعالیتهای طالعبینی اشتغال
دارد، عملی که هم در قانون عرف و هم در قوانین موضوعه ممنوع شدهاست. او یک
فالگیر معمولی است . یک شارلاتان ولگرد که از زودباوری مردم سوءاستفاده
میکند . او از یک کفبین کولی، منجم یا احضارکنندهی روح معمولی زیرکتر
است و بنابراین به همین اندازه هم خطرناکتر است . او ادعاهای نادرستی راجع
به روشهای علم مدرن میکند تا به جنبل و جادویش اصالتی قلابی ببخشد . ما
در دادگاه نمایندگان برجستهای از آکادمی علوم داریم تا به پوچی ادعاهای او
شهادت دهند»
آقای ویمز لبخند محوی زد و ادامه داد : «ثانیاً، حتی اگر ادعاهای این شخص
درست باشد -به فرض این که به خاطر ادامهی بحث چنین مهملی را بپذیریم- ما
مدعی هستیم فعالیتهای او در کل برخلاف منافع عامه است . و به طور مشخص به
منافع موکل من نیز به شکلی غیرقانونی آسیب میزند . ما آمادگی آن را داریم
که شواهد بیشماری از متولیان قانونی ارایه کنیم که ثابت میکنند این شخص
اظهاراتی را منتشر کرده، یا عامل انتشارشان بوده، که عموم را به ابطال
بیمهی ارزشمند عمر تشویق کرده و منجر به زیان فراوان به منافع آنها و
خسران مالی موکل من گردیدهاست»
پینرو سرجایش بلند شد و گفت : «عالیجناب، آیا اجازه دارم چند کلمه بر زبان آورم؟»
«چه میخواهید بگویید؟»
«بر این باورم که میتوانم اوضاع را بسیار سادهتر کنم اگر اجازه داشته باشم تحلیل مختصری به عمل بیاورم»
ویمز به میان حرف دوید و گفت : «عالیجناب، این کار واقعاً بر خلاف رویهی حقوقی است»
«صبور باشید، آقای ویمز . از منافع شما محافظت خواهد شد . به نظر من ما به
وضوح بیشتر و شلوغکاری کمتری در مورد این موضوع نیازمندیم . اگر دکتر
پینرو بتواند روند قضایی را با سخن گفتن در این موقعیت مختصر کند، من مایلم
که به وی اجازه دهم. ادامه بدهید، دکتر پینرو»
«متشکرم، عالیجناب . با شروع از نکتهی دوم مورد اشارهی آقای ویمز، تصریح
میکنم اظهارات منتشر شدهای که ایشان دربارهشان سخن میگویند …»
«یک لحظه دکتر . شما قبول کردهاید وکیل خودتان باشید . آیا مطمئنید که صلاحیت دفاع از منافعتان را دارید؟»
«آمادهام که بخت خودم را بیازمایم، عالیجناب . دوستان ما اینجا میتوانند صحت گفتههای مرا تصدیق کنند»
«بسیار خوب . میتوانید ادامه دهید»
«من تصریح میکنم بسیاری از اشخاص بیمهنامههای عمر خود را در نتیجه آن چه
که ذکرش رفت، باطل کردهاند، اما من از ایشان میخواهم ثابت کنند حتی یک
نفر بر اثر این کار متحمل ضرر و زیانی شدهاست . درست است که بیمهی
آمالگامیتد بر اثر فعالیتهای من بازار خود را از دست داده، اما این
نتیجهی طبیعی کشف من است که بیمهنامههای آنها را مانند تیر و کمان
منسوخ کردهاست . اگر بر چنین اساسی ممنوعیتی اعمال شود، من هم یک کارخانه
چراغ قطرانی راه میاندازم و سپس خواستار ممنوعیت تولید لامپهای حبابی
توسط شرکت ادیسون و جنرال الکتریک خواهم شد »
«من تصریح میکنم که در کار پیشبینی آیندهام . اما هرگونه جادویی را
سیاه، سفید یا رنگی، تکذیب میکنم . اگر پیشبینی توسط روشهای علمی
غیرقانونی باشد، پس آمارگیران آمالگامیتد هم مجرمند، چون سالهاست که دارند
درصد دقیق مرگها در گروههای بزرگ انسانی را پیش بینی میکنند . من مرگ
را خرده پیش بینی میکنم و آمالگامیتد عمده . اگر کار آنها قانونیست، چطور
ممکن است کار من نباشد؟
قبول دارم که توانایی من در انجام آن چه ادعا میکنم در صورت مسأله تغییر
حاصل میکند . تصریح هم میکنم که این مثلاً کارشناسها از آکادمی علوم
شهادت خواهند داد که من این توانایی را ندارم . اما آنها چیزی از روش من
نمیدانند و نمیتوانند شهادتی کارشناسانه در این باره بدهند»
«یک لحظه، دکتر . آقای ویمز، آیا درست است که شهود کارشناس شما با تئوری و روش دکتر پینرو آشنا نیستند؟»
ویمز نگران به نظر میرسید . روی میز چند ضربه زد و بعد گفت :«آیا دادگاه چند لحظه به اینجانب اجازه میدهد؟»
«حتماً»
آقای ویمز عجولانه با دستیارانش مشورت کرد و سپس رو به جایگاه کرد و گفت :
«عالیجناب، رویهی پیشنهادی ما این است : اگر دکتر پینرو در جایگاه قرار
بگیرند و در مورد تئوری و مکانیزم روش منسوب به ایشان، توضیح بدهند، این
دانشمندان برجسته میتوانند میزان اعتبار ادعاهای وی را برای دادگاه مشخص
کنند»
قاضی پرسشگرانه به پینرو نگاه کرد . او جواب داد : «من با اراده خودم تن به
چنین کاری نخواهم داد . روش من چه درست باشد و چه غلط، افتادنش به دست
احمقها و شارلاتانها امری خطرناک است…» دستش را به سمت دانشمندانی که در
ردیف جلو نشسته بودند تکان داد، مکثی کرد و لبخندی بدخواهانه زد . بعد
ادامه داد : «همان طور که این آقایان محترم هم به خوبی میدانند . به
علاوه، برای فهمیدن این که این روش کار میکند، نیازی به کامل فهمیدنش نیست
. آیا برای مشاهدهی این که مرغ تخم میگذارد، باید از معجزات پیچیدهی
تولید مثل بیولوژیک آگاه بود؟ آیا من باید کل این مجمع متولیان خودگماردهی
علم را از نو آموزش بدهم -خرافات درونیشان را درمان کنم- تا ثابت شود روشم
درست است؟
در دنیای علم، دو راه برای اثبات یک نظریه وجود دارد . یکی روش علمی و
دیگری روش مدرسی . انسان میتواند از روی تجربه به نتیجه برسد یا کورکورانه
نظرات مراجع را بپذیرد . برای ذهن علمی، اثبات تجربی تنها چیزی است که
اهمیت دارد و تئوری فقط شرح و توضیح را تسهیل میکند . زمانی هم که دیگر با
تجربه نخواند، به دور انداخته میشود . برای ذهن آکادمیک، مرجعیت همه چیز
است و زمانی که واقعیات با تئوری نخوانند، دور انداخته میشوند .
همین ذهنیت است که باعث میشود اذهان آکادمیک مثل صدف به تئوریهای رد
شدهای بچسبند که جلوی هر پیشرفت علمی در طول تاریخ را گرفتهاند . من
آمادهام که درستی روشم را به وسیله آزمایش ثابت کنم و مثل گالیله، در
دادگاهی دیگر، بر نظر خود پای میفشارم : ‘هنوز میگردد!’
قبلاً یک بار پیشنهاد چنین اثباتی را به مجمع همین کارشناسان خودگمارده
دادهام و آنها قبول نکردند . من پیشنهادم را تکرار میکنم؛ به من اجازه
دهید طول عمر اعضای آکادمی علوم را اندازه بگیرم . آنها هم کمیتهای تشکیل
دهند که در مورد نتایج داوری کند . من یافتههایم را در دو گروه پاکت مهر و
موم خواهم کرد؛ روی پاکتهای گروه اول، نام عضو مورد نظر نوشته خواهد شد و
توی پاکت تاریخ مرگش . بقیهی پاکتها داخلشان اسامی و رویشان، تاریخها
را مینویسم . کمیته پاکتها را در یک گاوصندوق نگاه خواهد داشت و هر از
چندگاهی جلسهای تشکیل خواهد شد تا پاکتهای مقتضی باز شوند . در چنان گروه
بزرگی از انسانها، میتوان کم و بیش انتظار وقوع مرگ را داشت؛ اگر به
آمارگیران آمالگامیتد اعتماد کنیم، میتوان گفت هر یکی دو هفته . به این
ترتیب آنها میتوانند خیلی سریع دادههای مورد نیاز برای تعیین این که
پینرو دروغگوست یا نه، را جمعآوری کنند»
مکث کرد . سینه کوچکش را آن قدر جلو داد که تقریبا به شکم کوچک گِردش خورد .
با خشم به دانشمندانی که عرق ریزان آنجا نشسته بودند، خیره شد و گفت :
«خوب؟»
قاضی ابرویی بالا انداخت و نگاهش با نگاه ویمز تلاقی کرد .
«آیا قبول میکنید؟»
«عالیجناب، من فکر میکنم که این پیشنهاد بسیار نامناسب …»
قاضی حرف او را قطع کرد و گفت : «به شما اخطار میدهم که اگر نپذیرید، یا
روشی به همین اندازه معقول برای رسیدن حقیقت ارایه ندهید، بر علیه شما رأی
خواهم داد»
ویمز دهانش را باز کرد، بعد نظرش عوض شد . چهرههای شهود کارشناسش را
برانداز کرد و سپس روی به جایگاه کرد و گفت: «ما میپذیریم، عالیجناب»
«بسیار خوب. جزییات را بین خودتان هماهنگ کنید . تعلیق موقت برداشته میشود
و نباید مزاحمتی برای کسب و کار دکتر پینرو ایجاد بشود . تصمیمگیری در
مورد تعلیق دایمی بدون هیچگونه پیشداوری موکول به جمعآوری مدارک میشود .
قبل از این که کار این پرونده را تمام کنیم، مایلم درباره تئوری مورد
اشارهی شما در مورد ادعای خسران موکلتان نظری بدهم، آقای ویمز . در ذهن
اقشاری از این جامعه این باور ریشه دوانیده که چون فرد یا مؤسسهای توانسته
برای سالها از قِبَل عموم سود ببرد، دولت و دادگاهها موظفند حتی در صورت
مغایرت با منافع عمومی، ادامهی این سوددهی را در آینده تضمین کنند . این
عقیدهی عجیب و غریب نه از سوی قوانین موضوعه و نه قوانین عمومی پشتیبانی
نمیشود . نه افراد و نه مؤسسات حق ندارند به دادگاه بیایند و درخواست کنند
به خاطر منافع خصوصیشان، ساعت تاریخ متوقف شود یا به عقب برگردانده شود .
ختم جلسه»
*
بید و ِل با دلخوری غرولند کرد : «ویمز، اگه چیزی بهتر از این به فکرت
نمیرسه، باید به فکر یه وکیل تازه واسه آمالگامیتد بود . ده هفتهاست که
پرونده تعلیقو باختی و اون زیگیل داره پول پارو میکنه . تو این اوضاع و
احوال همه بنگاههای بیمه دارن ورشکست میشن . هاسکینز نرخ ضررمون چقدره؟»
«گفتنش سخته، آقای بید و ِل . هر روز داره بدتر میشه . این هفته سیزده تا
بیمهنامهی بزرگ رو تأدیه کردیم که قرارداد همشون از وقتی پینرو کارشو
شروع کرده، بسته شدن»
یک مرد لاغر شروع به صحبت کرد : «میگم بیدوِل، چطوره دیگه تقاضاهای
یونایتد رو قبول نکنیم تا سر فرصت مطمئن بشیم با پینرو مشورت نکردن .
نمیتونیم صبر کنیم تا دانشمندا دستشو رو کنن؟»
بید وِل غرید : «خوشخیالِ سادهلوح! اونا نمیتونن دستشو رو کنن .
نمیتونی واقعیتو قبول کنی، آلدریچ؟ مرتیکهی خیکی یه چیزی داره؛ چه جوری،
نمیدونم . این یه جنگ تا آخر خطه . اگه صبر کنیم، کارمون ساختهاست»
سیگارش را داخل سطل زباله انداخت و با خشمی شدید یک سیگار نو را گاز زد و
گفت : «از اینجا برین بیرون، همتون! من این مشکلو به روش خودم حل میکنم .
توام همینطور آلدریچ . یونایتد میتونه صبر کنه، اما آمالگامیتد نه»
ویمز بیمناک گلویش را صاف کرد و گفت : «آقای بیدوِل، خیالم راحت باشه که قبل از هر تغییر عمده در سیاست شرکت، با من مشورت میکنید؟»
بیدوِل به نشانهی تأیید غرولندی کرد . آنها پشت سر هم بیرون رفتند . وقتی
همه رفتند و در پشت سرشان بسته شد، بیدوِل سوییچ منشی دفتر داخلی را فعال
کرد و گفت : «بسیار خب، بفرستینش بیاد تو»
در بیرونی باز شد و مردی شیکپوش وارد اتاق شد . قبل از ورود برای لحظهای
دم در ایستاد و با چشمان کوچک سیاهش به سرعت اتاق را برانداز کرد، سپس با
گامهایی نرم و سریع به سمت بیدول رفت . لحن صحبتش بدون زیر و بم و خالی از
احساس بود .
«میخواستین با من صحبت کنین؟»
«بله»
«پیشنهادتون چیه؟»
«بشین تا حرف بزنیم»
*
پینرو با زوج جوان جلوی در دفتر داخلیش احوال پرسی کرد .
«بفرمایین تو، عزیزان من . بفرمایین . بشینین . فکر کنین خونه خودتونه .
خوب بگین ببینم از پینرو چی میخواین . جوونایی مثل شما مطمئناً اشتیاقی به
اعلام نتایج نهایی ندارن»
نشانههای سرآسیمگی در صورت جوان و بیغل و غش پسر پدیدار شد .
«خب، میدونین چیه دکتر پینرو . من اد هارتلی هستم و اینم زنمه، بتی . ما قراره…، یعنی بتی قراره بچهدار بشه و …»
پینرو لبخندی پرعطوفت زد و گفت : «می فهمم . شما میخواین بدونین چقدر زنده
میمونین تا بتونین بهترین زندگی ممکن رو برای کوچولوتون تهیه ببینین .
خیلی عاقلانهاست . هر دوتاتون اندازهگیری میخواین یا فقط خودت؟»
دختر جواب داد : «به گمونم هر دو تامون»
پینرو با خوشرویی به او لبخند زد و گفت : «حتماً . البته اندازهگیری برای
شما تو این مرحله یه سری مشکلات فنی داره، ولی میتونم بهتون یه مقدار
اطلاعات بدم و وقتی بچه به دنیا بیاد، اطلاعات بیشتری هم میتونم بدم .
حالا بیاین تو آزمایشگاهم عزیزان من تا کارو شروع کنیم»
زنگ زد که پرونده سوابقشان را بیاورند و بعد بردشان توی کارگاهش .
«اول، خانم هارتلی لطفاً . تشریف ببرین پشت اون پرده و کفشها و لباسای
بیرونی تونو دربیارین . یادتون باشه که من یه پیرمردم که شما به عنوان یه
پزشک دارین باهاش مشورت میکنین»
رویش را برگرداند و تنظیماتی جزیی روی دستگاهش انجام داد . اِد سرش را به
نشانه تأیید رو به زنش تکان داد و او رفت پشت پرده، در مدت زمان کوتاهی
دوباره ظاهر شد و دو تکهی کوچک پارچهی ابریشمی تنش مانده بودند . پینرو
نگاهی به او انداخت و متوجه زیبایی جوانی و احساس حجب و حیایش شد .
«از این طرف، عزیز دلم . اول باید وزنت را اندازه بگیریم . حالا لطفاً
اینجا وایسا . الکترود رو بذار رو زبونت . نه اِد. وقتی به مدار وصل
میشه، تو نباید لمسش کنی . یه دقیقهام طول نمیکشه . بی حرکت بمون»
شیرجه زد زیر روکش و شاخصها به حرکت درآمدند . خیلی زود با چهرهای که نگرانی از آن هویدا بود، بیرون آمد .
«اِد، بهش دست زدی؟»
«نه دکتر»
پینرو دوباره زیر روکش رفت، این بار بیشتر آنجا ماند . وقتی این بار بیرون
آمد، به دختر گفت که پایین برود و لباسش را بپوشد . بعد رو به همسرش کرد .
«اِد، خودتو آماده کن»
«برای بتی چقدر خوندین؟»
«یه مشکل کوچولو هست . میخوام اول از تو تست بگیرم»
وقتی اندازهگیری مرد جوان را هم تمام کرد و بیرون آمد، صورتش حتی نگران تر
به نظر میرسید . اِد در مورد مشکل پیش آمده شروع به پرسوجو کرد . پینرو
شانههایش را بالا انداخت، و لبخندی به لب آورد .
«چیزی که به شما مربوط باشه نیست، پسرم . فکر کنم یه تنظیم مکانیکی به هم
خورده . اما نمیتونم امروز بهتون زمانهای اندازهگیریشدهتون رو بدم .
میتونین فردا بیاین؟»
«فکر کنم بتونیم . به خاطر دستگاهتون متأسفم . امیدوارم جدی نباشه»
«نه نیست، مطمئنم . میشه بیاین تو دفتر من و یه گپی با هم بزنیم؟»
«متشکرم، دکتر . شما خیلی مهربونین»
بتی گفت : «ولی اِد، من باید اِلِن رو ببینم»
پینرو تمام نیرویی را که در شخصیتش نهفته بود در مورد او به کار گرفت .
«خانم جوان عزیز، نمیخواین چند دقیقهای به من افتخار بدین؟ من دیگه پیر
شدم و از مصاحبت با جوانها لذت میبرم . متأسفانه چنین فرصتهایی خیلی کم
برام پیش میاد . خواهش میکنم»
به آرامی هلشان داد توی دفترش، و نشاندشان . بعد دستور داد لیموناد و
بیسکویت بیاورند، به آنها سیگار تعارف کرد و خودش هم یکی روشن کرد .
چهل دقیقه بعد دکتر داشت ماجراهای زمان جوانیش در تیهرادل فوئگو را تعریف
میکرد و اِد مسحور صحبتهایش شده بود، ولی بتی آَشکارا و به شدت عصبی به
نظر میرسید و معلوم بود که دلش میخواهد برود . وقتی دکتر برای روشن کردن
یک سیگار دیگر مکثی کرد، او بلند شد .
«دکتر، ما جداً باید بریم . نمیشه بقیه شو فردا بشنویم؟»
«فردا؟ فردا وقت نمیشه»
«ولی شما امروزم وقت ندارین . منشی تون پنج بار زنگ زده»
«نمیشه یه چند دقیقهی دیگه از وقتتونو در اختیارم بذارین؟»
«واقعاً نمیتونم دکتر . من یه قرار دارم . یه نفر منتظر منه»
«هیچ راهی وجود نداره که بشه نظر شما رو عوض کرد؟»
«متأسفانه نه . اِد، بلند شو»
وقتی رفتند، دکتر رفت جلوی پنجره و به منظرهی شهر خیره شد . خیلی زود دو
هیکل کوچک را در حال ترک ساختمان دفتر، تشخیص داد . نگاهشان کرد که با عجله
رفتند گوشهی خیابان، منتظر شدند چراغ سبز شود و بعد راه افتادند که از
خیابان رد شوند . وقتی وسط راه بودند، صدای جیغ آژیری به گوش رسید. دو هیکل
کوچک مکث کردند، و سعی کردند به عقب برگردند، دوباره ایستادند و چرخیدند .
ماشین زیرشان گرفت . بعد از این که ماشین با سر و صدا متوقف شد، آن دو را
میشد دید . دیگر دو هیکل نبودند، صرفاً تودهی غیر قابل تشخیص وارفتهای
از لباسهایشان باقی مانده بود .
دکتر بلافاصله رویش را از پنجره برگرداند . تلفنش را برداشت، و به منشیش
گفت : «همه قرارای من برای بقیهی امروز رو کنسل کن … نه … هیچ کس …برام
مهم نیست؛ کنسلشون کن»
سپس روی صندلیش ولو شد . سیگارش خاموش شد . اما ساعتها پس از تاریکی او هنوز سیگار خاموش را دستش گرفته بود.
*
پینرو سر میز غذاخوری نشست و به ناهار شاهانهای را که جلویش گذاشته بودند
خیره شد . این غذا را با دقت زیاد سفارش داده بود و کمی هم زود آمده بود
خانه تا از آن لذت کاملی ببرد .
مدتی بعد، داشت چند جرعه شراب فیوری دالپینی را در دهانش میچرخاند . گذاشت
شراب از گلویش پایین برود . شهد عطرآگین دهانش را گرم کرد و او را به یاد
گلهای کوهی انداخت که شراب از روی آنها نامگذاری شده بود . آه کشید .
غذا، غذایی استثنایی بود و با لیکور عالی هم خوب جور درمی آمد . رشتهی
افکارش با سر و صدایی که دم در ایجاد شده بود، از هم گسیخت . صدای
مستخدمهی پیرش به نشانه اعتراض بلند شد. صدای کلفت مردانهای، صدای او را
قطع کرد . سر و صدا و شلوغی به داخل هال کشیده شد و در اتاق پذیرایی به زور
باز شد .
«Madonna! Non si puo entrare!»
«آقا دارن غذا میل میکنن»
«اشکالی نداره آنجلا . من برای این آقایون وقت دارم . تو … می تونی بری»
پینرو رویش را به سمت سردسته مهاجمان کرد .
«با من کار دارید؛ بله؟»
«معلومه که با تو کار داریم . آدمای حسابی به اندازه کافی مزخرفات تو رو تحمل کردن»
«که چی؟»
مرد پاسخی نداد . شخص شیک پوشی کوچک اندامی از پشت او بیرون آمد و رو به پینرو کرد .
*
«می تونیم شروع کنیم» رییس کمیته کلیدی را در قفل صندوقچهی مخصوص گذاشت و بازش کرد .
«ونزل، میشه به من کمک کنی پاکتهای تاریخ امروز رو دربیاریم؟»
یک نفر بازویش را لمس کرد .
«دکتر بیرد، تلفن با شما کار داره»
«بسیار خوب . تلفن رو بیار اینجا»
تلفن را آوردند و او گوشی را دم گوشش گرفت .
«الو … بله؛ چی میگی… چی؟… نه، ما چیزی نشنیدیم… دستگاهش داغون شده، داری
میگی… مرده! چطور؟… نه! هیچ نظری ندارم . اصلاً و ابداً… بعداً به من زنگ
بزنین…»
گوشی را روی تلفن کوبید . تلفن را هم به کناری انداخت .
«چی شده؟ دیگه کی مرده؟»
بیرد دستش را بالا گرفت .
«آقایان، لطفا ساکت! پینرو چند دقیقه قبل داخل خانه اش به قتل رسیده»
«به قتل رسیده؟»
«این همه قضیه نیست . خرابکاران وارد دفترش شدن و دستگاهشو خورد کردن»
اولش کسی صحبتی نکرد . اعضای کمیته به همدیگر نگاه میکردند . هیچکس دلش نمیخواست اولین کسی باشد که نظر میدهد .
بالاخره یکی صحبت کرد .
«بیارینش بیرون»
«چی رو بیاریم بیرون؟»
«پاکت پینرو . اونم اونجا هست . من دیدمش»
بیرد پیدایش کرد و آرام بازش کرد . ورق کاغذ داخلش را از تا درآورد و بررسیش کرد .
«خب؟ بگین دیگه!»
«یک و سیزده دقیقه بعد از ظهر … امروز»
همه سکوت کردند .
یکی از اعضا به سمت صندوقچهی مخصوص رفت و آرامش ظاهریشان را به هم زد .
بیرد دستش را جلو گرفت .
«چی میخواین؟»
«پیش بینی من .. اونجاست … مال همهمون اونجاست»
«بله، بله . مال همهمون اونجاست . بذارین همشونو بیاریم بیرون»
بیرد دو دستش را روی جعبه گذاشت . چشم در چشم مرد روبرویش دوخت، ولی صحبتی
نکرد . لبهایش را لیسید . گوشه دهانش کج شد . دستهایش میلرزید . ولی باز
صحبتی نکرد . مرد مقابلش روی یک صندلی ولو شد و گفت : «البته حق با شماست»
«اون سطل زباله رو برام بیارین» صدای بیرد خفیف و خسته، اما نافذ بود .
سطل را گرفت و آشغالهایش را روی قالی خالی کرد . سطل حلبی را روی میز
جلویش گذاشت . نیم دوجین پاکت را پاره کرد، کبریت به آنها گرفت و
انداختشان توی سبد . از آن پس هرچقدر میتوانست پاکت برمیداشت و در آتش
میانداخت . دود او را به سرفه انداخت و اشک از چشمان در حال سوزشش راه
افتاد . یک نفر بلند شد و پنجره را باز کرد . وقتی کارش تمام شد، سطل را از
خودش دور کرد، چشمهایش را به زمین دوخت و گفت : «متأسفانه رومیزی را خراب
کردم»
رابرت ای هاینلاین
Robert A. Heinlein
مترجم: روزبه کاشانی