جنگ تن به تن اثر فردریک براون
جنگ تن به تن
کارسن چشمهایش را باز کرد . روبهرویش شامگاهی آبی رنگ سوسو میزد .
هوا گرم بود و او روی ماسهها افتاده بود . سنگ تیزی از لای ماسهها بیرون
زده بود و در پشتش فرو میرفت، غلت زد تا سنگ کمتر آزارش دهد و به زحمت
نیمخیز شد .
با خودش فکر کرد: «من یا دیوانه شدهام یا مردهام!»
ماسهها آبی رنگ بودند، آبی تند، اما نه در زمین -در هیچ کجای زمین- و نه
در هیچ یک از سیارههای منظومه شمسی ماسهای به رنگ آبی تند وجود ندارد .
ماسه آبی! تازه آن هم در زیر گنبدی آبی که گنبد آسمان نبود اما در همان حال
سقف هم نبود، زیرا هر چند حدود فضایی که کارسن به ناگهان در آن جا گرفته
بود دیده نمیشد، کارسن اطمینان داشت -از کجا اطمینان داشت خودش هم
نمیدانست- که این فضا محدود و بسته است .
کمی ماسه با دست برداشت و از لای انگشتهایش بر روی پای برهنهاش ریخت . برهنه ؟
بله برهنه بود، لخت لخت بود و بدنش در همین فاصله کم از عرق پوشیده شده
بود، انگار که دما غیر قابل تحمل است . هر کجای تنش که ماسهها به عرق
چسبیده بودند آبی و بقیه تنش سفید بود . کارسن نتیجه گرفت که پس ماسهها
واقعاً آبی است وگرنه اگر رنگ آبی ماسهها به خاطر نور آبی بود همه بدنش
آبی مینمود نه فقط جاهایی که ماسه به آنها چسبیده بود .
ماسه آبی ! ماسه آبی وجود ندارد . کارسن با خودش گفت : «جایی که من در آن هستم اصلاً وجود ندارد!»
حالا دیگر عرق به درون چشمانش میریخت، آنجا گرم بود، خیلی گرم، مثل جهنم، اما جهنم نبود چون جهنم باید قرمز باشد نه آبی .
اینجا کجا بود ؟ از میان همه سیارههای منظومه شمسی فقط در عطارد چنین هوای
گرمی ممکن است حال آن که قاعدتاً دست کم میلیاردها کیلومتر با عطارد فاصله
داشت، ناگهان کارسن همه چیز را به یاد آورد…
در سفینه فضاییاش نشسته بود، سفینه کوچک یک نفره و در آن سوی مدار پلوتو
گشت میزد و منتظر اجنبیها بود که ناگهان زنگ به صدا درآمد و خبر داد که
سفینه دشمن به تیررس او رسیده است .
اجنبیها ! هیچ کس نمیدانست این اجنبیها کیستند و از کجا، از کدام منظومه یا کهکشان میآیند یا این که اصلاً چه شکلی هستند .
همه چیز با چند حمله کوچک به واپسین ایستگاههای استقرار انسان در سرحدهای
منظومه شمسی شروع شده بود و در پی آن میان گشتیهای زمین و چند سفینه کوچک
اجنبیها درگیریهای کوچکی پیش آمده بود . گاه گشتیهای زمین پیروز شده
بودند و گاه اجنبیها، اما تا آن هنگام هرگز نه یکی از اجنبیها به اسارت
زمین درآمده بود و نه کسی از زمینیهای مستقر در ایستگاهها از حمله
اجنبیها جان به در برده بود تا بگوید اجنبیها چه شکلی هستند .
سرانجام برای پاسخگویی به این حملهها و جلوگیری از حمله وسیع اجنبیها،
زمین بزرگترین ناوگان فضایی تاریخ خود را ساخته بود و وقتی گشتیهای زمین
از فاصله سی میلیارد کیلومتری از نزدیک شدن ناوگان اجنبیها خبر داده
بودند، ده هزار سفینه و نیم میلیون سرباز برای نبرد به آن سوی مدار پلوتو
شتافته بودند، کارزاری که کارزار نهایی بود و پیروزی یا شکست در آن به
معنای بقا یا مرگ انسان بود، زیرا اگر اجنبیها از این ده هزار سفینه
میگذشتند دیگر هیچ چیز تا زمین جلودارشان نبود .
گزارش گشتیها از این حکایت میکرد که توان رزمی ناوگان اجنبیها با توان ناوگان زمین برابر بود .
و حالا سفینه دشمن روبهرویش بود و نبرد هر لحظه آغاز میشد، نبردی که سه
ثانیه بیشتر طول نمیکشید و بعد از آن یا پیروز میشد یا میمرد. باید
آهسته تا سه میشمرد و بعد میمرد یا میکشت .
کارسن سفینه را به نحوی هدایت کرد که تصویر سفینه دشمن -که آن هم یک نفره
بود- درست در وسط صفحه نمایشگر خودش قرار بگیرد و زیر لب شمرد : «یک…»
باید تنها اژدری که داشت به هدف میخورد وگرنه… . وانگهی بر فرض که هزار
اژدر داشت، اگر اولی خطا میرفت هرگز فرصتی برای شلیک دوم نبود .
«دو…»
تصویر روی صفحه نمایشگر حالا دیگر نقطهای دور نبود، بزرگ شده بود و شکل
گرفته بود؛ سفینهای یک نفره و سریع، درست ماند سفینه خود کارسن .
«…»
پای کارسن رفت تا پدال شلیک را فشار دهد که ناگهان سفینه بیگانه از دید او
خارج شد . کارسن بیدرنگ بر سرعت سفینه افزود تا دوباره سفینه دشمن را در
تیررس خود در آورد و دشمن را دوباره در صفحه تلویزیون دید که مستقیم به سوی
زمین میشتافت .
زمین ؟!!
نه این نمیتوانست زمین یا هر سیاره دیگری باشد و حتماً خطای باصره بود،
چون تا نپتون هیچ سیاره دیگری وجود نداشت و تا نپتون هم دست کم چهار و نیم
میلیارد کیلومتر فاصله بود، زیرا پلوتو در آن سوی خورشید، آن نقطه دور و کم
سو قرار داشت .
گذشته از این ردیابهای سفینهاش از حضور هیچ جسمی به ابعاد سیاره و یا
حتی یک سیارک در آن حوالی علامتی نشان نداده بود . پس این زمینی که کارسن
به سرعت به طرف آن میرفت و بیش از چند صد کیلومتر با او فاصله نداشت
نمیتوانست وجود داشته باشد .
از ترس سقوط سفینه دشمن را کاملاً از یاد برد و فوری ترمز کرد . موشکهای
جنبی به کار افتادند و او را با فشار به جلو کشیدند طوری که حس کرد کمربند
ایمنی اش در حال پاره شدن است و ناگهان از هوش رفت .
*
کارسن دیگر چیزی را به یاد نمیآورد و حالا لخت و برهنه، بی کمترین لباسی
بر تن و بی آن که از سقوط زخمی شده باشد در این هوای گرم روی این ماسههای
گرم افتاده بود . از سفینهاش کوچکترین اثری نبود، حتی فضا هم از بین رفته
بود، زیرا گنبد بالای سر او آسمان نبود .
کارسن از جا برخاست . نیروی ثقل کمی بیشتر از نیروی ثقل زمین بود اما فقط
کمی بیشتر . جابهجای ماسهها بوتههای گیاه بیرون زده بود که آنها نیز
آبی بودند، اما برخی آبیتر از ماسهها و برخی کمرنگ تر .
سوسماری -یا به هر حال چیزی شبیه سوسمار، چون آن جانور بیش از چهار پا
داشت- از زیر نزدیکترین بوته بیرون آمد . او نیز آبی بود، آبی سیر . چشم
جانور به کارسن افتاد و فوری برگشت و زیر بوته پناه گرفت .
کارسن سرش را بلند کرد تا بلکه تشخیص دهد بالای سرش چیست . یک چیز مسلم بود
و آن این که بالای سر او سقف نبود، بلکه گنبدی بود که سوسو میزد و
تماشایش چشمها را خسته میکرد . گنبد انحنا داشت و در اطراف به ماسههای
آبی رنگ میرسید .
کارسن از مرکز گنبد فاصله چندانی نداشت و به نظرش میرسید که فاصلهاش از
نزدیکترین دیوار نباید بیشتر از صد متر باشد، البته اگر میشد اسم انحنای
گنبد را در جایی که به ماسهها میرسید دیوار گذاشت، در کل گنبد نیمکرهای
آبی رنگ به قطر تقریباً 250 متر بود و بر روی ماسههای آبی قرار داشت .
همه چیز آبی بود به جز یک چیز؛ کره مانندی صورتی رنگ به قطر تقریبا یک متر
که در آن سوی ماسهها در کنار دیوار گنبد جا گرفته بود . کارسن بی آن که
بداند چرا از ترس لرزید و سعی کرد عرق پیشانیاش را با پشت دستش پاک کند .
آیا خواب میدید ؟ نه ! محال است انسان درست وسط جنگ و آن هم در لحظه تعیین
کننده مرگ و زندگی خوابش ببرد . آیا مرده بود ؟ نه چون ابدیت نمیتوانست
این قدر بیمعنا باشد . درست در همین لحظه بود که صدا را شنید…
صدا در خودش بود، آن را با گوشهایش نمیشنید . صدا از همه جا برمیخاست و در عین حال از هیچ کجا هم نبود .
«در سفرم در میان فضاها، درست در این لحظه و در این فضای خاص دو قوم را
میبینم که آماده کارزارند، کارزاری چنان بزرگ که در پی آن یکی از آن دو
کاملاً نابود خواهد شد و دیگری آنچنان ضعیف و ناتوان خواهد شد که دیگر هرگز
نخواهد توانست سر پا بایستد و دوباره همان خاک بیجانی خواهد شد که از آن
هستی گرفته است . و من نمیتوانم این را تحمل کنم»
کارسن پرسید : «تو کی هستی… تو چه هستی؟»
اما کارسن این پرسش را بر زبان نیاورد . پرسش از لبهایش بیرون نرفت و فقط در مغزش شکل گرفت .
«من… نه، تو هرگز قدرت فهم این را که من چه هستم نخواهی داشت . من پایان و
سرانجام نژادی آنچنان قدیمی هستم که قدمت آن را با کلماتی نمیتوان بیان
کرد که مغز تو قدرت درک آنها را داشته باشد، من یکی شده سرتاسر اعضای
نژادم هستم، یکی شدهای که جاودانه است… نژاد بدوی تو میتواند امیدوار
باشد که روزی مشابه من شود اما تا آن روز هنوز خیلی مانده است .
نژادی هم که تو به نام اجنبی می نامی همین امکان بالقوه را دارد و من حالا
تصمیم گرفتهام در جنگی که بین نژاد تو و نژاد او درگیر شده است دخالت
کنم، زیرا نیروی هر دو نژاد برابر است و نبرد آنچنان عظیم خواهد بود که
نژاد مغلوب بیدرنگ و نژاد غالب به تدریج و از شدت ضعف نابود خواهد شد .
بنابراین درگیر این جنگ شدن صحیح نیست، اما از طرفی فقط یکی از این دو نژاد
میتواند زنده بماند، به پیشرفت ادامه دهد و تکامل یابد»
کارسن با خود گفت : «کدام نژاد؟ نژاد من یا اجنبی؟»
«قدرت من آنقدر هست که جلوی این جنگ را بگیرم و اجنبیها را به کهکشان خود
بازگردانم، اما این کار هیچ سودی نخواهد داشت، زیرا اجنبیها دوباره
برخواهند گشت و یا نژاد تو برای نابودی آنها به کهکشان آنها خواهند رفت .
من فقط میتوان در این فضا و در این زمان مانع از نابودی هر دو نژاد بشوم و
نه در هر فضا و هر زمان . و من نمیتوانم تا ابد در اینجا بمانم…
بنابراین باید هم اکنون مداخله کنم و من تصمیم گرفتهام یکی از دو ناوگان و
تمدن را کاملاً نابود کنم بدون آن که تمدن دیگر کمترین آسیبی ببیند، چون
از دو تمدن فقط یکی بقا خواهد یافت»
یک بختک، یک کابوس . کارسن با خود میگفت که این نمیتواند جز یک کابوس
باشد، نمیتواند واقعی باشد . اما همه چیز واقعی بود و سرانجام پرسشی را که
جرأت نمیکرد مطرح کند درمغزش مطرح کرد…
«از دو تمدن و دو نژاد، آن تمدنی زنده خواهد ماند که قویتر است . من نه
میتوانم و نه میخواهم که این اصل را تغییر دهم . تنها مداخله من این
خواهد بود که کاری کنم که پیروزی – پیروزی آن نژادی که برتر است – پیروزی
کامل باشد و نه یک پیروزی پورهوس که با شکست فرقی ندارد .
من دو نفر را انتخاب کردهام . تو را و یکی از اجنبیها را که نمایند عموم
اعضای نژاد خود هستید . نه برگزیده ترین و نه پست ترین و شما با هم
خواهید جنگید . هر دو لخت و نامسلح خواهید بود و محل کارزارتان برای هر دو
به یک اندازه غریبه است . از شما دو نفر هر که برنده شود نژادش زنده
میماند و بقا مییاید»
کارسن خواست اعتراضی بکند اما صدا گفت :
«جنگ میان شما جنگی عادلانه خواهد بود . شرایط آنچنان است که برای پیروزی
قدرت بدنی کافی نخواهد بود . مانعی وجود دارد، خودت بعداً خواهی فهمید که
این مانع چیست . نقش هوش و شجاعت در این پیکار خیلی بیشتر از نقش زور خواهد
بود و نقش شجاعت خیلی بیشتر از نقش هوش، چون شجاعت چیزی جز اراده برای
زنده ماندن نیست»
کارسن پرسید : «اما در این مدت، دو ناوگان ما و اجنبیها…»
«تا نبرد شما طول بکشد جنگی روی نخواهد داد، زیرا شما دو نفر اکنون در فضا و
زمان دیگری جای گرفتهاید و در تمام مدت نبرد تن به تن شما زمان در جهانی
که از آن آمدهاید از حرکت باز خواهد ایستاد . میدانم که حتماً از خود
میپرسی که آیا این مکان و زمان هم واقعی هست یا نه؟ هم واقعی هست و هم
نیست، همچنان که برای شناخت محدود تو من هم واقعی هستم و هم واقعی نیستم .
من در چشم تو به شکل سیارهای ظاهر شدهام، حال آن که میتوانستم به شکل
ذرهای خاک و یا یک خورشید نیز ظاهر شوم .
مکان و زمانی که در آن جای گرفتهاید برای شما دو نفر واقعی خواهد بود .
دردی که خواهید برد واقعی خواهد بود و هر کدامتان که بمیرید نیز واقعاً
خواهد مرد و نژادش نیز همراه با او نابود میشود .
هر چه را گفتنی بود گفتم، حالا جنگتان شروع خواهد شد»
صدا رفت .
کارسن دوباره تنها شد، اما نه تنها نبود : آن کره صورتی رنگ اکنون با سرعت تمام دور خودش میچرخید و به سوی او میشتافت .
ظاهراً نه دست داشت و نه پا و نه حتی صورت . به سرعت یک قطره جیوه دور خودش
میچرخید و با شتاب به سوی او میآمد . کارسن فهمید که این گوی صورتی همان
اجنبی است که باید با او بجنگد .
ناگهان موجی فلج کننده از کینه فضا را پر کرد، طوری که کارسن تهوعش گرفت .
کارسن وحشت زده اطرافش را نگاه کرد، اما جز سنگی که در چند قدمی او تا نیمه
در خاک فرو رفته بود، چیزی که بتواند از آن به عنوان اسلحه استفاده کند،
ندید . کارسن دوید و سنگ را برداشت، سنگ بزرگی نبود اما به هر حال لبهاش
تیز بود .
سنگ را برداشت و روی ماسهها زانو زد تا هنگام برخورد با گوی بهتر در برابر
آن مقاومت کند . دشمن با سرعتی باور نکردنی میتاخت، آنقدر سریع که کارسن
حتی اگر میدوید باز نمیتوانست از چنگ او بگریزد .
مگر وقتی دشمن ناشناخته است و نه توانش معلوم است، نه مشخصاتش و نه شیوه
جنگیدنش چطور است، میتوان برای جنگیدن با او فکر کرد و نقشه ریخت ؟
میان کارسن و آن گوی غلتان ده متر بیشتر فاصله نمانده بود و این فاصله هر
آن کمتر میشد . گوی به پنج متری او رسیده بود که ناگهان ایستاد.
اما نه، نایستاد بلکه چیزی متوقفش کرد : انگار به دیورای نامریی برخورد کرده باشد، مثل توپ جمع شد و به عقب پرید .
گوی لحظهای بیحرکت ماند، بعد دوباره اما آرامتر و با احتیاط جلو آمد و
باز در همان محل متوقف شد . چند متری کنار رفت و سعی کرد از جای دیگری
بگذرد، اما انگار مانعی وجود داشت .
کارسن به یاد حرفهای صدا افتاد : «برای پیروزی قدرت بدنی کافی نخواهد بود، مانعی وجود دارد»
این مانع مسلماً یک میدان نیرو بود، میدانی نامریی، دیواری که نیمکره تو خالی را دقیقاً نصف میکرد .
کارسن جلو آمد و با دست چپ مانع را بررسی کرد . لغزنده و نرم بود و بیشتر
به یک برگ کائوچویی میمانست تا دیواری شیشهای؛ گرم بود، درست مثل
ماسههای زیر پای کارسن و مهمتر از همه این که حتی از نزدیک هم شفاف و
نامریی بود .
کارسن دو دستی به روی مانع فشار آورد و مانع کمی عقب رفت، اما نه بیشتر .
انگار پشت این برگ کائوچو فولاد باشد : کمی انعطاف داشت، اما بسیار مقاوم
بود .
کارسن نوک پا بلند شد، اما هر چه دست را بالا برد فایدهای نداشت، انگار مانع تا سقف گنبد ادامه داشت .
نکند راه عبور از آن در زیر ماسهها باشد؟ کارسن دو زانو نشست و شروع به
کندن زمین کرد . ماسه نرم و سبک بود و کارسن به راحتی شصت سانتیمتر را
کند، اما مانع همچنان وجود داشت .
در آن لحظه گوی غلتان که در جستجوی راه عبور از مانع تا آن سو رفته بود
بازگشت و بی آن که بایستد از کنار کارسن گذشت . او نیز راهی برای عبور
نیافته بود، اما عبورش با آن چنان موجی از کینه و نفرت همراه بود که کارسن
دوباره به حالت تهوع دچار شد .
کارسن با خود گفت : «اما حتماً باید راهی برای عبور از این مانع وجود داشته باشد، وگرنه چه جنگ تن به تنی؟»
و صدا دقیقاً از جنگ تن به تن حرف زده بود .
به هر حال راه عبور از مانع فعلاً مساله مبرم نبود و کارسن عجالتاً
میتوانست جنبههای دیگر قضیه را بررسی کند . گوی برگشته بود و در آن سوی
مانع در دو متری او ایستاده بود و انگار بررسیاش میکرد . کارسن نیز در او
دقیق شد . گوی ظاهراً چشم یا گوش یا حتی دهان نداشت، اما کارسن متوجه شد
چیزی مثل شاخک دارد -ده دوازده تایی- که انگار در حالت عادی در گوی فرو
میرفتند و فقط به هنگام احتیاج در میآمدند . درست در همین لحظه دو شاخک
از بدن گوی درآمد و انگار که بخواهد مقاومت ماسه را امتحان کند در خاک فرو
رفت . شاخکها چیزی در حدود دو تا سه سانتیمتر قطر و نیم متر طول داشتند .
جداً که اجنبی کاملاً برایش بیگانه بود و به هیچ موجود زندهای نه بر روی
زمین و نه بر روی هیچ یک از سیارههای دیگر شباهت نداشت . کارسن حس کرد که
این بیگانگی فقط جسمی نیست و روحی نیز هست .
با این وجود کارسن کاری را که لازم میدانست میکرد . البته اگر اجنبی از
قدرت تلهپاتی بیبهره بود این آزمایش هیچ نتیجهای نمیداد، اما بعید بود
چنین باشد وگرنه کارسن آن موج کینه را احساس نمیکرد .
کارسن سنگی را که به عنوان سلاح برداشته بود دوباره برداشت، به گوی نشان
داد و آن را به دور انداخت . دو دستش را بالا آورد، نشان داد که دستهایش
خالی است و با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد . البته میدانست که گوی
صدایش را نمیشنود، اما برای تمرکز افکار جز این که با صدای بلند حرف بزند
چارهای نداشت .
«گوش کن!»
صدایش در آن سکوت مطلق طنین عجیبی داشت .
«گوش کن ! چرا با هم صلح نکنیم ؟ وجودی که ما دو نفر را به اینجا آورده، به
ما گفت که پیامد جنگ میان تمدنهای ما چه خواهد بود . یکی فوری نابود و
دیگری چنان ضعیف خواهد شد که دیگر هرگز نخواهد توانست سر پا بایستد . نتیجه
مرگ هر یک از ما دو نفر هم معلوم است: نابودی کامل نژاد و تمدن او . پس
چرا با هم صلح نکنیم و هر یک از نژادهای ما تا ابد در کهکشان خود نماند ؟»
پس از گفتن این سخنان کارسن سعی کرد ذهنش را از هر فکری خالی کند تا پاسخ گوی را بهتر بفهمد .
و پاسخ را شنید و از وحشت چند قدم عقب رفت . پاسخ به شکل کلمات نبود بلکه
موج دهشتآوری از کینه و نفرت و میل به کشتن بود . کارسن باز به تهوع دچار
شد .
به سختی افکار خود را دوباره متمرکز کرد و باز به معاینه گوی پرداخت که در
تمام این مدت بیحرکت مانده بود . گوی دور خودش چرخید و به طرف نزدیکترین
بوته آبی رنگ که در چند قدمیاش بود رفت . فوری سه شاخک از تنش بیرون آمد و
مشغول گشتن در میان شاخ و برگهای بوته شدند .
کارسن گفت : «خیلی خوب، پس جنگ خواهیم کرد، زیرا اگر پاسختان را خوب فهمیده باشم صلح برایتان اصلاً جالب نیست»
و از آنجا که کارسن جوان بود و نمیتوانست از نمایشهای سینمایی خودداری کند، لبخندی زد و با غرور گفت : «یا مرگ یا پیروزی!»
اما طنین صدایش در سکوت مطلق به نظرش مسخره آمد و همین مسخرگی او را متوجه
ساخت که جداً قضیه قضیه مرگ یا پیروزی است، آن هم نه فقط مرگ او یا آن
اجنبی -که از مدتی پیش او را به نام «گوی» مینامید- بلکه مرگ همه بشریت یا
همه اجنبیها . ناگهان احساس کرد که خیلی حقیر و کوچک است و همین فکر او
را به وحشت انداخت، به ویژه که میدانست اشتباه نمیکند و آن وجودی که این
جنگ تن به تن را ترتیب داده است دروغ نمیگفته، او جز نماینده معمول ترین
عناصر بشر نیست و بسته به شکست یا پیروزی او، آن صدا یا بشر یا اجنبیها را
کاملاً نابود خواهد کرد .
آینده بشریت به کارسن بستگی داشت، و این حقیقت وحشتناک بود، آن قدر وحشتناک که او را فلج میکرد .
بنابراین سعی کرد فکرش را فقط بر روی شیوهها و راههای ممکن برای جنگیدن و پیروز شدن بر گوی متمرکز سازد .
هوا آنچنان گرم بود و همین مبارزه تلهپاتیک اولیه با گوی او را چنان خسته
کرده بود که بی اختیار بر روی ماسههای آبی رنگ نشست و به این امید که
شاید با بررسی گوی، به نقطههای ضعف او پی ببرد و آگاهیهایی بدست آورد که
برای جنگ تن به تن مفید باشد، به معاینه گوی سرگرم شد.
گوی داشت شاخهها را میشکست و کارسن سر تا پا چشم به او مینگریست تا به
میزان نیرویی که اجنبی برای این عمل به کار میبرد پی ببرد. باید خودش هم
بعداً شاخههایی به همان پهنا را بشکند و بدین ترتیب قدرت بازویش را با
قدرت شاخکهای گوی مقایسه کند . شکستن شاخهها برای گوی چندان آسان نبود .
در انتهای هر شاخک دو انگشت بود و در انتهای هر انگشت یک ناخن یا چنگ . اما
چنگهای گوی خطرناک به نظر نمیرسید و نباید قدرتی بیش از قدرت ناخن انسان
میداشت .
نگاه کارسن به بوته مشابهی در همان نزدیکی خودش افتاد، دست دراز کرد و یکی
از شاخههای آن را گرفت و بسادگی شکست . نکند گوی با شکستن شاخهها با آن
همه زحمت میخواهد به او چنین القا کند که زور چندانی ندارد ؟ اما نه حتماً
برنامه دیگری داشت . نقطههای ضربه پذیر گوی کدامهاست ؟
کارسن دوباره به معاینه دشمن سرگرم شد . پوست دور گوی به نظر محکم میرسید .
به هر حال در بدن او جایی مثل گلو دیده نمیشد که کارسن فشار دهد و خفهاش
کند . بنابراین کارسن برای کشتن گوی به سلاح برنده و تیزی نیاز داشت .
کارسن سنگی را که در اول کار برداشته بود، دوباره برداشت . سنگ سی
سانتیمتری طول داشت و یک طرف آن تیز بود . میتوانست در صورت لزوم از آن
مثل یک خنجر استفاده کند. در این هنگام گوی دوباره دور خود چرخید و به کنار
بوتهای دیگر رفت . سوسمار آبی رنگ کوچکی نظیر سوسماری که کارسن در طرف
خود دیده بود، از زیر بوته درآمد و پا به فرار گذاشت . فوری شاخکی از گوی
درآمد و سوسمار را گرفت . شاخک دیگری نیز درآمد و سرگرم کندن پاهای متعدد
سوسمار شد . گوی چنان پاهای سوسمار را میکند که انگار دارد شاخههای بوته
را میشکند . سوسمار از درد به خود میپیچید و فریاد میکشید و طنین فریادش
نخستین صدایی بود که کارسن پس از پژواک صدای خودش در این سکوت میشنید .
فریاد سوسمار چنان گوشخراش بود و حرکاتش چنان درد آور که کارسن خواست روی
برگرداند و گوشهایش را بگیرد . اما خودش را ناچار به تماشا کرد : آری
تماشای بیرحمی بیهوده دشمن خوب است و دست آدم را موقع کشتن او قاطع تر
میسازد .
تصمیم گرفت شکنجه سوسمار را تا آخر تماشا کند، اما وقتی سوسمار پس از آنکه
نیمی از پاهایش کنده شد، از فریاد کشیدن و تکان خوردن دست کشید، کارسن
احساس آسایش کرد . گوی نیز چون دید سوسمار دیگر حرکتی نمیکند، از سر او
دست برداشت . آن را بلند کرد و با تحقیر به طرف کارسن پرت کرد .
سوسمار منحنیای در هوا طی کرد و در پای کارسن به روی ماسهها افتاد .
ناگهان کارسن فریاد کشید : سوسمار از مانع گذشته بود ! دیگر مانعی وجود نداشت .
کارسن سنگ را در دست محکم کرد و سر تیز آن را همانند تیغه خنجر به جلو نگه
داشت و با یک جست به طرف گوی پرید تا او را بکشد . اما به شدت به مانع
برخورد و بر زمین افتاد .
بی درنگ احساس کرد درد تیزی ساق پایش را میشکافد . چشم باز کرد و دید گوی دارد او را سنگباران میکند .
فوری بلند شد، به سادگی سنگ دوم را جا خالی کرد و سنگی را که در دست داشت به طرف گوی انداخت .
کارسن فوری فهمید که هر چند گوی خوب نشانهگیری میکند، اما قدرت بازوی
چندانی ندارد . به سادگی سنگهای او را جا خالی کرد، سنگ دیگری برداشت،
نشانه رفت و پرت کرد .
سنگ چنان محکم به گوی خورد که صدایش پیچید و گوی فوری عقب نشینی کرد .
کارسن سنگ دوم را انداخت، اما متاسفانه گوی دیگر خیلی دور شده بود و
سنگهای کارسن به او نمیرسیدند .
به هر حال کارسن راند اول را برده بود، با این تفاوت که حالا وضعش نسبت به
قبل از درگیری بدتر بود . زخمی عمیق و طولانی ساق پایش را میشکافت . کارسن
فقط امیدوار بود سرخرگ پاره نشده باشد .
اما فعلاً مسئله ای مهمتر از مسئله زخم پایش وجود داشت و آن پی بردن به ذات
دقیق مانع بود . کارسن لنگ لنگان به مانع نزدیک شد و با دست به آن فشار
آورد : مانع محکم و پا برجا آنجا بود .
کارسن خم شد و مشتی ماسه برداشت و به طرف مانع انداخت . ماسهها براحتی از میان مانع گذشت .
آیا مانع فقط جلو مواد آلی را میگرفت . نه، زیرا سوسمار از آن گذشته بود و
سوسمار، چه زنده و چه مرده به هر حال از مواد آلی تشکیل شده است. گیاهان
چطور؟ آیا گیاهان هم از مانع عبور میکنند ؟ کارسن شاخه ای از بوته کند و
به طرف مانع آورد . شاخه براحتی از مانع گذشت. اما انگشتهایش نگذشتند .
بنابراین نه کارسن میتوانست از مانع عبور کند ونه گوی . پس چطور سوسمار
مرده و سنگها و ماسه و شاخهها از آن میگذشتند . آیا سوسمار زنده هم از
آن خواهد گذشت ؟
کارسن به دنبال سوسماری افتاد که زیر بوتهها دیده بود و بالاخره پس از
تقلای بسیار آن را گرفت و به نرمی به طرف مانع انداخت . سوسمار به مانع
برخورد، برگشت و تندی دوید لای ماسه قایم شد .
حالا دیگر کارسن پاسخ را یافته بود : مانع جلو عبور هر چیزی را که زنده بود
میگرفت، اما به مواد مرده یا غیر آلی اجازه عبور میداد .
پس چطور باید زنده از آن عبور میکرد ؟
شاید اگر نیزهای داشت و کمندی میتوانست گوی را به اسارت در آورد، به نزدیک مانع بکشد و با نیزه بکشد ؟
خوشبختانه خونریزی پایش بند آمده بود . اما اگر میشد زخم را با آب بشوید
بد نبود . پس کارسن تصمیم گرفت عجالتاً دنبال آب بگردد و بعد فکر تهیه کمند
و ساختن نیزه بیفتد، به ویژه آنکه ناگهان دریافته بود که شدیداً تشنه است .
اما هر چه گشت اثری از آب نیافت . در آنجا به جز ماسههای آبی رنگ،
بوتههای آبی رنگ، هوای گرم بی نسیمی که دست کم 50 درجه دما داشت و گوی
صورتی رنگی که میبایست یا میکشت یا به دست آن کشته میشد، هیچ نبود .
راستی گوی چه میکرد ؟ کارسن نگاهی به او انداخت بدین امید که اگر گوی هم
به اندازه او زجر میکشد، زجر او را ببیند . گوی در ته محوطه خودش کنار
دیوار بود و کاری نمیکرد .
به نظر نمیرسید که آب و هوای آنجا زیاد آزارش بدهد . اما کارسن به یاد
آورد که صدا گفته شرایط برای هر دو آنها یکسان خواهد بود . شاید گوی از
سیارهای میآمد که در آن دمای عادی 100 درجه است و در این هنگام که کارسن
از گرما میسوزد، او از سرما در رنج است ؟
اما مسئله مهم اینها نبود . مسئله اصلی این بود که آب نبود و اگر پیدا
نمیشد، کارسن بی آن که کار به جنگ تن به تن بکشد، از تشگی میمرد .
باید کاری میکرد، آن هم فوراً .
کارسن لنگ لنگان و در حالی که درد پایش هر لحظه بیشتر میشد خود راتا کنار
بوتهای که برگهای نسبتاً بزرگی داشت کشید و چند برگ کند. سپس به روی زمین
نشست و زخم پایش را با چند برگ بست و دور برگها را با چند شاخه پر انعطاف
گره زد .
شاخهها برای ساختن کمند بد به نظر نمیرسیدند و کارسن بی درنگ مشغول کار
شد . ساعتی، دوساعتی بعد -نمیدانست چه مدت طول کشید- کمند نسبتاً بلند و
محکمی داشت .
سپس با تیز کردن یکی از سنگها دو خنجر تیز ساخت و با بستن یکی از این
خنجرها به روی شاخهای بلند و محکم، آن رابه نیزه بدل کرد . آنگاه نیزه را
به سر کمند بست تا بتواند آن را پس از پرتاب، اگر به هدف نمیخورد، دوباره
پس بگیرد .
کارش که تمام شد، شدیداً احساس خستگی میکرد . بر روی ماسههای آبی نشست و
چشمش به سوسمار آبی افتاد که از زیر یکی از بوتهها نگاهش میکرد .
کارسن به سوسمار لبخند زد و یاد افسانههای قدیمی افتاد که از زبان مسافران
کویرها میگفت : «گاه انسان آنچنان احساس تنهایی میکند که حتی با
سوسمارها هم حرف میزند و هوا هم آنچنان گرم است که آدم خیال میکند
سوسمارها جوابش را میدهند»
بهتر بود از فکر این سوسمار در آید و به راههای کشتن گوی بیندیشد . اما کارسن طاقت نیاورد و خطاب به سوسمار گفت : «سلام کوچولو»
سوسمار چند قدمی به طرف او آمد و گفت : «سلام»
کارسن از شدت تعجب قهقهه زد . راستی چرا نباید سوسمار جواب سلامش را بدهد؟
هیچ دلیلی وجود ندارد که آن صدا که این کابوس را پدید آورده از حس طنز
بیبهره بوده باشد . در این جهنم، سوسمارها نه تنها حرف میزنند که حتی به
زبان مادری آدم هم حرف میزنند .
کارسن به سوسمار گفت : «بیا نزدیکتر ببینم»
اما سوسمار پشت به او کرد و رفت .
کارسن دوباره احساس تشنگی کرد . این بار تصمیم گرفت ماسهها را بکند بلکه
به آب برسد و مشغول کار شد . ساعتها کند و کند و بالاخره در عمق یک متر و
بیست سانتیمتری به یک تخته سنگ رسید .
بیفایده بود!
کارسن خود را با زحمت از سوراخی که کنده بود بیرون کشید و از شدت خستگی همان جا بیهوش شد .
چه مدت بیهوش ماند ؟ یک دقیقه یا یک ساعت ؟ نمیدانست، اما درد شدیدی او
را از خواب پراند . هر چند از مانع و تیررس گوی خیلی دور بود . سنگی به او
خورده بود . کارسن به رغم درد شدید پایش بیدرنگ از جا جست .
گوی در آن ته با شاخههای چیزی مثل فلاخن ساخته بود . تعداد زیادی سنگ بزرگ
در کنار فلاخن جمع کرده بود، آنها را یکی یکی روی فلاخن میگذاشت و به طرف
کارسن میانداخت . نشانهگیریاش هم دقیق بود . کارسن برای آنکه از تیررس
فلاخن دو ر شود لنگ لنگان خودش راتا ته محوطهاش کشاند . اما بیفایده بود،
سنگها تا آنجا هم میرسیدند و از دیوار گنبد میگذشتند و خارج میشدند .
کارسن ناگهان فکر کرد شاید بتواند خودش هم از دیوار بگذرد . امانه دیوار
نیز انگار از جنس مانع باشد – منتها آبی رنگ و نه شفاف – به سنگها اجازه
عبور میداد . اما جلوی او را میگرفت .
به هر حال باید کاری میکرد، چون اگر وضع به همین منوال ادامه مییافت
بالاخره خستگی او را از پا درمیآورد و سنگباران گوی هم کارش را تمام
میکرد .
چند سنگ بزرگ برداشت و در حالی که قیقاج میرفت و دندانهایش را به هم فشار
میداد تا درد پایش را کمتر حس کند، به طرف مانع دوید و از نزدیکترین
فاصله ممکن باران سنگها را به طرف گوی و فلاخن او پرت کرد .
بیفایده بود، دستش آن قدر قدرت نداشت که سنگها به فلاخن برسد .
فوری پس نشست و برای نجات از سنگی که با سرعت به طرف او میآمد ناچار خود را روی زمین انداخت .
اما همین سنگ او را به فکر میانداخت . سنگ رفت و محکم بر روی سنگی که تا نیمه در ماسهها فرو رفته بود افتاد و جرقه ای جهید .
باید با آتش با جنگ فلاخن میرفت .
فوری بوتهای را که نزدیکش بود از ماسهها بیرون کشید و کند، به کنار تخته
سنگ برد و بی توجه به سنگباران اجنبی، شروع به کوبیدن سنگها به هم کرد .
سنگ بود که در پی سنگ بر روی او میافتاد، اما کارسن به درد اهمیتی نمیداد
و سنگها را به هم میکوبید . بالاخره جرقهای بر روی چوب افتاد و بوته
فوری مشتعل شد .
کارسن بوته را با احتیاط تا سوراخی که در جستجوی آب در ماسهها کنده بود
برد و در آن انداخت . سپس آتش را با آوردن چوب بیشتر تغذیه کرد و در این
میان، سنگ بود که گوی در پی سنگ دیگر بر سر روی او میانداخت .
بالاخره آتش حسابی گر گرفت . کارسن بوته کوچکی کند، در آتش نگه داشت و وقتی
بوته حسابی مشتعل شد، آن را برداشت، به طرف مانع دوید و به طرف گوی و
فلاخن او انداخت .
تیز کارسن به هدف نخورد، اما مهم این بود، فاصلهای را که تا آن بود طی
کرده بود و کارسن اگر بهتر نشانهگیری میکرد میتوانست فلاخن را بزند .
این بار با چند بوته مشتعل برگشت و باران اتش را بر سر گوی که با پی بردن
به خطر، فلاخن را به دنبال خود میکشید و دائم جابهجا میشد، باراند.
بالاخره یکی از بوتهها به روی فلاخن افتاد و فلاخن به رغم تلاشهای گوی که میکوشید آتش را با ریختن ماسه خاموش کند، تماماً سوخت .
کارسن نفسی براحتی کشید. لنگ لنگان خود را تا ته محوطهاش کشاند و نقش زمین شد .
نگاهی به گوی انداخت که دوباره داشت شاخه جمع میکرد – احتمالاً برای درست کردن یک فلاخن دیگر – و بیاختیار به خواب رفت .
چه مدت خوابید . نمیدانست، اما وقتی بیدار شد زبانش متورم شده بود .
کارسن در فکر فرو رفت . نخست با پرتاب سنگ با هم جنگیده بودند، بعد گوی
فلاخن را ساخته بود و این تکنولوژی بود . نمیتوانست با دست خالی به جنگ
تکنولوژی برود . البته توانسته بود فلاخن را آتش بزند، اما اگر گوی فلاخن
دیگری میساخت و خاک را میکند، خاکریزی میساخت و فلاخن را در پشت خاکریزش
کار میگذاشت، چه ؟
درد در پایش تیر کشید، نگاهی به زخم کافی بود متوجه حقیقت شود : زخم عفونی
شده بود و عفونت هر لحظه بیشتر میشد . دیگر یک راه بیشتر نداشت : مرگ! مرگ
به وسیله قانقاریا .
کارسن فهمید که دیگر هیچ امیدی نیست، که جنگ را باخته است . فهمید که خواهد
مرد و با او همه بشریت نابود خواهد شد . زمین به چنگ اجنبیای خواهد افتاد
که محض تفریح پاهای سوسمارها را میکنند !
همین فکر او را دوباره زنده کرد . دیگر نمیتوانست راه برود . پس بر روی
زمین خزید و خود را تا کنار مانع کشید تا بلکه به کمک نیزه ای که ساخته است
و با پرتاب آن به طرف گوی، وی را بکشد .
چرا که نه، اگر نیزه را آن قدر محکم پرت میکرد که در تن گوی گیر کند،
میتوانست با کمندی که به نیزه وصل است، گوی را تا مانع بکشد و بکشد .
اما وقتی کارسن کنار مانع رسید، دید گوی در ته محوطه دور از تیررس نیزه او سرگرم ساختن یک فلاخن دیگر است .
کارسن از نومیدی به خود پیچید . جنگ را باخته بود و با باخت او …
ناگهان فکری از نظرش گذشت : چرا او را هم یک فلاخن نسازد ؟ اما فوری این
فکر بیحاصل را کنار زد : بدون ابزار هرگز نمیتوانست فلاخن بسازد و اگر
گوی در این کار موفق شده بود از برکت شاخکهای متعدد و پایانه چنگکی شکل
شاخکهایش بود .
نه، دیگر تمام شده بود! هیچ راهی نداشت .
صدایی گفت : «سلام»
کارسن بزحمت سر را برگرداند . سوسمار بود که به کنارش آمده بود . با بیحوصلگی گفت : «تو هم وقت گیر آوردهای!»
سوسمار گفت : «بیا! بیا بکش! خیلی درد میکشد!»
کارسن چیزی از حرفهای سوسمار نفهمید . چشمها را بست تا دیگر او را نبیند . اما سوسمار دست بردار نبود : «بیا باید بکشی! در میکشد!»
کارسن ناله ای کرد . نخیر این سوسمار دست از سر او بر نمیدارد . با خودش
گفت که برود ببیند سوسمار با او چه کار دارد . بلکه سوسمار ولش کند .
چشمهایش را باز کرد و گفت : «خیلی خب، آمدم»
سوسمار راه افتاد و کارسن به دنبال او خزید . فقط آن گاه بود که صدای نالهای شنید .
چیز بیشکلی روی زمین افتاده بود، به خود میپیچید و مینالید .
سوسمار گفت : «او را بکش، خیلی درد میکشد»
و کارسن فهمید که این چیز بیشکل همان سوسماری است که گوی پاهایش را با
بیرحمی کنده بود، فوری خنجر خود را در آورد و جانور بیچاره را کشت .
سپس دوباره تا پشت مانع نامرئی خزید و در حالی که به گوی که همچنان سرگرم
ساختن فلاخن دیگری بود خیره شده بود گفت : «اگر میتوانستم از این مانع
بگذرم، میتوانم خودم را تا او بکشم و او را بکشم، اما مگر میشود از این
مانع لعنتی گذشت!»
از خشم با مشت بر روی مانع کوبید، درد آنچنان بود که فوری مشتش را پس کشید و
درست در همین لحظه چیزی از نظرش گذشت : «سوسمار، سوسمار زنده بود و از
مانع گذشته بود!» این سوسماری که لحظهای پیش کشته بود از طرف دیگر مانع
آمده بود، گوی پاهای او را کنده بود و به این سو انداخته بود .
در آن هنگام کارسن این طور نتیجه گرفته بود که مانع جلو عبور جسمهای آلی
مرده را نمیگیرد، حال آن که در واقعیت سوسمار نمرده بود و فقط از شدت درد
بیهوش شده بود .
بله! هنوز یک راه وجود داشت، البته راهی پرخطر، اما به هرحال یک راه .
کارسن سنگ بزرگی را با یک دست برداشت، نیزهاش را محکم در دست دیگر نگه
داشت، خنجرش را لای دندانهایش گرفت و همه وزنش را طوری به مانع تکیه داد
که اگر مانع از بین رفت به آن طرف بیفتد و بعد سنگ را بالا برد .
نمیتوانست شدت ضربهای را که به خودش میزد حساب کند، ضربه باید آن قدر
قوی میبود که بیهوشش کند تا از مانع بگذرد و آن قدر ضعیف باشد که وقتی به
آن طرف مانع افتاد فوری به هوش آی د.
با خودش گفت : «هر چه بادا باد!»
و سنگ را محکم بر سر خود کوبید .
دردی شدید به هوشش آرود، اما درد در تهیگاهش بود و نه در پایش . فهمید گوی
دارد به طرف او سنگ میاندازد تا مطمئن شود که مرده است، قبل از بیهوش شدن
به احساس چنین دردی فکر کرده بود، بنابراین کوچکترین تکانی نخورد .
زیر چشمی گوی را میپایید .
گوی نزدیک شد و هر چند متر میایستاد و سنگی به طرف کارسن میانداخت تا ببیند واکنش او چیست .
کارسن به رغم درد شدید تکان نمیخورد .
گوی دم به دم نزدیکتر میشد .
وقتی گوی به یک متری او رسید، کارسن ناگهان از جا جست و نیزهاش را با قدرت
تمام در بدن او فرو برد . نیزه عمیقاً در گوی فرو رفت و گوی فوری دور خود
چرخید و دور شد . کارسن سرکمند را که به نیزه وصل بود چسبید و گوی را به
طرف خودش کشید .
کارسن که تا لحظاتی پیش نای حرکت نداشت، اکنون خودت را بسیار نیرومند حس میکرد .
گوی میکوشید نیزه را با شاخکهایش در آورد و کارسن هر لحظه او را بیشتر به طرف خود میکشید .
ناگهان انگار گوی دریافت که نخواهد توانست نیزه را درآورد چون با سرعت به
طرف کارسن برگشت، شاخکهایش را در آرود و به او حمله ور شد .
کارسن با خنجر به جان او افتاد و در همان حال احساس کرد چنگهای اجنبی تن او را میشکافند .
کارسن بیوقفه ضربه میزد .
صدای ممتد زنگ شنیده میشد، مدتی طول کشید تا کارسن دریافت بر روی صندلی
سفینه تک نفرهاش نشسته است و هیچ اثری را از هیچ اجنبی و ماسه آبی نیست .
اما این زنگ، زنگ خطر نبود و فقط از این خبر میداد که مرکز با او کار دارد
. کارسن که هنوز احساس منگی و گیجی میکرد، ارتباط را وصل کرد :
«از مرکز به کارسن! جنگ تمام شد! فوری به پایگاه برگردید»
کارسن به کندی کنترل اتوماتیک را روشن کرد و مسیر را به طرف پایگاه میزان ساخت .
نکند همه چیز جز کابوسی نبوده باشد ؟
نه پایش درد میکرد و نه تنش دیگر از چنگهای اجنبی میسوخت .
کارسن پاچه شلوارش را بالا زد . جای زخمی عمیق ساق پایش را میشکافت، اما
زخم انگار قدیمی باشد، کاملاً التیام یافته بود و فقط ردی از آن باقی مانده
بود .
بر روی تنش نیز جای چنگهای اجنبی همچون جای زخمهایی کهنه و اکنون التبام یافته نقش میانداخت .
پس همه چیز واقعیت داشت .
فرمانده پایگاه رو به کارسن کرد و گفت: «پس بالاخره برگشتی؟ کجا بودی این
همه وقت؟ هر چند سعی کردیم نتوانستیم تماس را با تو برقرار کنیم! اما عجب
جنگی بود!»
«چطور مگر؟»
«اصلاً جنگ نبود . تصور من این است که در آلیاژ بدنه سفینههایشان فلز
ناپایداری بود، چون به محض شیک اولین اژدر از طرف ما کل ناوگانش منهدم شد .
راستی حیف شد که ندیدی»
«بله قربان، خیلی حیف شد»
و کارسن هیچ چیز دیگر نگفت، چون میدانست اگر کمترین حرفی میزند، لقب «چاخانترین فضانورد دوران» تا ابد با نام او عجین میشد.
فردریک براون
Fredric Brown
مترجم : مدیا کاشیگر