تپههای سبز زمین اثر رابرت ای هاینلاین
تپههای سبز زمین
این داستان زندگی رایزلینگ است، شاعر نابینای نسخهی غیررسمی «سرودههای فضا» . مطمئناً اشعار او را در مدرسه خواندهاید:
به روی این کره کو زاد ما را
فرودی خواستارم کآخرین است
بخوانم زآسمانِ ابرآجین
«دیارم پشتهی سبز زمین است»
زبان شعرهای او مهم نیست، بیشک زبان این کرهی خاکی بوده است . شعر
«تپههای سبز» هیچگاه به زبان ونرین ترجمه نشده است، تا به حال هیچ مریخی
آن را در تونلهای خشک و خالی، قورقورکنان زمزمه نکرده است .
این شعر دیگر از آن ما است، ما زمینیها از عجایب هالیوود گرفته تا مواد
رادیواکتیو شیمایی، همه چیز را صادر کردهایم، اما این ترانه فقط و فقط
متعلق به زمین است. زمین و فرزندان او، در هر کجا که هستند .
همهی ما داستانهایی دربارهی رایزلینگ شنیدهایم . حتی شاید شما از جمله
کسانی باشید که با ارزیابیهای عادلانهی آثار منتشرشدهاش به او نمره داده
و یا کارش را تحسین کرده باشید، اشعاری همچون «سرودههای فضا»، «کلان ترعه
و چند شعر دیگر»، «بالا و دور» و «سفینه برخیز!» .
با این همه، هر چند ممکن است اشعار او را در تمام طول عمر خود، در مدرسه و
یا حتی بیرون از آن خوانده و یا زمزمه کرده باشید، اما مطمئنا کارهای منتشر
نشدهاش هرگز به گوشتان نخورده، مگر آن که خودتان یک فضانورد باشید.
کارهایی چون «از وقتی مواد فروش با دخترعموی من آشنا شد»، «دختر موقرمز
ونسبرگی»، «ناخدا آرامش خودت را حفظ کن»، «یک لباس فضایی برای دو نفر» .
این اشعار حتی برای چاپ در یک مجلهی خانوادگی هم مناسب نیستند .
رایزلینگ شهرتش را مدیون یک کارگزار محتاط ادبی بود، البته از اقبال بلندش
هم بود که هرگز کسی با او مصاحبه نکرد . «سرودههای فضا» در همان هفتهای
که رایزلینگ چشم از جهان فروبست منتشر و پرفروشترین اثر شد . هر آنچه مردم
از او به یاد میآورند، به همراه اطلاعیهی پر طمطراق ناشرش کنار هم
گذاشته شدند و همان داستانهایی را ساختند که زبانزد همگان بودند .
رایزلینگ دیگر به چهرهای آشنا و معروف تبدیل شده بود. درست مثل جرج
واشنگتن و شاه آلفرد . اما در عالم واقع، او کسی نبود که توی اتاق
پذیراییتان راهش بدهید، از نظر اجتماعی غیرقابل تحمل بود؛ پوستش بر اثر
نور آفتاب به خارش میافتاد و همیشهی خدا در حال خاراندن خودش بود و همین
از زیبایی نه چندان او میکاست .
در پرترهای که فن در ورت برای یکصدمین سالگرد چاپ آثارش توسط هریمن از او
کشیده، چهرهای پر از درد و غم، لبهایی موقر و چشمانی نابینا پوشیده با
نوار حریر مشکی به تصویر درآمده است . اما او هرگز با ابهت نبود! دهانش
همیشه برای خوردن، آشامیدن، خواندن و یا لبخند زدن باز و نوار روی چشمش
همیشه کهنه و کثیف بود . با از دست دادن بیناییاش کمتر از پیش به خود
میرسید .
رایزلینگ جنجالی، یک متصدی جت درجه دو بود . وقتی برای سفر به سیارکهای
مدار مشتری با فضاپیمای گوشاک قرارداد امضا کرد، چشمانش درست مثل مال شما
بیعیب و ایراد بودند .
آن زمانها خدمه همه جور اجازهنامهای را امضا میکردند . اگر موضوع
بیمهی یک فضانورد را با شرکت لوید در میان میگذاشتی، قاهقاه بهت
میخندید . اقدامات امنینی در فضا مفهومی ناشناخته بود، شرکت، تازه با اما و
اگر، فقط مسؤولیت دستمزد و حقوق را بر عهده داشت . نیمی از ناوهای فضایی
که یک قدم از لوناسیتی آنطرفتر میرفتند، هرگز به زمین بازنمیگشتند .
این موضوع برای فضانوردان اهمیتی نداشت . آنها ترجیح میدادند به جای
بیمهشدن در سهام شریک شوند . هریک از آنها حاضر بود شرط ببندد که در ازای
دو یا سه درصد سهام و البته یک جفت کفش پلاستیکی برای فرود، میتواند از
طبقهی دویستم برج هریمن بپرد و صحیح و سلامت فرود آید .
متصدیان جت بیخیالترین و خسیسترینهای گروه بودند، کارفرماها، فضانوردان
رهیاب و مأموران در مقایسه با آنها اشرافزادههای نازک نارنجی بودند .
در آن دوران خبری از پیشخدمت و شام مفصل نبود . متصدیان جت از خیلی چیزها
خبر داشتند، دیگران مطمئن بودند مهارت و توانایی ناخدا آنها را صحیح و
سالم به زمین فرود خواهد آورد، اما آنها میدانستند مهارت در مقابل آن
هیولاهای دمدمیمزاجی که توی موتور موشکهاشان به زنجیر کشیدهاند، یک پول
سیاه هم نمیارزد .
گوشاک اولین سفینهی شرکت هریمن بود که از سوخت شیمیایی به نیروی اتمی
تغییر کرد ، یا به عبارتی اولین در نوع خودش بود که منفجر نشد . رایزلینگ
آن را به خوبی میشناخت . گوشاک قبل از تبدیل شدن به فضاپیما، سفینهای
کوچک بود که مسافت لوناسیتی و ایستگاه فضایی سوپرا نیویورک تا لیپورت را
بارها رفته و برگشته بود . رایزلینگ در خط لوناسیتی در گوشاک کار کرده بود و
در اولین سفر سفینه به اعماق فضا هم همراهش بود، با گوشاک به درایواتر
مریخ رفته و در کمال شگفتی همگان بازگشته بود .
از رایزلینگ انتظار میرفت با آن همه مهارت، در زمانی که برای سفر به مدار
مشتری ثبتنام کرد، دیگر به مقام مهندس ارشد ارتقا پیدا کرده باشد، اما بعد
از سفر پیشگام درایواتر، از آنجایی که بیشتر وقتش را به جای کنترل
تجهیزات به نوشتن شعر و ترانه گذرانده بود، اخراج شد، نامش در لیست سیاه
قرار گرفت و در نهایت او را به اجبار در لوناسیتی از فضاپیما پیاده کردند .
ترانهی «ناخدا برای خدمه حکم پدر را دارد» با آن مصراع پایانی
جنجالبرانگیز و غیرقابل انتشار از جملهی آن شعرها بود .
قرار گرفتن نامش در لیست سیاه برایش چندان اهمیتی نداشت . در لونا سیتی با
کلک و حقه از یک کافهدار چینی یک آکاردئون بُرد و پس از آن به خواندن شعر
برای کارگران معدن مشغول شد، آنها هم به او انعام و نوشیدنی مجانی میدادند
تا این که شرکت به دلیل کمبود ناگهانی فضانورد تصمیم گرفت فرصتی دوباره به
رایزلینگ بدهد . در یکی دو سال اول در مسیر لوناسیتی دست از پا خطا نکرد،
بازگشت به اعماق فضا ، به مشهور شدن ونسبرگ کمک کرد، در زمان تشکیل دومین
مهاجرنشین در پایتخت کهن مریخ در امتداد کلان ترعه قدم زد و در مسیر سفر به
تایتان گوشها و انگشتانش یخ زدند . همهچیز در آن روزها با سرعت سپری
میشد . وقتی محرک جدید موتور جا افتاد، دیگر هیچچیز جلودار فضاپیماهایی
نبود که از سیستم لوناترا خارج میشدند، مگر فقدان خدمه . پیداکردن متصدی
جت کارآسانی نبود . سپر دفاعی برابر رادیواکتیو برای سنگین نشدن فضاپیما در
حالت حداقل بود و کمتر مرد متأهلی حاضر میشد خطر احتمالی قرار گرفتن در
معرض رادیواکتیویته را بپذیرد . اما چون رایزلینگ تمایلی به داشتن فرزند
نداشت، در آن روزهای طلایی رو کردن بخت و اقبال، همیشه موقعیتهای کاری
بسیاری برایش فراهم میشد . در منظومهی شمسی همینطور در رفت و آمد بود و
آوازهایی را که در سرش غلیان میکردند، میخواند و با آکاردئون مینواخت .
رییس فضاپیمای گوشاک او را به خوبی میشناخت . کاپیتان هیکس در اولین سفر
رایزلینگ با گوشاک رهیاب بود . به او چنین خوشامد گفت : «به خونه خوش اومدی
پر سر و صدا . مست که نیستی؟ یا من دفتر رو جات امضا کنم؟»
«با این آبمیوههای مزخرفی که اینجا میفروشن که آدم مست نمیشه ناخدا»
سپس خندید و همانطور که آکاردئونش را به دنبال میکشید، پایین رفت .
ده دقیقه بعد برگشت و با دلخوری گفت : «کاپیتان اون جت شماره دو جا نمیره . میلههای کادیمیم کج شدند»
کاپیتان پاسخ داد : «چرا به من میگی؟ برو به افسر فرمانده بگو»
«گفتم . اون میگه رو به راه هستن . اما اشتباه میکنه»
کاپیتان به کتاب اشاره کرد و گفت : «اسمت رو از کتاب بخط بزن و گمشو برو بیرون . سی دقیقه دیگه حرکت میکنیم»
رایزلینگ نگاهی به او کرد، با بیاعتنایی شانههایش را بالا انداخت و پایین رفت .
راه تا سیاره مشتری طولانی است و یک فضاپیمای قراضهی کلاس هاک، باید سه
بار موتورش را آتش کند تا به مرحلهی پرواز آزاد برسد . دومین شیفت مراقبت
بر عهدهی رایزلینگ بود . در آن زمان کمکردن میزان اشتعال به کمک یک
ورنیهی مدرج و سنجهی خطر به صورت دستی انجام میشد، وقتی سنجه قرمز شد،
رایزلینگ تلاش کرد درستش کند، اما نشد .
متصدیان جت یک جا بند نمیشوند، برای همین است که متصدی جت هستند . بستهی
اضطراری را قاپید و با انبردست به دل موتورخانه زد . همه جا تاریک شد . به
مسیرش ادامه داد . یک متصدی جت باید اتاق موتور را باید مثل کف دستش بشناسد
.
درست پیش از این که برق برود نگاه سریعی به بالای صفحهی سربی انداخت .
درخشش آبی رادیواکتیو هم به او کمکی نکرد. سرش را فوراً عقب کشید و سعی کرد
با دستش مرکز اشتعال را پیدا کند .
وقتی کارش تمام شد درون لوله فریاد زد : «جت شماره دو مرخص شد . به خاطر خدا یک کم نور به من بدین»
نور بود، برق اضطراری روشن بود، اما دیگر به درد رایزلینگ نمیخورد. درخشش نور آبی رادیواکتیو آخرین چیزی بود که چشمانش دید .
کشیده نقشها بر آسمانی پر ز روزنهای نورانی
همین تار زمان تابیده در پود مکان این سان
چنانچون اشکهایی رام، برجوشیده از شادی حزنآلود
که نور نقرهفام خویش میتابند جاویدان
کشیده سر ز دامان کرانهای «کلان ترعه»
به گردون، سستعنصر «برجهای راستی» رُسته
به الطاف پریواری حراست میکنند آرام و پالوده
از این «زیبایی خفته»
نژادی ساخته این برجها را بر، به مغز استخوان خسته
نمیآرد دگر افسانههای دیربازش را به خاطر باز
چو دیگر نیستند اندر جهان آن ایزدانی که
بلورین ساحل این سرزمین با اشک میشستند، از آغاز
زمانفرسوده قلب رزمجو «بهرام» دهد گرما ولیکن نرم
به زیر آسمانهای یخآجینش
به نجوا خواندم «هر زنده خواهد مرد»
هوای نازک و بیصوت و دیرینش
رسیده است از ازل آواز «زیبایی» به اوج عرش
ز روزنهای «تاجکهای حق و راستی» با باد
و خواهد زیست او تنها
کنار ساحل امن «کلان ترعه»، الی الاباد
– از «کلان ترعه» با مجوز انتشارات لوکس، لندن و لوناسیتی .
در راه برگشت رایزلینگ را در درایواتر مریخ پیاده کردند . کلاهش را به
دستش دادند، ناخدا هم نیمی از دستمزد ماهیانهاش را پرداخت کرد و همه چیز
تمام شد . یک سرگردان خانه به دوش دیگر در فضا که بخت با او یار نبود تا
بتواند کارش را به اتمام برساند . او مدتی را با باستانشناسان و جویندگان
معادن در جایی سپری کرد . اما تا کی؟ شاید یکی دو ماه ، شاید هم میتوانست
در ازای خواندن آواز و نواختن آکاردئون همیشه آنجا بماند . اما فضانوردان
اگر در یک جا ساکن بمانند میمیرند . با یک مریخنورد دوباره به درایواتر و
از آنجا به مارسوپولیس رفت .
پایتخت دوباره رونق گرفته بود . تجهیزات صنعتی دو طرف کلان ترعه صف کشیده
بودند و آبهای کهن را با پسآبهایشان آلوده کرده بودند . مربوط به قبل از
این بود که معاهدهی ترایپلنت تخریب آثار باستانی فرهنگی را به خاطر
منافع تجاری ممنوع کند . نیمی از برجهای افسانهای سستبنیان فروریخته بود
و دیگر برجها را هم برای استفادهی زمینیها از شکل و قیافه انداخته
بودند.
رایزلینگ هیچ یک از این تغییرات را ندیده و کسی هم برایش توصیف نکرده بود .
وقتی مارسوپولیس را بار دیگر دید، آن را همانطور تصور کرد که قبلاً بود .
قبل از آن که مناسب و ایدهآل برای تجارت شود . خاطرات را به خوبی به یاد
میآورد . در ساحل کنار رود ایستاد، جایی که ابهت باستانی مریخ آرمیده بود و
زیباییاش پیش چشمان نابینایش جلوهگر شد . هیچ نسیم و جزر و مدی، جلگهی
پر آب سرد و آبی را موجگون نمیکرد ؛ و تصویر ستارگان درخشان و نمایان
آسمان مریخ را درخود منعکس میکرد و آن سوی آبها دیوارهای متخلل و برجهای
سر به فلک کشیدهای به چشم میخوردند که سبک معماریشان برای سیارهی
زمخت ما بیش از حد ظریف است .
نتیجهی تمام این تغییر و تحولها همان کلان ترعه بود .
تغییر کوچکی در مسیر زندگیاش رخ داده بود و او را قادر ساخته بود زیبایی
مارسوپولیس را ببیند، آن هم در حالی که مارسوپولیس دیگر زیبا نبود . حال آن
تغییر داشت کل زندگیاش را دگرگون میکرد . تمام زنان در نظرش زیبا شدند .
آنها را از روی صدایشان تشخیص میداد و ظاهرشان را بر اساس صدایشان تصور
میکرد . صحبت کردن با یک مرد نابینا جز با زبان دوستی و محبت کار ناپسندی
است . همهی زنهای بددهنی که روزگار شوهرانشان را سیاه کرده بودند، با
رایزلینگ مودبانه صحبت میکردند . دنیایش پر شده بود از زنان زیبا و مردان
مودب و متین . اشعار «ستاره خاموش میگردد»، «گیسوی برنیس»، «سرود مرگ
اهالی جنگل» و دیگر اشعار عاشقانهاش دربارهی مردان سرگردان و مردان
بییار فضایی، مستقیماً نتیجهی این بود که دیگر حقایق پرزرق و برق درکش را
مخدوش نمیکردند . نابینایی به راه و روش او نوعی بلوغ بخشید، آوازهای
بیمایهی او به بیت و حتی گاهی به اشعار بلند تبدیل شدند .
اکنون زمان زیادی برای فکر کردن داشت . زمان کافی داشت تا تمام واژههای
زیبا را درست کنار هم بچیند و آن قدر برای خلق یک مصراع وقت بگذارد تا در
ذهنش آهنگ خوشی داشته باشد .
افق خالی ز هر جنبده چون شد
به دفترها گزارش گشت حاصل
هوابندی برآورد نالهای سخت
چراغ آن به رنگ سبز کامل
چو شد آن لحظه هر بخش حاضر
چو دل بر آسمان برگردد از خاک
چو خندد ناخدا بر روی عرشه
به رقصی پر کشد اسباب چالاک
به گوش جان شنو میغرد آن دم
ز پشت سر برآشوبند جتها
به غرش بانگ خواهند باز برداشت
بریزد نعرههاشان خوندلها
به میدان عمل چو تن گشایی
به روی آن قطاع دنده در نیش
فشاری سینهات را تنگ گیرد
به حس دندههایت بر تن خویش
مداوم استخوان در تن بلرزد
فشاری گردنت را خُرد خواهد
هراس تن شود هر دم فزونتر
به دردی کز سفینه باز تابد
ز چنگال فضا چون تن رهاند
دمادم میزند خود بر کرانه
به بالا اوج گیرد، شوق پرواز
نباشد خاک او را آشیانه
ز پشت سر برآشوبند جتها
به قصد اوج رفتن تا نمیرد
دم عیساییاش گردد روانه
فلز از آتش آن جان بگیرد
ریتم یکنواخت «آهنگ جت» زمانی که خودش یک متصدی جت بود، به او الهام
نشد، بلکه بعدها به ذهنش رسید، وقتی مسافر مجانی مسیر مریخ به زهره بود و
کنار یک همسفر پیر ، شیفت شب را بیدار میماند .
در ونسبرگ تعدادی از شعرهای قدیمی و جدیدش را در کافهها خواند . یک نفر
کلاهش را دست به دست میچرخاند و کلاه پر از پول برمیگشت . مردم معمولاً
دو یا سه برابر پول بیشتری میدادند، که برای قدردانی از روح غیور نهفته در
پشت چشمان نابینای او بود .
زندگی راحتی بود . هر بندرگاهی خانهاش بود و هر سفینهای وسیلهی نقلیهی
اختصاصیاش . هیچ ناخدایی دلش نمیآمد اضافه بار رایزلینگ کور و جعبهی
قراضهاش را با خود به فضا نبرد . گاهی وسوسه میشد و از ونوسبرگ به لیپرت
به درایواتر و نیوشانگاهی میرفت و برمیگشت .
رایزلینگ هرگز بیشتر از ایستگاه فضایی سوپرانیویورک به زمین نزدیک نمیشد .
حتی قرارداد «سرودههای فضا» را در یک سفینهی درجهی دو بین لوناسیتی و
گانیمد امضا کرد . هورویتز، ناشر اصلی در دومین ماه عسلش، سوار سفینه بود و
باخبر شد که رایزلینگ قرار است در مهمانی سفینه شعر بخواند . هورویتز
چیزهای به درد بخور برای نشر را خوب میشناخت . تا وقتی تمام اشعار او را
در اتاق ارتباطات روی نوار ضبط نکرده بود، نگذاشت رایزلینگ یک لحظه از جلوی
چشمانش دور شود . هوروتیز سه جلد بعدی شعرهای او را در ونوسبرگ به زور از
زیر زبانش بیرون کشید . یک نفر را فرستاد تا رایزلینگ را آن قدر مست نگاه
دارد که هر چه به خاطر دارد بخواند .
مطمئناً همهی شعر «سفینه برخیز!» از رایزلینگ نیست . البته بدون تردید بخش
زیادی از این شعر و همین طور «آهنگ جت» از خود او است، اما بیشتر مصراعها
بعد از مرگ او و از مردمی گردآوری شده که او را در دوران ولگردی و
آوارگیاش میشناختند .
شعر «تپههای سبز زمین» حاصل بیست سال کار و تلاش او است . ابتداییترین
نسخهای که میشناسیم، پیش از نابینا شدن او و در یک مسابقهی میخوارگی با
چند کارآموز در زهره سروده شد . مصراعهای شعر بیشتر دربارهی کارهایی بود
که کارگران دوست داشتند وقتی به زمین بازگشتند انجام دهند، البته اگر
میتوانستند حسابشان را تسویه کنند و اجازهی بازگشتن به زمین را پیدا کنند
. بعضی از بندهای شعر عامیانه بود و بعضی نه . اما قسمت همسرایی مشخصاً
از «تپههای سبز» بود .
ما میدانیم آخرین نسخهی «تپههای سبز» دقیقا کی و از کجا آمده است .
مطابق زمانبندی قرار بود یک سفینه از جزیرهی الیس زهره، مستقیم به گریت
لیک در ایلینوی بپرد . یک فالکون قدیمی بود، جوانترین کلاس هاک و اولین
سفینه که قانون جدید شرکت هریمن در موردش اجرا میشد؛ قانون اضافهبها
برای سرویس تندرو بین شهرهای زمین و مناطق مهاجرنشین .
رایزلینگ تصمیم گرفت با آن به زمین بازگردد . شاید شعرش روی خودش تاثیر
گذاشته بود . یا شاید فقط از ته دل میخواست بار دیگر بومیهای اوزارک را
ببیند .
شرکت دیگر به هیچ مسافری اجازهی ورود بدون بلیت به سفینه را نمیداد .
رایزلینگ این قانون را میدانست، اما هرگز تصور نمیکرد قوانین در مورد او
هم اجرا شود . دیگر سنش برای فضانوردی داشت بالا میرفت و امتیازش را از
دست میداد . عمرش بیحاصل نبوده، میدانست که دیگر مثل ستارهی دنبالهدار
هالی، حلقههای زحل و رشته کوه بروستر تبدیل به یکی از مشخصههای فضا شده
است . در بندرگاه خدمه قدمی زد، بعد پایین رفت و روی اولین کاناپهی خالی
شتابگیری دراز کشید .
کاپیتان وقتی داشت برای آخرین بار در سفینه گشت میزد، او را دید . از او پرسید: «اینجا چه کار میکنی؟»
رایزلینگ پاسخ داد : «برمیگردم به زمین کاپیتان» رایزلینگ برای دیدن نشان ارتشی ناخدا نیازی به چشم نداشت .
کاپیتان گفت : «تو نمیتونی با این کشتی برگردی . خودت قوانین رو خوب
میدانی . تکون بخور . بلند شو از اینجا برو بیرون . فورا حرکت میکنیم»
کاپیتان جوان بود و بعد از دوران فعالیت رایزلینگ به آنجا آمده بود، اما
رایزلینگ این جور آدمها را خوب میشناخت، پنج سال را در عمارت هریمن به
جای کسب کردن تجربهی فضایی به سفرهای کارآموزی رفته بود . آن دو از نظر
پیشینه و از لحاظ روحی اصلاً قابل مقایسه نبودند . فضا داشت عوض میشد .
رایزلینگ گفت : «کاپیتان شما که نمیخواین جلوی برگشتن یک پیرمرد به وطنش رو بگیرید، مگه نه؟»
کاپیتان کمی مکث کرد . چند نفر از خدمه برای گوش دادن به حرفهای آن دو ایستاده بودند .
«من نه، ولی قانون اعمال احتیاط در فضا، بند شش میتونه . هیچکس به جز خدمه
که مجوز دارن و همچنین مسافران که کرایه پرداخت کردن، اجازهی ورود به
سفینهای رو که ظرفیتش تکمیل شده ندارن و تخلف از این مقررات پیگرد قانونی
داره . حالا پاشو برو بیرون»
رایزلینگ دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت : «اگه مجبور باشم برم، عمراً اگه با پای خودم برم، باید بندازینم بیرون»
کاپیتان لبش را گاز گرفت و گفت : «سرجوخه! این مرد را از اینجا بیرون کنید»
مأموران فضاپیما به داربست بالای سرش چشم دوخته بودند، یکی از آنان گفت :
«من از پس این کار برنمیام . شونهام صدمه دیده» مأموران دیگر که لحظهای
پیش آنجا بودند، غیبشان زده بود .
کایتان گفت : «پس چند تا کارگر بیارین»
مأموری که آنجا بود گفت : «اطاعت قربان» و از آنجا رفت .
رایزلینگ دوباره به کاپیتان گفت : «ببین کاپیتان، بهتره از دست هم دلخور
نباشیم . اگر بخوای من رو ببری، میتونی به بند فضانوردان درمونده استناد
کنی»
«خدای من! تو که درمونده نیستی . تو وکیل وصی فضا هستی . من تو رو خوب
میشناسم . تو همونی هستی که سالهاست تو فضا ولگردی میکنه . اما من دیگه
اجازهی این کار رو بهت نمیدهم . اون بند برای کمک به کسانی هست که از
سفینه جا موندن، نه برای کسانی که میخوان تو فضا ول بگردن و پرسه بزنن»
«خب کاپیتان، میتونی ثابت کنی من از سفینهام جا نموندم؟ بعد از آخرین
سفرم به عنوان یکی از خدمهی قراردادی، دیگه برنگشتم خونه . طبق قانون حق
دارم یک بار به وطنم برگردم»
«اما این مربوط به سالها پیشه . تو دیگه فرصتت رو از دست دادی»
«از دست دادم؟ قانون نمیگه یک نفر تو چه مدت زمانی باید برگرده، فقط میگه
این حق رو داره . برو کتاب قانون رو بخون . اگر اشتباه کرده باشم، نه تنها
با پاهای خودم از اینجا بیرون میرم، که حتی حاضرم جلوی تمام خدمه ازت
عذرخواهی کنم . برو کتاب رو بخوان . راحت باش»
رایزلینگ چشمغرههای کاپیتان را حس میکرد . اما کاپیتان با قدمهای سنگین
از اتاق بیرون رفت . میدانست که از نابینانیاش برای قانع کردن کاپیتان
سواستفاده کرده است، اما نه تنها از این بابت شرمسار نبود، بلکه از این کار
لذت هم میبرد .
ده دقیقه بعد صدای سوت بلند شد، دستورات مربوط به پرواز را در بلندگو شنید .
از روی صدای آرام بسته شدن هوابندها و تغییر فشار در گوشهایش متوجه شد که
به زودی پرواز میکنند، از جایش بلند شد و به موتورخانه رفت تا در هنگام
پرواز موشک کنار جتها باشد . او کشتی کلاس هاک را به خوبی میشناخت و
نیازی به راهنما نداشت .
از همان اولین شیفت مراقبت دردسرها شروع شد . رایزلینگ روی صندلی بازرس لم
داده بود و با کلیدهای آکاردئونش ور میرفت، سعیداشت نسخهی جدید «تپههای
سبز» را بسراید .
دمی گیرم که جانم تازه گردد
نباشد جیرهام در هر نفس پیش
در آن منزل نفس برخواهد آمد
برانم احتیاج و مرگ از خویش
و هر چه تلاش میکرد نمیتوانست مصراعی بسازد که با کلمهی زمین ختم شود . دوباره سعی کرد .
نسیمی دلنوازان خواهم اینک
وزد بر صورتم کاین دل غمین است
ز خاک آن کره کو مادری کرد
«کنامم پشتهی سبز زمین است»
با خود فکر کرد، حالا بهتر شد . با خندهای خفیف پرسید : «چطور بود آرچی؟»
آرچی پاسخ داد : «خوب بود، هر چی به ذهنت خطور میکنه رو در قالب شعر
بنویس» آرچی مکداگل، متصدی ارشد جت و دوست قدیمی رایزلینگ، هم در فضا و
هم در کافهها، سالها پیش و وقتی یک میلیون مایل از زمین دور بودند شاگرد
او بود .
رایزلینگ حرف او را گوش کرد و بعد گفت : «همه چیز برای شما جوونها
راحتشده . همه چیز خودکار شده . وقتی من تهش رو میچرخوندم، باید بیدار
میموندین»
«هنوز هم باید بیدار موند»
آنها گرم صحبت شدند و مکداگل تجهیزات خودکار کنترل میزان اشتعال را
نشانش داد . این تجهیزات جایگزین دستگاه کنترل دستی شده بود که رایزلینگ
مدتها پیش با آن کار میکرد . رایزلینگ نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن
قدر سوال پرسید تا با تأسیاست جدید آشنایی پیدا کرد .
او هنوز خود را یک متصدی جت میپنداشت و گمان میکرد دلمشغولی او به شعر و
شاعری در نتیجهی درگیری با شرکت بوده است و چنین چیزی ممکن بود برای هر کس
دیگری هم پیش آید . همان طور که انگشتان فرز و چابکش را روی وسایل حرکت
میداد، گفت : «میبینم که هنوز تجهیزات دستی قدیمی نصب هستن»
مکداگل جواب داد : «همه به جز خطهای ارتباطی، به خاطر این که صفحه کلید رو تاریک میکرد برشون داشتم»
«اما باید برشون گردونی . ممکنه لازمت بشن»
«مطمئن نیستم، گمون کنم…» رایزلینگ هیچوقت نفهمید مکداگل چه فکر میکرد،
چون دردسر از همان لحظه آغاز شد . یک انفجار رادیواکتیویتیه مستقیم به او
برخود کرد و او را کاملاً سوزاند .
رایزلینگ فهمید چه اتفاقی افتاده و به طور غیرارادی همان کاری را کرد که در
گذشته انجام میداد . بستهی تجهیزات اظطراری را برداشت و همزمان آژیر خطر
را به صدا درآورد . بعد یاد خطهای ارتباطی افتاد که وصل نبودند .
همان طور که کورمال کورمال در تاریکی به دنبال خطوط ارتباطی میگشت، سرش را
پایین آورده بود تا نهایت استفاده را از صفحات موجگیر ببرد . فقط نگران
پیدا کردن خطوط ارتباطی بود . آنجا برای او همانقدر نورانی بود که هرجای
دیگری . جای همه چیز را به خوبی میدانست . به همان خوبی که کلیدهای
آکاردئونش را میشناخت .
از اتاق کنترل جواب آمد . «در موتورخانه چه اتفاقی افتاده؟»
رایزلینگ فریاد زد : «همون بیرون بمونید . اینجا خیلی داغه» گرمای آنجا
را درست مثل گرمای بیابان روی صورت و استخوانهایش حس میکرد .
به آن کسی که نتوانسته بود آچار را به دستش برساند فحش داد و بعد خطوط
ارتباطی را برقرار کرد، سپس تلاش کرد اشکال را با دستش برطرف کند . کاری
سخت و طولانی بود . بلافاصله تصمیم گرفت تمام بار جت را بیرون بریزد . به
اتاق کنترل مخابره کرد : «اتاق کنترل، اتاق کنترل»
«چه اتفاقی افتاده؟»
«تخیلهی اضطراری جت سوم»
«تو مکداگل هستی؟»
«مکداگل مرده . من رایزلینگ هستم . آماده برای اجرای اوامر»
هیچ جوابی نیامد . ناخدا هر قدر هم که حیرتزده شده باشد، نمیتواند در
امور اضطراری موتورخانه دخالت کند . نمیتوانست کشتی، خدمه و مسافران را به
خطر بیاندازد . درها باید بسته میماند . اما از آنچه رایزلینگ مخابره
کرد بیشتر حیرتزده شد . پیام این بود:
به خاک زهره چون پوسیده افتم
برآشوبد دل از این باد بوناک
که جنگلهای انبوهش پلید است
به پستی میخزد چون مرگ ناپاک
رایزلینگ همانطور که مشغول کار بود، به برشمردن اجرام منظومهی شمسی ادامه داد .
«خاک سخت و روشن ماه»، «حلقههای رنگینکمان زحل»، «شبهای یخبستهی
تایتان»، در همان حال درهای جت را بازکرده بود و تمام وسایل را به بیرون
میانداخت و داخلش را تمیز میکرد، با یک ترانه این کار را به اتمام رساند .
به هر گردنده ذره غور کردم
پیام ذاتی هر ذره این بود:
«ز منزل دور گشتی آی انسان
دیارت پشتهی سبز زمین بود»
بعد با همان گیجی و حواسپرتی به یاد آورد که باید اولین مصراعی را که بازبینی کرده بود تغییر دهد .
فرا میخواندش این چرخ دوار
کسی کو هم فضا را پیشه سازد
پریده در فضا این مرد، آزاد
و نوری زیر پایش رنگ بازد
به پروازند فرزندان این خاک
به جتهایی که میسوزند پرها
به بالا میجهد این نسل انسان
به بیرون، دوردست و دورترها
حالا دیگر فضاپیما آمادهی پرواز و بازگشت به زمین بود . اما رایزلینگ
در مورد خودش مطمئن نبود . جای آفتابسوختگی روی پوستش جدی به نظر میرسید .
با این که نمیتوانست دود سرخ و روشنی را که در آن کار میکرد ببیند، اما
آن را حس میکرد.
همچنان به بیرون راندن هوا از سوپاپ بیرونی ادامه داد . چندین بار این عمل
را تکرار کرد تا درجهی پرتوافشانی پایین بیاید و به حدی برسد که بتوان با
لباس مقاوم مناسب زیر آن ایستاد . در حین انجام این کار آخرین و اصیلترین
شعرش را هم مخابره کرد .
به روی این کره کو زاد ما را
فرودی خواستارم کآخرین است
بخوانم زآسمانِ ابرآجین
«دیارم پشتهی سبز زمین است»
رابرت ای هاینلاین
Robert A. Heinlein
مترجم: ستاره محمدرضا زاده