بیستاره در شب برو اثر راجر زلازنی
بیستاره در شب برو
همه چیز ظلمت و سکوت و دیگر هیچ، هیچ، هیچ چیزی جز آن نبود .
«من؟»
اندیشهی اول ناخوانده آمد و از دل چشمهای سیاه جوشید . «من؟» همین .
با خود گفت : «من؟» بعد «کی؟ چی؟»
چیزی پاسخش را نداد .
چیزی شبیه به هراس، بدون هیچ مشایعت کنندهی جسمانی معمولی در پی آن آمد .
این موج که گذشت، گوش فراداد و کوشید صدایی ولو اندک را بشنود . متوجه شد
قادر به دیدن نیست .
چیزی برای شنیدن در کار نبود . حتی ضعیفترین آوای حیات ـ نفس، تپش،
ساییدن مفصلی خسته ـ به گوشش نخورد . تنها آن هنگام بود که پی برد تمام
حسهای جسمانیاش را از دست داده . اما این بار با ترس خود جنگید . با خود
گفت مرگ ؟ شعوری ظلمانی و بیجسم ورای همه چیز؟ سکون… کجا ؟ چه نقطهای را
از فضا زمان اشغال کرده؟ احتمالاً سرش را تکان داده بود…
یادش آمد انسان بوده . و به نظرش آمد خاطراتی در کار بود که هیچ دسترسی به
آنها نداشت . هیچ نامی در جواب درخواستهایش نیامد و هیچ تصویری از گذشته
برایش زنده نشد . با این همه میدانست گذشتهای وجود داشته . حس میکرد
جایی در زیر افقهایی محو و مبهم از خاطراتش خوابیده است .
در حین وقفهای بیانتها کوشید تا ماوقع را بهنحوی گردآوری کند . بالاخره
بعد از اینکه نتوانست رگهای خاص از تصاویر پنهانی را کنار بگذارد از خود
پرسید : آلزایمر؟ آسیب مغزی؟ رؤیا؟
پس یک بدن در کار است… با آن شروع کن .
یادش آمد بدن چه بوده . دست، پا، سر، تنه… تصوری اندیشمندانه از رابطهی جنسی دفعتاً از آگاهیاش گذشت . بدن؛ پس…
به دستهایش اندیشید و چیزی حس نکرد . کوشید تکانشان بدهد . احساسی از وجودشان به او دست نداد، حتی جنبشی کوچک .
تنفس… کوشید نفسی عمیق بکشد . چیزی به درونش نیامد . هیچ نشانهای از مرز یا هر چیز مشابهی میان خودش و ظلمت و سکوت وجود نداشت .
وزوزی نامشخص و بیجهت برخاست . میزان صدا نوسان میکرد . اوج میگرفت،
فرود میآمد، دوباره وزوز میشد . بعد ناگهان دوباره تغییر کرد و به
صداهایی کلمهمانند شباهت یافت که نمیتوانست چندان رمزگشایی کند .
وقفهای پیش آمد که انگار برای چند تایی تنظیمات مختصر بود . بعد کلمهی «سلام!» را بهوضوح شنید .
حس کرد انبوهی از آرامش همراه با ترس او را میآشوبد . کلمه ذهنش را پر کرد
و به دنبال آن دغدغهای فوری که آیا واقعا آن کلمه را شنیده است یا نه .
«سلام!»
سپس دوباره . ترس محو شد . چیزی قریب به شادی جای آن را گرفت . نیازی ناگهانی را به پاسخدادن در خود حس کرد .
«بله ؟ سلام! کی…»
جوابش را قطع کرد . چطور جواب داده بود؟ وجود هیچ نوع سازوکار صوتی را حس
نمیکرد . با این همه به نظرش رسید پژواکی ضعیف از پاسخ خود را (انگار که
بازخورد آن در محیطی حلبی باشد) شنید . منشأ آن صوتی نبود .
بعد به نظر رسید صداهایی متعدد در حال گفتگو باشند؛ عجلهکنان، نرم، دور. بهخاطر سرعت ادای کلمات، نتوانست کلماتشان را درک کند.
سپس «دوباره سلام . لطفاً یک بار دیگر جواب بده . ما بلندگو را داریم تنظیم میکنیم . خوب میشنوی صدای ما را؟»
جواب داد : «الان واضح است . کجا هستم؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«چقدر به یادت مانده؟»
«هیچ چی!»
«نترس، ارنست داکینز . یادت میآید که اسمت ارنست داکینز است ؟ ما اسمت را از پروندهات درآوردیم»
«حالا یادم آمده»
بیان صرف اسمش، تصاویر متعددی را به خاطرش متبادر کرد؛ چهرهی خودش و
همسرش، چهرهی دو دخترش، آپارتمانش، آزمایشگاهی که در آن کار میکرد،
ماشینش، یک روز آفتابی کنار ساحل . آن روز کنار ساحل… آن روز اولین باری
بود که در سمت چپ بدنش دردی را حس کرد . دردی نهچندان جدی در آغاز که
هفتههای بعد شدت گرفت . بعد از آن دیگر هیچ وقت درد تخفیف پیدا نکرد؛
ناگهان متوجه شد الان دیگر دردی ندارد .
گفت : «من… خاطراتم دارد برمیگردد . انگار سدّی شکسته شده… فرصت بدهید»
«مهلت داری»
مقولهی دردش را کنار گذاشت . او مریض بود، خیلی مریض، بستری شد، عملش
کردند، دارو خورد… به زندگیاش و خانوادهاش و کارش فکر کرد . به مدرسه و
عشق و سیاست و تحقیقات فکر کرد . به بالا گرفتن تنشهای بینالمللی فکر کرد
و به کودکیاش و…
«حالت خوب است، ارنست داکینز؟»
روند گذر زمان را از یاد برده بود، اما این سؤال انگار باعث شد چیزی شبیه خنده از جایی در درونش بیرون بزند .
گفت : «نمیشود گفت . خاطراتم… یادم میآمد . اما در کل خوبم . کدام جهنم درهای هستم؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«همه چیز پس یادت نیامده؟»
متوجه استفادهای غریب از کلمات در لحن پرسش شد؛ شاید حتی لهجهای که نمیتوانست تشخیص دهد .
«گمان نکنم»
«حال تو واقعاً بد بود»
«تا اینجا یادم آمده»
«در واقع مردی . این طور میگویند»
خود را واداشت به قضیهی درد داشتنش برگردد و به بعد از آن هم فکر کند .
اعتراف کنان گفت : «یادم میآید»… و همه چیز پیش چشمانش ظاهر شد . آخرین
روزهای عمرش را در بیمارستان به خاطر آورد که حالش رو به وخامت میرفت و
بهبودناپذیر شد، چهرهی افراد خانوادهاش و دوستانش و نزدیکانش که این
حقیقت تلخ را پذیرا شده بودند . یادش آمد که تصمیم گرفت اقدامی مسبوق به
سابقه را انجام دهد که مدتها بود راه انداخته بودند . مسئلهی پولش هم در
میان نبود . به نظر میرسید این راه حل همیشه در بین خانوادهاش بوده .
آنها را ارث گرفته بود و درست مثل افکارش در مورد به مرگ والدینش درهمهی
عمر با او بوده . آنقدر که حاضر شده بود خود را برای زمستان طولانی منجمد
کند و رؤیای بهاری دور را ببیند .
گفت : «اوضاع را به خاطر آوردهام . حالا میدانم عاقبت چه اتفاقی افتاد»
جواب آمد : «بله، همین اتفاق افتاد»
«چقدر زمان گذشته»
«زمان بسیار.»
میبایست لبهایش را لیسیده باشد . دستکم معادل ذهنیاش را انجام داده .
بالاخره پرسید : «خانوادهام چی؟»
«زمان زیادی گذشته»
«متوجهم»
طرف دیگر مکالمه، فرجهای پدید آورد تا داکینز این اطلاعات را هضم کند . سپس «البته این احتمال را در نظر گرفته بودی؟»
«بله . خودم را آماده کرده بودم؛ تا آنجا که هر انسانی در چنین موقعیتی از پسش برمیآید»
«زمان زیادی گذشته . خیلی طولانی…»
«چقدر؟»
«اجازه بده ما روش خودمان را داشته باشیم لطفاً»
«باشد . شما کارتان را بهتر بلدید»
«خوشحالیم که چنین موجود عاقلی هستی»
«موجود؟»
«شخص . ببخشمان»
«با این همه باید سؤالی را بپرسم که ربطی به گذران زمان ندارد امروز هم انگلیسی را همین طور صحبت میکنند که شما الان صحبت میکنید؟»
ناگهان شروع به مشورت کردند؛ طوری که فراتر از حدود تمییز بود .
بعد صدایی مصنوعی و بلند آمد . سپس نهایتاً پاسخ آمد که «بگذار این سؤال را هم کنار بگذاریم»
«هر طور صلاح میدانید . پس میشود اوضاعم را توضیح بدهید؟ نگرانیام کم نیست . نه میتوانم ببینم، نه چیزی حس کنم»
«ما میدانیم . چارهای نیست، اما دلیلی برای توضیح گمراه کننده به تو در
اوضاع فعلی نیست . هنوز زمان برخاستن تمام و کمال تو نرسیده»
«درک نمیکنم . منظورتان این است که هنوز درمانی برای اوضاع من پیدا نشده؟»
«منظور ما این است که هنوز راهی برای رفع انجماد تو بدون آسیب رساندن شدید به تو وجود ندارد»
«پس الان چطور داریم حرف میزنیم؟»
«ما دمای بدنت را حتی پایین تر هم آوردهایم؛ نزدیک به صفر مطلق . شبکهی
عصبی تو مبدل به ابررسانا شده . یک میدان القایی در مغزت نصب کردهایم و
جریانهایی خفیف را به آن وارد میکنیم . فضای سوم بخش چپ سر و مناطق حرکتی
کلام در حال کارند تا بلندگوی مکانیکی که اینجا در کنار ما قرار دارد فعال
شود . ما مستقیما از طریق مواضع مغزی شنیداری با تو صحبت میکنیم»
سپس هراسی دیگر بر او مستولی شد . نفهمید این یکی تا چه اندازه ادامه یافت .
بعد دوباره به نحوی مبهم صدا را شنید که اسمش را تکرار میکند .
سرانجام به خود آمد و گفت : «بله . میفهمم . پذیرفتنش آسان نیست…»
جواب آمد که : «میدانیم . اما این کار به تو آسیبی نمیزند . حتی باید از این خوشحال باشی که زنده ماندهای»
«همین طور است . منظورتان را میفهمم و میتوانم دلم را به آن خوش کنم .
اما چرا؟ مطمئنا شما من را بیدار نکردهاید تا صرفا زنده ماندنم را به من
گوشزد کنید»
«نه . ما به روزگار تو علاقهمند شدهایم . علاقهی صرفا باستانشناختی»
«باستانشناختی! این حرف تلویحا به معنای این است که زمان واقعاً درازی گذشته»
«ببخشمان . شاید ما کلماتی اشتباه را انتخاب کرده باشیم، چرا که به
ویرانهها توجه کردهایم . اما به هر حال دستگاه عصبی تو برای ما دروازهای
است به گذشته»
«ویرانه! مگر چه اتفاقی افتاده؟»
«جنگ . و مصیبتهای متعدد . اسناد موجود به همین دلیل ناواضح است»
«کی جنگ را بُرد؟»
«نمیشود به این راحتی گفت»
«پس حتما جنگ فاجعهباری بوده»
«تصور ما این است . خود ما هنوز در حال آموختنیم . به همین دلیل طالب این
هستیم که از میان آوارهای منجمد باقیمانده گذشته را بشناسیم»
«اگر تا این حد آشفتگی به وجود آمده، چطور من از آن جان سالم به در بردم؟»
«انرژی واحدهای سرماساز را در اینجا ـ به جز کامپیوترها ـ نیروگاههایی
اتمی تأمین میکرد که بدون نظارت دیگران کارشان را این همه مدت انجام
میدادند و ضمن آنکه تمام تأسیسات زیر زمین قرار دارد»
«واقعاً؟ پس همه چیز بعد از… بعد از ثبت نام من تغییر کرده . آن زمان که
من اطلاعیه را خواندم و از اینجا بازدید کردم این طور نبود»
«ما جدا اطلاعات کمی از تاریخچهی این تأسیسات داریم . خیلی چیزها هست که
از آن بیاطلاعیم . به همین دلیل است که میخواهیم از روزگارت برای ما حرف
بزنی»
«از کجا شروع کنم…»
«بهتر است ما سؤال کنیم»
«باشد . اما دلم میخواهد بعد از آن من هم سؤالهای خودم را بپرسم»
«قرار خوبی است . پس به ما بگو : تو نزدیک محل کارت زندگی میکردی؟»
«نه، راستش آن طرف شهر زندگی میکردم و هر روز باید با ماشین خودم را میرساندم»
«همهی منطقه و کشورت اینطور بودند؟»
«تا اندازهای بله . البته بعضیها هم از شیوههای دیگر حمل و نقل استفاده
میکردند . بعضیها سوار اتوبوس میشدند . بعضیها تاکسی . من خودم ماشین
داشتم . خیلیهایمان داشتیم»
«آیا منظورت را از اینکه ماشین سوار میشدی درست فهمیدیم؟ اشارهات به این
است که سوار وسیلهی زمینروی چهارچرخ با موتور درونسوز میشدی؟»
«بله، درست است . داشتن این وسیله در نیمهی دوم قرن بیستم عادی بود»
«و از این وسیله تعداد زیادی بود؟»
«خیلی زیاد»
«هیچ وقت با حضور تعداد زیاد این وسیلهها در یک مسیر بهطور همزمان مشکل نداشتید؟»
«چرا . در مواقع خاصی از روز که آدمها میرفتند محل کارشان یا برمیگشتند؛
میگفتیم ساعت شلوغی یا اوج ترافیک . در این جور مواقع راهبندان پیش
میآمد . یا به عبارت دیگر تعداد زیاد وسایل نقلیه که راه همدیگر را
میبستند»
«فوقالعاده جالب است . موجوداتی مثل نهنگها هنوز وجود داشتند؟»
«بله»
«این هم جالب است . تو چه جور کاری میکردی؟»
«من در کار ترکیبات سمی با ماهیت شیمیایی و باکتریایی بودم . بیشتر کارم جزو اطلاعات طبقهبندیشده بود»
«اشاره به چه چیزی داری؟»
«یعنی اینکه ماهیتاً محرمانه بودند و هدفشان کاربرد احتمالی نظامی بود»
«آن موقع هم جنگ بود؟»
«نه . قضیه بیشتر آمادگی بود . با ترکیبات مختلفی کار میکردیم که قرار بود اگر نیازش پیش میآمد استفاده شوند»
«به گمانمان میفهمیم . هیچوقت چیزی که بازدهی خوبی داشته باشد تولید کردید؟»
«بله . چند تای.»
«آنوقت چه کارشان میکردید؟ داشتن این قبیل مواد در زمان صلح خطرناک است»
«خب، نمونهها را در نهایت رازداری و احتیاط در مکانهای امن نگه میداشتند
. سه انبار اصلی بود که خیلی خوب حفاظبندی کرده بودند و تحت مراقبت شدید
بود»
مکثی پیش آمد . بعد صدا ادامه داد : «به لحاظ ما این حرف اندوهآور است .
امکان دارد بعضی از آنها باقی مانده باشند . بعد از چند قرن؟»
«ممکن است»
«ما صلح دوست هستیم و ذهنمان نگران مقولات خطرناک برای نژاد انسان است»
«جوری میگویید که انگار خودتان عضوی از این نژاد نیستید»
بعد صدایی مصنوعی و بلند آمد . سپس «زبان بیشتر از حدی که تصورش را
میکردیم تغییر کرده . عذرخواهی میکنیم . استنباط غلطی داشتیم ما . خواست
ما غیرفعال کردن این مواد خطرناک است . مدت زیادی است که توقعش را داشتیم
این موارد باقی مانده باشد . شاید تو به ما کمک کنی . مکان آنها برای ما
نامعلوم است»
جواب داد : «من.. چندان… از این بابت مطمئن نیستم . نمیخواهم توهین کرده
باشم، اما شما فقط صدا هستید و بس . در واقع چیزی از شما نمیدانم . مطمئن
نیستم درست باشد این اطلاعات را به شما بدهم»
درنگی طولانی پدید آمد .
سعی کرد بگوید : «هی! هنوز آنجا هستید؟»
چیزی نشنید؛ حتی صدای خودش را. به نظر میرسید زمان کارهای غریبی در اطراف
او انجام میدهد . آیا مدتی از حرکت ایستاده بود؟ آیا توهین کرده بود؟ آیا
مخاطبش مرده بود؟
گفت : «هی! هی! صدایم را میشنوید؟»
جواب آمد : «… خطای دستگاه . عذرخواهی برای آن . بهخاطر اتفاق دیروز متأسفیم»
«دیروز؟!»
«خواستیم بلندگوی جدید را بیاوریم و تو را خاموش کردیم . درست همانجایی بودیم که میگفتی بهترین سمها کجا هستند»
گفت : «متأسفم . چیزی را میخواهید که در نهایت احترام امکان ندارد به شما بدهم»
«ما فقط قصد داریم از آسیب جلوگیری کنیم»
«من در اوضاعی وحشتناک هستم و هیچ راهی ندارم صحت و سقم حرفهایی را که به من میزنید معلوم کنم»
«اگر چیز سنگینی روی تو بیفتد مثل شیشه میشکنی»
«حتی نمیتوانم معلوم کنم این اتفاق تا به حال افتاده یا نه»
«میتوانیم تو را دوباره خاموش کنیم . سرماساز را خاموش کنیم»
با خویشتن داریای که چندان در خود حس نمیکرد گفت : «دستکم درد کمتری احساس میکنم»
«ما به این اطلاعات نیاز داریم»
«پس جای دیگری دنبالش بگردید»
«ما بلندگو و دستگاه شنیداری تو را قطع میکنیم و میرویم . تو را رها میکنیم تا در میان عدم فقط فکر کنی و فکر کنی . بدرود»
«صبر کنید!»
«پس میگویی؟»
«نه… نمیتوانم»
«اگر این چیزها را از تو جدا کنیم دیوانه میشوی . مگر نه؟»
«به گمانم . بالاخره…»
«این کار را بکنیم؟»
«تهدیدات شما به من نشان داد واقعاً چه هستید . این سلاحها را امکان ندارد به شما بدهم»
«ارنست داکینز! تو موجود هوشمند نیستی»
«و شما هم باستانشناس نیستید. یا شاید هم به نسلهای آینده این خدمت را
میکنید که من را خاموش میکنید تا چیزهای دیگری را که میدانم حفظ شود.»
«حق با توست. ما باستانشناس نیستیم. هیچ وقت نخواهی فهمید چه هستیم.»
«همین اندازه که میدانم بس است»
«به دیوانگیات برس» دوباره سکوت .
تا مدتهای مدید هراس او را در بر گرفت . تا آنکه تصویر خانوادهاش بازگشت
و خانهاش و شهرش . این تصاویر بیشتر و بیشتر جسمیت یافت و تدریجاً توانست
با آنها و در میان آنها راه برود . سپس بعد از مدتی دیگر در محل کارش
نرفت و روزهایش را کنار ساحل گذراند . در ابتدا نمیدانست کدام سمت بدنش
صدمه خواهد دید . بعد نتوانست بفهمد که چرا همچو نگرانیای را به دل خود
راه داده . سپس خیلی چیزها را فراموش کرد، اما روزهای دراز در زیر نور
آفتاب یا صدای امواج و باران سرخ و آبی و ذوب شدن مجسمهای با چشمان آتشین
و شمشیری را که در دست داشت فراموش نکرد . زمانی که صداهایی را از زیر
ماسهها شنید پاسخی نداد . در عوض به آواز خواندن نهنگها برای پریان
دریایی گوش داد که بر روی صخرههای مهاجر نشسته بودند و زلفکان سبز و بلند
خود را با تکههای استخوان شانه میزدند و به آذرخشها و یخها میخندیدند .
راجر زلازنی
Roger Zelazny
مترجم: حسین شهرابی