به نام زمین اثر سرگئی لوکیاننکو
سرگئی لوکیاننکو – متولد 11 آپرل 1968در قزاقستان و فیزیکدان ونویسنده داستانهای علمی تخیلی بزبان روسی است Sergei Lukyanenko – Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
به نام زمین
از: ستاد مرکزی جامعهی جهانی
به فرماندهی رزمناو «کرانه».
فوری. محرمانه. رمز آبی.
نسخهی چاپی آ- 23:
«بلافاصله پس از دریافت این دستور، رزمناو به قطاع فلکی شمارهی دوازده،
واقع در منطقهی هشتم کهکشان هدایت شود . طبق انتظارات، تاریخ 16 مارس و
ساعت 38:`09:17 زمان واحد، موعد گذر ناوگان نیروهای لوتان از منطقهی
مورد اشاره است . ناوگان و گارد محافظ آن نابود شوند .
به نام زمین».
آنها در حال دور زدن بودند . در فضا وزنی در کار نیست، اما جرم چرا؛ و به
همین خاطر متوقف کردن دویستهزار تن فلز در یک لحظه، کار ناممکنی است .
آنها در حال دور زدن بودند و از انگشتانی که با فشار بر روی کلیدهای
عملیات احتراق ثانویهی موتورها قرار گرفته بودند، دیگر هیچ کمکی بر
نمیآمد . هفتهی پیش در سیارهی دوردست لوتان، یک جاسوس زمینی، نگاهی از
سر بیتفاوتی به نقشهی مسیر حرکت ناوگان نیروهای لوتان انداخته بود و سه
روز پیش در «ستاد مرکزی دفاع از زمین»، آنتنهای ارتباط گرانشی، گزارش
کوتاه آن جاسوس را دریافت کردند . یکی از افسرها مسئله را با کامپیوتر
آنالیز کرده و شانهای بالا انداخته بود – تنها یک رزمناو فرصت لازم را
برای رهگیری و پدافند در اختیار داشت : «کرانه». حتی ممکن است که افسر
مذکور در ابتدا با فرماندهی ستاد مشورتی کرده و بعد هم با تاسف آهی کشیده
باشد؛ اما خوب، دست زدن به چنین معاملهای منفعت زیادی با خود به همراه
داشت : بهایی که میپرداختند یکی از صدها رزمناو گشتی، و چیزی که در مقابل
به دست میآوردند نابودی ناوگان مملو از نیروی دشمن بود .
و بدین ترتیب بود که آنها را وارد نبرد کردند؛ نبردی که درآن نه امیدی به پیروزی وجود داشت و نه امیدی به جان سالم بهدر بردن…
آنها در حال دور زدن بودند . بعید بود که حتی نیمی از افراد اتاق ناوبری
درک صحیحی از آن اوضاع داشته باشند . صدها کیهاننورد مستقر در موقعیتهای
جنگی رزمناو نیز گمان و برآورد دقیقی از آنچه که در حال وقوع بود نداشتد .
صدای فریادها و درخواستها و گزارشهایشان در گوشی هدفونها در هم
میپیچید و سپس محو میشد…
«فرماندهی، فرماندهی…»
«داره از تیررس میره بیرون؛ بُرد رو زیاد کنید…»
«واحد کنترل، ما سپرهامون بالا هستند؛ ماکسیمم تا دو درجهی رونتگن؛ منتظر اجازهی تخلیه هستیم…»
«فرماندهی…»
«پس چرا جناح راست صداش درنمییاد؟!»
«دِ یه نفر بزنهش؛ اون الان تو زاویهی کوره!»
«کاپیتان، موتورها روی حداکثر هستند؛ میشه احتراق ثانویه رو متوقف کنیم؟»
«فرماندهی …»
«جناح راست! داره از سمت تو حمله میکنه!!!»
ویکتور درون صندلیاش چرخید . دستهایش از روی تابلوی فرمان به سمت پایین
لغزید، و بعد از دو ساعت حرکت سریعی که روی صفحهی کلید داشت، برای اولین
بار سست شد . ویکتور نگاهی به سمت معاون اول خود انداخت و از حالت راحت و
آسوده و نوعا بلاهتآمیزی که او در قیاس با فرماندهانی که بر روی صفحات
کنترل پیشرویشان چنبره زده بودند داشت دچار تحیر شد… نگاههایشان با هم
تلاقی کرد . معاون اول نیز متوجه همه چیز شده بود . آنها درست در تیررس
نبردناو لوتانیها در حال دور زدن از سمت راست بودند؛ سمتی که در همان
لحظهی آغازین نبرد با اصابت یک پرتو بسیار قوی، کور و کر و گنگ شده بود .
اگر آنجا در میانهی سپر ذوب شده و تودههای برآماسیدهی خاکستری و منجمد
کف ضدحریق، سلاح و ادواتی هم باقی مانده بود، اکنون دیگر کسی وجود نداشت که
آنها را به کار گیرد . و چیزی برجای نمانده بود بهجز انتظار؛ انتظار آن
ثانیههای پایانی؛ تا آن هنگام که دشمن به منظور انهدام کامل به فاصلهی
مناسب برسد و آن ناخدای لوتانی که ویکتور نمیشناختاش در میکروفوناش
اعلام کند : «همه به فرمان من – آتش!»
ناگهان یکی از افراد گروه ناوبری از پشت سر فریاد کشید : «داریم به
تیررسشون میرسیم!» و درست همان موقع در گوشیها سکوت حکمفرما شد، سکوتی
غیرطبیعی و غیرواقعی… افراد یکی پس از دیگری از پشت آلات فرمان کنار
میکشیدند و با وحشتی که در درونشان برانگیخته شده بود، چشم به صفحات
نمایشگرها میدوختند . آنجا، در میان ستارگانی که بدون سوسو زدن گویی که
برجای خود منجمد شده بودند، نقطهای با نوری خیرهکننده میدرخشید . و آن
نقطه چیزی نبود، جز نبردناوی که با سرعت به سمت آنها میآمد .
ویکتور با خود اندیشید : «از فاصلهی پنج – شش کیلومتری ما رد میشه و از
نزدیکترین فاصلهی ممکن به طرفمون شلیک میکنه . این سادهترین کار ممکنه،
من هم اگر بودم همین کار رو میکردم . خیلی وقته که فهمیدن جناح راست ما
فاقد استعداد جنگیه و فقط منتظر رسیدن لحظهی مناسب بودند…»
ویکتور فوراً در همان لحظه احساس تاسف کرد، نه! نه برای خودش! و نه برای
کشتی! و نه برای خدمهای که در حال رفتن به سوی مرگ بودند! احساس تأسف بیش
از اندازهی او برای شانس اندکی که برای پیروزی داشتند بود، شانسی که
میتوانستند از آن استفاده کنند و نکرده بودند، شانسی که به آنها توانایی
پیروز شدن را میداد… ویکتور چشماناش را بست و از سکوتی که تا آن لحظه
ادامه پیدا کرده بود متعجب شد. در آن لحظه آرزو کرد که آن سکوت، درست تا
انتهای کارشان ادامه بیابد….
کشتی لرزید و اصواتی گوشخراش در هدفونها طنین انداخت . ویکتور نیز پیش از
آن که بتواند گوشی پر از سر و صدای دیگران را از روی سرش در آورد، در داخل
صندلیاش به خود لرزید؛ اما با نگاهی به صفحهی نمایشگر، بر جای خود خشک
شد : تصویر رزمناو دشمن بود که داشت به صورت کرهای سرخ و آتشگون متلاشی
میشد و از هم میپراکنید…
*
… او داشت در راهروی اصلی راه میرفت، جایی که اکنون دوباره نیروی گرانش را
فعال کرده بودند و پوتینهای مغناطیسیاش که حالا دیگر غیرضروری بودند، با
صدای زنگ داری بر روی کف راهرو تلق تلق میکردند . افرادی که در نور رقیق
لامپهای جان سالم به در برده، نمیشد از هم تشخیصشان داد و به خاطر
لباسهای فضایی جنگی، بدقواره و حجیم شده بودند، پی انجام کارهایشان با
عجله از کنارش عبور میکردند . چنددفعهای هم به ویکتور تنه زدند و حتی یک
بار باعث شدند که به زمین بیافتد و بعد غرولند کنان کمکش کردند که بایستد .
معاون اول او داشت بی سر و صدا و سایه به سایه از پشت سرش میآمد .
ویکتور تا موقعی که معاون، خودش را به زور در کنار او و در داخل کابین تنگ
آسانسور اضطراری جا داد، صبر کرد و چیزی نگفت .
«کارلوس، شما الان باید در اتاق ناوبری باشید»
«شما هم همینطور، کاپیتان»
این اولین بار بود که این کوریانی جرات کرده بود چنین گستاخانه پاسخ او را
بدهد . با این حال، چهرهی گندمگوناش با آن ریش بزی کوتاه، همچون گذشته
حالت احترامآمیز خود را حفظ کرده بود .
«کارلوس، در غیاب من، یعنی کاپیتان این کشتی ، شما باید در اتاق ناوبری باشید»
«در یک موقعیت جنگی بله، اما در حال حاضر جنگ تمام شده »
بله، نبرد تمام شده بود و آنها پیروز شده بودند .
ویکتور بدون اینکه به معاونش نگاه کند، از آسانسور بیرون آمد . اینجا، در
سالن توزیع و انشعابات جناح راست کشتی، دستکم محیط روشن بود . دو و یا سه
روبوت تعمیرکار در گوشهها ایستاده بودند و نور پروژکتورهای قابل حملشان
را روی سقف انداخته بودند . سقف که تا همین امروز صبح هم هنوز صاف و یکدست
بود، اکنون مواج گشته بود و صفحات انعکاسی تیره رنگ لامپها، به واسطهی
کابلهای زره دار و براقشان از آن آویزان شده بودند .
نزدیک خرابیها و فروریختگیهای سیاه رنگ راهروهای مخصوص حمل و نقل،
روبوتهای خنثیساز لاکپشت مانند، به آرامی در حال گشتزنی بودند . یکی
از افرادی که مسئول هدایت این روبوتها بود به صدای دربهای در حال بازشدن
آسانسور به سمت آنها چرخید و فریاد زد:
«بایدکلاه ایمنی بذارید؛ چیه ؟ نکنه عقلتون رو از دست دادید ؟! اینجا همه چیز “تشعشع” داره!»
ویکتور با عجله ضامن کلاه ایمنیاش را بست – چراکه تشعشع یاب مچیاش عملاً
به رنگ قرمز درآمده بود – و به طرف کسی که به او تذکر داده بود رفت . آن
شخص اولسون، رئیس تعمیرکارها بود .
به نظر میرسید که اولسون کمی خجالتزده شده باشد : «کاپیتان…؟!… گروه تعمیرات رزمناو داره…»
«صبر کن. بقیه کجان؟ چرا شما فقط… – ویکتور مکانی را که در آن ایستاده بودند از نظر گذراند – سه نفرید؟»
«بقیه رفتن تو موتورخونه، آخه راکتورها تقریباً با حداکثر توانشون کار کردن
. و اینجا… اینجا هم چیزی برای تعمیر کردن وجود نداره، کاپیتان»
ویکتور نگاهی به سایههای لرزان راهروها و به بدنهی برآمدهی روبوتها
انداخت . به نظرش رسید که جایی در عمق آن تاریکی، انعکاسهای مبهمی را
دیده است .
«کسی از اونجا اومد بیرون؟»
«نه. هیچ موجود زندهای اونجا نیست»
«چرا هست»
اولسون اگر هم میخواست مخالفتی بکند، فرصتی برای آن پیدا نکرد . نزدیکترین
روبوت، ناگهان سوت هشداردهندهای کشید و شتابان به سمت شکاف ایجاد شده بر
روی دیوار راهرو رفت . صفحات نیمهشفافی که مانند پر طاووس، رنگین بودند از
داخل بدنهاش به سمت بالا بیرون آمدند و گسترش پیدا کردند .
«بریم تو آسانسور!»
اولسون کاپیتان را به سمت عقب کشید .
«شدت تشعشع روی حداکثره، ظاهراً یه جا دیوارههای حائل نتونستن تحمّل کنند…»
دو روبوت دیگر به آنها نزدیک شدند و با صفحات محافظ رنگین خود، آنها را
پوشش دادند . کارلوس به خودش لرزید، طوری که حتی از روی لباس فضاییاش هم
میشد آن را احساس کرد، نگاهی به درهای بازشدهی آسانسور انداخت، اما قدم
از قدم برنداشت . دستور کاپیتان کوتاه و مختصر بود : «برو به اتاق ناوبری!»
و بعد ویکتور رو به اولسون کرد و گفت :
«شما میمونید؟»
«بله، لباس فضایی من تقویتشده است»
«اولسون،… اون کسی که رزمناو ما رو نجات داد، الان یه جایی توی جناح راست
کشتیه . حتی اگر در حال حاضر زنده هم نباشه، باید پیداش کنیم»
اولسون همان موقع جوابی نداد . ابتدا نگاهی به راهروهای خلوت کرد و بعد هم به ویکتور؛ انگار که کمی مردد بود .
«اولسون،… این موضوع رو برای افرادتون توضیح بدید، حتماً بینشون داوطلب پیدا میشه…»
«من، خودم میرم دنبالش»
ویکتور سرش را تکان داد، انگار که انتظار دریافت پاسخی دیگری را هم نداشت . بعد اضافه کرد :
«باید یه جایی نزدیک به پرتوافکنهای اصلی جناح راست دنبالش بگردیم .
انهدام نبردناو، فقط با شلیک یک توپ کالیبر بزرگ امکان پذیر بوده»
*
ناوگان حامل نیروهای دشمن را بعد از یک تعقیب و گریز دو ساعته گیر انداختند
. کشتیهای حامل نیرو، در طول نبرد کوتاه نیروی اسکورتشان با رزمناو
«کرانه»، سعی کرده بودند که خود را پنهان کنند . آنها شبیه به یک گروه
ماهی چاق و پولک براق بودند که برای تخمریزی عجله داشتند و تلاش میکردند
که با حداکثر سرعت حرکت کنند . هرکدام از این کشتیهای حامل نیرو از نظر
اندازه تقریباً دو برابر رزمناو بود . اما علیرغم ابعادشان و انبارهای مملو
از تانک و نیروهای آموزشدیده، در حال حاضر کاملاً بیدفاع بودند . وقتی
که ویکتور به اتاق ناوبری بازگشت، اپراتورهای تسلیحات در حال انجام آخرین
محاسبات بودند . نمایشگر سیستمهای هدفگیری، اکنون دیگر به وضوح کشتیهای
دشمن را نشان میداد و اپراتور انرژی در مورد حداکثر توانی که میتواند
برای نابودی نیروی فضابرد دشمن تأمین کند، داشت به آرامی با اپراتورهای
تسلیحات صحبت میکرد .
همه چیز به نحوی معمول و روزمره بود و شباهت چندانی به هیجان بیحد و حصر
حاصل از نبردی را نداشت که در آن ناوشکن اسکورت کنندهی دشمن را نابود کرده
بودند . ویکتور بعد از آن که در صندلیاش مستقر شد، طبق عادت به سمت
معاونش نگاه کرد . مسلماً کارلوس ضعف و استیصال کاملی را که برای لحظاتی در
انتهای نبرد بر ویکتور چیره شده بود – یعنی همان هنگام که ویکتور شکست را
گریز ناپذیر میدید – احساس کرده بود . او خیلی دلش میخواست که جای
ویکتور را بگیرد . کارلوس افسری آراسته و سیهچرده بود که در زادگاهش
کوریان، صد – صد و پنجاه نفری از بستگان هم قبیلهایاش، یعنی همانها که
زمانی او را از سیارهای عقب مانده و نیمه وحشی، به آکادمی ستاد مرکزی
فرستاده بودند، انتظارش را میکشیدند…
بر روی صفحهی فرمان، علامت برقراری تماس، شروع به چشمک زدن کرد .
«کاپیتان…»
ویکتور در ابتدا صدای اولسون را نشناخت :
«پیداش کردیم»
«چه کسی رو؟»
«دمچنکو، اپراتور هدفیاب آتشبار شمارهی 3 رو؛ همون نزدیکیهای پرتوافکن اصلی پیداش کردیم»
چیز آشنایی در این اسم برای ویکتور تداعی شد . ویکتور تازه به این رزمناو
آمده بود و هنوز همهی افراد تحت امرش را نمیشناخت، اما این اسم به دلیل
نامعلومی برای او صرفاً یک اسم نبود . دمچنکو… هدف یاب…
«زمینیه؟!»
«بله»
«اون …، زندهاست؟»
«بله»
چیزی شبیه به یک ترس خرافی به سراغ ویکتور آمده بود : تنها زمینیها هستند
که میتوانند کشتی دشمن را منهدم کرده و به علاوه، از یک آشوب رادیواکتیو
هم جان سالم به در برند .
«کاپیتان…»
«گوشم با شماست، اولسون»
«اون میخواد شما رو ببینه»
«من رو؟»
«بله . الان توی اتاق ریکاوری – ایزولهی شمارهی 3 بستریه»
«بسیار خوب . اما اولسون خود شما الان کجا هستید ؟»
ویکتور صدای خندهای کوتاه و ضعیف به گوشش رسید .
«تو اتاق ایزولهی کناریاش . تشعشعزدایی، روی من جواب داد…»
«شما برای دریافت پاداش معرفی خواهید شد»
در این هنگام اولسون با صدایی جدی، واضح و شمرده ادا کرد:
«زنده باد زمین»
«به نام زمین»
ویکتور ارتباط را قطع کرد و پس از لحظهای تفکر، شمارهی معاوناول خود را
روی صفحهی فرمان وارد نمود . کارلوس که در فاصلهی دو متری او نشسته بود و
فکر میکرد که ویکتور با این کارش به او بیاحترامی کرده است، عصبانی شد؛
اما با اینحال، فوراً جواب داد .
ویکتور در حالیکه تک تک حروف را واضح و شمرده ادا میکرد گفت: «به معاون
اوّل : در نبود من، فرماندهی نبرد به عهدهی شماست . قبل از نابودی
کشتیهای حامل نیرو، زمان لازم را برای استفاده از قایقهای نجات در
اختیارشان قرار دهید»
و بعد لحظهای فکر کرد و افزود :
«مطابق بند 16 کنوانسیون بشردوستی در زمان جنگهای بین ستارهای»
*
دکتر در کنار او قدم برمیداشت و ضمن صحبت، کلمات را از میان ماسکی که
تقریباً تمام صورتش را پوشانده بود بیرون میداد و در همان حال ، لباس کار
سفید و یکبارمصرفش نیز هرازگاهی قرچ و قرچ میکرد . او بدون این که لباسش
را عوض کند و فقط با درآوردن پیشبند پلاستیکی خونآلودش، مستقیماً از اتاق
عمل به نزد ویکتور آمده بود .
«میتونستم مانع از ملاقاتتون با بیمار بشم؛ سرویس پزشکی در این طور موارد تحت امر فرماندهی نیست…»
آنها از راهروی بسیار باریکی که دیوارهایی به رنگ سبز زیتونی تیره و
پوشیده از سوراخهایی ریز داشت عبور کردند . دیوارها با صدای ضعیفی وزوز
میکردند و جریانی از اوزون و نوری بنفشرنگ را به داخل راهرو منتشر
مینمودند . نزدیک به یک در که کیپ بسته شده بود، روبوت بهیاری که بسیار
لاغر، قد بلند، کاملاً سفید و شبیه به نوجوانی بدترکیب و زودرس بود،
دستهای مکانیکی دراز و قابل انعطافش را برای کنترل کردن درجهی گندزدایی
از روی لباسهای آنها عبور داد .
«اما خوب، گمان نمیکنم که ملاقات شما، باعث وخیم تر شدن وضعش بشه…»
«بگید ببینم دکتر – ویکتور دستش را به سمت در دراز کرد و در که انگار انتظار لمس شدن توسط او را نداشت، به کنار خزید – امیدی هست؟»
«حتی یک ذره . برای همینه که بهتون اجازهی ورود میدم»
مرد زمینی داشت میمرد و ویکتور با فهمیدن این موضوع، نوعی آسودگی و سبکی غیرعادی در درون خود احساس کرد .
زمینی در برابر او دراز کشیده بود : پیکرهای عریان و گویی عاری از روح؛
پوشیده از سیم و لوله؛ با صفحهی خاکستری تنظیمگر ضربان قلب بر روی سینه .
به هوش بود و کوچکترین اثری از سوختگی بر بدن نداشت، و این بر خلاف آن
چیزی بود که ویکتور به طور ناخودآگاه انتظار دیدنش را داشت . تنها،
بیتحرکی غریب بدن عضلانی و نیرومندش بود که از مرگی خزنده و قریبالوقوع
حکایت میکرد .
«کاپیتان، اومدین اینجا چون وظیفهتون این طور ایجاب میکنه؟»
اینها نخستین کلمات زمینی بودند و ویکتور یکه خورد .
«نه . نهفقط به خاطر این»
«چون، من ازتون خواسته بودم که بیایید؟»
«به گمانم، نه…»
دمچنکو نفسی عمیق کشید، چیزی که به نظر ویکتور، نشانهی رضایتمندی بود .
«پس بنشینید . بله درسته،… روی تختخواب؛ اینجا چیز دیگهای نیست… خُب،… پس برای چی اومدید؟»
گفتگوی عجیبی بود . انگار که دمچنکو داشت از او بازجویی میکرد .
«چون وظیفهام این طور ایجاب میکنه؛ چون شما خواسته بودید؛ و چون دلم
میخواست کسی رو که تونسته بود چنین کاری رو انجام بده ملاقات کنم . راضی
شدید؟»
زمینی با ضعف مفرطی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد .
«حالا سئوال متقابل : چرا فرستاده بودین دنبالم؟»
دمچنکو برای لحظاتی سکوت کرد . بعد پرسید:
«درگیری هنوز ادامه داره؟»
«بله . ما تازه به نیروی فضابردشون رسیدیم»
اپراتور هدفیابی با لحنی کاملاً عادی گفت : «از این که موقع مرگ تنها باشم
میترسم، شاید این اعتراف زیبندهی یک افسر نباشه، اما الان دیگه هیچ فرقی
نمیکنه . میدونید ؟ کاپیتان بیمصرفترین شخص در موقع نبرده . شما بدون
این که هیچ ضرر و خطری برای رزمناو داشته باشه، میتونید اینجا پیش من
بمونید»
ویکتور دوباره یکه خورد .
«نمیخواستم شما رو برنجونم . شما کاپیتان خوبی هستید، ویکتور . بی احترامی نیست من با اسم کوچیک صداتون میکنم؟»
«نه . تو سیارهی من، نام فامیل مرسوم نیست»
«آلکور مه آلود ، درسته؟
«همینطوره . دمچنکو، چی شد که بدنتون آسیبی ندید؟»
«انضباط پذیری مفرط . من تنها کسی بودم که از قبل از شروع نبرد، لباس
فضاییشو تنش کرده بود . آخه میدونید ؟ اونجا، سر پستهای جنگیمون به
طور وحشتناکی از نظر جا تو مضیقه هستیم…»
دمچنکو اکنون داشت با صدایی بسیار آهسته صحبت میکرد و ویکتور مجبور بود برای تشخیص دادن کلمات گوشهایش را تیز کند .
«وقتی هم که بهوش اومدم و دیدم که اون سفینهی نفرتانگیز داره به سمت ما
هجوم میآره… . به خاطر سیارهام… . آخه من تنها فرد زمینی این کشتی بودم و
باید کاری بیشتر از اونچه که دیگران میکردند، میکردم…»
«دمچنکو، من شما رو برای دریافت نشان خورشید معرفی میکنم . یکی از کسانی که برای این کار باید نظر بده، کاپیتانه»
ویکتور سعی کرد لبخندی بر لب بیاورد .
«دیگه هیچ نشان و هیچ مدالی به درد من نمیخوره . اما خورشید… اون همیشه با منه . راستی کاپیتان، شما تا حالا خورشید رو دیدین؟»
ویکتور سرش را به نشانهی پاسخ منفی تکان داد .
«چه قدر خنده داره… ما به اسم زمین و برای زمین میجنگیم . مستعمرات اسقلال
طلب رو به صلح وادار میکنیم، از این سر تا اون سر کهکشان در تک و تا
هستیم، میمیریم و میکشیم… البتّه درستش اینه که میکشیم و میمیریم…»
دمچنکو برای لحظهای چشمانش را بر هم گذاشت و لبهایش را با زبانش مرطوب کرد .
«اما در بین پرسنل این کشتی این فقط من هستم که زمین و خورشید رو دیدهام، تنها شخصی که…»
«دمچنکو،… زمین یک سمبله . مهد تمام سیارت و تمامی تمدنها . زمین پرچم ماست، البته اگر این عنوان رو بیشتر میپسندید»
«زمین برای من یک پرچم نیست . زمین یعنی آسمان آبی… میدونید چقدر زیباست
وقتی که آسمان… خوب البته آسمون تو سیارهی شما هم آبی رنگه . زمین یعنی
جنگلهای سبز؛ یعنی برف و سرما… همین طور شنهای ملتهب از گرما… زمین یعنی
شهر من… شهرها وقتی که بیشتر از هزار سال قدمت دارن، وقتی که هیچ کدومشون
شبیه به اون یکی نیست، میتونن زیبا باشن…»
در این هنگام، یکی از لولههایی که به داخل بدن دمچنکو رفته بود و کارش
تزریق دارو به داخل خون او بود، شروع به تپیدن کرد و صدای اپراتور هدفیاب
جان دوبارهای گرفت .
«میدونید؟ من توی یک شهر کوچیک بزرگ شدم . اطرافمون تا صدها کیلومتر جنگل
بود و تایگا . شهرمون قدیمی بود، خیلی قدیمی؛ با خونههای سنگی و راههای
بتونی… و غیر از ایستگاه ارتباطات فضایی هیچ نشونهی دیگهای از تمدن
نداشت . توی هر سیارهی دیگهای هم هزارتا شهر این طوری وجود داره . اما
این شهر برای من یه چیز دیگهست.»
ویکتور محتاطانه گفت : «متوجهام، مثلاً برای من فقط یک جزیره از هزاران
جزیرهی الکور مهآلود این حالت رو داره… برای اولسون، تنها یکی از طبقات
ابرشهر پورتآلوا به این صورته، و برای کارلوس هم فقط یکی از برجهای
قلعهی قبیلهشون در کوریان این طوریه»
«کلا خیلی اتفاقی شد که من سر از فضا در آوردم . نه تو تست هوش موفق شده
بودم و نه توی آزمایشات مربوط به سلامتی؛ تمام شاخصهام متوسط بودن… اما
برای انجام این کار خیلی مشتاق بودم و تونستم متقاعدشون کنم»
ویکتور صادقانه گفت : «بخت با رزمناو ما بود که تونستید این کار رو انجام بدید»
«میگفتم… میدونید چی شد که تصمیم گرفتم حتماً یک افسر ناوگان فضایی بشم و
از زمین در مقابل دشمنانش دفاع کنم ؟ فقط به خاطر یک آرزوی کودکانهی
معمولی، آرزویی که برای بقیه گذرا بود و برای من نه . شما تو بچگیتون بازی
جنگ ستارگان نکردید ؟»
«چرا، بازی کردم»
«منم همین طور… من توی یک خونهی قدیمی زندگی میکردم که دست کم سیصد سال
قدمت داشت . روبرومون هم یک ساختمون خیلی قدیمی بود که خوب البته هیچکس
اونجا زندگی نمیکرد . یه ساختمون آجری بود… میدونید آجر چیه که ؟ آه…
بله، گاهی توی مستعمرات عقب مونده یه چیزایی باهاش درست میکنند… یه روز
داشتیم این بازی رو میکردیم که مثلاً مهاجمان فضایی حمله کردهاند به شهر .
من رو گذاشتن که از خونهمون محافظت کنم . اما یه فکری به ذهنم رسید :
خزیدم توی اون خرابهی آجری و رفتم روی پشت بومش . اونجا تو دو طرف بام دو
تا برجک کوچیک بودند که اصلاً نمیدونم برای چی ساخته بودنشون… در یکیشون
رو کشیدم به سمت خودم؛ از جاش دراومد؛ اونجا همه چیزش به کلی زنگ زده بود
. رفتم تو . یه اتاقک کوچیک بود که روی دیوارهاش پنجرههای کم عرضی مثل
منفذ تفنگ وجود داشت . تصورش رو هم نمیشد کرد . تمام حیاط ما مثل کف دست
معلوم بود . تپانچه به دست وایستادم کنار پنجره و منتظر شدم . همون طور
ایستاده بودم اونجا، انگار که واقعاً یه اتفاقی افتاده باشه . داشتم از
بلندی شهر رو تماشا میکردم، جنگل رو که اون دورها بود و میلهی خاکستری
آنتن گرانشی رو… احساسم مثل این بود که واقعاً دارم از همهی اینها محافظت
می کنم . با کلمات نمیشه بیانش کرد»
دمچنکو سکوت کرد و ویکتور به آرامی پرسید :
«خُب بعد؟»
«بعد دوستانم دویدند توی حیاط، منم شروع کردم از همون جا بهشون شلیک کردن .
ما تپانچههای اسباببازیای داشتیم که به جای تیر، آمپول رنگی شلیک
میکردند . به همین خاطر نصف حیاط قرمز شد، انگار که واقعاً جنگی در کار
بود . دوستانم حتی تصورش رو هم نمیتونستن بکنند که از کجا داره بهشون شلیک
میشه… قواعد بازیمون کاملاً جدی بودن : کسانی که حتی یک قطره رنگ بهشون
میپاشید، باید مینشستن و انتظار میکشیدن تا جنگ به آخر برسه . چمن سبز،
راههای پوشیده از ماسه-کوارتز سفید، دهها پسربچهکه از جاشون جم
نمیخوردن و منتظر بودن تا جنگ تموم بشه… همشون هم سرتاپا پر از لکههای
قرمز . این قدر شبیه به یکی از اون جنگهای واقعی که فقط توی سینما دیده
بودیم شده بود که وحشت کردم، به طوری که حتی نمیتونستم از پیروزیام
خوشحال باشم» دمچنکو نفسی تازه کرد و اضافه کرد: «همه چیز از همون موقع
شروع شد، از اون بازی کودکانه… و الان هم داره به آخر میرسه…»
دمچنکو ناگهان لرزید و سر خود را با حرکتی تشنج آمیز به پهلو چرخاند و دچار
حالت تهوع شد . ویکتور احساس کرد که باید کاری کند، اما همان موقع
شاخکهای نرم دستانی مکانیکی از دیوار بیرون آمدند و بدن اپراتور هدفیاب
را در بر گرفتند . بعد از لحظاتی دمچنکو دوباره آرام و بیحرکت در بستر
دراز کشیده بود .
«کاپیتان، توی خونهتون کسی هست که منتظرتون باشه؟»
ویکتور سرش را تکان داد .
«بله»
ویکتور به یاد آسمان خاکستری و کم ارتفاع سیارهاش افتاد، به یاد امواج
خروشانی که بر ساحل میکوبیدند، و به یاد نمنم باران ریزی که اغلب
میبارید و در سکوت بر روی صخرهها فرو میریخت . «تو سیارهی ما خانواده
به مفهوم زمینی اون وجود نداره، امّا…»
«اما تنها کسی که انتظار منو میکشه، خود زمینه»
دمچنکو لبخندی زد و چشمانش را بست . اما زنگ هشدار روی دیوار با جیغی
دلخراش شروع به نواختن کرد و دوباره دستهای مکانیکی از داخل دیوار سبز
شدند؛ بدن اپراتور هدفیابی را لمس کردند و آن گاه آرام دوباره به درون
دیوار خزیدند .
*
داخل اتاق ناوبری ساکت بود . تقریباً نیمی از صندلیها خالی بودند –
فرماندهها هر کدام به سویی رفته بودند . بر روی نمایشگرهای چشمانداز
خارجی، تصویر پاره ابرهایی از غبار دیده میشد؛ غباری صورتی رنگ که با
ملایمت سوسو میزد و در فضا شناور بود . ویکتور برای ثانیهای ایستاد و چشم
به نمایشگرها دوخت، بعد پرسید :
«سیگنال مربوط به اجازهی استفاده از قایقهای نجات رو براشون مخابره کردید؟»
یک نفر با آمادگی جواب داد: «بله، مخابره کردیم»
«خُب، نتیجه…؟»
«لوتانیها مردمان مغروری هستند که حاضرند که تا پای جانشان بجنگند»
ابرهای صورتیرنگ روی صفحهی نمایشگر به آرامی در حال پراکنده شدن بودند .
ویکتور بر روی صندلیاش نشست و دستگاه اعلانات داخلی را روشن کرد و در حالی
که به سمت میکروفون خم شده بود گفت :
«خدمهی رزمناو “کرانه”،… به پاس دلاوری و رشادتی که در نبرد با دشمنی
نیرومندتر از خودتان به نمایش گذاشتید، من از طرف ستاد مرکزی… و همین طور
بهشخصه، از شما قدردانی میکنم . تمام پرسنل برای دریافت پاداش معرفی
خواهند شد . به نام زمین!»
هدفونهایی که در کنار صفحات فرمان قرار داشتند، با صداهایی متفاوت و ناکوک جواب دادند :
«زنده باد زمین…»
*
از: ستاد مرکزی جامعهی جهانی
به : فرماندهی رزمناو «کرانه»
فوری . محرمانه . رمز آبی .
نسخهی چاپی اِن-8:
«بلافاصله پس از دریافت این دستور، رزمناو را به سمت سیارهی مسکونی
شمارهی 156 در ناحیهی هفتم کهکشان هدایت کنید . در این سیاره، علیه ستاد
مرکزی شورش شده است .
مأموریت شما تا زمان رسیدن نیروهای اصلی عبارت است از تصرف و حفظ ایستگاه
ارتباطات گرانشی و عدم اجازه به استفاده از آن برای تماس با دنیاهای مشکوک
و نامطمئن عضو جامعهی جهانی .
به نام زمین»
رزمناوها به ندرت بر روی سیارات فرود میآیند . حتی در بزرگترین پایگاههای
فضایی نیز جای کافی برای آنها وجود ندارد؛ موتورهایشان حتی در سبکترین
رژیم کارکرد، جنگلها را کاملاً سوزانده و جو را مسموم میکنند . اما یک
رزمناو، راه دیگری هم برای پیاده کردن نیرو ندارد…
آنها داخل دریاچهای کوچک که در درون یک جنگل قرار داشت فرود آمدند . آب
دریاچه به جوش آمد و برای استقبال از هیولای فلزی خاکستری رنگ، در ستونی
سفید از بخار به آسمان برخاست . وقتی که پایههای رزمناو، بستر دریاچه را
لمس کردند، تنها این ماهیهای سیاه و زغال شده بودند که یادآور میشدند :
همین چندی پیش در این گودال کوچک، آب بوده است و حیات…
محل فرود با تمام جزئیاتش در برابر ویکتور که آن بالا در اتاق ناوبری اصلی قرار داشت گسترده بود .
بستر دریاچه که خود رنگی سفید و مایل به خاکستری داشت، پر از لکههای سیاه
بود، و حلقهای از خاکستر زغال که از شدت سوختگی به سفیدی میگرایید،
دریاچه را در بر گرفته بود . از درختان اطراف نیز جز اسکلتی سیاه و چروک
خورده چیزی بر جای نمانده بود . و در پشت سر همهی اینها، تا خود افق و تا
شهر کوچکی که در آن نزدیکی قرار داشت، درختانی که جان سالم به در برده
بودند، در ابتدا با کم رویی و در ادامه با شکوهی هرچه بیشتر و بیشتر، رخ
سبز خود را مینمایانیدند .
ویکتور بدون این که مخاطبش شخص خاصی باشد، گفت : «فرود موفقیت آمیزی نداشتیم» .
او به جایی که در آن، جنگل سبز و آسمان آبی به هم میرسیدند و خانههایی
قرار داشت که از این فاصله شبیه به اسباب بازی بودند، نگاهی انداخت و ادامه
داد : «شهر بین ما و بین ایستگاه ارتباطات قرار گرفته؛ مجبوریم که درست از
وسط اون رد بشیم…»
مسئول ناوبری جواب داد : «ایستگاه از هر طرف دیگهای در محاصرهی باتلاقه .
البته مسئلهای نیست؛ فکر نکنم که با شهر به مشکل زیادی بر بخوریم»
اما او اشتباه فکر کرده بود .
ماشین فرماندهی تفنگدارها را همان نرسیده به شهر مورد اصابت قرار دادند .
ماشین هم اکنون دودکنان و با بیمیلی(!) در حال سوختن بود، چون اصلاً بنا
بود که ضدّ حریق باشد…
ویکتور، خود فرمانده را در درگاه عمارتی که به منظور برپایی ستاد موقت
اشغال شده بود دید . وُلف اشنایدر تنومند و چهارشانه، فرستندهای را محکم
در کف دستش گرفته بود و داشت در آن چیزی را میگفت . فرستنده ابعادی کاملاً
کوچک داشت و وُلف در حالی که مشتش را خشمگینانه در برابر صورتش تکان
میداد، به نظر میرسید که دارد با صدایی تقریباً آهسته فحش میدهد . او با
دیدن ویکتور، چهرهاش را در هم کشید.
«کاپیتان، شما باید نبرد رو از داخل رزمناو هدایت کنید . اینجا امن نیست»
گویی که در تأیید حرفهای او، صدای غرش خفهی انفجاری کوتاه اما قوی در همان نزدیکی بلند شد .
«کارلوس داخل کشتیه . پس چرا متوقف شدهاید؟»
«کاپیتان، انگار که این سیاره دیوانه شده! از توی هر پنجرهای دارن بهمون شلیک میکنن…»
ولف فرستنده را به دهانش نزدیک کرد و گفت : «شماره سه، شمارهی پنج، برید
نزدیکتر…»و دوباره رو به کاپیتان کرد و ادامه داد : «نمیدونم سلاحهایی تا
این اندازه قدیمی رو از کجا پیدا کردن . یکی از زره پوشهای ما رو با توپ
باروتی زدن . سپر حفاظتی، عکسالعملی در برابر گلوله از خودش نشون نداد –
سرعت پرواز گلوله خیلی هم آهسته بود، اما کارش تو متلاشی کردن سپر، دست کمی
از یه توپ لیزری نداشت… البته سلاح لیزری هم دارند…»
ویکتور نگاهی به اطراف انداخت و احساس کرد که در حال دچار شدن به تشویش و
اضطرابی مبهم است . عمارتهای سنگی؛ خانههای سوت و کور قدیمی که
اهالیشان پنهان شده بودند؛ و حتی این مقاومت خشمگینانه، همه و همه برایش
منظرهای آشنا و معمول بودند . اما انگار که چیزی داشت به او هشدار
میداد…
ولف به آرامی پرسید : «اگه میشد با توپ کالیبر بزرگمون شهر رو هدف قرار بدیم…»
«نه»
«یا ایستگاه رو… آنتن رو منهدمش کنیم…»
ستون خاکستری آنتن گرانشی حتی از آنجا هم دیده میشد . آنتن در پشت
ساختمانها قد برافراشته بود و در نوک آن که بلندایی به ارتفاع دو کیلومتر
داشت، صاعقههایی آبی رنگ در نوسان بودند، و این یعنی که ایستگاه در حال
فعالیت بود .
ویکتور با تأثّری عمیق پاسخ داد : «نباید چنین کاری انجام بشه . دستور اینه که ایستگاه رو تصرف کنیم، نه این که نابودش کنیم…»
گلولهی آتشینی که از یک توپ پلاسمایی شلیک شده بود، با جیغ ممتد و
گوشخراشی طول خیابان را پیمود . به دنبال آن یک زره پوش با صدایی مهیب
متلاشی شد و چند سربازی که خسته و بی سروصدا از پی آن میآمدند، هر یک به
سویی گریختند . ویکتور نگاهی انداخت به وُلف که دوباره سرش را کرده بود توی
فرستنده، و همین طور به جیپاش و محافظ شخصیاش که همانند یک چوب خشک در
کنار آن ایستاده بود… و بعد به سرعت رفت که خودش را به نیروهایش برساند .
نمیدانست که دقیقاً کی و چطور از سایرین جدا افتاد . همین چند دقیقه پیش
بود که داشتند با بچههای گروه خلبانی که درست هم نمیشناختشان، به ساختمان
بتونی بلندی با نمایی از شیشهی رفلکس سیاه، شلیک میکردند . نیروهای
مدافع ساختمان، چنگ و دندان نشان میدادند و راکتهای هدایت خودکار دائماً
در فاصلهای نزدیک و نزدیکتر از آنها منفجر میشدند . سپس اشعههای ساتع
شده از صاعقه افکن مهاجمان، ساختمان را از بن روبید و طبقات ابتدایی آن را
به تلی از غبار تبدیل کرد و درنتیجه، تمامی آن قوطی بتونی فرو ریخت و
مدافعین را در زیر خود مدفون ساخت… آنها پیش میتاختند و به نظر میرسید
که هیچ یک از نیروهای همراهش نداند که کسی که دارد دوشادوش آنها میجنگد،
کسی نیست جز ویکتور،کاپیتان رزمناو، یعنی بیخاصیت ترین فرد در هنگامهی
نبرد(!)… و بعد او تنها شد .
گذرگاه احاطه شده در میان دیوارهای خاموش خانهها، باریک و پر پیچ و تاب
بود . معدود پنجرهها، و حتی از آن هم کمتر، درهایی بودند که به درون این
ترک بتونی افتاده بر پیکر شهر باز شوند… ویکتور، صاعقهافکن را آماده در
دستاناش نگاه داشته بود و پیش میرفت و هر از چند گاهی تلنگری به کلید
روشن و خاموش بیسیم میزد . تماسی وجود ندشت . احتمالاً ساختمان خانهها
مانع از آن بودند…
خیابان به طور غیرمنتظرهای به پایان رسید . گویی که خانهها متفرق شده
باشند، و ویکتور از میدانچهای کوچک، و یا شاید هم حیاطی بزرگ، سر درآورد .
بیشتر به یک حیاط شباهت داشت – اینجا پر از چمن بود و تعدادی نیمکت و
آلاچیق و همین طور راههایی باریک و پوشیده از ماسهی سفید در آن وجود
داشت… از یک گوشه، قسمت انتهایی ساختمانی قدیمی و آشکارا متروکه، وارد
میدانچه شده بود : ساختمانی شش و یا هفت طبقه، ساخته شده از آجری به رنگ
قرمز و قهوهای، با برجکهای تزئینی کوچکی بر روی بام…
ویکتور چند قدمی جلو رفت، به وسط حیاط رسید و بعد ایستاد . این حیاط را
قبلاً کجا دیده بود ؟ کجا ؟ دیده بود… یا این که در موردش شنیده بود؟
ناگهان در یکی از برجکها نقطهای نورانی و کورکننده درخشید . ویکتور نه
تکانی احساس کرد و نه دردی . فقط گوشهایش شروع به زنگ زدن کردند و پاهایش
شروع به سست شدن . دستش را بالا آورد تا برجک را با صاعقهافکنش هدف بگیرد…
و ناگهان انگار که داشت خودش را از کناردستش نظاره میکرد؛ از بالا؛ از
این برجک؛ و از طریق چشمان پسربچهای که تفنگی اسباببازی در دست داشت…
«دمچنکو…»
با این وجود شلیک متقابلی نکرد و بر روی زانوهایش فرود آمد . ماسههای
اطرافش سرخرنگ بودند «راستی چرا قبلاً به این مسئله توجّهی نکرده بود ؟
گویا در اثر انفجارهایی که در آن نزدیکی رخ میداد، زمین داشت میلرزید –
پس چرا قبلاً آن را احساس نکرده بود؟…»
زمین .
ویکتور فرستنده را به صورتش نزدیک کرد . و از این که فرستنده در آن لحظه به
کار افتاد حیرت نکرد بالاخره باید حداقل در یک مورد بخت با او یار میبود .
صدای نویزدار کارلوس در بیسیم اعلام کرد : «با توجه به عدم حضور یک ساعت
و نیمهی کاپیتان روی خطّ ارتباطی و بر اساس آیین نامه، فرماندهی رزمناو
را شخصاً بر عهده میگیرم…»
ویکتور از جایی در کنار دستش صدای خودش را شنید که میگفت :
«کاپیتان صحبت میکند»
با شنیده شدن صدای کاپیتان، صدای کارلوس محو و زایل گردید . ویکتور در میان
خوابآلودگیای که هر دم بیشتر و بیشتر در آن غوطهور میشد اندیشید که
اکنون میداند آن هنگام که دمچنکو کاپیتان را بیمصرف ترین فرد در زمان
نبرد خوانده بود، چه پاسخی باید به میداد . بله، وجود کاپیتان برای پیشبرد
نبرد ضروری نیست . وجود او برای توقف به موقع جنگ است که ضرورت پیدا
میکند . و تا زمانی که معاون اولش این مسئله را درک نکند، یک کاپیتان
واقعی نخواهد شد…
«آتش بس . به نام زمین»
این کلمات را به زبان آورد و خاموش شد، گویی امید داشت که چیزی در تأیید آن
بشنود؛ اما هیچ صدایی نمیتوانست به اصوات زنگدار درون گوشهایش نفوذ کند .
و فقط زمین، یعنی همان مادرش، میهناش و پرچماش بود که داشت او را با
شدتی هرچه بیشتر و بیشتر به سوی خود میکشید….
سرگئی لوکیاننکو
Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
Sergei Lukyanenko
داستان در سال 1992 نوشته شده و این برگردان از زبانِ روسی است.
مترجم : مسعود احمدی نیا