بمان زرافه اثر ولفگانگ برشرت
بمان زرافه
بر سکوی خالی شبانگاه که باد زوزه کش بر آن میگذشت، در سالن متروک
مهتابی خاکستری دودی بزرگ ایستاد . شبها ایستگاههای خالی ته دنیایند،
خاموش، پوچی پرورده و تهی . تهی، تهی، تهی . اما اگر پیشتر بروی، گم
میشوی .
پس گم شده ای . چرا که تاریکی صدایی مهیب دارد . نمیتوانی از آن بگریزی و
برق آسا بر تو چیره شده است . با یاد قتلی که دیروز مرتکب شدی، بر تو
میتازد و با پیش آگهی از قتلی که فردا مرتکب خواهی شد، بر تو حمله ور
میشود و فریادی را از اندرونت بالا میکشاند: فریاد ناشنیده ماهی یکه و
تنها، که در دریای خودش غرق میشود . و فریاد صورتت را تکه پاره میکند و
گودی هایی پر از خوف و خطر گذشته در آن پدید میآورد که دیگران را
میترساند . تاریکی خوفناک این چنین خاموش است – فریاد جانور یکه و تنها در
دریای خودش . و چون سیلابی برمیآید و پیش میتازد، تیره بال، تهدیدگر،
موج وار. و شرورانه فش فش میکند، چون کف. در ته دنیا ایستاد .
چراغهای نئون سفید سرد و بی رحم بودند و همه چیز را عریان و محزون
میکردند . اما پس آنها تاریکی ترسناکی گسترده میشد . هیچ سیاهی ای به
سیاهی تاریکی پیرامون چراغهای سفید سکوهای خالی شبانگاه نبود . دختر با آن
دهان بس سرخ در سیمای رنگ پریده گفت، میبینم سیگار داری . گفت، آره،
دارم . دختر نزدیک شد و به زمزمه گفت، پس چرا با من نمیآیی؟ گفت، نه،
برای چی؟ دختر دور و برش موس موس کرد، نمیدانی به چی میمانم . جواب
داد، میدانم، مثل همه آنهای دیگر میمانی. تو زرافه ای، گنده بک، یک
زرافه کله شق! میدانی چه طوری ام، هان؟ گفت، گرسنه و لخت و بزک کرده .
مثل همه شان . دختر کنار دستش نخودی خندید، تو زرافه دیلاق و خنگی، اما تو
دل برویی و سیگار هم که داری . بیا، پسر، تاریک است . به دختر نگاه کرد .
خندید، باشد، تو به سیگار میرسی و من تو را میبوسم . اما اگر دست به
پیرهنت بزنم، چی؟ دختر گفت، آن وقت سرخ میشوم، و او فکر کرد که خنده
دندان نمای دختر جلف است . قطاری باری در ایستگاه زوزه کشید و ناگهان از جا
کنده شد . چراغ عقب کم سویش سراسیمه در تاریکی محو شد . دنگ دنگ، جیرجیر،
درق درق، تلغ تلغ – رفته. بعد با دختر رفت . بعد دستها، صورتها و لب ها .
فکر کرد، اما همه صورتها خون چکانند، از دهانها خون بیرون میریزد، و در
دستها نارنجک دستی است . اما بعد بزک را مزه کرد و دست دختر بازوی
استخوانی اش را گرفت . بعد صدای ناله ای بلند شد و کلاهخودی فولادی پایین
افتاد و چشمیترکید . فریاد کشید، تو داری میمیری . دختر شاد شد، مردن،
این شد یک چیزی! بعد دختر کلاهخود را تا پیشانی پس زد . موی تیره درخت
درخششی ملایم داشت . به زمزمه گفت، آه، موهایت . دختر نرم پرسید، میمانی؟
آره . زیاد؟ آره . همیشه؟ گفت، موهایت بوی ترکههای تر را میدهد . دختر
دوباره پرسید، همیشه؟ و بعد از دوردست: فریاد بلند، درشت، نزدیک . فریاد
ماهی، فریاد خفاش، فریاد سوسک سیاه . فریاد جانور وار تا به حال نشنیده
لوکوموتیو . آیا قطار، ترسیده از آن فریاد، روی ریلها به حرکت درآمد؟
فریاد زرد سبز ناشناخته نور زیر صور فلکی رنگ باخته . آیا آن فریاد
ستارهها را به لرزه در آورد ؟ بعد پنجره را باز کرد، چون شب با دستهای
سرد به سینه عریانش چنگ انداخته بود، و گفت: من باید بروم . بمان، زرافه !
دهان دختر در صورت پریده رنگش سرخی میزد . اما زرافه با گام هایی که
طنینی پوک داشت، با طمانینه از پیاده رو گذشت و پس او خیابان مهتابی
خاکستری باردیگر در سکوت فرو رفت و به تنهایی حجری اش برگشت . پنجرهها
چون چشم خزنده مرده مینمودند، گویی با پوسته ای شیری مات شده بودند .
پردهها، پلکهای سنگین خوابی که در خفا نفس میکشیدند، آرام موج
میخوردند . تاب خوران . تاب خوران، سفید، نرم، و غمگین پس او در جنبش
بودند . از پنجره کرکرهای صدای میو درآمد و سینه دختر سرد بود . وقتی او
سربرگرداند، پس جام پنجره دهانی بس سرخ بود . زرافه گریه کرد .
ولفگانگ برشرت
Wolfgang Borchert
مترجم : فرشته مولوی