انزواگرایان اثر رابرت سیلوربرگ
انزواگرایان
هنگامی که سیارهی کوچک روی صفحهی نمایش سفینه به روشنی ظاهر شد، اندرسن احساس همیشگی پیش از وقوع خود را داشت . بیست سال پیش که پسربچهای روی زمین بود، به سنگی در ساحل نهری خروشان نگاه کرده و آن را برگردانده بود . روی زمین مرطوب زیر سنگ، معجزه برای دیدن فراوان بود، کرمهای سفید، به درازای هشت سانتیمتر، با چشمان درخشان سبزرنگ و ابزار بلع سبعانه. اندرسن قضیه را هیچگاه از یاد نبرده بود . هنگام فرود روی یک سیارهی ناشناخته، هرگز نمیشد دانست که چه مسایل غافلگیرکنندهی شگرفی در انتظار بودند .
اندرسن به نقشههایش نگاه کرد . سیاره یکی از چهارده سیارهی دیگر منظومه
بود، اما تنها سیارهای بود که به نظر قابل سکونت میآمد . گروه نقشهکشان
آن را برای بررسی در آینده انتخاب کرده بود . کامپیوتر سفینه حساب کرده بود
که سیاره با قطر ۱۱۰۰۰ کیلومتر تنها ۷۵ درصد جرم زمین را داراست . پس
چگالی پایینی داشت و تنها از مقدار کمی عناصر سنگین برخوردار بود . اندرسن
بلافاصله مختصات فرود را مشخص کرد . او باید گزارشی دربارهی اهالی سیاره
مینوشت که گفته شده بود موجوداتی هوشمندند و دربارهی چشمانداز برپایی یک
مستعمره از سوی زمین هم تحقیق میکرد .
سیاره مسکونی بود . ستارهی سرخ کوچک روی نقشه این را به او میگفت .
اندرسن از خود پرسید، چه نوع کرمهایی زیر این سنگ هستند . سیارههای
مسکونی همیشه بسیار غافلگیرکننده بودند .
سفینهاش پایینتر رفت . به سوی یک مدار فرود پرواز کرد . از میان جوی که
متراکمتر میشد به سوی زمین زرد و قهوهای خروشید . در دهمین چرخش به دور
سیاره، قارهای را انتخاب کرد . موتورهای ترمز را به کار انداخت . دُم
سفینهی کوچک برای فرود به زیر آمد . سفینه روی بالشی آتشین به پایین رفت .
به نرمی روی زمین نشست .
از راه رسیده بود . سنگ را برگردانده بود . حالا فقط مانده بود که ببیند زیر آن چه خبر است .
دو دقیقه طول کشید تا بیگانگان ظاهر شدند . اندرسن تنها برای مدت کوتاهی
میتوانست اطراف را نظاره کند . از سفینهی خود زیاد دور نشده بود .
محاسبهها نشان داده بودند که جو سیاره از کلر و هیدروژن تشکیل شده است، به
علاوهی کمی نیتروژن و چندتایی گازهای نجیب . او کلاهخود تنفسی به سر
داشت، چرا که دو بار دم فروکشیدن کافی بود تا حلق و ریهاش را جزغاله کند .
آسمانْ زرد روشن بود، از سویی به خاطر مه کلر معلق در ارتفاعات و از سوی
دیگر به دلیل شکست نور در جو. منظره به طرز عجیبی ناهموار به نظر میآمد،
با صخرههای برهنه که به نحوی صدفمانند خالی شده بودند. درختانی عجیب با
پیچ و خم سربرافراشته بودند . شکوفهها تأثیری مغشوشکننده داشتند . اندرسن
در دوردست ساختمانهای باریک و رنگینی دید که به نظر میآمد از مرجان
صورتیرنگ ساخته شدهاند . در آسمان چند پرنده پرواز میکردند . اندرسن دید
که که چگونه یکی از آنها روی درختی با ظاهری گوشهدار نشست . به نظر
میآمد کف پایش آلت مکنده داشته باشد . پرنده به میوههایی که از شاخهها
آویزان بودند نوک میزد .
بعد از این که اندرسن نگاهی کوتاه به مناظر اطراف انداخت، دستگاه ترجمهی
قابل حمل را بیرون آورد و آن را سر هم کرد . تقویتکنندهی صدا را روشن کرد
. برای موردی که بیگانگان نخواهند نزدیک بیایند . تدبیری نالازم بود .
صدایی خشن و به زبان بدون لهجهی زمینی گفت : «به این دستگاه نیازی نداریم .
ما به خوبی میتوانیم حرفهایت را بفهمیم»
اندرسن نه ساله محجوبانه از یافتن کرمها خوشحال شده بود . اندرسن بیست و
نه ساله مانند یک گربهی وحشتزده از جا پرید و برگشت : «چه کسی حرف زد؟»
«ما»
اندرسن بیشتر به عقب چرخید و بیگانگان را دید . تقریباً در صد متری سمت چپ
او گروهی متشکل از هفت موجود ایستاده بود. اندرسن آمدن آنها را ندیده بود .
تعجب کرد که میتواند صدای آنها را از این فاصله به خوبی بشنود .
موجودات همانقدر گوشهدار بودند که درختان . اندرسن حدس میزد که قامتشان
تقریباً به بلندی دو متر باشد . آن موجودات پوستی به رنگ سرخ تیره داشتند .
در روی زمین به زحمت میتوانستند بیش از پنجاه کیلو وزن داشته باشند و
اینجا از آن هم کمتر میشد .
تنشان از قرار معلوم اصلاً گوشت نداشت . تنها از پوست تشکیل شده بودند که
روی استخوانهایی سبک کشیده شده بود . سرهایشان لوزیشکل و بیمو بود،
بینیهایشان تنها دو شکاف، چانههایشان دراز، دهانشان یک خط تیره . چشمان
سرد بودند و گوشی در کار نبود . اندرسن حدس میزد خونسرد باشند . حالتی
سوسمارمانند داشتند . پاهایشان نازک بود و به چنگالهایی باز ختم میشد .
گروه به سوی اندرسن به راه افتاد .
مرد زمینی مردد به بیگانگان در حال نزدیک شدن نگریست، و بعد به دستگاه ترجمهاش . پرسید : «شما به زبان من صحبت میکنید؟»
«ما به همهی زبانها سخن میگوییم»
او به هیچ وجه نمیتوانست بگوید که کدامیک از اعضای گروه پاسخ داده است . شاید هیچکدام، شاید همه .
«شما تلهپات هستید؟»
«بله»
اندرسن اندیشید، میتوانید بفهمید چه میگویم؟ جوابی نیامد .
مرد زمینی پرسید: «من برای شما پیامی اندیشیدم، آن را نگرفتید؟»
«ما تنها میتوانیم به تجسمهای ناخودآگاه تو واکنش نشان بدهیم، انسان
زمینی . ما در لایههای عمیق روح تو نفوذ میکنیم، اما نمیتوانیم افکار
سطحی را دریابیم»
اندرسن به پیشانی چین انداخت . وضعیت چندان برای او مطلوب نبود . اما قبلاً
هم با یک نژاد تلهپات سر و کار پیدا کرده بود . به نوعی همه چیز آسانتر
میشد، چرا که اگر میتوانستند به درون او بنگرند، نیازی به تردید دربارهی
صداقت او نداشتند . اگر دروغ میگفت میفهمیدند، و اندرسن خیال دروغ گفتن
نداشت .
گفت : «من تلهپات نیستم»
«مسلم است . اما ما میتوانیم با تو گفتگو کنیم»
«بسیار خوب . از آن جایی که به عمق روح من نگاه کردهاید، میدانید که من
با نیت صلحطلبانه آمدهام» جوابی نیامد، و اندرسن با اعتماد به نفس کمتری
ادامه داد : «شما دقیقاً میدانید که نیت من صلحجویانه است . من نمایندهی
اتحادیهی زمین هستم، گروهی متشکل از صد و نود دنیا در کهکشان راه شیری .
این اتحادیه فواید متقابل و همکاری مسالمتآمیز را عرضه میکند . از آن
جایی که این اولین فرود یک انسان زمینی بر روی سیارهی شماست، مسلم است که
میخواهید دربارهی همهی این مسایل فکر کنید و …»
اندرسن میخواست حرفهای همیشگیش را بزند، که میخواهد او را پیش رهبر خود
ببرند، اما صدای آرام بیگانگان حرف او را قطع کرد : «تو اولین انسان زمینی
نیستی که اینجا فرود آمده است»
این جواب به نظر بیمعنی میآمد . طبق نقشهها سیاره ناشناخته بود . آیا
نقشهکشها روی سیاره فرود آمده بودند؟ محتمل نبود . آیا پیشتر محققی سیاره
را ملاقات کرده بود و گزارش نداده بود؟ این هم امکان نداشت .
اندرسن گفت : «من نمیفهمم . چطور ممکن است که انسانهای زمینی دیگر روی این سیاره فرود آمده باشند؟ منظورم این است که…»
«تو سومی هستی . آن دو نفر دیگر در سفینههایی مانند سفینهی تو آمدند»
«کی؟»
«اولی یازده سال پیش . دومی پنج سال پیش»
«سال اینجا؟»
«سال زمینی»
اندرسن اخم کرد . سفرهای محققان، که دربارهاشان گزارشی هم وجود نداشت؟ نفس عمیقی کشید . «به هر حال کنفدراسیون زمین به شما…»
«ما نمیخواهیم»
«بگذارید دست کم به شما بگویم…»
صدای سرسختانهی ذهنی دوباره حرفش را قطع کرد . «ما به اتحادیهای ملحق
نخواهیم شد . ما نمیخواهیم که انسانهای زمینی روی سیارهی ما فرود
بیایند»
اندرسن نفس عمیقی کشید . او قبلاً هم با چنین مقاومت لجوجانهای مواجه شده
بود و استدلالهای مجابکنندهای در آستین داشت که میتوانست با آن مقابله
کند . زمین به سوی یک اقتصاد در حال رشد تا بینهایت میگرایید و به بازاری
در حال رشد تا بینهایت نیاز داشت . استفاده از تمام روابط تجاری ممکن مهم
بود .
گفت : «خواهش میکنم پیشداوری نکنید . بگذارید به شما بگویم که روابط
صلحآمیز با ما چقدر سودمند است . ما میتوانیم بدون فرود آمدن یک سفینه بر
روی سیارهاتان معامله کنیم …»
«ما نمیخواهیم»
«فقط چند دقیقه . در سفینهام اسلایدهای سهبعدی دارم که میتوانند به شما نشان بدهند …»
«نه»
اندرسن عصبانی شد . پرسید: «چرا نمیخواهید به من گوش بدهید؟»
«ما از هزاران سال پیش استقلال خود را حفظ کردهایم . اقتصاد ما دقیقاً با
محیط زیستمان تنظیم شده است . ما میتوانیم روی پای خود بایستیم . به زمین و
اتحادیهاش نیازی نداریم»
اندرسن سبکسرانه پرسید : «اگر ما شما را مجبور کنیم که با ما معامله کنید چه خواهید کرد؟»
او گمان نداشت که زمین به زور متوسل بشود، اما میخواست واکنش بیگانگان را ببیند .
واکنش نرمی بود . «شما چنین کاری نمیکنید»
«اگر به فرض بکنیم؟»
«پیروز نخواهید شد»
اندرسن چین به پیشانی انداخت . هفت بیگانه در حین صحبت لحن خود را تغییر
نداده بودند، تکانی نخورده بودند . و با این حال در را جلوی صورت او به هم
میکوبیدند . این مردم میخواستند در انزوا بمانند . این کاملاً روشن بود .
اما اندرسن به این آسانی تسلیم نمیشد .
با یک توضیح انتزاعی شروع کرد : «شما به جهان هستی مدیونید . سیارهی شما،
خورشید شما، همهی اینها قسمتی از دستگاه آسمان است . فکر میکنید میتوانید
خود را کاملاً از این دستگاه دور نگه دارید؟ دوستان، هیچ سیارهای یک
جزیره نیست. چرخدندهها باید در هم فروبروند، وگرنه بهایی که میپردازید
زوال فرهنگی خواهد بود»
«ما هزاران سال را با موفقیت پشت سر گذاشتهایم . ما به روشی که زمینیها
در همه چیز دخالت میکنند علاقهای نداریم . این را به دیگران که ما را
ملاقات کردند فهماندیم»
«من از آنها چیزی نمیدانم»
«آنها هم مثل تو بودند . لجوج، سرسخت، خاطرجمع از این که صاحب تنها حقیقت
ابدی هستند . حرفهای کلی دربارهی کهکشان زدند، قیاسهای مبهم،
نتیجهگیریهای خام و حقیر . حالا ما را ترک کن، انسان زمینی!»
ناگهان از دهان اندرسن پرید : «صبر کنید، من یک نمایندهی صاحباعتبار کامل
زمین هستم . نمیگذارم مرا به این سادگی رد کنید . میخواهم با کسی حرف
بزنم که یک مقام بالای اجرایی در این سیاره دارد»
صدای بیگانه گفت : «ما همه یکسانیم» لحن صدا خسته بود، شاید بیصبرانه . «به سفینهات برگرد! پرواز کن و برو!»
«من نمیروم، مگر این که با کسی…»
«تو بلافاصله راه میاُفتی!»
«و اگر این کار را نکنم؟»
اندرسن نوعی شانه بالا انداختن ذهنی را احساس کرد . «ما مردمانی صلحجو و
منفعل هستیم . برای صدمه به تو قدم مستقیمی برنخواهیم داشت . اما اگر نروی،
به خودت لطمه خواهی زد»
اندرسن چاپلوسانه گفت : «خواهش میکنم، یک دفعه عصبانی نشوید . من فقط میخواهم به شما بگویم …»
جواب سرد این بود: «ما به تو هشدار دادیم»
«اما…»
اندرسن بالای سر خود دو صدای «پلوپ» ضعیف شنید . یک لحظه متوجه نشد . بعد به بالا نگریست و فهمید .
عرق سردی به تنش نشست. ناگهان متوجه شد که مرگ در انتظارش است .
صدای بیگانه گفت : «اگر بلافاصله به سفینهات برگردی، لطمهای نخواهی خورد»
اندرسن به بالا زل زده بود . یکی از پرندههایی که در درختان عجیب دیده بود
به پایین پرواز کرده و روی کلاهخودش نشسته بود. پاهای مجهز به مکندهی
پرنده محکم به کلاهخود پلاستیکی چسبیده بودند . پرنده به اندازهی یک مرغ
بزرگ بود، آبیرنگ و با تاجی سرخ و چشمان دکمهمانند درخشان . منقار تیز و
تأثیرگذارندهی پرنده توجه او را بیش از همه چیز جلب کرده بود .
در این لحظه منقار دور لولهی تنفس اندرسن را گرفته بود . یک تکان منقار
کافی بود تا لوله از میان قطع شود . هوا خارج میشد و اتمسفر کشندهی غریب
به درون میآمد .
صدای بیگانه به آرامی گفت : «تا بخواهی پرنده را برداری، لولهی تنفست را قطع کرده است . تو بلافاصله خواهی مرد»
پرنده هنوز اقدامی برای قطع لوله نکرده بود . فقط روی کلاهخود نشسته بود و لوله را در منقار گرفته بود .
اندرسن در جا خشک شد . از هر حرکتی وحشت داشت، چون ممکن بود پرنده را بترساند .
با صدای خشداری گفت : «آن را بردارید»
بیگانگان گفتند : «لولهی کلاهخود تو آن را یاد کرمهای سبزرنگ زمین پست
میاندازد، غذای اصلی این پرنده . پرنده گرسنه است . تنها ما هنوز جلوی
خوردن او را گرفتهایم»
عرق چنان از پیشانی اندرسن جاری بود که دستگاه تهویه به زحمت میتوانست کلاهخود را خشک نگه دارد . «چکار کنم؟»
«آهسته به سوی سفینهات برو»
«اگر نروم؟»
«در این صورت به پرنده فرمان میدهیم که لوله را قطع کند . همان طور که میبینی انتخاب تنها با توست»
«شما به پرنده فرمان میدهید؟»
«در روی این سیاره تمام حیات در مسالمت کامل به سر میبرد، انسان زمینی .
به همین دلیل به اتحادیهی تو احتیاجی نداریم . پرنده دستورهای ما را
میفهمد . اما پرنده گرسنه است، زمینی»
اندرسن به تذکرات دیگری نیاز نداشت . شروع کرد که به آهستگی روی زمین مسطح
حرکت کند، انگار که موجود روی کلاهخودش قابل انفجار باشد . هفت متر از
سفینهی خود فاصله داشت . این هفت متر به نظرش بینهایت دور میآمد .
بالاخره به در باز سفینهاش رسید . بیگانگان موذی با جدیت به او مینگریستند .
اندرسن غرید: «بسیار خوب . به سفینهام رسیدم . حالا پرنده را پایین بیاورید»
«به درون سفینه برو»
«با پرنده؟»
«پرنده تو را ترک خواهد کرد»
اندرسن عصبانی دستگیره را در دست گرفت و خود را به درون دریچه کشید . وقتی
که دستگیره را به عقب کشید، دو صدای بلند «ملچ» شنید و دید که پرندهی آبی
به بالا پرواز کرد .
نفس عمیقی کشید . منقار روی لولهی تنفس به او این احساس را داده بود که دستی گلویش را گرفته است .
پرنده تهدیدکنان چند متری بالای سفینه معلق بود . اگر اندرسن باز بیرون
میآمد، دوباره به پایین پرواز میکرد . اما او میدانست که این بار منقار
بسته میشود . پس همان جایی که بود، ماند .
از بیگانگان پرسید : «جوابتان قطعی است؟»
«محیط زیست ما یک مدار بسته است . و اقتصاد ما ثبات دارد . ما تمایلی به تماس نداریم»
اندرسن سر را به علامت تأیید تکان داد . در بسته شده بود . به پرندهی در
حال چرخش نگاهی انداخت . با اخم به گروه بیحرکت بیگانگان نگاه کرد . نگاهی
به تمام منظرهی عجیب کرد و به آسمان زردرنگ .
دقایقی بعد سفینه از جو حاوی کلر خارج شد و به فضا پرواز کرد .
اندرسن میدانست که چرا دو محقق پیشین از سفرشان به آن دنیای کوچک حرفی
نزده بودند . از قرار معلوم آن چنان تحقیر شده بودند که ترجیح داده بودند
گزارشی ندهند . اهالی سیاره میخواستند در انزوا بمانند .
آنها برای دفاع در برابر یک حمله با هم متحد میشدند . او را با کمک
پرندهای به اندازهی یک مرغ رانده بودند . بدون شک آن دو محقق را پیش از
او با شیوهای به همین اندازه مبتکرانه فراری داده بودند . اندرسن سعی کرد
که صحنه را مجسم کند . یه گروه پشه؟ یک گله مارمولک؟ مهم نبود . امیدی به
پیروزی بشر در برابر تمام ساکنان یک دنیا نبود . پیروزی بر موجودات
شبهانسانی امکان داشت . اما وقتی که پرندهها و حشرهها و شاید باکتریها
هم وارد جنگ میشدند، فتح را برای اتحادیه ناممکن میکردند.
اندرسن قبل از نوشتن گزارش دربارهی سیاره مدتی طولانی و با تقلای فراوان فکر کرد .
گزارش پیک محقق ژ. ف. اندرسن دربارهی چهارمین سیارهی منظومهی ۳۳۲ب۱۰۷:
«سیاره دارای اهالی هوشمند است . تماس برقرار شد، اما مهمترین موجود زنده کمتر علاقهای به مسایل کهکشانی نشان میداد .
موجودات غیرمتفکر مهاجم مانع از زندگی انسانها روی سیاره میشوند . من
نزدیک بود که در رویارویی با یکی از حیوانات بومی جان خود را از دست بدهم .
احتمال وجود حیوانات خطرناک دیگر زیاد است .
توصیهام این است که تماس دیگری با این دنیا گرفته نشود . اهالی آن اعضای
ممتازی برای اتحادیه نخواهند بود، و سیاره برای ایجاد مستعمره توسط زمین
مناسب نیست»
اندرسن گزارش را روی کاغذی با حاشیهی سیاه نوشت که مخصوص گزارشهای منفی
بود، و آن را روی دستگاه فرستنده قرار داد . یک ضربهی الکترونیکی در
کانالهای شبهفضا پیچید و لحظهای بعد گزارش به مرکز در زمین رسیده بود .
او میدانست که چه اقدامی خواهند کرد . به عنوان گزارش منفی ضبط میشد و
تمام تذکراتی که دربارهی سیاره وجود داشتند، تغییر داده میشدند تا نشان
بدهند که برای برقراری تماس مناسب نیست . طبق قوانین باید گزارش منفی او یک
بار دیگر بررسی میشد .
او را فرا میخواندند تا دلایل گزارش خود را توضیح بدهد .
اما هر کسی میدانست که مرکز در بررسی گزارشها پنجاه سال عقب بود . اندرسن
شانهای بالا انداخت و تنظیمات را برای توقف بعدی خود پیاده کرد . تا از
او توضیح میخواستند، مدتها از بازنشستگیاش گذشته بود و دیگر لازم نبود
نگران چیزهایی مانند غرور باشد . با خود اندیشید، اما بهتر است در این لحظه
کسی نفهمد اتحادیهی قدرتمند زمین در چهارمین سیارهی منظومهی ۳۳۲ب۱۰۷
توسط یک پرندهی رنگین درخشان که از یک مرغ بزرگتر نیست، فراری داده شده
است .
رابرت سیلوربرگ
Robert Silverberg
مترجم : پانتهآ کیانی