آنها اثر رابرت ای هاینلاین
آنها
آنها[1] هیچوقت تنهایش نمیگذاشتند. دریافت که این هم بخشی از نقشهی
بزرگ علیه اوست تا هرگز آرامش نداشته باشد، هرگز نتواند دروغهایی را که به
خوردش دادهاند آشکار کند، هرگز نتواند رخنهها را پیدا کند و حقیقت را
برای خود دریابد. آن پرستار لعنتی امروز صبح! سرزده با سینی صبحانهاش وارد
اتاق شده بود، بیدارش کرده بود و باعث شده بود تا رویایش را فراموش کند.
فقط اگر میتوانست آن رویا را به یاد آورد . کسی داشت در را باز میکرد .
او نادیدهاش گرفت .
– «چطوری پسر گنده . به من گفتن که صبحانهات رو هم نخوردی»
صورت دکتر هیوارد که با نقابی از مهربانی حرفهای پوشیده بود بر تختش سایه انداخت .
– «گرسنه نبودم»
– «ولی اینجوری که نمیشه . ضعیف میشی و اون وقت دیگه نمیتونم کاملا خوبت
کنم . حالا پاشو لباست رو بپوش و من هم میگم برات شیر و تخم مرغ بیارن .
یالا پسر خوب»
با اکراه، در حالی که بسیار اشتیاق داشت تا با هر ارادهای مخالفت کند، از
تختش پایین آمد و حولهای روی دوشش انداخت. هیوارد در تایید گفت : «حالا
بهتر شد . یه سیگار میخوای؟»
– «نه، ممنون»
دکتر با حالتی متعجب سر تکان داد : «لعنت به من اگر سر از کار تو درآورده
باشم . فقدان علاقه نسبت به لذات فیزیکی با موارد مشابه تو مطابقت نداره»
– «مورد من چه جوریه؟»
با لحنی یکنواخت این سوال را پرسید .
«هی هی» هیوارد میکوشید تا مکار و حیلهگر جلوه کند . «اگه دکترا
میخواستن اسرار حرفهایشون رو بگن، اونوقت مجبور بودن برای گذران
زندگیاشون کار کنن»
– «مورد من چه جوریه؟»
– «خوب اسم چندان اهمیتی نداره، داره؟ فکر کنم خودت بهم گفتی . من واقعا تا
این لحظه چیزی از مشکل تو نمیدونم . فکر نمیکنی وقتش رسیده باشه که خودت
صحبت کنی؟»
– «باهات شطرنج بازی میکنم»
هیوارد حرکتی از سر بیحوصلگی از خود نشان داد : «خیلی خوب، خیلی خوب؛ الان
یه هفته است که ما هر روز شطرنج بازی کردیم . باهات بازی میکنم به شرط
این که حرف بزنی»
دیگر چه اهمیتی داشت؟ اگر حق با او بود، آنها همین الآن هم به خوبی
میدانستند که او نقشهاشان را کشف کرده . از انکار یک امر بدیهی چیزی به
دست نمیآمد . بگذار تلاش خود را برای اثبات بطلان نظر وی بکنند . بگذار
همهچیز کنار هم قرار بگیرد، هر چه که میخواهد بشود .
مهرههای شطرنج را بیرون آورد و شروع به چیدن آنها کرد : «تا الان در مورد من چی فهمیدی؟»
– «خیلی کم؛ آزمایشات جسمی منفی؛ بررسی گذشته منفی؛ ضریب هوشی بالا، با
نتیجهگیری از روی سوابقت در مدرسه و موفقیت در کارت . چندتا دوره کجخلقی،
ولی نه چیزی که غیرطبیعی باشه . تنها اطلاعات به درد بخور واقعهای بود که
باعث شد برای درمان به اینجا بیایی»
– «حتما منظورت اینه که به اینجا بیارنم .چرا باید قابل توجه باشه؟»
– «خدای بزرگ؛ مرد، اگه تو خودت رو توی خونهات حبس کنی و اصرار کنی که
همسرت داره علیهات توطئه میکنه، فکر میکنی مردم متوجه نمیشن؟»
– «ولی اون واقعاً علیه من توطئه میکرد و همین طور هم تو . سیاه یا سفید؟»
– «سیاه؛ این بار توبت توئه که حمله کنی. چرا فکر میکنی ما داریم علیهات توطئه میکنیم؟»
– «داستانش طولانیه و به اوایل کودکیام برمیگرده . یه اتفاق فوری بود، به هر حال…»
بازی را با حرکت دادن اسب سفید به خانه 3KB آغاز کرد . ابروهای هیوارد بالا رفتند .
– «داری یه حملهی پیانو[2] رو شروع میکنی؟»
– «چرا که نه؟ میدونی که به خطر انداختن پیادههام در مقابل تو چندان امن نیست»
دکتر شانههایش را بالا انداخت و جواب حرکت او را داد : «بذار با دوران
خردسالیات شروع کنیم . ممکنه اوضاع رو خیلی بیشتر از رخدادهای اخیر روشن
کنه . آیا فکر میکردی که به عنوان یه بچه، داری مورد ظلم واقع میشی؟»
تقریبا از صندلیش نیمخیز شد : «نه! وقتی که بچه بودم، از خودم مطمئن بودم .
دارم بهت میگم که اون موقع میدونستم؛ من میدونستم! زندگی ارزشمند بود و
من این رو میدونستم . من با خودم و اطرافم در صلح و صفا بودم . زندگی خوب
بود، من خوب بودم و فکر میکردم که موجودات اطرافم همه مثل خود من هستن»
– «و این طور نبودن؟»
– «به هیچ وجه! خصوصاً بچهها . من نمیدونستم حسد چیه، تا وقتی که با
بچههای دیگه نزدیکتر شدم . شیاطین کوچک! و اون وقت از من انتظار داشتن که
مثل اونا باشم و باهاشون بازی کنم»
دکتر سر تکان داد : «میدونم؛ اجبار گروهی . بچهها میتونن بعضی وقتا خیلی وحشی باشن»
– «نکته رو نگرفتی . این یه دشواری سالم نبود . این موجودات اصلا شبیه به
من نبودن . مثل من به نظر میاومدن، ولی در واقع مثل من نبودن . اگه سعی
میکردم با هرکدومشون راجع به چیزایی که برام اهمیت داشتن صحبت کنم، تنها
چیزی که نصیبم میشد یه نگاه خیره و یه خنده تحقیرآمیز بود؛ بعد هم اونا یه
راهی پیدا میکردن تا من رو به خاطر گفتن اون حرفا تنبیه کنن»
هیوارد سری تکان داد : «میفهمم چی میگی . بزرگترا چطور؟»
– «این تقریباً فرق داره . بزرگا اولش برای بچهها اهمیتی ندارن یا حداقل
برای من نداشتن . اونا خیلی گنده بودن و کاری به کار من نداشتن، و تازه با
چیزایی مشغول بودن که توجه من رو جلب نمیکرد . فقط وقتی که کشف کردم حضور
من بر اونها تاثیر میگذاره، راجع بهشون کنجکاو شدم»
– «یعنی میگی چطوری؟»
– «خوب اونا هیچ موقع وقتی من اون دور و بر بودم، کارهایی رو نمیکردن که در غیاب من میکردن»
هیوارد با دقت به او نگریست : «به نظرت این عبارت خودش بیان کننده خیلی
چیزها نیست؟ از کجا میدونی که در غیاب تو چه کارایی میکردن؟»
نکته را دریافت : «ولی من معمولا وقتی که کارشون رو متوقف میکردن مچشون رو
میگرفتم . اگه من وارد اتاقی میشدم، صحبتها به طور ناگهانی متوقف میشد
و بعد شروع میکردن راجع به چیزایی مثل آب و هوا و یا چیزایی به همون
اندازه بیاهمیت صحبت کردن . بعد شروع کردم به مخفی شدن و دیدن و شنیدن .
بزرگا در غیاب من همونجوری رفتار نمیکردن که در حضورم»
– «فکر کنم نوبت توئه . اما میگم چطوره این طوری به قضیه نگاه کنی مرد .
این مال وقتیه که تو بچه بودی . هر بچهای از این مرحله عبور میکنه . حالا
که دیگه مرد بزرگی هستی، باید بتونی از دید یه بزرگسال به موضوع نگاه کنی .
بچهها موجودات غریبی هستند و باید ازشون محافظت بشه؛ حداقل ما سعی
میکنیم اونها رو از بسیاری علایق بزرگسالانه خودمون محفوظ نگه داریم .
این یه موضوع کاملا عرفی و جاافتاده است»
با ناشکیبایی وسط حرف پرید : «خوبه، خوبه؛ من همه اینا رو میدونم . با این
حال من به قدری دریافتم و به خاطر آوردم که بعدها هرگز تا آن حد برایم
واضح نبود . و این باعث شد که مراقب خودم باشم و نکته بعدی رو کشف کنم»
– «که عبارت بود از؟»
دریافت که چشمان دکتر در حال جابجا کردن مهره رخ به سمت دیگری منحرف شدهاند .
– «چیزهایی که من دیدم مردم انجام میدن یا ازشون صحبت میکنن، هیچوقت اهمیتی نداشتن؛ اونا باید مشغول کارای دیگهای میبودن»
– «نمیفهمم»
– «خودت نمیخواهی بفهمی . من فقط دارم در مقابل شطرنج بازی کردن اینا رو بهت میگم»
– «چرا این قدر شطرنج بازی کردن رو دوست داری؟»
– «چون این تنها چیزی تو دنیاست که میتونم همه عوامل رو داخلش تشخیص بدم و
همه قوانین رو درک کنم . بیخیال؛ من تمام این سازههای بزرگ، شهرها،
مزارع، کارخانهها، کلیساها، مدرسهها، خانهها، راهآهن، اسباب و اثاثیه،
چرخ و فلکها، درختا، ساکسیفونها، کتابخونهها، آدما و حیوانات رو دور و
اطراف خودم دیدم . با مردمی که شبیه به من به نظر میرسیدن و اگر اون
چیزایی که به من میگفتن حقیقت داشت، باید مثل من هم احساس میکردن . ولی
اونا داشتن چه کار میکردن ؟ میرفتن سر کار تا پول در بیارن تا غذا بخورن
که قدرت داشته باشن برن سر کار تا بتونن برای غذا خوردن پول در بیارن که
بتونن قدرت بگیرن برای رفتن سر کار که ….. الی آخر؛ تا جایی که بیوفتن و
بمیرن . حالا تغییرات کوچیک تو این الگو اهمیت چندانی ندارن، چون سر آخر
همشون میمردن . و همه با شدت تمام سعی داشتن من رو متقاعد کنن از همین الگو
تبعیت کنم . ولی من بهتر از اونا میدونستم»
دکتر میکوشید در نگاهش حالتی ناشی از درماندگی را ابراز کند : «نمیتونم
باهات بحث کنم . زندگی واقعاً همین جوری به نظر میرسه، و شاید همین قدر هم
بیحاصل باشه؛ ولی این تنها زندگیایه که داریم . چرا ذهنیتت رو تغییر
نمیدی که بتونی تا حد امکان ازش لذت ببری؟»
– «اوه نه؛» همزمان مغموم و لجوج به نظر میرسید : «نمیتونی مزخرفات رو با
سر و شکل تازه به خوردم بدی . از کجا میدونم؟ چون تمان این صحنهسازیهای
پیچیده، تمام این توده هنرپیشهها، نمیتونن فقط به این منظور اینجا قرار
داده شده باشن تا فقط سر و صدای الکی راه بندازن؛ دیوانگیای تا این حد
عظیم و پیچیده که در اطراف من جریان داره، باید برنامهریزی شده باشه؛ و من
اون برنامه رو کشف کردم»
– «و اون چیه؟»
متوجه شد که چشمان دکتر بازهم منحرف شدند .
– «این یه بازیه برای منحرف کردن من، تا ذهن من رو مشغول کنه و سردرگم بشم .
اون قدر من رو درگیر جزییات کنه که نتونم به معنا فکر کنم . همه شما تو
این کار دست دارین؛ تک تکتون»
انگشتش را جلوی صورت دکتر تکان داد : «بیشتر اونا احتمالا یه مشت موجود
مصنوعی بیارادهان؛ ولی تو نیستی . تو یکی از توطئهگرا هستی . تو رو در
نقش حلال مشکلات فرستادن تا من رو مجبور کنی همون نقشی رو بازی کنم که برام
در نظر گرفتن»
میدید که دکتر منتظر تمام شدن حرفهای اوست . بالاخره هیوارد توانست بگوید
: «سخت نگیر؛ ممکنه همهاش یه توطئه باشه، ولی چرا فکر میکنی که تو از
بین همه، در مرکز چنین توجه ویژهای قرار گرفتی؟ ممکنه اصلاً این یه شوخی
با همه ما باشه . مثلاً ممکن نیست که منم مثل تو یکی از قربانیا باشم؟»
انگشت بلندش را به سوی هیوارد گرفت : «مچت رو گرفتم؛ اساس نقشه بر همین
موضوعه . تمام این موجودات باید شبیه به من باشن، تا من نتونم بفهمم که در
مرکز توطئه قرار دارم . ولی من این حقیقت کلیدی رو دریافتم، حقیقتی که حتی
بر اساس اصول ریاضی هم اجتناب ناپذیره، این که من ممتازم . من اینجا در
درون نشستهام و جهان از من به بیرون امتداد پیدا میکنه»
– «یواش رفیق؛ هیچ به نظرت نیومده که دنیا برای منم همینطوریه؟ همه ما مرکز عالم هستیم»
– «این طور نیست؛ این چیزیه که شما سعی کردین به من بقبولونید؛ این که من
هم فقط یکی از میلیونها امثال شما هستم . ولی غلطه . اگه اونا مثل من
بودن، باید میتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم . من نمیتونم؛ بارها و
بارها سعی کردم و نتونستم . بارها افکار درونیام رو در جستجوی یک نفر دیگه
که افکاری مشابه داشته باشه، بیرون ریختم . ولی چی گیرم اومده؟ جوابای
نادرست، پلیدی پوچ، عدم تجانسهای آشکار . دارم بهت میگم، من سعی خودم رو
کردم؛ ولی اون بیرون هیچی نیست که با من از چیزی جز پوچی و بیگانگی صحبت
کنه»
– «یه لحظه؛ یعنی تو فکر میکنی این ور خط هیچ کس نیست؟ باور نداری که من زنده و آگاهم؟»
با تانی به دکتر نگریست : «خوب تو احتمالاً زندهای؛ ولی تو یکی از
دیگرانی، ضدقهرمانهای قصه من . ولی شماها هزاران نفر رو در اطراف من قرار
دادید که در صورتهاشون اثری از حیات وجود نداره و صداهاشون چیزی جز
انعکاسی نامفهوم نیست»
– «خوب اگر تایید میکنی که من هم فردیتی دارم، پس چرا این قدر تاکید داری که من تا این حد با تو متفاوتم؟»
– «چرا؟ یه لحظه صبر کن»
از پشت میز شطرنج برخاست و به سمت کمدی رفت که از آن یک جعبه ویولن را
بیرون آورد . وقتی که مشغول نواختن بود، خطوط ناشی از رنج بر چهرهاش
ملایمتر شدند و سیمایش نشانی از آرامش نسبی بازیافت . برای زمان کوتاهی
همان احساسی را تجربه کرد که در رویاها داشت، فقط احساس و نه دانش . ملودی
به آسانی از یک گام به گام دیگر میرفت، با منطقی غیرقابل گریز و در عین
حال فارغ از اجبار . قطعه را ضرباهنگی سریع و پیروزمندانه به پایان برد و
به سوی دکتر برگشت: «خوب؟»
– «هومممم»
میتوانست احتیاطی به مراتب بیش از پیش را در رفتار دکتر حس کند .
– «قطعه عجیبی بود، ولی قابل توجهه . خیلی حیف شد که ویولن رو جدی نگرفتی .
میتونستی برای خودت شهرتی به هم بزنی . حتی الآنش هم میتونی . چرا
امتحان نمیکنی؟ من ایمان دارم که از پسش بر میای»
ایستاد و برای مدتی طولانی به دکتر چشم دوخت . سرش را تکان داد، گویی میخواهد ذهنش را پاک کند . به آرامی گفت :
– «فایدهای نداره . اصلا فایده نداره . هیچ امکانی برای برقراری ارتباط نیست . من تنهام»
ویولنش را به درون جعبه برگرداند و به سر میز شطرنج بازگشت : «فکر کنم نوبت منه؟»
– «بله، باید از وزیرت محافظت کنی»
صفحه را بررسی کرد : «احتیاجی نیست؛ دیگه به وزیرم احتیاج ندارم . کیش»
دکتر یکی از پیادههایش را برای رفع حمله حرکت داد . او سری تکان داد :
«خوب از سربازات استفاده میکنی، ولی من دیگه یاد گرفتم که بازیت رو بخونم .
دوباره کیش و فکر کنم این بار مات شدی»
دکتر موقعیت جدید را بررسی کرده و از خانه مورد تهدید مجدداً عقبنشینی کرد
: «مات نه . در بدترین حالت مساوی هستیم. بله دیگه، باز هم مساوی»
از ملاقات دکتر عصبی بود . امکان نداشت که او اشتباه کرده باشد، با این حال
دکتر توانسته بود رخنههایی منطقی در موضع او بیابد . از دیدگاه منطقی،
تمامی جهان میتوانست فقط یک دسیسه باشد که بر علیه هرکسی ترتیب داده شده .
اما منطق ارزشی نداشت . خود منطق نیز دسیسهای بیش نبود که از فرضیات
اثبات نشده آغاز میکرد و آن گاه قادر بود هرچیزی را به اثبات برساند .
دنیا همینی است که هست و نشان ساختگی بودنش را همواره با خود دارد.
ولی آیا واقعاً این طور بود؟ برای پافشاری بر مدعایش چه چیز در دست داشت ؟
آیا قادر بود میان حقایق قطعی و دیگر چیزها خط تمایزی بکشد تا پس از آن
تفسیری معقول و تنها بر مبنای حقایق از جهان به دست دهد ؟ تفسیری فارغ از
پیچیدگیهای منطقی و به دور از مفروضات نامطئن که پنهان نگاه داشته شدهاند
. بسیار خوب، نخستین حقیقت خودش بود . او خود را مستقیماً ادراک میکرد.
او وجود داشت . حقایق ثانویه محسوسات حواس پنجگانهاش بودند؛ تمام آن
چیزهایی که با حواسش میدید، میشنید، بو میکرد یا میچشید . بدون آنها
کاملا منزوی بود؛ محبوس در زندانی از استخوان، نابینا، ناشنوا، جدا افتاده؛
تنها موجود در کل جهان .
ولی این موقعیت او نبود . میدانست اطلاعاتی که حواسش به او منتقل میکنند
را از خود ابداع نکرده . باید چیزی آن بیرون وجود میداشت؛ یک موجودیت دیگر
که اطلاعات ضبط شده توسط حواس وی را تولید میکرد . هر فلسفهای که میگفت
جهان اطرافش چیزی به جز تصورات او نیست، مزخرف محض بود .
ولی فراتر از آن چه بود؟ آیا حقیقت ثالثی هم وجود داشت که بتواند به آن
تکیه کند؟ نه، در این زمان نه . نمیتوانست هیچیک از اینها را باور کند؛
چیزهایی که میدید، میشنید، میخواند و یا به سادگی جزء حقایق جهان اطرافش
فرض میشدند . نه نمیتوانست هیچیک از اینها را باور کند، زیرا مجموع
آنچه که به او میگفتند، میخواند یا در مدرسه به او آموخته بودند چنان
متناقض، چنان بیمعنی و آن قدر دیوانهوار بود که نمیشد هیچیک از آنها
را باور کرد مگر آن که شخصاً تاییدش کرده باشد .
ولی کمی صبر کن؛ همین دروغ گفتنها، این تناقضات بیمعنی، خودشان به تنهایی
یک حقیقت محسوس بودند که مستقیماً آن را ادراک میکرد . وقتی که این قدر
زیاد بودند، میشد آنها را هم داده به حساب آورد، حتی شاید دادههایی
بسیار مهم .
جهان، آن چنان که به وی نشان داده شده بود یکپارچه بیمعنی بود، چیزی همچون
خواب یک دیوانه؛ با این حال چنان مقیاس عظیمی داشت که نمیتوانست خالی از
مفهوم و معنا باشد . با ناراحتی به دیدگاه اولیه خود بازگشت : از آنجا که
جهان نمیتوانست آن قدر که به نظر میرسید دیوانهوار باشد، پس حتما طوری
ترتیبش داده بودند تا دیوانهوار به نظر برسد، فقط به این منظور که او را
از حقیقت منحرف کنند .
ولی چرا این کار را با او کرده بودند؟ و حقیقت موجود در پس پرده این نمایش
چه بود ؟ باید حتماً سرنخی در همین نشانههای گمراه کننده وجود داشته باشد.
چه ریسمانی همه اینها را به هم متصل میکرد؟
خوب، پیش از هرچیز، انبوهی از توضیحات مختلف راجع به دنیای اطرافش در
اختیار داشت؛ فلسفههای مختلف، ادیان، توضیحات مبتنی بر «عقل سلیم» . بعضی
چنان آشکارا مضحک و نامتناسب بودند که احتمالاً حتا آنها هم توقع نداشتند
او زیاد جدیشان بگیرد . احتمالاً فقط برای بیشتر گیج کردنش آنها را به
کار گرفته بودند .
ولی در میان تمامی صدها توضیح دیوانهواری که در اطرافش میدید، مفروضات
اساسی مشترکی وجود داشتند. احتمالا هدف آن بود که همین مفروضات مشترک را به
او بقبولانند . به عنوان مثال، فرضی بینادین وجود داشت مبنی بر این که او
نیز یک «موجود انسانی» است، اساساً مشابه با میلیونها تن دیگر در اطرافش
یا میلیاردها تن دیگر در گذشته و آینده .
بیمعنی بود! او هرگز نتوانسته بود با یکی از این موجوداتی که تا این حد
شبیهاش بودند ارتباط برقرار کند، ولی میدانست که بسیار متفاوت است . در
غربت تنهاییاش، خود را با این اندیشه فریفته بود که آلیس او را درک میکند
و همچون اوست . اینک درمییافت که هزاران مورد مشکوک کوچک را ناآزموده رها
کرده، تنها از ترس اینکه مبادا بازهم به ورطه تنهایی مطلق بازگردد . لازم
داشت بتواند باور کند که همسرش، موجودی زنده همچون خودش است که نفس میکشد و
قادر است افکار ژرفش را درک کند. این احتمال را باور نمیکرد که او فقط یک
انعکاس، یک طنین یا حتی چیزی بدتر از اینها باشد .
او همدمی داشت و دنیا تحملپذیر میشد، حتی اگر همچنان دلگیر، احمقانه و پر
از ناراحتی بود . تا حدودی خوشحال بود و تردیدهایش را کنار گذاشته بود .
حتی مطیعانه پذیرفته بود تا همان راهی را برود که از او انتظار میرفت؛ تا
این که یک بدشانسی کوچک بساط فریبکاری را به هم زد . پس از آن تردیدهایش با
قدرتی دو چندان بازگشتند . دانش ناخوشایندی که در کودکی کسب کرده بود،
اینک تایید شده بود .
از این که راجع به این موضوع سر و صدا به راه انداخته بود احساس حماقت
میکرد؛ اگر دهانش را بسته نگاه داشته بود، زندانیاش نمیکردند . باید به
همان اندازه آنها زیرک و دقیق میبود؛ باید چشم و گوشش را باز نگاه
میداشت تا جزییات و دلیل توطئه علیه خود را دریابد . شاید درمییافت که
چگونه باید بر آن غلبه کند .
ولی اگر آنها زندانیاش کرده بودند چه ؟ تمام جهان یک دیوانهخانه بود و همه آنها مراقبانش بودند .
کلیدی در قفل چرخید. سر بالا کرد و یکی از مراقبها را دید که با یک سینی وارد شد : «شامتون قربان»
با مهربانی گفت : «ممنون جوئی، بذارش همونجا»
مراقب ادامه داد: «امشب نوبت فیلمه قربان . شما نمیرین؟ دکتر هیوارد گفت که میتونید»
– «نه ممنون؛ ترجیح میدم نرم»
– «کاش میرفتین قربان»
با تعجب متوجه لحن و رفتار نگهبان شد که میکوشید بسیار ترغیب کننده باشد .
– «فکر کنم دکتر میخواد که برین؛ فیلم خوبیه . یه کارتون میکی ماوسه…»
با مقبولیتی ساختگی جواب داد : «تقریبا وسوسهام کردی جوئی، مشکل میکی هم
اساسا مثل مشکل منه . اما به هر حال من نمیرم . لازم نیست که امشب به خاطر
فیلم خودشون رو به دردسر بندازن»
– «اوه، به هر حال فیلم برقراره قربان؛ خیلی دیگه از مهمونامون میان»
– «جداً؟ قراره این نشونهای از در نظر گرفتن همه جوانب باشه یا این که فقط
جلوی من اداش رو درمیاری؟ اگه برات مشکلی ایجاد میکنه، لازم نیست انجامش
بدی جوئی . من بازی رو بلدم . اگه من نیام، نشون دادن فیلم هم معنیای
نداره»
از پوزخندی که نگهبان در مقابل این طعنه زد خوشش میآمد . آیا ممکن بود که
این مخلوق واقعا به همان شکلی که به نظر میرسید خلق شده باشد ؟ عضلات
بزرگ، صورت خونسرد و آرام، صبور، همچون یک سگ؟ یا این که هیچ چیز به جز
واکنشهای روباتی در پس آن چشمان مهربان وجود نداشت؟ نه، بیشتر احتمال داشت
که او یکی از آنها باشد، زیرا از فاصلهای بسیار نزدیک مراقب او بود .
نگهبان آنجا را ترک گفت و او خود را با سینی غذا سرگرم کرد . قطعات گوشت را
در غذا به هم میزد، با کمک قاشقش که تنها ابزار در دسترس بود . بار دیگر
به احتیاط و کمالگرایی آنها خندید . هرگز چنین خطری وجود نداشت . او
هیچگاه به جسم خود صدمه نمیزد؛ نه تا زمانی که به او در کشف حقیقت کمک
میکرد . هنوز امکانات متعددی برای آزمودن وجود داشت، پیش از آن که بخواهد
این گام احتمالاً غیرقابل بازگشت را بردارد .
پس از شام تصمیم گرفت با نوشتن افکارش، به آنها نظم بهتری بدهد . کاغذی
مهیا کرد . باید با تشریح اصول ثابته بنیادین و عمومی شروع میکرد که در
تمام طول حیات به ذهنش هجوم میآوردند . حیات؟ بله، چیز خوبی بود . نوشت :
«به من گفتهاند که دقیقاً چند سال قبل به دنیا آمدهام و در زمانی تقریبا
برابر با همین مدت در آینده، خواهم مرد . قصههای خندهدار زیادی راجع به
این که قبل از تولد کجا بودهام یا پس از مرگ کجا خواهم رفت به من تحویل
دادهاند؛ ولی همه اینها دروغهایی بیشرمانه هستند . شاید قصدشان گمراه
کردن نباشد، ولی برای پنهان کردن حقیقت به کار گرفته شدهاند . به هر طریق
ممکن، جهان اطرافم میکوشد تا مرا مطمئن سازد که فانی هستم، تنها چند سال
در اینجا خواهم بود، و چند سال بعد کاملاً معدوم خواهم شد . کاملاً غلط
است . من نامیرا هستم . من از این محور حقیر زمان فراترم . یک دوره هفتاد
ساله تنها بخش بیاهمیتی از تجارب من است . پس از این حقیقت قطعی که من
وجود دارم، احساس اطمینانی متقاعد کننده از تداوم حضور من وجود دارد . ممکن
است که من همچون یک منحنی بسته باشم، ولی بسته یا باز، آغاز یا پایانی
ندارم . خودآگاهی امری نسبی نیست؛ بلکه مطلق است و کسی نمیتواند آن را در
من ایجاد کند یا از میان ببرد . ولی از آنجا که حافظه یکی از جنبههای
نسبی هوشیاری است، میتوان آن را دستکاری کرد یا از میان برد»
«این درست است که اغلب مذاهب عرضه شده به من، نوعاً جاودانگی را ابلاغ
میکنند؛ با این حال باید توجه کرد که چگونه جاودانگی را ارایه میدهند .
بهترین راه برای آن که دروغی متقاعد کننده بگویید، آن است که حقیقت را به
شیوهای غیرمتقاعد کننده بیان دارید . آنها امیدوار بودند که من باور
نکنم»
«هشدار : چرا آنها این قدر کوشیدند تا مرا متقاعد کنند که ظرف چند سال
خواهم مرد؟ باید دلیل بسیار مهمی داشته باشد . من نتیجه میگیرم که آنها
میخواهند مرا برای تغییر عظیمی آماده کنند . ممکن است پی بردن به نیاتشان
برای من اهمیتی حیاتی داشته باشد . ممکن است تنها چند سال در اختیار داشته
باشم تا به تصمیمی برسم . توجه : باید از شیوههای استدلالی که آنها به من
آموختهاند حذر کنم.»
نگهبان بازگشته بود : «همسرتون اینجا هستن قربان»
– «بهش بگو بره»
– «خواهش میکنم قربان . دکتر هیوارد خیلی اصرار داره که شما باید همسرتون رو ببینید»
– «به دکتر هیوارد بگو که به نظر من شطرنجباز خیلی خوبیه»
– «باشه قربان»
نگهبان برای لحظهای منتظر ایستاد : «پس نمیبینیدش قربان؟»
– «نه، نمیبینمش»
پس از رفتن نگهبان برای چند لحظه در اتاق پرسه زد . بیش از آن سردرگم بود
که بخواهد برشمردن حقایق را از سر گیرد . از زمانی که به اینجا آورده شده
بود، روی هم رفته،به شیوهای بسیار نامحسوس با او بازی کرده بودند . خوشحال
بود که گذاشته بودند اتاقی به تنهایی داشته باشد، و مطمئنا اینجا نسبت به
بیرون وقت بیشتری برای تامل در اختیار داشت . برای اطمینان خاطر، آنها
تمام تلاششان را میکردند تا او را مشغول نگه دارند و گمراه کنند؛ ولی با
سرسختی توانسته بود بر قوانین غلبه کند و چند ساعتی را در روز برای مراقبه
به چنگ بیاورد .
ولی لعنت به آنها، کاش از آلیس در نقشههایشان برای منحرف کردن افکار او
استفاده نمیکردند . هرچند وحشت و انزجار ناشی از کشف حقیقت برای اولین بار
اکنون دیگر کهنه شده و جای خود را تنها به احساسی ناخوشایند و در عین حال
متضاد از در کنار وی بودن داده بود، با این حال هنوز هم از نظر احساسی، به
یاد آوردن او یا مجبور شدن به این که راجع به او تصمیمی بگیرد بسیار ناراحت
کننده بود .
هر چه نباشد، برای سالها همسرش بود . همسر؟ همسر چه بود؟ روحی دیگر درست
مثل خود فرد، یک مکمل، ستون دیگر تشکیل دهنده یک زوج، پناهگاهی از درک و
همدلی در ژرفای بیحد و مرز تنهایی . این چیزی بود که او فکر میکرد، چیزی
که لازم داشت باور کند و برای سالها قویاً باور کرده بود . عطش
سیریناپذیرش به همراهی با کسی همچون خودش، باعث شده بود تا خود را در آن
چشمان زیبا مشاهده کند و باعث شده بود تا نسبت به عدم تطابق گاه و بیگاه در
واکنشهای او چندان سختگیر نباشد .
آهی کشید . فکر میکرد از دست اغلب واکنشهای احساسی طبقهبندی شدهای که
از راه قواعد اخلاقی یا مثالهای عملی به او آموخته بودند خلاص شده ، ولی
آلیس در اعماق روحش رخنه کرده بود، خیلی عمیق، و هنوز هم خاطرهاش دردناک
بود . آن وقتها خوشحال بود . ولی اگر همه آنها چیزی بیش از رویایی آرام
بخش نبودند چه ؟ آنها فقط آیینه زیبا و فوقالعادهای به او داده بودند تا
با آن بازی کند . حتما از پس آن آینه در نظرشان بیشتر احمق جلوه میکرده .
با ناراحتی به سر کار قبلیاش بازگشت : «جهان را به یکی از این دو شیوه
توصیف کردهاند . شیوه مبتنی بر عقل سلیم که میگوید جهان همین گونه است که
دیده میشود و رفتارهای عمومی مردم و انگیزههای آنان معقولند، و دیگری به
شیوه دینی-اساطیری، که معتقد است جهان اساسا از خیالات و اوهام تشکیل شده،
مجازی است، غیرمادی است و حقیقت در جایی ورای آن قرار دارد»
«غلط است . هر دو این دیدگاهها غلط هستند . دیدگاه مبتنی بر عقل سلیم که
اساساً بیمعناست . همان گونه که شعلههای آتش همواره رو به سوی بالا
دارند، مردی که از زنی زاده شده، جز در رنج و محنت نخواهد بود[3]. روزهای
عمرش کوتاه و کمشمارند . تماما در بیهودگی و ملال . این نقل قولها ممکن
است مخدوش و کم دقت باشند، ولی به خوبی بیانگر دیدگاهی هستند که مدعی است
جهان همین گونه است که هست . در چنین جهانی، تلاشهای بشری همان اندازه
ارزشمند است که هجوم کور یک شبپره به سمت نور چراغ. جهان مبتنی بر عقل
سلیم، یک جنون کور است که از هیچکجا آمده، به هیچکجا میرود و هدفی هم
ندارد»
«اما در خصوص راه حل دوم، حداقل در ظاهر بیشتر منطقی است، چرا که جهان
غیرعقلانی مبتنی بر عقل سلیم را مردود میداند . با این حال این هم یک راه
حل منطقی نیست، بلکه تنها فرار از هرگونه واقعیت است؛ چرا که نتایج حاصل از
تنها راه ارتباط مستقیم نفس با جهان خارج را نادیده میانگارد . قطعاً
حواس پنجگانه راههای ارتباطی ضعیفی هستند، اما با این حال تنها راههای
موجود به شمار میروند»
کاغذ را مچاله کرد و از روی صندلی بیرون جست . نظم و منطق به دردی نمیخورد
. جواب او درست بود، چون درست به نظر میرسید . ولی او هنوز هم تمام جواب
را نمیدانست . چرا فریب در چنین مقیاس عظیمی لازم بود، چنین تعداد
بیشماری از مخلوقات، تمامی قارهها، شبکهای عظیم و در هم تنیده از تاریخی
دیوانهوار، سنتهای دیوانهوار، فرهنگ دیوانهوار ؟ چرا این قدر خود را
به زحمت انداخته بودند، حال آن که تنها به یک سلول و یک ژاکت مخصوص بیماران
روانی نیاز بود ؟
حتماً به این خاطر بود که باید او را کاملاً و صد در صد گمراه میکردند، هر
چیزی کمتر از آن مقصودشان را تامین نمیکرد . آیا به این دلیل نبود که
میترسیدند هویت واقعی خود را بداند، پس اهمیتی نداشت که دسیسهشان تا چه
حد بزرگ و پیچیده باشد؟
باید میدانست . باید به طریقی خود را به پشت پرده دسیسه میرساند و
درمییافت وقتی که میاندیشند او در حال نظاره نیست، چه میکنند . یک بار
بخشی از آن را دیده بود . این بار باید توطئه واقعی را میدید، باید
عروسکگردانها را در حال دستکاری میگرفت .
مسلماً اولین قدم گریختن از این تیمارستان بود؛ ولی باید این کار را چنان
ماهرانه انجام میداد که نتوانند او را بیینند، دستگیرش کنند یا شانس این
را داشته باشند که صحنه نمایش دیگری را پیش چشمانش بگسترند . کار سختی بود .
باید از آنها در زیرکی و ظرافت پیشی میگرفت .
وقتی که تصمیمش را گرفت، باقی بعد از ظهر را به بررسی ابزارهایی گذراند که
میتوانستند در رسیدن به مقصود یاریش دهند. تقریباً غیرممکن به نظر میرسید
. باید بی آن که حتی برای یک لحظه دیده شود فرار میکرد و در اختفای کامل
میماند . باید به کلی ردش را گم میکردند تا نتوانند تلاشهای خدعه
آمیزشان را بر روی او متمرکز کنند . این بدان معنا بود که باید چندین روز
را بدون غذا سر میکرد . بسیار خوب؛ از پسش بر میآمد . هر حرکت غیرعادی یا
رفتار غیرمعمول میتوانست آنها را هشیار کند و او نباید هیچگونه هشداری
در این خصوص به آنها میداد .
چراغها دوبار روشن و خاموش شدند . به آهستگی برخاست و آماده رفتن به
رختخواب شد . وقتی که نگهبان از درون دریچه نظارت به اتاق نگریست، او دیگر
در رختخواب بود و رو به سمت دیوار داشت .
شادی! شادی در همه جا! بودن با همنوعان خودش، خوشایند بود . شنیدن
موسیقیای که از هر موجود زنده به بیرون میتراوید، گویی که همواره چنین
بوده و چنین خواهد ماند . دانستن این که همه چیز زندهاند، از حضور وی
آگاهند، جزئی از وی هستند و او نیز جزئی از آنهاست، خوشایند بود . بودن
خوشایند بود، ادراک وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت . یک ذهنیت
ناخوشایند وجود داشت . جزییاتش را به یاد نمیآورد؛ حالا دیگر رفته بود؛
هرگز وجود نداشت؛ جایی برای آن وجود نداشت .
سر و صدای صبح زود از بخش کناری، به اتاقش میآمد و بدن خوابآلودهای را
که در اینجا از آن استفاده میکرد، بیدار ساخت . آهسته آهسته هوشیاری خود
را در اتاق بیمارستان بازیافت . انتقال به قدری ملایم بود که توانست خاطره
تمامی آنچه را انجام داده بود و چرایی آن را با خود حفظ کند . بیحرکت
دراز کشید، با لبخند آرامی بر چهره و از سستی این بدن زمخت که البته چندان
هم ناخوشایند هم به شمار نمیرفت لذت برد . علیرغم همه خدعهها و نقشههای
آنها، بازهم برایش عجیب مینمود که هرگز از یاد برده باشد . ولی حالا که
بالاخره کلید را یافته بود، سریعاً همه چیز را در این مکان غریب راست و ریس
میکرد . بلافاصله آنها را احضار میکرد و ترتیبات جدید را بهشان دیکته
میکرد . دیدن چهره گلارون پیر، وقتی که میفهمید چرخه به پایان رسیده باید
جالب میبود . صدای تق دریچه نظارت و قژ قژ بازشدن در، رشته افکارش را
پاره کرد . نگهبان صبح سریع وارد شد و سینی صبحانه را روی میز گذاشت : «صب
به خیر قربان؛ روز آفتابیایه . میخواین تو تخت صبحانه بخورین یا پا
میشین؟»
جواب نده؛ نشنو . این حواس پرتیها را کنار بزن . این بخشی از نقشه آنهاست
. ولی دیگر خیلی دیر بود، خیلی دیر . احساس کرد که دارد میلغزد، میافتد و
از هجوم واقعیت به این دنیای دروغینی که آنها در آن نگاهش داشته بودند
مچاله میشود . و آن رفته بود، بیهیچ دستاویزی در اطرافش تا خاطرهاش را
با آن پیوند بزند بلکه به یاد بیاورد . چیزی به جا نمانده بود به جز احساس
فقدانی زجرآور و درد مهلک تخلیه هیجانی تسکین نیافته .
– «بذارش همون جا؛ خودم ترتیبش رو میدم»
– «باشه رفیق»
نگهبان بیرون رفت و در را با سر و صدا پشت سرش قفل کرد . برای مدت زیادی
دراز کشید، در حالی که تمامی اعصاب بدنش، برای قدری آرامش تمنا میکرد .
بالاخره از تخت بیرون آمد در حالی که هنوز هم بسیار ناشاد بود و کوشید تا
بر نقشه فرارش تمرکز کند؛ ولی فشار روانی ناشی از بازگشت ناگهانی به وضعیت
قبل، باعث تشتت افکارش بود . ذهنش بازهم با شکیات درگیر شده بود، به جای آن
که به افکار سازنده بپردازد . آیا ممکن بود که حق با دکتر باشد؟ این که او
در این تردید کشنده تنها نبود؟ آیا تنها مشکل این بود که او از پارانویا
رنج میبرد یا توهم و یا جنون خودشیفتگی؟
آیا امکان داشت که هز جزئی از این هیاهوی اطرافش، زندان یک «شعور» دیگر
باشد . بیپناه، کر و کور و گنگ، محکوم به تنهایی رقتآور ابدی؟ آیا نشان
رنجی که در چهره آلیس دیده بود، بازتابی از درد و داغ حقیقی درون بود یا
تنها نمایشی بود تا او را وادارند که تسلیم نقشههایشان شود ؟
ضربهای به در خود . بی آن که سر بالا کند گفت : «بیا تو»
آمد و رفت آنها برایش اهمیتی نداشت . صدایی آشنا به آرامی و با تردید گفت : «عزیزم…»
– «آلیس!» بلافاصله از جا جست و با او روبرو شد : «کی تو رو راه داده اینجا؟»
– «خواهش میکنم عزیزم؛ من باید تو رو میدیدم»
– «این منصفانه نیست؛ منصفانه نیست» بیش از آ نکه طرف صحبتش با آلیس باشد، با خودش صحبت میکرد : «چرا اومدی؟»
با وقاری که دور از انتظارش بود روبرویش ایستاد . زیبایی چهره کودکانهاش
در پس چین و چروکها رنگ باخته بود، ولی همچنان چهرهاش با شجاعت میدرخشید
.
به آرامی جواب داد : «من دوستت دارم؛ میتونی ردم کنی برم، ولی نمیتونی وادارم کنی که دوستت نداشته باشم یا برای کمک بهت تلاش نکنم»
با رنج ناشی از ناتوانی در تصمیمگیری روی برگرداند . آیا ممکن بود که در
مورد او اشتباه کرده باشد؟ آیا در پس این لایه پوست و سمبلهای آوایی، روحی
هم وجود داشت که دلتنگ او بود؟ همچون عشاقی که در تاریکی با هم نجوا
میکردند .
– «تو درک میکنی؛ مگه نه؟»
– «معلومه که درک میکنم عزیزم»
– «پس دیگه هر اتفاقی هم که برای ما بیافته اهمیتی نداره؛ تا وقتی که با هم هستیم و همدیگه رو درک میکنیم»
کلمات، کلمات، کلمات؛ پژواک مطنطن کلمات که گویی در برخورد با دیواری
استوار بازمیگشتند . نه، نمیتوانست اشتباه کرده باشد . دوباره آزمایشش
کن: «چرا منو سر اون کار توی اوماها نگه داشتی؟»
– «ولی من هیچوقت مجبورت نکردم اون کار رو ول نکنی . من فقط گفتم که بهتره قبل از این که کاری کنی، بیشتر فکر کنیم…»
– «ولش کن؛ مهم نیست»
این دستان لطیف و صورت زیبا با سرسختی در عین آرامش، همواره او را از انجام
آنچه دوست داشت بازداشته بودند . همیشه هم از سر خیرخواهی، خیرخواهی! ولی
همیشه هم به گونهای که او را از انجام کارهای احمقانه و بیمنطقی که
مطمئن بود بسیار هم خوشایند خواهند بود بازمیداشت . عجله، عجله، عجله و
بازهم عجله، تحت نظارت یک حرفهای زیباروی، فقط برای این که حتی یک لحظه هم
نتوانی به خودت فکر کنی : «چرا اون روز سعی کردی نذاری برگردم بالا؟»
او کوشید تا لبخندی به لب بیاورد، هرچند که چشمانش داشت از اشک خیس میشد .
– «فکر نمیکردم واقعا برات مهم باشه؛ فقط میخواستم به قطار برسیم»
چیز کوچکی بود، نکتهای بیاهمیت . به دلایلی که برای خودش هم نامکشوف بود،
اصرار کرده بود به طبقه بالا و اتاق مطالعه خودش برود، آن هم درست وقتی که
میخواستند خانه را ترک کرده و به یک تعطیلات کوتاه بروند . داشت باران
میبارید و همسرش هم متذکر شده بود که به زحمت میتوانند به موقع به قطار
برسند . ولی او هم خودش و هم همسرش را با سرسختی که از وی در چنین
موقعیتهایی بعید بود، متعجب کرده بود . حتی همسرش را به کناری هل داده و
راهش را به سمت طبقه بالا باز کرده بود. حتی با همه اینها، بازهم اتفاقی
نمیافتاد اگر بدون هیچ دلیلی سایبان پنجره مشرف به پشت خانه را کنار نزده
بود . نکتهی بسیار کوچکی بود . بیرون، جلوی خانه داشت باران میبارید و از
پشت این پنجره در عقب خانه، هوا صاف و آفتابی بود، بدون هیچ نشانی از
بارندگی .
مدت مدیدی همان جا ایستاده و به درخشش غیر ممکن آفتاب خیره شده بود تا بلکه
نظم ذهنیاش را بازیابد . تردیدهای کهنه و فروخورده را در پرتو این عدم
تطابق کوچک ولی غیرقابل توضیح، دوباره میآزمود . روی برگردانده و همسرش را
پشت سر خود یافته بود . از آن پس همواره کوشیده بود تا غافلگیری منعکس در
چهره وی را از یاد ببرد .
– «قضیهی بارون چیه؟»
– «بارون؟» صدایش آهسته و آشفته بو د: «خوب داشت بارون میومد؛ چی باید دربارهاش بگم؟»
– «ولی پشت پنجره اتاق کار من بارون نمیومد»
– «چی؟ معلومه که میومده . البته یه لحظه دیدم که خورشید زد، ولی همهاش یه دقیقه بیشتر نبود»
– «چرند میگی»
– «ولی عزیزم، هوا چه ربطی به من و تو داره؟ برای ما چه فرقی داره که بارون میومده یانه؟»
آرام به طرفش آمد و بازو در بازویش انداخ ت: «مگه من مسئول هوا هستم؟»
– «دارم فکر میکنم که هستی . حالا لطفا برو»
زن کمی فاصله گرفت؛ قدری چشمانش را مالید، یک بار آب دهانش را فرو داد و
سپس با صدایی که میکوشید آرام باشد گفت: «باشه، میرم؛ ولی یادت باشه
هروقت بخوای میتونی بیای خونه و من هم اونجا خواهم بود . البته اگه من رو
بخوای»
بعد از این حرفها قدری مکث کرد، سپس با تردید ادامه داد : «میشه… میشه برای خداحافظی منو ببوسی؟»
هیچ پاسخی نداد، نه با کلام و نه با نگاه . زن به او نگریست، سپس بازگشت و کورکورانه به سمت در قدم برداشت و به سرعت از آن خارج شد .
موجودی که او با نام آلیس میشناخت، بی آنکه برای تغییر شکل توقف کند، به
محل تجمع رفت : «دیگه باید این روند رو متوقف کنیم . من دیگه بیش از این
قادر نیستم بر تصمیماتش اثر بذارم»
آنها انتظار این موضوع را داشتند، با این حال با بیمیلی، به تکاپو افتادند .
گلارون در حالی که مسئول دستکاری ذهنی را مخاطب قرار میداد گفت : «آماده شو تا خط حافظهی منتخب رو پیوند بزنی»
و بعد در حالی که به سمت مسئول عملیات برمیگشت ادامه داد : «بررسی روند
نشون میده که اون سعی خواهد کرد ظرف مدت دو روز در مقیاس زمانی خودش، فرار
کنه . این زنجیره اساسا به خاطر غفلت تو در تعمیم دادن بارون به تمام محیط
اطرافش ، داره از بین میره . پس مواظب باش»
– «اگه میتونستیم انگیزههاش رو درک کنیم، آسونتر بود»
– «در قالب دکتر هیوارد، اغلب سعی داشتم چنین کاری بکنم، ولی اگه ما
انگیزههاش رو درک میکردیم، اون وقت جزئی از اون بودیم . معاهده رو به
خاطر داشته باشین . اون تقریباً به خاطر آورد»
– «میشه در چرخهی بعدی تاج محل داشته باشه؟ به دلایلی خیلی براش ارزشمنده»
– «تو داری جذبش میشی»
– «شاید؛ به هر حال من ترسی ندارم . بهش میرسه؟»
– «اینم در نظر میگیریم»
گلاتون به دستوراتش ادامه داد : «همه ساختمونها رو تا زمان توقف این یکی
چرخه نگه دارید . نیویورک و دانشگاه هاروارد رو جمع کردیم . از اون قسمتها
منحرفش کنید . یالا تکون بخورین»
———————————
پانویسها:
[1] They
[2] Giuoco piano یکی از معروفترین حرکات آغازین برای بازی شطرنج است.
[3] جمله ” Man born of woman is born to trouble as the sparks fly
upward” اشاره دارد به عبارت ” Yet man is born unto trouble, as the
sparks fly upward” در کتاب ایوب، آیه پنجم
رابرت ای هاینلاین
Robert A. Heinlein
مترجم: علیرضا قسمتی