آخرین شانس اثر سرگئی لوکیاننکو
سرگئی لوکیاننکو – متولد 11 آپرل 1968در قزاقستان و فیزیکدان ونویسنده داستانهای علمی تخیلی بزبان روسی است Sergei Lukyanenko – Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
آخرین شانس
دختر داشت از روبروی من میآمد. حتی فرصت نیافتم به چشمانش که همچون
آسمان فاقد از ازن قطب آبی بود، نگاهی دقیق بیاندازم، فرصت نیافتم لبخندش
را که میتوانست ببری گرسنه را رام نماید تشخیص دهم . فهمیدم که او خودش
است . همان که تمام عمر در جستجویش بودهام، بیست و دو سال تمام .
اما دختر از کنارم گذشت . میرفت، غرق در افکارش و حتی نگاه هم به سمت من
نمیکرد . لحظهای دیگر و ما برای همیشه از هم دور خواهیم افتاد در این
کلانشهر . و من به خود جنبیدم .
روز بسیار گرمی بود و خیابان از انبوه رهگذران در غلیان بود . این، وضعیت
را دشوار میکرد اما با این وجود تصمیم خودم را گرفتم . چشمانم را بستم،
وِرد گذر را به زبان آوردم و در چشم بر هم زدنی در بُعد پنجم ظاهر شدم .
اینجا آرام، نمناک و دنج بود . موجودات بعد پنجمی بدون اینکه هیچ توجهی
به من بکنند در آن واحد در دو جهت روان بودند . من برای آنها چیزی مثل نقشی
گچی روی آسفالت بودم . نگاهی به دورو برم انداختم و رفتم سر اجرای نقشهی
خود . یک جفت از خطوط نیرو را قطع کردم، چند میدان را تغییر شکل داده و به
دنیای خودمان بازگشتم .
گرما باقی مانده و خیابان مملو از عابران هیچکجا نرفته بود . اما دختری که
همین چند لحظه پیش از کنارم گذشته بود، دوباره داشت از روبروی من میآمد .
دستکاریهای من در بعد پنجم مکان را تغییر داده بودند . حیف، این بار هم
به من نگاه نکرد .
دوباره به بعد پنجم بازگشتم . مکان را بازهم تغییر دادم . و بازهم و بازهم .
دختر بدون اینکه متوجه این مسئله شده باشد، اکنون داشت در مسیری دایرهای
به دور من میگشت . اما بازهم مثل قبل، نگاه به سمت من نمیکرد .
آن وقت من طوری مکان را تغییر دادم که ما ناگزیر باید به هم برخورد
میکردیم . به خیابان برگشتم و خنکایی را در سینهی خود حس کردم . ساختمان
بلندی در آن نزدیکی تغییر مکان را تاب نیاورده و در آن لحظه در حال فرو
ریختن بود . دو یا سه طبقهی بالایی عملاً داشتند به سمت پایین سقوط
میکردند . اما پیش از آن که شن و ماسهی دیوارها آسفالت را لمس کنند،
افسون انتقال زمانی را خواندم و در گذشته، در اوج دوران رکود ظاهر شدم .
خیابان تقریباً همان بود اما آن ساختمان بلند، تازه داشت ساخته میشد . در
همان حال حرکت خاصیت نامریی بودن کسب کردم و رفتم به سمت پروژهی ساختمانی .
چند دقیقه لازم بود تا از همه چیز سر در بیاورم : میخایلوف سرکارگر،
ماشینماشین بتونها را کش میرفت .
عجیب نبود که ساختمان بعد از گذشت ده سال تغییری عادی در مکان را تاب نیاورده بود…
رفتم به ادارهی امور ساخت و ساز که در همسایگی آنجا بود و مجبور شدم خودم
را به شکل “پیتر زوبیلو” مباشر کارگران دربیاورم و ذوق و ابتکار به خرج
دهم : «ضمانت بالا، لازمهی ساختمانهای بلند بالا». این ابتکار مورد حمایت
محافل عالی رتبه قرار گرفت.”دایرهی مبارزه با سرقت داراییهای اجتماعی و
سوء استفاده” به مورد سرکارگر میخایلوف رسیدگی کرد .
سرکارگر به توقیف اموالی که طی ده سال جمع آوری کرده بود محکوم شد و
ساختمان هم با استفاده از سیمان با کیفیت بنا گردید . وقتی از این بابت
مطمئن شدم، برگشتم به زمان حال .
الان دیگر ساختمان در حال فروریختن نبود و دختر داشت از روبروی من میآمد .
برخورد اجتناب ناپذیر بود و ما عملاً خوردیم به هم .
دختر بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد گفت : “ببخشید”. و راهش را ادامه داد…
فکر نکنید که جرأتم را از دست دادم . اصلاً اینطور نبود . با تلاش زیاد
چند تا از ابرهای بارانزای بالای اقیانوس اطلس را از سر جای خود کنده و بر
فراز شهر پخششان کردم . باران باریدن گرفت و با بارش خود گرما و بوی بد
بنزین را میزدود .
با جسمیت دادن به هوا، چتر ژاپنی زیبایی درست کردم و به دختر نزدیک شدم .
– خیس میشوید، اجازه دهید همراهیتان کنم .
– زیر باران راه رفتن را دوست دارم .
این بار نگاهم کرد، اما بدون هیچگونه علاقهای .
به ذهنم خطور کرد : نکند او اصلاً از مردان چاق و کوتاهقد و مو قرمزی چون من خوشش نمیآید؟
در مدرسهی جادوگران (فراموش کردم بگویم که زمانی آنجا تحصیل میکردم)
دورهی ویژهی نفوذ عمیق به گذشته وجود داشت . در آن لحظه تصمیم گرفتم که
این شیوهی مخاطرهآمیز اما شدیداً موثر را امتحان کنم . و ورد جدیدی مرا
به اواخر قرن نوزدهم فرستاد .
در آن زمان، پدر پدر جد دختر ناشناسی که ملاقات کرده بودم به عنوان یک افسر
جزء در هنگ سوار خدمت میکرد . من هم وارد همان هنگ شدم، با افسر جزء دوست
شده و یک روز، دیروقت شب در کروموزوم هفتماش ترکیب بازی ادنین را از
حلقهی سی و ششمِ مارپیچ دیانای به حلقهی دویست و چهاردهم منتقل کردم .
نتیجهی این کار باید عشق ندیدهی مونث افسرِ جزء، به مردان مو قرمز
فربهی کوتاه قد میشد .
اذعان دارم که انجام این عمل مطمئناً رفتاری غیراخلاقی بود، اما کار دیگری از دستم برنمیآمد…
بازگشتم و زیر باران شدیدی گرفتار شدم . تغییر در مکان همچنان به قوت خودش باقی بود و دختر داشت به گرد من راه میرفت اما نه تنها.
جوانی که از خود من هم کوتاهتر، چاقتر و موقرمزتر بود در حالی که روی نوک پا گام برمیداشت چتری را بالای سر دختر گرفته بود .
با وجود او من هیچ شانسی نداشتم .
با صدایی لرزان فرمول بازگشت به حالت نخست را بر زبان آوردم . و همه چیز به
سر جای خودش برگشت . مکان در امتدادی مستقیم قرار گرفت؛ ابرها با غرش به
طرف آتلانتیک رانده شدند؛ دختر کاملاً تنها بود و داشت از روبروی من میآمد
و ساختمان مرتفع نه بر بتون که بر قول صادقانهی میخایلوف سرکارگر بنا شده
بود .
تنها یک شانس برایم باقی مانده بود، آخرین شانس . و خطر کردم . وقتی با دختر غریبه شانه به شانه شدیم، سهلانگارانه گفتم :
-سلام!
با تعجب ابروهایش را بالا آورد. پرسید :
-مگه ما همدیگر رو میشناسیم؟
من با رنگی پریده پاسخ دادم : “نه ، اما امکانش هست که با هم آشنا بشیم؟”
دختر لبخند زد و گفت:
قبوله . آخه یه نیم ساعتی هست دارید دور من میچرخید!
سرگئی لوکیاننکو
Серге́й Васи́льевич Лукья́ненко
Sergei Lukyanenko
مترجم : مسعود احمدی نیا